eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
که سوار ماشین شهاب می شد با کنجکاوی همه ماشین را نگاه می کرد که با صدای مریم به خودش آمد _شهاب بایست شهاب ماشین را نگه داشت _شهاب بی زحمت برامون بستنی🍦🍦 بگیر قولشو به مهیا دادم ولی نگرفتم شهاب باشه ای گفت و از ماشین پیاده شد بعد چند دقیقه شهاب سینی به دست به سمت ماشین آمد دخترا بستنی هایشان را برداشتند شهاب پشت فرمون نشست _داداش چرا برا خودت نگرفتی😕 _پشت فرمون که نمیشه مریم جان😊 مهیا دهانش را با دستمال پاک کرد _خب سید میخوردید، فوقش جریمه شدید دنگی میدادیم جریمه رو مگه نه مریم؟؟ _خانم رضایی بحث جریمه نیست خطرناکه مهیا سرش را تکان داد _میگم سید شما خیلی خوب قوانینو رعایت می کنید میشه تو این مورد الگو ی خودم قرارتون بدم فقط تو همین مورد ها😄 شهاب خیلی تلاش کرد تا خنده اش را جمع کند🙊 ولی زیاد موفق نبود چون لبخندی روی لبش شکل گرفت _هر جور راحتید خانم رضایی تا رسیدن دیگر صحبتی نکردند... دم در، مهیا از هردو تشکر کرد _مری جون فردا میبینمت به عشقم سلام برسون😁 _کوفت و مری جون😬 فردا ساعت 7ادرسی که برات فرستادم _۷صبح مگه می خوایم بریم کله پزی؟ _بله میخوایم بریم کله ی تورو بپزیم😜 _نمک😄 مهیا وارد خانه شد... مهلا خانم با دیدن دخترش ذوق زده به طرفش رفت _اومدی مادر😊 _نه هنو تو راهم😄 _دختر گنده منو مسخره میکنی😁 _مسخره چیه شما تاج سری👑😉 _حالا این چیه دستت مهلا خانم با یادآوری قضیه اخم هایش را باز کرد _بیا ببین شال گردنتو آماده کردم مهیا از دستش گرفت و دور گردنش انداخت... گونه ی مادرش را بوسید😘 _وای مامان خیلی قشنگه مرسی... بابایی کجاست _رفته مسجد _پس من برم بخوابم شب بخیر _شب بخیر مهلا خانم اشک😢 گوشه ی چشمش را پاک کرد _خدایا شکرت دخترمو بهم برگردوندی 🍃ادامہ دارد.... 💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت شهاب نمی دانست که چرا اینقدر روی این قضیه حساس شده بود... نمی دانست از مریم بپرسد یا نه ولی دیدکه اصلا نمی تواند تحمل کند _میگم مریم تو نامزد خانم رضایی رو میشناسی _خانم رضایی؟مهیارو میگی؟ _آره _مهیا اصلا نامزد نداره _پس چرا بهت گفت به عشقش سلام برسونی😐 مریم خندیدو گفت _آها،مهیا به مامانم میگه شهین جونم یا عشقم... مامانی حرص میخوره اینم نقطه ضعف پیدا کرده از مامانم... به من میگه مری اسم به این قشنگیو خراب میکنه😄 _برو پایین می خوام برم کار دارم😊 مریم پیاده شد آیفون را زد با صدای شهاب برگشت _به مامان بگو رفتم مسجد دیر میکنم نگران نشه _چشم _چشمت بی بلا مری😜 _شهاب خیلی ....😬 شهاب خندید و ماشین را حرکت داد.... ماشین را کنار پایگاه پارک کرد به سمت مسجد رفت با وارد شدن شهاب کلی چیز به سمتش پرت شد _اِ چتونه محسن اخمی بهش کرد _مرد حسابی گفتی میرم خواهرمو و دوستشو میرسونم دو دقیقه ای اینجام الان یه ساعتی میشه رفتی😁 شهاب کنارشان نشست _شرمنده بخدا دیگه دیر شد😄همه کارا تموم شد دیگه کاری نداریم؟؟ محسن با حاجی هماهنگ کردی محسن لیست هایی را به سمت شهاب گرفت سخیالت تخت همه چی هماهنگ شده است اینم اسامی دانش آموزا و همراه ها هستن پیشت بمونن _شهاب پسرم😊 شهاب با دیدن احمد آقا بلند شد _سلام حاج آقا خوب هستید😊✋ _سلام پسرم خوبیم شکر تو خوبی چطورید با زحمتای ما _این چه حرفیه رحمته _پسرم، مهیا باهاتونه حواشو داشته باش یکم فضوله سپردمش به تو _چشم حتما نگران نباشید _خب من مزاحمت نمیشم خداحافظ _بسلامت حاج آقا به محض اینکه شهاب نشست علی شروع کرد به خندیدن _چته ؟؟😄 _خجالت نمیکشی میگی رحمته😁 شهاب گنگ نگاهی به آن ها انداخت با چیدن قضایا کنار هم پوشه را به سمت علی پرت کرد😬 _خجالت بکش مومن من از کجا بدونم از زحمت منظورش دخترشه😅 محسن به هردویشان اخمی کرد _علی خوبیت نداره این بحثو تموم کن برید استراحت کنید فردا کلی کار داریم 🍃ادامہ دارد.... 💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت _مهیا بدو آژانس دم دره _اومدم زود شال گردن طوسی که مادرش بافت را گردنش انداخت 🌟چادر🌟 جده را سرش کرد به سمت در رفت کوله اش را برداشت از زیر ✨قرآن✨ رد شد _خداحافظ مهیا سوار ماشین شد _مهیا مادر مواظب خودت باش _چشم ماشین حرکت کرد💨🚕 مهلا خانم کاسه ی آب را پشت سر دخترش ریخت _احمدآقا دیدی با چادر چقدر ناز شده😊 _آره خیلی😍 _کاشکی باهاش میرفتیم تا اونجا _خانم دیگه بزرگ شده بیا بریم تو یه چایی خوش رنگ بدید به ما😉😋 ....... مهیا پول آژانس را حساب کرد کوله اش را روی دوشش گذاشت با اینکه اولین بارش بود چادر سرش می کرد اما خیلی خوب توانست کنترلش کند.... وارد دبیرستان شد با دیدن تعداد زیادی دانش آموز که از سرو کول همدیگه بالا میرفتن سری به علامت تعجب😳 تکون داد مریم به سمتش اومد
نش را نگرفت.. از روزی که تغییر کردم میفهمم چقدر سخته برای یه مرد هر روز با قاتل همسر جوانش چشم به چشم بشه.. اونم نه یه مرد عادی یک مرد مثل علی دلم میخواد معتکف این بارگاه بشم ولی نمیشه دو روز از اومدنمون و بودنمون در جوار علی ابن ابیطالب میگذره و من فقط دلم میخواد ساکن این سرزمین الهی باشم به قصد خوردن شام از حرم خارج میشیم که محمد میگه : _عطیه جان فردا باید حداقل به نیت تبرکی هم شده یه چیزایی برا مادر پدرمون خواهرِ حسین ، خانم رضایی بخریم -محمد عاشق این اخلاقتم که هیچوقت اسم نامحرم رو به زبون نمیاری☺️ سید : اینو یادم داد😊 آخرین روز سفرمون بود ، ما امروز چند ساعتی بازار بودیم و بعد از زیارت آخر، به سمت کوفه حرکت کردیم و قراره از اونجا بریم کوفه کوفه رو باید دید ، نمیتوان آن را توصیف کرد، سوار اتوبوس برای کربلا دل و قلبم بی تاب دیدن کربلاست بالاخره وارد کربلا میشویم.. انگار خوابم و منگ😥 ادامه دارد.. هوالمحبوب 🕊رمان قسمت راهی حرم میشویم... و بین الحرمین.. تو بین الحرمین جیغ زدم و گریه کردم😭 من یک بار با ابراهیم هادی اینجا آمدم.. من میدانم در کربلا چه گذشت.. من چادری شدم.. چون دیدم حتی تو اسارت میان گله گرگان تکانی نخورد محمد : عطیه جان عزیزم حواست باشه تو عزاداریات صدات به گوش نخوره😊 دفعه دوم که رفتیم حرم خیلی آرومتر بود محمد : خانمم یه خبر خوب بهت بدم -چی شده ؟😳 محمد : محسن و خواهرِ حسین نامزد شدن.. الانم رفتن مزار شهید دهقان😊 -واااااای خدا عزیزدلم😍 محمد : الان عزیز دلت کی بود؟خواهر حسین یا محسن؟🤔 -عه سید اذیت نکن🙃 "کربلا در کربلا میماند اگر زینب نبود" و اهالی این سرزمین غافل میماندن اگر نبودن ادامه دارد... هوالمحبوب 🕊رمان قسمت 🍀راوی زینب🍀 دو روزی از عروسی عطیه میگذره و امروز دارن میرن کربلا ، دلم بی نهایت هوای رو کرده.😔 لباسام رو عوض میکنم و وارد پذیرایی میشم . رو به مرتضی که داشت با پلی استشن بازی میکرد گفتم : _داداش جون من میاد با آبجیش بره بهشت زهرا؟ سریع از جا میپره میگه آخ جون الان حاضر میشم دستای کوچولوش رو تو دستم میگیرم مرتضی که حالا کمی از دل تنگی های ما برای حسین گمناممون پر کرده روزی که حضرت آقا فرمودن : _اسرائیل تا ۲۵ سال دیگه محو میشه با اون که حساب کتاب بلد نبود با کمک بابا فاصله ولی شهید آزاد سازی قدس مرتضی : آجی گل نمیخوای بخری؟ -یادم نبود بریم بخریم وقتی دستم تو کیفم کردم تا پول حساب کنم مرتضی با یه غرور مردانه گفت: _یه خانم وقتی مرد پیششه دست تو جیبش نمیکنه😇 -الهی من فدای این مرد بشم😍 سر مزار رفتیم از توش نبود.. حتی پلاکش.. ما نمیدونیم پیکر عزیزمون چی شد ..پیکر عزیزِ من تو خاک سوریه موند مثل👇 🕊مجید قربانخانی ، 🕊مرتضی کریمی ، 🕊زکریا شیری ، 🕊الیاس چگینی 🕊محمد بلباسی ، 🕊علی بریری و ده شهید مدافع حرم حال جواب تمام انتظار ها چیه؟ چه میدونن از دل که.. شب عروسیش به جای اینکه از آغوش برادرش بیاد بیرون میاد سر مزار برادرش؟😣 کجان اون جاهلانی که نیمه شب که با گریه وقتی خواب میبینی پیکر عزیزت برگشته بیدار میشی و میبینی همش خواب بوده ؟😭 کجا بودن اون لحظه ای که پیکر تفحص شده علی اصغر شیر دل برگشت؟😭 با صدای مرتضی که با ترس میگه : _آجی خوبی ؟😰 مجبور به دل کندن از مزار خالی برادرم میشم.. و به سمت مزار شهید میردوستی میرم. تنها تسلی دل بی قرارم تو این ۱۴ ماه گمنامی بعد از حدود سه ساعت بر میگردیم خونه که با قیافه خندون مامان بابا رو به رو میشم -چیزی شده؟😕 مامان : خانم چگینی زنگ زده بود برای خواستگاری طبق حرفی که تو حرم خانم حضرت زینب بهم گفتی.. گفتم فردا شب بیان😄 پیش بابا از خجالت آب میشم 🙈 فردا خیلی زود میرسه.. طبق سفارش برادر شهیدم ، همون چادر سفیدی که خودش برام خریده و بدون اینکه خودش برگرده سر میکنم خانواده چگینی راس ساعت ۹ تو خونه ما حاضر بودن. بعد صحبت های دو نفره که تابلو بود همو دوست داریم😅 تا ۲۵ مرداد به موقتی هم در میایم تا اون روز عقد و عروسیمون رو یک حا بگیریم و محسن ۱۶ شهریور اعزام بشه سوریه با مهریه یک جلد کلام الله مجید، یک جفت آینه و شمدان ، ۱۴ سکه بهار آزادی و ۲۵۰ شاخه گل رز هدیه به ۲۵۰ شهید گمنام به مدت ۵ ماه به عقد موقت محسن دراومدم با وارد شدن انگشتر نامزدی تو دستم اطمینان میکنم همه چیز واقعیه💍😍.. ادامه دارد... کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ یوسف_ جان _به محض نوشتنش، ☺️ _لااله الاالله.. شما تصمیم گرفتی ما رو به فنا بدی؟! _همین که من میگم. وگرنه نمیخام. یوسف _نچ _عههه یوسف...! مهر حق زنه دوست دارم خودم تعیین کنم. یوسف _ شما الان ٢۴ سالته بانو..مهریه محرمیتمون هم راضی نبودم.. چن سال دیگه پشیمون میشیااا😁 ریحانه _اولا منو دست کم گرفتی آقاااا. حرفام هنوزم سرجاشه..قراره دنیا رو بهم بریزم تا تو ازم باشی.. قرار نیست باشم. که تو فکر کنی ام میخام اذیتت کنم. یه روزی... یه زمانی... 😇بعدشم من بجای تعداد سکه که بخام ببرم بالاتر، شما رو دارم که بیشتر از این چیزاست. _مهریه حرف خداست..کلام اهلبیت.ع. هست. پشتوانه یه زن هست.!😊 ریحانه_ یادت رفته اون روز خونه آقابزرگ خودت گفتی.. خب منم .🙈 یوسف _لااله الاالله.. من که هرچی میگم شما یه چی داری برا جواب دادن!! خب بفرمایید بنده چکار کنم الان.. ریحانه پشت چشمی نازک کرد و گفت: _سنگینه آقااا😌 _یامولا علییییی😨😍 _اولیش سفر زیارتی ١۴ معصوم.🕌 دومیش حفظ ١٨جزء از قرآن.✨ بعدشم ١۴ سکه. سکه رو هم از الان بگم پشت چراغ قرمز بودند... ترافیک شدیدی بود. چشمانش را بست. سرش را تکیه داد. دیوانه شده بود با جملات بانویش، نمیدانست از ذوقش چه کند... عجب ... عجب .. چشمه اشکش جوشیده بود..😭😍 نمیخاست مقابل همسرش پایین بریزد اشکش را.میدانست هرچقدرهم آرام بگوید. ریحانه اش میشنود. اما باز زمزمه کرد.«خدایا هرچقدر کنم.. باز کمه..»😭✨ اشکش روی محاسنش ریخت. _ ... ..😭 اشکهایش را ریحانه پاک کرد. _ببین حالا من که آرومم تو چرا گریه میکنی..! خوبه حالا منم بگم..😜 _چی😢 _خدایا منو کن از دست این عشقم نجاتم بده..😩 یوسف هردودستش را بالا برد. _تسلیم.. تسلیم بانوجان.🤚😍✋ راستی یه چیزی.. _شما که همیشه باید تسلیم باشی😌... تازه... شرطم رو نگفتم.. همون شرطی که وقتی اومدی خواستگاری.. نگفتم تا الان.. الان وقتشه..ولی بگو بعد من میگم _نچ.. بعدا میگم..شما شرطو بگو..! _یووووسف.. بگو خب..😬 _شرطت بگو تا یادت نرفته.! _شرطم اینه هیچوقت هیچ چیزی ازم پنهون نکنی.. البته منم هیچ چیزی ازت مخفی نمیکنم.. مطمئن باش _شرط سختیه.. _اصلنم سخت نیس.. فک کن من .. .. نمیخام چیزی تو دلت باشه..دلم میخاد همیشه باشی همیشه پیشرفت کنی.. هیچ چیزی نباشه.. هرچی غم و مشکل داری بیار .. _لااله الاالله... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد...
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت کسی به در اتاقش میزد. در رو باز کرد.مسئول پذیرش بود.یه پلاستیک بزرگ و یه پلاستیک کوچک سمت افشین گرفت و گفت: _اینا رو همون خانمی که پول اتاقتو حساب کرد،برات آورده. پلاستیک ها رو گرفت و تشکر کرد.تو پلاستیک بزرگ رو نگاه کرد.یه پرس چلو کباب و یه پاکت پول بود. به پلاستیک کوچکتر نگاه کرد؛مهر و جانماز و قرآن اندازه متوسط بود.. شرمنده تر شد. روز بعد تو خیابان دنبال کار میگشت، ولی همه ازش ضامن میخواستن.متوجه شد حتی کارهایی که در شان خودش نمیدید هم نمیتونه انجام بده. فاطمه میخواست بره بیرون.زهره خانوم گفت: _منم تا یه جایی برسون. -چشم مامان گلم.حالا کجا میخوای بری؟ -مغازه آقای معتمد. آقای معتمد،شوهرخاله ی فاطمه بود که مغازه پارچه فروشی داشت. زهره خانوم و فاطمه باهم رفتن تو مغازه.نسبتا شلوغ بود.چون آقای معتمد،آدم منصفی بود، همیشه مغازه ش شلوغ بود. فاطمه و مادرش صبر کردن تا یه کم خلوت شد.آقای معتمد متوجه زهره خانوم و فاطمه شد،بعد احوالپرسی عذرخواهی کرد که زودتر متوجه نشد. زهره خانوم گفت: _اینجوری خیلی خسته میشید.کسی رو استخدام کنید،کمکتون باشه. -مدتی هست دنبال کسی میگردم ولی به هرکسی نمیشه اعتماد کرد.چون کار من بیشتر با خانم هاست،باید آدم چشم پاکی باشه. -درسته،حق با شماست. فاطمه یاد افشین افتاد. با خودش گفت نه،آقای معتمد دنبال آدم چشم پاک میگرده ولی افشین... فاطمه، افشین تغییر کرده،اون اصلا به تو نگاه نکرد. چیزی که میخواستن خریدن و رفتن. فاطمه فکر میکرد که چکار کنه بهتره. نمیخواست خودش افشین رو به آقای معتمد معرفی کنه،از طرفی هم مطمئن نبود افشین اونقدر تغییر کرده باشه. وقتی مادرشو به خونه رسوند با حاج آقا تماس گرفت. -سلام حاج آقا -سلام،بفرمایید -وقت دارید درمورد موضوعی باهاتون صحبت کنم؟ -الان نه. -بعد از ظهر مؤسسه هستید؟ -بله.اون موقع تشریف بیارید مؤسسه. -بسیار خب،خدانگهدار. -خداحافظ. عصر به مؤسسه رفت.بعد احوالپرسی گفت: _آقای مشرقی باهاتون تماس گرفتن؟ -نه،چطور مگه؟ چیزی شده؟ حاج آقا نگران بود. -شما چرا نگرانشون هستید؟! -چند روز پیش موضوعی پیش اومد. سوالهای زیادی پرسید و رفت.دیگه خبری ازش نشد. -درمورد روزی حلال؟ حاج آقا تعجب کرد. -درسته،شما از کجا میدونید؟! -من دیشب اتفاقی دیدمشون. جریان رو مختصر برای حاج آقا تعریف کرد و بعد گفت: _آقای معتمد،همسر خاله نرگس،دنبال همکار میگردن ولی براشون مهمه آدم و پاکی باشه.به نظر شما آقای مشرقی اونقدر تغییر کردن. -آره،افشین خیلی مراقب نگاه هاش هست. -یعنی شما پیش آقای معتمد ضمانت میکنید؟ حاج آقا یه کم فکر کرد و گفت:... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت منوچهر دراز کشید روی تخت،.. پشتش رو به ما کرد و روی صورتش رو کشید...زار میزد...😭 تا شب نه آب خورد، نه غذا... فقط نماز میخوند... به من اصرار می کرد بخوابم. گفت: _"حالش خوبه چیزی نمیشه" تا صبح رو به قبله نشست و با حضرت زهرا حرف زد... می گفت: _"من شفا می خواستم که اومدی و منو شفا بدید؟ اگه بدونم رو می کنید، نمیخوام یه ثانیه ی دیگه بمونم. تا حالا که دلم به فرشته و بچه ها بود، اما نمیخوام بمونم". اینا رو تا صبح تکرار می کرد. به هق هق افتاده بودم.😣😭 گفتم: _"خیلی بی معرفتی منوچهر. شرایطی به وجود اومده که اگر شفات رو بخوای، راحت میشی... ما که زندگی نکردیم.تا بود، جنگ بود. بعدشم یه راست رفتی بیمارستان. حالا میشه چند سال با هم راحت زندگی کنیم" گفت: _"اگه چیزی رو که من امروز میدیدی، تو هم نمی خواستی بمونی" . گاهی میرفتیم بالاي پشت بوم میخوندیم.... دراز می کشید و سرش رو میذاشت روي پام و من و رو می گفتم.😭😭 انگشتامو میبوسید و تشکر می کرد.... همه ي حواسم به منوچهر بود. نمیتونستم خودم رو ببینم و خدا رو. همه رو واسطه می کردم که اون بیشتر بمونه. اون توي دنیای خودش بود و من توي این دنیا با منوچهر.... برام مثل روز روشن بود که منوچهر دم از رفتن میزنه، همین موقع هاست....😭 ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞قسمت فاطمه _به یه شرط...! عباس_جانم بگو.. _شرطم اینه تمام هزینه لباس، خنچه، آرایشگاه و همه اینا.. .. تمام هزینه ها رو بدیم به .. یه حلقه و یه مراسم تو محضر بگیریم.. عباس رانندگی میکرد.. دنده را عوض کرد.. و ساکت گوش داد.. _اینجوری چند تا حسن داره..! هم راضیه.. هم اینکه واقعا اینا هزینه های ..! زندگیمون هم داره.. عباس هنوز ساکت بود.. راهنما زد.. وارد کوچه دانشکده شد.. گوشه ای ماشین را نگه داشت.. _گوشیتو بده فاطمه گوشی اش را..📱 از کیفش درآورد.. و به عباس داد.. عباس شماره اش را ذخیره کرد.. اما نامی برایش ننوشت.. فاطمه گوشی اش را گرفت.. خداحافظی کرد.. و از ماشین پیاده شد.. عباس ماشین را روشن کرد.. دنده عقب رفت.. وارد خیابان اصلی شد.. عمیق درفکر بود.. به شرط بانویش می اندیشید.. نه بخاطر اینکه..هزینه ها صَرف نیازمندی شود..نه..! به این دلیل بود.. که نکند تصمیمش باشد.. از روی باشد.. بعدا شود.. همین شرط.. زندگیشان شود.. و شیرینی زندگی را به تلخی تبدیل کند.. زیاد از دانشکده دور نشده بود.. که تلفن همراهش زنگ خورد..📲 شماره ناشناس بود.. با جدیت گفت _بله بفرمایید _سلام آقامون..!😍🤭 عباس بار اولی بود.. که صدای بانویش را.. از پشت تلفن میشنید.. با ذوق گفت _فاطمه تویی..؟!😍نرفتی سرکلاس چرا..!؟ _آره..☺️ استاد امروز نمیاد کلا.. تمام کلاس هاش هم کنسل کرده..! میــ... عباس سریع میان کلام بانویش پرید _همون جا وایسا اومدم...😍💨🚙 چند دقیقه بعد..عباس با ماشین.. جلو پای فاطمه ایستاد.. فاطمه با ذوق سوار شد.. با گوشی اش مشغول بود.. تا نامی که انتخاب کرده بود را.. برای عباسش ذخیره کند.!☺️عباس ساکت رانندگی میکرد.. فاطمه گوشی را در کیفش گذاشت.. و رو به دلدارش گفت _چرا ساکتی..! ناراحتی از من..؟! _ درسته.. اما شرطت چالش داره نمیشه..! _چالش..؟! عباس باز سکوت کرد.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨افتخار دردناک در رو باز کرد ... بعد از ماه ها که از قتل پسرش مي گذشت ... و تجربه روزهايي سخت و بي جواب ... دوباره داشت، من رو پشت در خونه شون مي ديد ... - کارآگاه منديپ؟! ... چي شده اومديد اینجا؟ ...😳 لبخند خاصي صورتم رو پر کرد ... - قاتل پسرتون رو پيدا کرديم آقاي تادئو ...😊 اشک توي چشم هاش جمع شد ...😢 پاهاش يه لحظه شل شد و دستش رو گذاشت روي چارچوب در ... نمي دونست بايد بخنده و شاد باشه ... يا دوباره به خاطر درد از دست دادن پسرش سوگواري کنه ... - بفرماييد داخل ... بيايد تو ...☺️😢 با سرعت رفت و همسرش رو صدا زد ... و من بدن بي حالم رو روي مبل رها کردم ... - کي بود کارآگاه؟ ... کي پسر ما رو کشته؟ ... به خاطر چي؟ ...😧😳😟 مارتا تادئو ... زن پر دردي که بهش قول داده بودم تمام تلاشم رو انجام ميدم ... و حالا با افتخار مقابلش نشسته بودم ... هر چند براي پذيرش اين افتخار دردناک، هنوز زود بود ... - تمام حرف هايي که قبلا در مورد علت قتل کريس ... و اينکه زندگي گذشته اش، زندگي آينده اش رو نابود کرده ... يا اينکه اون دوباره به همون زندگي قبل برگشته ... اشتباه بود...😔 کريس، نوجوان شجاعي بود که جانش رو براي کمک و حفظ زندگي ديگران از دست داد ... اون چيزهايي رو فهميده بود که مي تونست مثل خيلي ها بهشون بي توجه باشه و فقط به خودش فکر کنه ... به موفقيت خودش ... به آينده خودش ... به زندگي خودش ... اما اون شجاعانه ترين تصميم رو گرفت ... با وجود سن کمي که داشت نتونست چشمش رو به روي اطرافيانش ببنده ... و تا آخرين لحظه براي نجات اونها و حمايت از انسان هايي که دوست شون داشت مبارزه کرد ... و اين کاريه که من مي خوام بکنم ... نمي خوام اجازه بدم تلاش و فداکاري اون بي ثمر بمونه ... الان اگه چيز بيشتري بهتون بگم ... ممکنه همه چيز رو به خطر بندازم ... حتي جان شما رو ... اما مي تونم بگم ... همون طور که به قول دفعه قبلم عمل کردم ... اين بار همه تمام تلاشم رو مي کنم تا خون پسرتون پايمال نشه ... فقط تمام حرف هاي امشب بايد کاملا مثل يه راز باقي بمونه ... رازي که تا من نگفتم ... هرگز از اين اتاق خارج نميشه ... 😎☝️ از منزل اونها که خارج شديم ... هر دو ساکت بوديم ... من از شدت درد ... و اون ... پاي ماشين که رسيدم ... سرماي عجيبي وجودم رو فرا گرفت ... نفسم سنگين و سخت شده بود ... اوبران در و باز کرد و نشست پشت فرمون ... دستم رو بردم سمت دستگيره در ... که ... حس کردم چيزي توي بدنم پاره شد و پام خالي کرد ... افتادم روي زمين ... سريع پياده شد و دويد سمتم ... در ماشين رو باز کرد ... زیر بغلم رو گرفت و من رو نشوند روي صندلي ... اون تمام راه رو با سرعت مي رفت ... اما سرعت من در از حال رفتن ... خيلي بيشتر از رانندگي اون بود ...😣 ✨✍
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت از ایوب بر می آید.... از او می خواهم هست. فضای خانه را پر می کند. 🌟مادرش آمده بود خانه ما و چند روزی مانده بود.... برای برگشتنش پول نداشت. توی اتاق ایوب سرم را بالا گرفتم: _" را حفظ کن، هیچ پولی در خانه ندارم."😢🙏 دوستم آمد جلوی در اتاق: _"شهلا بیا این اتاق، یک چیزی پیدا کردم." آمده بود کمکم تا بخاری ها را جمع کنیم.شش ماهی بود که بخاری را تکان نداده بودیم. یک دسته اسکناس پیدا کرده بود. ایوب آبرویم را حفظ کرد. 🌟توی امتحان های کمکش کرد. 🌟برای که هدی از همان نوجوانیش داشت به خوابم می آمد و راهنمایی می کرد. 🌟حتی حواسش به محمد حسن هم بود. یک سینی درست کرده بودم تا محمد حسین شب جمعه ای ببرد مسجد، یادش رفت. صبح سینی را دادم به محمد حسن و گفتم بین همسایه ها بگرداند. وقتی برگشت حلوا ها نصف هم نشده بود. یک نگاهش به حلوا بود و یک نگاهش به من _ مامان می گذاری همه اش را خودم بخورم؟ + نه مادر جان، این ها برای بابا است که چهار تا نماز خوان بخورند و فاتحه اش را بفرستند. شانه اش را بالا انداخت: _ "خب مگر من چه ام است؟ خودم می خورم، خودم هم فاتحه اش را می خوانم." چهار زانو نشست وسط اتاق و همه حلوا ها را خورد. سینی خالی را آورد توی آشپزخانه: "مامان خیلی کم است. میروم برای بابا بخوانم. شب ایوب توی خواب سیب آبداری را گاز می زد و می خندید.🍎😁 ✨✨فاتحه و نمازهای محمد حسن به او رسیده بود✨✨ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
🌷🍀رمان امنیتی 🌷🍀 قسمت فیروزه پنج شنبه‌ها زودتر می‌آمد؛ البته اگر کار نداشت. از همان در حیاط، گردن کشید که ببیند کفش‌های غریبه دم در هستند یا نه؟ نبودند. هنوز نفس راحتش از سینه خارج نشده بود که در زدند. پدر در را باز کرد. بشری قدم تند کرد که خودش را در اتاق پنهان کند؛ اما صدای مردانه‌ای از پشت سرش گفت: -سلام خانوم زبرجدی. صدای پدر نبود. ابوالفضل گیرش انداخته بود. بشری مجبور شد روی پله دوم ایوان بایستد و جواب بدهد: -سلام. صدای بسته شدن در را شنید. قبل از این که قدم از قدم بردارد، ابوالفضل گفت: -چرا نه؟ حرصش گرفت. این همه برای پدر روضه خوانده و گفته به ابوالفضل بگوید بشری به درد زندگی نمی‌خورد. حالا آقا آمده‌اند بپرسند چرا نه؟ برگشت و گله‌مندانه گفت: -کشیک می‌کشیدید که من کی میام؟ لب‌های ابوالفضل کمی کش آمد، اما اخمش به لبخند چربید: -چرا نه؟ -قبلا توضیح دادم. -منم اون دلایل رو قبلا شنیدم. -خب؟ پس چرا تمومش نمی‌کنید؟ -چون اونا برای من دلیل نمیشه! بشری درماند چه بگوید. ابوالفضل سر به زیر و دست به سینه، حق به جانب و متواضع ایستاده بود؛ منتظر جواب بود. بشری دلش می‌خواست برگردد و پدر را ببیند و از او بخواهد ابوالفضل را دست به سر کند؛ اما نمی‌شد. فکر می‌کرد شاید با این کار ابوالفضل درماندگی‌اش را بفهمد. چشمش روی موزائیک‌های حیاط دنبال راه فرار می‌چرخید. انگار از هوش و ذکاوت و زرنگی خالی و تبدیل به یک دختر چهارده ساله شده بود. صدای ابوالفضل گرفته‌تر شد: -ما امنیتی‌ها دل نداریم؟ -اگه قرار بود به خودمون و زندگیمون فکر کنیم جونمون رو کف دستمون نمی‌گرفتیم. -اگه بخوایم خوب کار کنیم، باید دلمون آروم باشه یا نه؟ -من نمی‌تونم از پسش بر بیام. این همه دختر خوب، زن زندگی، مومن، متدین، چرا من؟ -خیلی از همکارا این کار رو کردن. اینجوری بهتر هم رو درک می‌کنن. بشری هنوز به جواب سوالش نرسیده بود. فهمید ابوالفضل خواسته از زیر جواب به سوال «چرا من؟» در برود. بازهم نمی‌دانست چه جوابی بدهد. دوباره گیر کرد و فقط یک کلمه گفت: -نه! ابوالفضل نفس عمیقی از استیصال کشید؛ شاید هم از خشم: -این حرف دله یا عقل؟ بشری کمی مکث کرد. تا الان اصلا توجهی به دلش نداشت. دلش این وسط چه نظری داشت درباره ابوالفضل؟ نمی‌دانست. نخواسته بود دل را دخالت دهد؛ از تبعات بعدش می‌ترسید. می‌ترسید دل بر عقل غلبه کند. گفت: -عقل. -عقلتون چی میگه؟ -میگه وقتی از پس کاری برنمیای قبولش نکن! -مگه چه کار می‌خواید بکنید؟ بشری کلافه گفت: -چندبار بگم؟ من که دائم ماموریتم و سر کارم و انقدر درگیرم، نمی‌تونم برای کسی همسری کنم! نمی‌تونم مادری کنم! -مگه من با شما فرق دارم؟ مگه من می‌تونم مرد زندگی باشم؟ -منم همین رو میگم! -همکارایی که اینجوری ازدواج کردن، از اول از همدیگه انتظار یه همسر کامل رو نداشتن. انتظار یه زندگی رویایی رو نداشتن. فقط یه همراه می‌خواستن، یه همرزم، یه مأمن. چیزی که همه‌مون بهش نیاز داریم. باور کنید همه آدما نیاز دارن، چه امنیتی باشن، چه دکتر، چه مهندس، چه معلم، هرچی. بالاخره پدر بشری را نجات داد: -بیاین تو، هوا ابریه الان بارون میاد. ابوالفضل فهمید مدت زیادی است که دارد با بشری بحث می‌کند. از این که داخل نرفته و به زبرجدی سلام نکرده خجالت کشید: -سلام حاج آقا، شرمنده، نیومدم عرض ادب کنم! زبرجدی خندید: -علیک سلام. دشمنت شرمنده. نه دیگه... شما با کس دیگه‌ای کار داشتی تا براش عرض استدلال کنی که الحمدلله اومد. بفرمایین تو. گوش‌های ابوالفضل سرخ شد و لبخند ریزی زد. سریع لبش را به دندان گرفت: -زحمت نمیدم. دیگه باید برم. ان شالله با خانواده خدمت می‌رسیم که بحثمون رو ادامه بدیم. بشری گر گرفت، کمی سرخ شد. پدر گفت: -بابا هوا سرده، می‌خوای بری داخل؟ بشری انگار منتظر فرمان پدر بود که به اتاق پناه ببرد. تند رفت اما در آستانه در، صدای ابوالفضل متوقفش کرد: -لیلا خانوم؟ یخ کرد و خشکش زد. ابوالفضل از کجا فهمیده بود لیلا صدایش می‌زنند؟ اصلا چرا به اسم کوچک، آن هم لیلا صدایش زد؟ ضربان قلبش تند شد؛ آن‌قدر تند که صدایش را شنید. آهنگ صدای ابوالفضل موقع تلفظ «لیلا خانوم» به نظرش قشنگ آمد. اخم کرد و کمی برگشت که ابوالفضل صورت گر گرفته‌اش را نبیند. منتظر شد جمله آخر را بشنود. می‌دانست ابوالفضل می‌خواهد در این جمله ضربه فنی‌اش کند: -از دید هردوی ما عقل حرف اول رو می‌زنه، اما توی این قضیه، بذارید دلتون هم نظر بده، یاعلی. 🍀ادامه دارد.... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️ قسمت #پنجاه_وسه خواستگاری خیلی مهمان نواز و با محبت با من برخورد
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت دروغ بود تا مسجد✨ پیاده اومدم ... پام سمت خونه نمی رفت ... بغض بدجور راه گلوم رو سد کرده بود ... درون سینه ام آتش روشن کرده بودن ...😣😞 . . توی راه چشمم به حاجی افتاد ... اول با خوشحالی اومد سمتم😃 ... اما وقتی حال و روزم رو دید؛ خنده اش خشک شد... تا گفت_استنلی ...😧 خودم رو پرت کردم توی بغلش ... . . - بهم گفتی ملاک خدا ... گفتی همه با هم برابرن... گفتی دستم توی دست خداست ... گفتی تنها فرقم با بقیه فقط اینه که کسی نمی تونه پشت سرم نماز بخونه... گفتم اشکال نداره ... خدا قبولم کنه هیچی مهم نیست ... گفتی همه چیز اختیاره ... انتخابه ... منم مردونه سر حرف و راه موندم ... .😣😞 . از بغلش اومدم بیرون ... یه قدم رفتم عقب ... _اما دروغ بود حاجی ... بهم گفت حرومزاده ای ... تمام حرف هاش درست بود ... شاید حقم بود به خاطر گناه هایی که کردم مجازات بشم ...😞 اما این حقم نبود ... من مادرم رو انتخاب نکرده بودم ...😣☝️ این انتخاب خدا بود ... خدا، مادرم رو انتخاب کرد ...👉😞 من، خدا رو ... . . حاجی صورتش سرخ شده بود ... 😡 از شدت خشم، شریان پیشونیش بیرون زده بود ... اومد چیزی بگه اما حالم خراب بود ... به بدترین شکل ممکن ... تمام ایمان یک ساله ام به چالش کشیده بود ... قبل از اینکه دهن باز کنه رفتم ... چند بار صدام کرد و دنبالم اومد ... اما نایستادم ... فقط می دویدم ... .😣🏃 ادامه دارد.... 📚
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 🕊🕊 قسمـت ارشیا با چشم هایی سرخ از گریه گفت: _یعنی هنوز نفهمیدی که بی بی، مادربزرگ منه؟😢😊 ریحانه با بهت پرسید: _یعنی... تو نوه ی... باورم نمیشه!😳😧 اصلا امکان نداره آخه _حق داری که باور نکنی چون خودمم غافلگیر شدم از دیدن بی بی بعد این همه سال!😊😥 _بگو سی سال مادر😊 _مه لقا هیچ وقت نذاشت که راه بابا این طرفا بیفته، آخرین بارم که اومد برای مراسم عمو بود و در واقع اولین بار بود که من اینجا رو می دیدم😔 _نمی تونم نفرینش کنم یا پیش خدا بدش رو بخوام اما از دار دنیا دوتا پسر داشتم. 🕊علیرضا🕊 که شهید شد، نمی دونم چه صیغه ای بود که محمدرضا هم رفتو دیگه پیداش نشد! لابد زنش کسر شان براش داشت که بگه شوهرم خانواده شهیده و ال و بل... حتی شنفتم که می خواد اسمش رو هم عوض کنه و بشه همرنگ جماعتی که خونواده زنش می پسندید! این بچه رو سر جمع ده بار نذاشت که ما ببینیم... فقط قیافه و جوونی و جنم شوهرش رو می خواست نه اصالت و خانواده و این چیزا رو. آقا علی، بابابزرگ ارشیا رو میگم تا وقتی که سرشو گذاشت زمین و مرد داغ بچه هاش به دلش بود. خدا بیامرز اگه دوماداش نبودن که بیکس بود و هیشکی نبود جمعش کنه! دستش از قبر بیرونه واسه خاطر اولادش...😢 _خدا رحمت کنه باباعلی رو،😒 یادمه روزی که خبر فوتش رو دادن من و مامان و اردلان ایران بودیم و بابا لندن. رفته بود برای تجارت، مامان نذاشت که باخبرش کنیم، گفت از کارش میفته!😞 بی بی اشک صورتش را با دست های چروک خوردش پاک کرد، انگشتر فیروزه ی آبی رنگی که توی انگشت وسطش بود را دیروز ریحانه ندیده بود. قشنگ بود و احتمالا قدیمی... _خدا از سر تقصیراتش بگذره! حالا محمدرضای بی وفام چطوره مادر؟😢 _خوبه... می گذرونه😊 _چهار ستون بدنش سلامته؟ خدا رو شاهد می گیرم همیشه دعا کردم هرجا هست دلش خوش باشه😊😢 _سالمه، جز اینم از شما انتظار نمی رفت😊😒 _خودت چطور شدی مادر با این دست و پای بسته؟😥 ریحانه نشسته بود.... و ماجراهای عجیبی که می شنید را بهم وصله و پینه می کرد.😟🙁 عمق نامردی مه لقا درک نمی کرد!😥 در واقع با این اوصافی که می شنید برای او باز هم مادرشوهر منصفی بود! ادامه دارد..
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت سکوت مى کنى و آرام مى گیرى.... اما گریه و ضجه و غلغله ، لحظه به لحظه شدیدتر مى شود... آنچنانکه بیم اعتراض و عصیان و قیام مى رود. و اضطراب در وجود ماموران و دژخیمان، بدل به مى شود... و نگاهها، دستها و گامهایشان را بى هدف به هر سو مى کشاند. راهى باید جست که ، کوفه را مشتعل نکند و را به مخاطره نیفکند. تنها راه، کوچاندن هر چه زودتر کاروان به سمت است. سربازان و دژخیمان ، مردم را از کاروان جدا مى کنند... و با هر چه در دست دارند، از و تا و ، کاروان را به سمت دارالاماره پیش مى رانند.... ازدحام جمعیت ، عبور کاروان را مشکل مى کند، چند مامورى که پیش روى کاروان قرار گرفته اند، ناگهان تازیانه ها را مى کشند و دور سر مى چرخانند... تا سریعتر راه را باز کنند... و کاروان را به دارالاماره برسانند. گردش ناگهانى تازیانه ها مردم را وحشتزده عقب مى کشد و بر روى هم مى اندازد.... اما راه کاروان باز مى شود. به اشاره ماموران به حرکت درمى آیند و و و دوباره افراشته مى شوند. تو و ... ناگهان چشمت به چهره چون ماه مى افتد... که بر فراز نیزه، طلوع ... نه ... غروب کرده است . خون سر، پیشانى و محاسن سپیدش را پوشانده است... و موهاى سرخ فامش در تبانى میان تکانهاى نیزه و نسیم ، به دست باد افتاده است. تو سرت سلامت باشد و سر معشوقت حسین ، شکافته و خون آغشته ؟! این در قاموس عشق نمى گنجد. این را دل دریایى تو بر نمى تابد. این با دعوى دوست داشتن منافات دارد، این با اصول محبت ، سر سازگارى ندارد. آرى ... اما... آرامتر زینب ! تو را به خدا آرامتر. اینسان که تو بى خویش ، مى کوبى ، ستونهاى به لرزه مى افتد. تو را به خدا کمى آرامتر. رسالت کاروانى به سنگینى بر دوش توست. نگاه کن ! خون را نگاه کن که چگونه از لابه لاى موهایت مى گذرد، چگونه از زیر مقنعه ات عبور مى کند و چگونه از ستون کجاوه فرو مى چکد! مرثیه اى که به همراه اشک ، بى اختیار از درونت مى جوشد و بر زبانت جارى مى شود،... آتشى تازه در خرمن نیم سوخته کاروان مى اندازد. ""یاهلالا لما استتم کمالا ما توهمت یاشقیق فؤ ادى غاله خسفه فابدى غروبا کان هذا مقدرا مکتوبا(26) اى هلال ! اى ماه نو! که درست به هنگامه بدر و کمال ، چهره اش را خسوف گرفت و درچار غروب شد.هرگز گمان نمى بردم اى پاره دلم که این باشد سرنوشت مقدر مکتوب...''' چه مى کنى تور را این کاروان دلشکسته ، زینب !؟ دختران و زنان کاروان که تا کنون همه بغضهایشان را فرو خورده بودند، اکنون رها مى کنند و بر بال ضجه هایشان به آسمان مى فرستند. همه اشکهایشان را که به سختى در پشت سد چشمها، نگاه داشته بودند، اکنون در بستر صورتها رها مى کنند و به خاك مى فرستند. و همه زخمهاى روحشان را که از چشم مردم پوشانده بودند، اکنون به نشتر مرثیه سوزناك تو مى گشایند و خون دلشان را به مى پاشند. مردم ، وحشت مى کنند از این هول و ولا و ولوله ناگهانى،... و ماموران در مى مانند که چه باید بکنند... ادامه دارد
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ بلافاصله ماشین را متوقف کرد،.. از نگاه سنگین مصطفی فهمید باید تنهایمان بگذارد که در ماشین را باز کرد و با مهربانی بهانه چید _من میرم یه چیزی بگیرم بخوریم! دیگر منتظر پاسخ ما نماند و به سرعت از ماشین پیاده شد... حالا در این خلوت با بلایی که سعد🔥سرش آورده بود بیشتر از حضورش میکردم.. که ساکت در خودم فرو رفتم... از درد سر و پهلو چشمانم را در هم کشیده بودم.. و دندانهایم را به هم فشار میدادم تا ناله ام بلند نشود😣😖 که لطافت لحنش پلکم را گشود _خواهرم! چشمم را باز کردم و دیدم کمی به سمت عقب چرخیده است،.. همچنان و نگاهش به نرمی میلرزید. شالم نامرتب به سرم پیچیده بود، چادر روی شانه ام افتاده و لباسم همه غرق گِل بود که از این همه درماندگی ام خجالت کشیدم.😖😞 خون پیشانی ام بند آمده و همین خط خشک خون روی گونه ام برای آتش زدن دلش کافی بود که حرارت نفسش را حس کردم _خواهرم به من بگید چی شده! والله کمکتون میکنم! در برابر محبت بی ریا و پاکش، دست و پایم را گم کرده و او بی کسی ام را حس میکرد که بی پرده پرسید _امشب جایی رو دارید برید؟ و من امشب از جهنم مرگ و کنیزی آن پیرمرد وهابی فرار کرده بودم..😖😭 و دیگر از در و دیوار این شهر میترسیدم که مقابل چشمانش به گریه افتادم.😭چانه ام از شدت گریه به لرزه افتاده.. و اواز دیدن این حالم طاقتش تمام شده بود که در ماشین را به ضرب باز کرد و پیاده شد... دور خودش میچرخید و درخنکای این شب پاییزی خاموش نمیشد که کتش را درآورد... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد