🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ...
🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃
🍃 #رمـان_زیبا_ومفــہومــے
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 قسمت #هفدهم
💤💤
💤برا بار آخر تو آیینه خودم رو مرتب کردم....
حسِ «از همه بهترم» تموم وجودم رو گرفت
فقط یه جوش کوچولو داشت دماغم رو بیریخت میکرد🙄
اما وقتی نیم رخ میشدم پنهانش میکرد....
-آهان! حالا پوستری شدم!
احساس کردم یکی پشت سرمه!....
قیافه اش از تو آینه واضح نبود..... اما تو دستش چیزی بود....
-اِ...اِ.....اِ.....اون دیگه کیه پشت سرم؟؟😈پرت نکنی!....نامرد....😰😈سنگ رو بنداز دور....😈آی....آخ.....🗣😫
با دیدن رنگِ خون و ترس صورتم توی هزار تکه آینه بشدت ترسیدم
جیع کشیدم😵 و فرار کردم🏃 به سمت حیاط پشت سرم....😱😈
صدای ما....ما....ماهای فراوون بیشتر ترسوندم🐮😰
_...نیگا..... کنین.... حتی.... گاوها🐮.....
هم ... از.... قیافه ...... خوشگلش!! .... میترسن...😏😈👿
_هه.........هه..........هه.........😈
💤💤💤💤💤💤💤
_باباجون باز چی شد؟؟.... عزیزِ باباجون!!... پاشو...👴🏻😥😒... چرا اینقدر تو خواب داد میزنی؟؟...
✨اللهم صلی علی محمد و آل محمد✨
لعنت خدا به شیطون... صلوات بفرست باباجون... بیا یه کم آب بخور
- دستت درد نکنه باباجون!😥😖
_اِ... به به.... چه خوب!!!... نصف شبی شدم باباجون!!👴🏻😉...جون باباجون!... جونم!..... نوش جونت!....😍👴🏻... بگیر بخواب باباجون دوباره خواب بد دیدی... ایراد نداره... راحت بخواب عزیزم...اگه دوست داشتی میتونی اون 💚پارچه💚 رو بندازی تو صورتت و آروم بخوابی
باباجون من دیگه برم برا نماز!......چیزی تا اذان نمونده👴🏻✨
-باباجون؟!!...😣😒
+چیه باباجون کار دیگه ای داری؟
-آره....میشه بگی!؟ ..... میشه بگی این پارچه جریانش چیه!!؟😟💚
+...باشه باباجون....پس بزار بنشینم.....
خوب ..... من میگم....اما...☝️...اما تو هم میتونی برام این جریان 🔥کامبیز🔥که اینقدر تو خواب صداش میکنی رو تعریف کنی؟.... البته.....البته اگه دوست
داری؟؟👴🏻😊
-اِ.....مگه بابام نگفته بهتون!؟....😳....مگه جریان رو نمیدونید باباجون؟!!!
+یه چیزایی گفت اما نه واضح....👌از زبون پسر گلم بشنوم بهتره....👴🏻😊آخه تا اونجایی که من فهمیدم #کاربزرگی انجام دادی.... برا همین داری #تاوانش رو میدی.....کارهای بزرگ تاوان بزرگ داره..... هِییییی.....👴🏻😔
داشتم گیج میشدم......😳😟
-من و کار بزرگ؟؟.....سربه سرم میزاری باباجون!!؟؟؟😁من؟.....کار بزرگ؟ .... ممنون نصف شبی روحیه ام رو شاد کردی😁....اما وقتی میخندم ماهیچه های صورتم زیادی تحریک میشه😁.....
_نه باباجون..... شوخی نکردم..😊👴🏻..... خدا کنه همیشه دلت شاد باشه........اما من هرگز دروغ نگفتم....حالا چون نزدیک اذان شده من برم نمازم رو بخونم هر موقع دیدی وقت داری بنشینیم تعریف کنیم....
-باشه باباجون....😊🤔😳🤔
+...یاعلی مدد....الله اکبر و الله اکبر....👴🏻✨
ادامه دارد...
نویسنده :سجاد مهدوی
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ...
🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃
🍃 #رمـان_زیبا_ومفــہومــے
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 قسمت #هجدهم
چرا باباجون برا صبحونه بیدارم نکرده...
ساعت 11 شده🕚😟... خیلی وقت بود تا این ساعت نخوابیده بودم😇
از تو اتاق گوشه پهن شده سفره معلوم بود...بلند شدم...
-باباجون...باباجون...😵... اِی وای... باباجون... 😳😱... باباجون...😨
بابامرتضی دراز شده بود کنار سفره اما نه به حالت خواب...خیلی ترسیدم...😱😰
حالا چکار کنم...😱
هی تکونش دادم...دست کشیدم به صورتش...
-بابامرتضی...چی شدی...باباجون...😢😰
غم عالم آوار شد رو سرم...حالا من تنهایی اینجا چکار کنم...😰😥
سریع رفتم زنگ زدم خونه به مامانم...
اما... اما ساعتی نبود که خونه باشن...
اصلا خونه باشن...از هزار کیلومتر دورتر چکار میتونن بکنن...
دیگه پاک قاطی کرده بودم... دستام میلرزید
... هیچ وقت اینقدر #تنها نشده بودم.....
-باباجون...باباجون...جان هرکی دوست داری جواب بده...😢😧
سرم رو از شدت بیچارگی گذاشتم رو سینه اش...صبر کن..
نفس میکشه...نفس میکشه!..
-باباجون...😥
کمی خودم رو جمع و جور کردم
فایده نداره من تنهایی نمیتونم کاری کنم...
یاد «مش عیسی» افتادم...
اما اون بنده خدا که از دوپا محرومه...😥... یاد حرف کارگرش افتادم...
-توی ده هرکی مشکل داره اول میاد سراغ 💎حاج مرتضی... بعد مش عیسی...💎... خیلی اینا دوتا دست به خیر و کار راه انداز هستن...
اما...
اما من تا حالا تنهایی نرفتم...
تازه از این مسیر که اصلا نرفتم...
دویدم تو کوچه...🏃😰
یه لحظه دیدم با لباس خونگی وسط کوچه ام...
اومدم برگردم... ولی ...
اهمیت ندادم...
مخصوصا که کسی تو کوچه نبود جز چ
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #هفتاد_وشش
#یزید بر حکومت خود ترسید...
واگر چه به دروغ ، اظهار ندامت کرد. به تو گفت:
_خدا لعنت کند #ابن_زیاد را که حسین را به قتل رساند. من هرگز به قتل حسین ، راضى نبودم.
تو پاسخ دادى :
_✨اى یزید به خدا قسم که برادرم حسین را #جزتو کسى نکشت. و اگر #فرمان_تو نبود، ابن زیاد کوچکتر و حقیرتر از آن بود که به چنین #کاربزرگى دست بزند. تو #ازخدا نترسیدى؟ به قتل کسى دست یازیدى که پیامبر درباره اش فرموده بود:
"حسن و حسین جوانان بهشتى اند."
اگر بگویى رسول خدا چنین نگفته است، دروغ گفته اى و مردم تو را تکذیب خواهند کرد و اگر بگویى گفته است ، خصم خودت شده اى.
و #یزید سر فرو انداخت و به این آیه از قرآن، #اعتراف کرد که:
«ذریۀ بعضها من بعض .(43)»
به #آینده فکر کن زینب!
به #رسالتى که بر دوش توست !
به #مدینه اى که پیش روى توست.
تا ساعتى دیگر،...
قاصدى #خبرشهادت حسین و دوفرزندت را به #شویت_عبدالله خواهد داد....
و عبدالله گریه کنان خواهد گفت :
_اناالله و اناالیه راجعون.
#غلامى که نامش #ابوالسلاس است به طعنه خواهد گفت :
_این مصیبت از حسین به ما رسید.
و #عبداالله کفش خود را بردهان او خواهد کوبید که :
_اى حرامزاده! درباره حسین چنین جسارتى مى کنى؟ به خدا قسم که اگر در آنجا #حضور داشتم ، دست از دامنش بر نمى داشتم تا در رکابش #کشته شوم.
سوگند به خدا که آنچه تحمل این مصیبت را بر من ممکن مى کند و #آرامشم مى بخشد این است که این دو فرزند، #همراه حسین و #درراه حسین کشته شدند.
و سپس روى به آسمان خواهد کرد و خواهد گفت :
_خدایا! #مصیبت_حسین ، جانم را گداخت اما تو را سپاس مى گویم که اگر خودم نبودم تا جانم را فدایش کنم ، #دوفرزندم را قربانى خاك پایش کردم.
زیر لب زمزمه مى کنى:
_✨کاش #هزار فرزند مى داشتم و همه را فداى #یک_تارموى حسین مى کردم.
و نام آرام بخش حسین را زیر لب ترنم مى کنى:
حسین ! حسین ! حسین!
حسین اگر بود، تحمل همه این رنجها و دردها و داغها اینقدر مشکل نبود....
حتى داغ على اکبر، حتى مصیبت قاسم ، حتى شهادت على اصغر، حتى عروج عباس!...
عباس ؟ ! تو با خواهرت چه کردى عباس ؟! تو از کجا آمده بودى عباس؟
تو چگونه خودت را با جگر زینب ، پیوند زدى؟
هم اکنون که به #مدینه مى رسیم، من به #مادرت چه بگویم ؟
بگویم ام البنین !
مادر پسران مادر کدام پسران ؟
کجایند آن چهار سروى که تو روانه کربلا کردى ؟
بگویم : ام البنین ! همه مادران عالم باید تربیت پسر را از تو یاد بگیرند، همه مردان عالم باید پیش تو درس ادب بخوانند.
حسین ! حسین ! حسین!
جاذبه عشق تو با این چهار جوان چه کرد؟
با پیران و سالخوردگان چه کرد؟
با حبیب چه کرد؟
با مسلم چه کرد؟
حسین ! حسین ! حسین!
تو اگر بودى،
سینه تسلاى تو اگر بود،
نگاه آرام بخش تو اگر بود،
همه غمهاى عالم ، قابل تحمل بود.
پدرم فداى آنکه عمود خیمه اش شکسته شد....
ادامه دارد