eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت‌سیزده زیر چشمی به رضا نگاه کردم با گوشیش مشغول بود ... عمو اینا رو بدرقه کردم رفتم اتاقم گوشیم رو که باز کردم دیدم نگین‌پیام‌داده فردا بریم‌ بازار نوشتم باشه فردا صب با نگین راهی بازار شدیم هم من و هم نگین خرید کرد خیلی لباس های خوشگلی گرفتم مانتو سفید ، شال سفید ، کفش سفید همه چیزش سفید بود منم برای خودم ست صورتی خریدم از بازار راهی مسجد شدیم چند تا کار بسیج مونده بود انجام دادیم و از هم جداشدیم نرسیده به کوچه مون رضا رو دیدم با دوستش سوار موتور بودن و باهم می شوخی می کردن کمی بهش خیره موندم انگار سنگیه نگاهی رو حس کرد تا سرش رو برگردوند پا تند کردم‌و رفتم خونه .... امروز مراسم عقد نگین بود من‌و مامان باهم‌ حاضر شده بودیم با رسیدن آژانس راهی محظر شدیم واای نگین چقدر خوشگل شده بود انگار یه تیکه ماه بود بعد از قراعت خطبه عقد به نگین و آقا محمد تبریک گفتم زیر چشمی به طرف آقایون نگاهی انداختم رضا هم اومده بود یک لحظه نگاهامون به هم گره خورد چقدر خوشتیپ شده بود یه کت و شلوار سیاه رنگ پوشیده بود ........ حدود یک ماه از عقد نگین می گذشت نگین تماس گرفت و گفت برم مسجد وقتی رسیدم گفت می خواد برای ادامه تحصیل بره قم و می خواد من رو جایزین خودش کنه بهش گفتم فکرامو‌ می کنم می گم مامان گفته بود با خاله فاطمه می ره بازار و از اونجا میرن خونه خاله فاطمه اینا راهی خونه خاله فاطمه شدم وقتی رسیدم خاله تا منو دید محکم بغل کرد و گفت سلام عروس گلم تعجب کردم عروس گلم!!! _سلام خاله جان خوب هستید +قربونت بشم از وقتی نشسته بودم خاله و مامان مشکوک می زدن 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍نویسنده:بانو سلطانی
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت چهارده ‌تقریبا یک هفته از پذیرفتن مسئولیتم‌می گذشت فشرده کار می کردم خداروشکر تو این یه هفته عضو های زیادی پذیرفتیم و بسیج خواهران فعال تر شده تصمیم داشتم بارضا صحبت کنم و بگم بهتره یه اردو برگذار کنیم‌ وارد بخش برادران شدم و رضا را پیدا کردم تا من را دید سرش را پایین انداخت _سلام آقای برادر +سلام خانم ستوده آقای برادر من تصمیم دارم تا بخش خواران رو به یه اردو زیارتی ببرم و گفتم با شما هم صحبت کنم اگه شما هم موافق باشید هم بخش خواهران و هم بخش برادران‌ رو باهم یه اردو زیارتی ببریم +بله اتفاقا منم همین نظرو داشتم هم‌ شما و هم من هماهنگی های بخش برادران و خواهران رو انجام بدیم ‌ اگر خدا‌ بخواد دهه کرامت حرکت کنیم _چشم با اجازه به سرعت از بخش برادران دور شدم جلوی در مسجد یه دختری رو دید از دخترای امروزی بود _پرسیدم با کسی کار دارید ؟؟ +ببخشید آقا رضا هستن ؟ تعجب کردم با رضا کار داشت رفتم تو و بهش گفتم :آقای برادر جلوی در کارتون دارن رضا جلوی مسجد آمد به وضوح پریدن رنگش را احساس کردم ولی فرار را بر قرار ترجیح دادم و وارد بخش خواهران شدم در این مدن تمام فکر پیش آقای برادر بود یعنی اون دختره چی کارش داشت که با ضربه ای که به بازوم وارد شد به خودم آمدم مصمومه بود تو این مدت خیلی با هم رفیق شده بودیم +کجایی ؟ بلند شو بریم همه رفتن همراه با معصومه راه افتادیم در طول مسیر معصومه از خاطرات کودکی اش می گفت و من هم مشتاق گوش می دادم تا اینکه رسیدیم جلوی در خونه ی ما و از هم‌ جدا شدیم +نرگس جان مامان امروز خاله فاطمه اینا میان خواستگاری _چی !!مامان چرا قبول کردی +واای مادر چرا این جوری می کنی من نمی تونستم بگم نیان از شدت عصبانیت و استرس در حال انفجار بودم تصمیم گرفتم حاضر بشم ست سبز سیدی زدم زنگ در به صدا در آمد ماما رفت تا در را باز کند اول عمو جان وارد شد با هم سلتم و احوال پرسی گرمی کردیم بعد عمو خاله فاطمه و علی در آخرم آقای برادر وارد شد و یک سبد گل مقابلم قرار داد 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍نوسنده:بانو سلطانی
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت پانزده سلام آرامی کرد و رفت سبد گل رو روی میز قرار دادم برایم بسیار تعجب آور بود چطور پا‌شوده اومده اینجا قرار در افکار خود بودم تا اینکه مامان صدام کرد تا در کنارشان بنشینم در حال صحبت کردن بودن که عمو احمد گفت عروس خانم برای ما چایی نمی یاری لبخندی زدم و به سمت آشپزخانه حرکت کردم و به تعداد چایی ریختم و از آشپز خانه خارج شدم بعد از گرفتن چایی به اسرار خاله فاطمه کنارش نشستم خاله تمام مدت با نگاهش تحسینم می کرد که عمو احمد گفت ماهی خانم اگه اجازه بدید جوونا با هم حرف بزنن مادرم هم مشتاق گفتم حتما احمد آقا اجازه ماهم دست شماست و با نگاهش به گفت بلند شوم به سمت اتاقم حرکت کردم از شدت عصبانیت احساس میکردم‌از گوش هایم بخار خارج می شود من‌در تختم نشستم و رضا در صندلی میز دراورم مدتز هر دو ساکت بودیم صبر من رو به اتمام بود که با عصبانیت گفتم _آقای برادر حرفی ندارید باز هم ساکت بود _پس من شروع میکنم در حالی سرم پایین بود گفتم چرا اصلاپاشدید اومدید اینجا ؟ باز هم سکوت کرد سکوت سکوت سکوت کلافه گفتم‌ بهتره دیگه بریم‌ چون حرفی نداریم ؟ بلند شدم وسمت در رفتم که گفت من به خواسته مادر اینجا هستم عصبی تر از قبل از اتاق خارج شدم وقتی مارا دیدن‌ بلندی زدند و خاله فاطمه زیر لب ذور گفت و رو به من پرسید دخترم چی شد سرم را پایین انداختم و گفتم خاله جان ما به درد هم نمی خوریم به وضوح جا خودن خاله رو فهمیدم ولی به روی خودم نیاوردم عمو اینا رفتن و مامان رو به ما گفت این چه کاری بود کردی مامان جان اصلا ایشون به میل خودش نیومده بود و زود رفتم اتاق تا صبح گریه کردم این رسمش نبود من دوسش داشتم باخودم عهد بستم دیگه کسی وارد قلبم نشه تا یک لحظه 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍نویسنده:بانو سلطانی
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت شانزدهم از اون‌شب به بعد من خیلی سر سنگین شدم با عمو اینا خیلی اوقات وقتی مامان می خواست بره خونه عمو من نمی رفتم تو مسجد‌ اگه با رضا کارداشتم معصومه رو می فرستادم تا نتیجه رو بیاره چند باری هم دختری که اون روز اومده بود جلوی در اومد فردا ولادت حضرت معصومه بود مسجد‌ پر از شادی بود بچه ها در حال آمده کردن رزق معنی برای ولادت بودن با کمک خیرین برای کودکانی که در مناطق محروم زندگی می کردن عروسک گرفته بودیم ، گل سر گرفته بودیم که دخترای مسجد همه رو آماده کرده بودن چند روزی میشد که برای مشهد ثبت نام می کردیم قرار بود تا فردا ثبت نام اماده داشته باشه و پس فردا راهی دیار امام رعوف بشیم از بچه ها خداحافظی کردم و به سمت خونه راه افتادم یه سلام بلند به مامان کردم مامان هرچی گفت برم ناهار بخورم گفتم یه چیزی تو مسجد خوردم ولی در واقع حالم خوب نبود تصمیم گرفتم وسایل مورد نیازم برای مشهد آماده کنم .... _سلام نگین خانم کجایی دختر خبری ازت نیست امروز میای مراسم +سلام نرگس چطوری بابا این مدت سرگرم درس بودم شرمنده اره به احتمال ۱۰۰ درصد بیام چون آقارضا زنگ زد قرار محمد هم بیاد به خاطر همون _باشه پس منتظرم یاعلی بعد سریع آماده شدم و رفتم مسجد مراسم کم کم داشت گرم می شود مولودی خوانی برپا شده بود و هم در حال دس زدن بودن بین همه شکلات پخش میشد که از بخش برادران صدام کردن انگار آقای برادر کار داشت _امری داشتید ؟ +می خواستم ببینم کم و کسری ندارید ؟ از‌سوالش تعجب کردم یعنی فقط به خاطر این منو کشونده اینجا _نه خیر اگه بود حتما می گفتم آقای برادر و برگشتم به مجلس چه مراسمی شد همه خنده روی لب داشتن بعد از تموم شدن مراسم بابچه ها صحبت کردیم و قرار شد فردا صبح زود بیام و برای مشهد رزق معنوی و چیز های دیگه درس کنیم جلوی در وقتی می خواستم از مسجد خارج بشم دیدم رضا با یه دختر بچه خیلی ناز صحبت می کنه و میگه اینا‌رو کی درس کرده منظورش رزق های معنوی بود که تو مراسم پخش شد من جلو تر رفتن وقتی می خواستم از مقابلش عبور کنم گفت : نرگس خانم شما درس کردید رزق های معنوی رو +خانم ستوده بله من و خواهرای دیگه درس کردیم و پا تن کردم و رفتم انقدر بدم می یومد از اون روزی که بهش گفته بودم نرگس خانم صدام نکنه بدتر لج می کرد تصمیم گرفتم برم‌ سمت چند تا خرازی و برای فردا وسایل مورد نیاز رو بخرم بعد برگشتن از بازار اصلا دیگه حال روی پا ایستادن نداشتم مامان هم از وقتی اومده بودم فقط از رضا حرف می زد هی می گفت خاله فاطمه میگه حالش خوب نیست تا صبح هی تب می کنه ولی برای من هیچ اهمیت نداشت فردا از صبح رفتم مسجد تا وسایل مورد نیاز رو تهیه کنیم و هماهنگی ها انجام بشه که بعد از اذان ظهر آقای برادر گفتم یه جلسه هست که برای هماهنگی بیشتر من و تعدادی از دخترای فعال بسیج مون که کمک زیادی به من می کردن و مشید گفت که دست راست من هستن رفتیم بخش برادران بعد از جلسه با دخترا برگشتیم سمت خواهران و نظافتی انجام دادیم ظرفیتمون تکمیل شده بود موقع ثبت نام همون دختره که با رضا چند بار جلوی مسجد دیدم اومده بود خیلی تغییر کرده بود چادری شده بود شب بعد از اذان مغرب از مسجد خارج شدیم که رضا گفت : خانم ستوده هوا تاریک شده می رسونمتون _ نه خیلی ممنون خودم میرم +خواهش میکنم قبول کردم و رفتم سوار ماشینش شدم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍نویسنده:بانو سلطانی
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت هفده قراره بود ساعت ۷ حرکت کنیم من بعد از نماز صبح از خونه خارج شدم وقتی رسیدم‌رضا هم مسجد بود وقتی منو دید گفت +سلام خانم ستوده صبحتون بخیر ببخشید می خواستم چیزی بهتون بگم‌ _سلام خیلی ممنون صبح شما هم بخیر بفرمایید +راستس چه طور بگم از اون شب که از خونه شما اومدیم من هرشب تب می کردم حالم اصلا خوش نبود من خیلی با خود فکر کردم راستش اون طور نبود که من به شما گفتم و پا تن کرد و از من دور شد این حرف یعنی چی یعنی اونم حسش مثل من بود پس چرا اون کارو کرد دیگه وقت حرکت بود همه سوار اتوبوس شده بودیم ۴ تا اتوبوس بود دوتا برای برادران و دو تا برای خواهران تو یکی از اتوبوس ها من رفتم و ریحانه رو هم به اون یکی فرستادم تصمیم گرفته بودم که تو اتوبوس هامون کمی سخرانی بشه من شروع کردم از حجاب صحبت کردن خداروشکر بچه هاهم استقبال کردن و سخنرانی خوبی انجام شد هوا خیلی گرم بود کم کم‌ احساس می کردم حالم خوب نیست سرم سنگینی می کنه که یک لحظه احساس کردم مایع ای روی صورت حرکت کرد دست زدم د دیدم خون می یاد بچه ها که دیدن خون دماغ شدم خیلی نگران بودن و فوری دستمال آوردن ولی خون دماغم قطع نمی شد به زور بعد از نیم ساعت خون دماغم قطع شد برای نماز ایستادیم بعد از خوندن نماز ناهار هم بخش شد و دوباره راهی شدیم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍نویسنده:بانو سلطانی
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت هجده ..... سلام آقا جان رو سیاه اومدم با بار گناه اومدم ممنون که طلبید آقا جان امدم بازم کمک بگیرم ازتون از شما که حلال مشکلاتید آقای خوبی ها حواست بیشتر باشه به زندگیم بعد از ظهر راهی بازار شدیم برای خودم یه انگشتر عقیق گرفتم برای مامان هم یه انگشتر فیروزه گرفتم و یه انگشتر به نیت رضا گرفتم که اونم عقیق بود چند بار رضا رو دیدم که تو حرم گریه می کرد و یه چند باری از نگین شنیده بودم که آقا محمد میگه رضا می خواد بره سوریه با تکرار این کلمات تو ذهنم قلبم گرفت .... دیشب از مشهد رسیدیم خیلی سفر خوب و معنوی ای بود احساس میکردم حسم نسبت به رضا تغییر کرده و دیگه ازش متنفر نبودم در حال صلوات فرستادن بودم که صدای اذان ظهر به گوشم خورد بلند شدم وضو گرفتم و نمازم رو خوندم بعد از ظهر قرار بودم بدیم خونه خالم برای عصرونه دعوت بودیم یواش یواش داشتم اماده میشدم وقتی رسیدیم خونه خاله خاله یه نگاه خواصی به من می کرد نمی تونستم بخونم معنی این نگاه رو خانم ها در حال صحبت بودن که خاله رو به مامان گفت ماهی جان می خوای برای علیرضا استین بالا بزنیم +به سلامتی مریم جان حالا کی هست ×آشناست همین نرگس خانم اگه اجازه بدی بیایم برا خواستگاری +والا چی بگم مریم آخه ×آخه نداریم ان شاالله فردا شب می یایم . با پایان حرف خاله رنگم پرید دلم هری ریخت 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍ نویسنده:بانو سلطانی
رهایم‌نکن🦋🍃 ✍پارت نوزده یه ببخشیدی گفتم و مجلس رو به قصد حیاط ترک کردم یعنی پایان هرچیزی که تو ذهنم هست نه من اینو قبول نمی کنم برگشتم پیش بقیه دیگه زیاد نشستیم و زود خدا حافظی کردیم فردا صبح با یه دلهره خواصی راهی مسجد شدم حدود دوساعت تو مسجد نشستم و فقط ذکر گفتم و دعا خوندم تصمیم گرفتم خیلی استوار باشم برگشتم خونه به مامان تو تمیز کردم خونه کمک کردم بعد از تمیز کردن خونه مامان رفت و کمی میوه و شیرینی خرید خاله فاطمه زنگ زده بود مامان جریان رو به خاله فاطمه گفت مامان بعد از قطع کردن گفت خاله خیلی ناراحت شد وقتی جریان رو فهمید چیزی نگفتم و سمت اتاق کرد کردم بعد از حاضر شدن چایی دم کردم‌که زنگ در به صدا در اومد و مامان در رو باز کرد خاله مریم ، عمو سعید و علیرضا اومدن علیرضا پسر مذهبی بود عاشق اهل بیت ولی من همیشه اونو به چشم برادری دیدم علیرضا دسته گلی در مقابلم گرفت از تشکر کردم و گل رو روی میز گذاشتم بعد از احوال پرسی عمو سعید گفت ماهی خانم اگر اجازه بدید علیرضا و نرگس خانم باهم دیگه کمی صحبت کنن مامان گفت خواهش میکنم من بلند شدم و همراه با علیرضا راهی حیاط شدیم بعد از نشستم کمی سکوت بین مون بر‌قرار بود که علیرضا گفت نرگس خانم اجازه هست من شروع کنم _بفرمایید +راستش من قرارهست هفته به راهی سوریه بشم مادرم به خاطر اینکه مخالفه می خواد برام زن بگیره تا نرم سوریه راستش من می خواستم ازتون به جواب نه نگید با این کارتون من رو یک عمر شرمنده خودتون می کنید 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍نویسنده:بانو سلطانی
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت بیست از اتاق خارج شدیم که خاله رو به من گفت چی شد نرگس جان _چند روز وقت می خوام بعد از بدرقه خاله اینا موضوع رو به مامان گفتم .... چند روزی از رفتن علیرضا به سوریه می گذشت خاله موقع رفتن خیلی بی تابی می کرد طوری که چند بار از حال رفت علیرضا موقع رفتن از من تشکر کرد به خاطر نه گفتنم و من در جواب گفتم این کوچیک ترین کاری بود که می تونستم براش انجام بدم نگین چند وقتی میشد که وارد حوزه شده بود و با محمد تصمیم گرفته بودن بدون مراسم برن سر خونه و زندگی شون زوج خوبی بودن خیلی بهم می یومدن هم محمد لیاقت نگین رو داشت و هم نگین لیاقت محمد رو نگین دیشب تماس گرفته بود و خواسته بود برم قم خونه شون منم که از خدام بود قبول کردم ازش خواستم برام سنگه تموم بزاره با مامان رفتیم بازار تا برای نگین هدیه ای بخریم یه شیرینی خوری براش گرفتیم نا گفته نماند که خیلی قشنگ بود حاضر شده بودم و منتظر آژانس بعد از رسیدن به ترمینال که رسیدم سوار اتوبوس شدم تو راه کلی با ریحانه چت کردم هی داشت میگفت چرا منو دعوت نکرده بی معرفت و منم هی میگفتم حسود خلاصه رسیدم قم اول رفتم‌ حرم زیارت دلم برای ضریح خانم تنگ شده بود بعد از کمی زیارت با آدرسی که نگین فرستاده بود راهی خونشون شدم تا آیفن رو زدم آقا محمد جواب داد و درو باز کرد نگین اومد استقبال چقدر خانم شده بود دیگه اون نگین پر سرو صدا نبودم خیلی سنگین و رنگین _سلام عروس خانم چه سنگین رنگین +علیک السلام کجا بودی می خواستی اصلا نیای _ببخشید یه سر رفتم حرم تا بیام طول کشید راستی چرا چادر بستی مهمون دیگه ای هم دارید +حالا بیا تو خودت می بینی تا وارد خونه شدم چشمم به رضا افتاد اون اینجا چی کار می کرد بعد از سلام و احوال پرسی با آقا محمد به سلام‌آرومی هم به رضا کردم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍نویسنده:بانو سلطانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت بیست از اتاق خارج شدیم که خاله رو به من گفت چی شد نرگس جان _چند روز وقت می خوا
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت بیست و یک بعد از دادن کادو به نگین خیلی خوشحال شد و گفت ست سرویس جهزیه اش هست بعد از عوض کردن لباسم رفتم سمت نگین نگین خانم این آقا ی برادر رو چرا دعوت کردی +عزیز دل شما مهمون من هستید آقای برادر هم مهمون محمد عوض عوض کردیم _نگیننننن بعد از چیدن سفره غذا و مشغول شدن به خوردن آقا محمد رو به رضا گفت : برادر پس ما کی میای خونه شما مهمون ؟ نمی خوای دس بجنبونی رضا افتاد به سرفه کردن یک لیوان آب ریختم و به طرفش گرفتم بعد از نو شیدن آب آروم مشغول خوردن غذایش شد و من سر به زیر مشغول بازی با غذام شدم بعد ناهار راهی حرم خانم شدیم نمی دونم انگار احساس سنگینی می کردم فقط گریه کردم بعد همراه با نگین رفتیم تا قدم بزنیم که تلفن نگین زنگ خورد +جانم آقا محمد چی شده محمد !!!! اخه برای چی ؟ کجایید ؟ باشه خداحافظ چیشده نگین ؟ هیچی محمد و رضا بایه پسری که مظاهم یه دختره میشده دعوا کردن که رضا چاقو خورده با پایان جمله نگین من تعادلم را از دست دادم رضا چاقو خورده؟! یا حضرت زینب نمی دونم چه شکلی خودمون رو رسوندیم بیمارستان و از پیدا کردن آقا محمد‌ خیالمون کمی راحت شد که حال آقای برادر بهتره من تصمیم گرفتم نرم پیشه رضا رفتم حیاط بیمارستان و فقط گریه کردم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رهایم نکن 🦋🍃 ✍پارت بیست و دو قرار بود یکی دو روز بستری باشه رضا تو بیمارستان به خاطر همین زنگ زدم به خاله فاطمه و مامان جریان رو گفتم وقتی خاله فاطمه فهمید خیلی نگران شد ولی وقتی گفتم حال رضا خوبی کمی از دلشورش کم شد حدود یه ساعت میگذشت از تماس من به خاله و مامان گفته بودن نزدیک بیمارستان هستن در حیاط بیمارستان مشغول خواندن دعای عهد بودم که عمو احمد رو دیدم +سلام عمو جان _سلام عمو خوبید خاله و مامان کجان +گذاشتم شون خونه محمد اینا چون فاطمه بیاد حالش بد میشه بعد از مرخص شدن رضا از بیمارستان و برگشتنمون به تهران دو هفته ای میگذشت که سرم خیلی شلوغ مسجد بود که مامان زنگ زد و گفت خاله فاطمه اینا برای خواستگاری میان تعجب کردم یعنی واقعا رضا 🙈 رسیدم خونه سریع دوش گرفتم و حاضر شدم آیفن‌به صدا در اومد که مامان در رو باز کرد بعد از وارد شدن عمو و خاله رضا اومد و یک دسته گل خیلی زیبا از گل نرگس مقابلم قرار داد بعد از پذیرایی رفتیم تا حرفامون رو بزنیم باز هم مدتی سکوت کردیم که اینبار رضا شروع کرد +نرگس خانم من یه عذر خواهی به شما بده کارم به خاطر دفعه قبل جوابی ندادم که ادامه داد واقعیتش من از اون روز به بعد با خودم خیلی فکر کردم که دیدم من به شما علاقه دارم ولی دلیل پیدا نمی کنم برای رفتار سری پیش _گذشته ها گذشته آقا رضا لبخندی بر صورتش نقش بست 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍نویسنده :بانو سلطانی
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت بیست و سه آقا رضا شما قراره برید سوریه +ما انقدر رو سیاه هستیم که خانم نمی خوادش بعد از کمی حرف زدن از اتاق خارج شدیم وقتی مارو دیدن همه دست زدن و من هم ناخواسته لبخندی بر لب زدم عمو تصمیم گرفت امشب یه صیغه محرمیت بین من و رضا خونده بشه بعد از خونده شدن‌صیغه خاله یه انگشتر به انگشتم انداخت کم کم داشت چشام گرم‌میشد که صدای پیام گوشیم بلند شد +سلام بانو جان ببخشید این وقت پیام می دم دلم هوا تو کرد _سلام آقای برادر خواهش می کنم +نرگس جان شما تا کی می خوای منو آقای‌برادر صدا کنی _تا وقتی که تصمیم بگیرم‌شما رو قبول کنم +یعنی قبول نکردید _چرا عزیز جانم منتظر رضا بودم که بیاد بریم برای آزمایش از زمانی که گفته بود نیم ساعت گذشته بود زنگ زدم +جانم _سلام و علیکم آقا تشریف نمی یارید +تو ترافیکم بانو _بین دو کوچه این همه ترافیک +اومدم که با سرعت جلوی پام ترمز کرد در مسیر با رضا فقط خندیدم از وقتایی می گفت که آقای برادر صداش می زدم و نمی دونسته چیزی بگه و فقط حرص می خورده بعد از دادن آزمایش با رضا رفتیم یه جیگرکی خیلی چسبید 🙈 بعد از خداحافظی با رضا رفتم سمت خواهران مسجد تا همه منو دیدن هجوم اوردن سمتم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍نویسنده:بانو سلطانی
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت بیست و چهار تا ته ماجرا رو در نیاوردن ازم دس برنداشتن نگین زنگ زده بود و داشتیم باهم حرف می زدیم غیبت آقایون رو می کردیم چه می چسبید😂 بعد از اینکه با نگین خداحافظی کردم رضا تماس گرفت و گفت برم جلوی مسجد +سلام حاج خانم _علیک السلام حاج آقا امری داشتی 😂 +براتون یه چیزی گرفتم _حاج آقا مظاهم نشید بنده متاهل هستم 😂 +جان دل بفرمایید واای رضا ممنون از کجا تو می دونی من گل نرگس دوس دارم +حالا بماند این یه رازه😁😁 حاج آقا اگه کاری نداری من میرم خونه دیگه +وایسا باهم بریم وقتی رسیدم خونه با انرژی بالا سلام کردم که مامان گفت نرگس خانم کبکت شاد و نشنگوله بله مامان جان چرا نباشه بعد از خوردن ناهار با مامان شروع به تمیز کردن خونه کردیم دیگه از کته و کول افتاده بودم یه دوش گرفتم و یه راست خواییدم رضا زنگ زده بود تا باهم بریم برای گرفتن جواب آزمایش سریع حاضر شدم و سوار شدیم و رفتیم _خب آقا رضا اینجوری پیداست ما دیگه به درد هم نمی خوریم +چرا😳 _چون ما دیگه چفت همیم 😂 +بی مزه رفتیم خونه و با مامان هامون راهی بازار شدیم تا برای مراسم عقد خرید کنیم اول برای خرید حلقه رفتیم یه حلقه ظریف و بسیار زیبا و تو دل برو خریدیم موقع خریدن ای رضا می گفت نرگس مطمئنی این حلقه رو می خوای آقا رضا مطمئنم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍نویسنده:بانو سلطانی
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت بیست و پنج امروز روز عقدمون بود نگین و آقا محمد هم‌ اومده بودن بعد از گفتن بله همه دست زد رضا هم بلشو گفت 😅 و حلقه ها رو به انگشت هم دیگر انداختیم رضا دستام را در دستش بزرگ‌و مردانه اش قرار داده بود بعد از تموم‌شدن مجلس رضا گفت می خواد من رو جایی ببره من بدون اینکه بدونه انگشتری که از مشهد براش خریده بودم رو برداشتم تا بهش بدم وقتی راهی شدیم و از مسیر راه مفهمیدم داریم میریم بهشت زهرا اول رفتیم پیش بابا و بهش گفتم پسر رفیق صمیمی اش دامادش شده است و بعد رفتیم پیش رفیق شهید رضا بعد از خوندن فاتحه رضا رو به من گفت نرگس جان من شما رو از رفیق شهیدم طلب کردم طلب کردم یه فرشته بهم بده که خداروشکر نا رفیقی نکرد و شما ر‌و به من هدیه داد امروز شما رو آوردم اینجا که ازش تشکر کنم بعد از کمی درد و دل با رفیق شهیدمون رو به رضا گفتم: رضا جانم یه امانتی پیش من داری شما رضا تعجب کرده بود +امانتی !! بعد از کیفم انگشتر رو در آوردم _بله امانتی ابنو برای شما از مشهد خریدم +ممنون عزیزم چه خوش سلیقه بلخندی بر لب زدم که رضا رو به رفیقش گفت : داداش دیدی گفتم فرشتست بعد دست من را گرفتم‌و حرکت کردیم سمت ماشین 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍نویسنده:بانو سلطانی
رهایم‌نکن 🦋🍃 ✍پارت بیست و شش یک ماهی از عقد من و رضا می گذشت رضا تماس گرفت و گفت برم خونه شون وقتی رسیدم خونه رنگ غم گرفته بود اون خونه ی شاد قبل نبود همه وقتی گنو دیدن انگار غم شون بیشتر شد نگران رو به رضا گفتم رضا جان اتفاقی افتاده +بشین تا بهت بگم با یه خوشحالی خواصی ادامه داد راستش کار سوریم درست شد من خشکم زد _یعنی چی کار سوریه درست شد +یعنی قراره برم سوریه _رضا خیلی شوخی بی مزه ای بود +شوخی نیست _یعنی چی شوخی نیست یعنی می خوای بری سوریه ؟؟؟ من اجازه نمی دم +نرگس جان _تو به من دروغ گفتی دروغ تو یه دروغ گویی گفتی رو سیاه تر از اون چیزی‌هست که خانم بخوادت چیشد پس دیگه نموندم و تن تن پله ها رو اومدم پایین که رضا جلوم وایستاد _برو کنار +نمی زارم بری _برو کنار از بدم میاد بدم میاد زود کفشامو پوشیدم و حرکت کردم سمت در خروجی که صدا شو شنیدم +نرگس جان عزیزم‌وایستا با هم حرف بزنیم _من با تو حرفی ندارم جان دل +دیدی متنفر نیستی ازم بهم گفتی جان دل _اشتباهی شد و زدم بیرون نرفتم سمت خونه‌ خیابونا رو قدم می زدم حالم‌ اصلا خوب نبود احساس می کردم دیگه وجود ندارم احساس می کردم یک مرده متحرک هستم کمی در پارک نشستم و به واقعیت دنیا نگاه کردم چقدر تلخ بود دنیا چرا این جوری میکنی با من کافی نبود سختیایی که کشیدم حالا عشقمم بره نمی زارم دیگه کم کم داشت هوا تاریک میشد آرام آرام حرکت کردم سمت خونه دلم خیلی پر بود فقط دنبال بهونه بودم برای باریدن 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍نویسنده:بانو سلطانی
رهایم نکن 🦋🍃 ✍پارت بیست و هفت تا رسیدم خونه انگار مامان جریان رو می دونست چیزی بهم‌نگفت یه راست رفتم اتاق و فقط گریه کردم صدای گوشیم‌در اومد +سلام‌ خانم بازم از دستم دلخوری _سلام من یه فکر منطقی دارم +خب _طلاق +چی طلاق برای چی _ من نمی خوام بری سوریه اخه چه جوری بگم نرو با چه زبونی بگم نرووووو. بابا حالم دیگه خوش نیست دیگه تحمل سختی ندارم برام تا اینجاشم کافیه به هر نحوی بود رضا منو راضی کرد و راهی سوریه شد هر شب دو سه بار دعای توسل می خوندم یه چند بار زنگ زد و گفت خداروشکر حالش خوبه و مارو از نگرانی در آورد به سفارشی که رضا کرده بود هر روز می رفتم خونه عمو اینا سعی میکردم کمتر در مورد رضا حرف بزنم و از این در اون در حرف می زدیم دیشب با رضا صحبت کردم‌خداروشکر حالش خوب بود گفت دو سه روز بر می گرده انگار من‌ جانی دوبارا گرفته بودم خیلی خوشحال و سرحال شده بودم رفتم بیرون و برای خودم یه دسته گل گل نرگس گرفتم و تو اتاقم گذاشتم با کمک مامان خونه رو برق انداختیم شب موقعی که دعای توسل می خوندم حالم یه جوری شد احساس میکردم قلبم کند می زنه اضطراب تمام وجودم رو گرفت نکنه برای رضا اتفاقی افتاده باشد شب هم نتونستم بخوابم همش دلشوره داشتم دلم گواه اتفاق بدی را می داد صبح سعی کردم خودم‌را مشغول کنم با چیزی تا کمتر به رضا فکر کنم ولی نمی شد هر لحظه بیادش بودم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍نویسنده: بانو سلطانی
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت بیست و هشت امروز یه هفته ار آخرین تماس رضا می گذره هیچ خبری ازش نداشتم اصلا حالم خوب نبود شب و روزم تو درمانگاه زیر سرم میگذره. خاله فاطمه که حالش از منم بدتر بود گل نرگسی که گرفته بودم خشک شده بود یاد روزی افتادم که برام گل نرگس گرفته بود و صدام کرد جلوی در تا ازش بگیرم شروع به گریه کردم خدایا قرار ما این نبود من رضا رو سالم می خواستم خدایا چرا خبری ازش نیست من دیگه توان ندارم حالم دیگه خوب نیست انقدر گریه کردم که نمی دونم کی خوابم برد تو خواب دیدم که بابا بهم گفت نرگس نگران نباش سالم برمی گرده از خواب پریدم رضای من زندس اون برمی گرده خوشحال شدم آماده شدم رفتم بهشت زهرا سلام بابا جونم بابا بهم گفتی رضا زندس برمی گرده بازم ناخواسته اشک از گوشه چشمانم جاری شد من دیگه مطمئن بودم برمی گرده رفتم خونه و شروع کردم به ضبط صدام و تعریف ماجرا ها فردا آقا محمد اومد جلوی در و گفت دیدن رضا تیر خورده و دیگه ازش خبری ندارن قلبم تیر کشید یعنی چی خبری ندارن یعنی‌رضا کجاست 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍نویسنده:بانو سلطانی
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت بیست و نه تصمیم گرفتم یه سر برم خونه خاله اینا خاله تا منو دید محکم بغل کرد و شروع به کرد رضام رضام‌ رفت نرگس رضا رفت نمی تونستم اینو قبول کنم که رضا دیگه نمی یاد نمی خواستم قبول کنم رضام شهید شده به خاطر همین با صدای بلند گفتم رضا زندس رضای من زندس برمیگرده رضااااااا برمی گرده فوری برای من آب آوردن دیگه توانم تموم شده بود دیگه شب و روز شده بود گریه گریه کمتر موقعی میشد که غذا بخورم دو ماه از بی خبری مون می گذشت خاله فاطمه خیلی افتاده تر شده بود انگار ۱۰ سال پیر شده رفتم سمت گوشیم و عکسامون رو دیدم بیرون رفتانامون خندیدنمون حتی گریه هامون رو فقط دیدن اونا منو دیوونه تر میکرد و دلتنگیم بیشتر چراا رضا آخه چرا تنهام گذاشتی من کم آوردم 😭😭 هر روز زنگ می زنم به آقا محمد بینم خبری هست یا نه ولی هرروز نا امید تر از دیروز آقا محمد امروز زنگ زد و گفت یه خبرایی شده دو سه روزه رضا میاد دیگه انگار جانی دوباره گرفته بودم بعضی وقتا می خندیدم بعضی وقتا گریه می کردم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍نویسنده:بانو سلطانی
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت سی (پایانی) صبح که از خواب بیدار شدم گوشیم زنگ خورد خاله فاطمه +نرگس 😭 نرگس رضضضا نرگس رضام _خاله چیشده +نرگس فقط بیا نمی دونستم چطور حاضر شدم با یه سرعت پله هارو پایین اومدم که دو بار افتادم تا رسیدم خونه خاله همه گریه می کردن ترسیدم‌ خدایا نکنه رضا شهید شده تا برسم به اتاقی که می گفتن هزار بار مردم و زده شدم چرا اینجوری گریه می کنن رفتم سمت اتاق رضا تا در رو باز کردم‌ دو زانو افتادم زمین یه دسته گل نرگس رو میز بود رضا اومد جلو حال من رو جوری دید که نگران پرسید نرگس جانم چی شد ؟ حالت خوبه عصبی با دو تا دستم به سینش کوبیدم نیا جلو نیا می دونی تو این مدت من چی کشیدم می دونی چقدر گریه کردم می دونی می دونی مثل دیووونه ها شدم یکم می خندم یه کم گریه می کنم چرا این کارو کردی +ببخش عزیز دل و منو محکم کشید تو بغلش و باهم گریه کردیم و این بود آغاز بازگشت رضا پایان 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍نویسنده :بانو سلطانی کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💜رمان جدید💜 ❤️نام رمان :نردبان عاشقی❤️ 🧡نام نویسنده:امیر نظری🧡 💛ژانر:عاشقانه (مذهبی)💛 💙تعداد قسمت : 20💙 💚خلاصه :متحول شدن یک جوان و ماجرا هایی ،که به سراغش می آیند،تا شاید او را تغییر دهند💚 🖤با ما همراه باشید🖤 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
(نرده بان عاشقی) پارت اول: شاید بگم صد تا صدا داشت داخل گوشم می‌پیچید ،از داد زدن پسر بچه ایی که داشت بلال می‌فروخت ،تا اون پیر مرد مهربونی که داشت آبمیوه می‌فروخت طوری داخل رویاهام بودم که ،اصلا حواسم نبود کجا اومدم، بعد از چند دقیقه یهویی با تنه آیی که پویا بهم زد به خودم اومدم ... پویا:ببخشید استاد شرمنده مزاحم افکار پریشونت شدم، عذر میخوام در طول این تفکر به نتایج خوبی هم رسیدی من:آره بابا اونم چه نتایجی توپ و محشر ،ولی اگه اون آبمیوه رو هم بدی فیضش دو برابر میشه . پویا :باشه آبمیوه رو میدم ولی قول دادی خودت حساب کنی امشب باور کن ته جیبم شیپیش بالانس میزنه من خب همیشه خبر داشتم از این شیطونی بازیای پویا گفتم باشه ما که همیشه حساب کردیم این یه دفعه هم روش . بعد خوردن آبمیوه ها ماشینو روشن کردیم و داخل راه دوباره ذهنم رفت سمت آرزوم ها و رویا هام که این دفعه هم دکتر پویا ☺️ ...لطف کردن پا برهنه اومدن داخل افکارم رو یهویی گفت: پویا :کلک من که میدونم فکرت کجاست، من از همه جا بیخبرم گفتم کجا چی میگی همین طوری برا خودت سخنرانی میکنی . پویا :مهمونی خونه اردلانو میگم دیشب اون دختر خانومه که همش میخواستم سر صحبتو برات باز کنه منم خدایی اصلا اهل. این حرفا نبودم یعنی خوشم نمیود سریع زدم تو ذوق پویا گفتم بابا جمع کن این افکار عجیب و غریب تو☺️😠 خلاصه جونم براتون بگه اون شب بد نگذشت با آقا پویا راستی یادم رفت پویا رو معرفی کنم (یکی از دوستای صمیمیم که ارتباط خانوادگی دوری هم داریم ) ادامه دارد.... کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند❤️
(نردبان عاشقانه) پارت دوم: دقیق نمیدونم ولی فک کنم ساعت نزدیکای ۱۱بود که با زنگ گوشیم بیدار شدم آخه شب قبلش با پویا رفته بودیم بیرون . دست بر قضا خودش بود . پویا :راستی امیر امشب با بچه ها برنامه داریم خونه پیمان میای من که خیلی اهل خوشگذرونی و سفر بودم گفتم چرا که نه حتما میام حالا زمانی کیه ؟ گفت:ساعت ۶:۳۰ عصر میام دنبالت تا با هم بریم یه مهمون غریبه هم داره من روم نمیشه گفتم باشه با هم میریم . خلاصه جونم براتون بگه که گذشت تا عصر همون روز پویا اومد در خونه با هم رفتیم ولی ای کاش نمی‌رفتیم وارد که شدیم بعد از سلام و احوال پرسی با رفاقا رسیدیم به همون مهمون ناخونده ،رفتم که سلامی کرده باشم یهو خیلی سریع و تند جوابم رو داد چرا دروغ بگم کاشکی اصلا سلام نمی‌کردم . یه یک ساعتی گذشت دور هم نشسته بودیم که همون پیمان به اون رفیقش گفت که حالا همه هستن آماده ایی بریم سر قرار، منو پویا هم که از تعجب شاخ در اورده بودیم اصلا نمی دوستیم ماجرا از چه قرار گفتیم کودوم قرار که......... ادامه دارد
(نردبان عاشقی) پارت سوم: منو پویا مات و مبهوت بودیم که ببینیم چی میخواد بگه یهو گفت مگه بهشون خبر ندادی که ماجرا از چه قراره ماهم با اون صورت بهت زده گفتیم نه اصلا ما تو جریان نبودیم که چه اتفاقی میخواد بیفته . تو همین حال بودیم که پیمان شروع کرد به صحبت کردن پیمان :ببینید بچها امشب میخواییم بریم سر بزنیم به یه فروشگاه که آشنا هستش یه چند تا وسیله برداریم و بعد برگردیم همین همینو که گفت هزارتا سوال داخل مغزم ردیف شد خب منم گفتم مگه آشنا نیست ،خودتون برید دیگه ما نمیاییم چون میدونستم بوی دردسر میده این داستان ، دیدم شروع کردن به جر و بحث کردن چه شما ترسویید نمی‌تواند یه کار درست ،انجام بدید اصلا می گفته شما امشب اینجا باشید من عصبانی شدم و دست پویا رو گرفتم گفتم باشه بهتر ما هم میریم که راحت باشید ، دیدم اون پسر غریبه که تا اون موقع اسمش رو هم نگفته بودن نمیدونم چرا در گوش پیمان یه چیزایی گفت و ....همین طور پیش رفت که نزاشتن بریم و به زور ما رو بردن سر. همون خیابونی که اون فروشگاه اون جا بود . وقتی که رسیدیم ،یه لحظه احساس کردم که خیلی برام آشناست این خیابون حتی اون فروشگاه ولی چیزی نگفتم .. بعد از اینکه رسیدیم پیمان و بیقه گفتن که منو پویا اینجا وایسیم و بعد اگه کسی اومد خبر بدیم که زود جمعش کنن خیلی وضعیت بدی بود رنگ روی پویا طوری عوض شده بود انگار همین الان از اون دنیا اومده بود منم خودم نگران بودم ، ولی پویا رو دل داری میدادم . یه نیم ساعتی گذشت تا اینکه دیدم از طرف راست خیابون یه ماشین گشت نیروی انتظامی داره میاد و از شانس ما مشکوک شده بود و داشت به سرعت میومد سمت ما ، منم به پیمان چند برای گفتم ولی نمیدونم چی داخل اون فروشگاه بود که بمب طمع رو داخل مغزاشون ترکونده بود هر داد زدم هیچکیی نشنید منم به پویا گفتم که دیگه نمیشه بمونیم خطر داره برای آخرین بار زدم با یه سنگ شیشکه درب فروشگاه رو شکستم و اون وقت گرفتن قضیه چیه و زود اومدن بیرون ولی از بخت بد ما زود سر رسیدن و همه رو گرفتن و بردن اداره آگاهی ادامه دارد....
نردبان عاشقی) پارت چهارم : نمیدونم اصلا چطور پیش رفت تا به خودم اومدم دیدم داخل کلانتری،دارم پرسه میزنم البته تنها نبودم همراه با بیقه ، پویا یه جوری نیکان میکرد که ،انگار من به زور اوردمش،اینجا . خلاصه افسر نگهبانی که اونجا بود یکی ، یکی میبردمچن داخل اتاق و سوال جواب میکرد . تا رسید به من رفتم داخل اتاق گفت که انگیزتون از این کار چی بوده من خب گفتم تمام قضیه رو ... من:والا جناب سروان داستان از این قرار بود که از مغازه آشنای آقای معادی(پیمان معادی) چند تا وسیله بیارن فک کنم اجازش رو هم گرفته بودن . جناب سروان فک کرد دارم مسخرش میکنم با یه لحن تند گفت :مگه بچه گیر اوردی، یعنی تو نمیدونی که دیشب نیرو های ما به مقدار سه میلیارد میخواستن طلا جواهر رو بدزدن همین که گفت مبلغ رو گفت من با تعجب هی نگاش کردم بیچاره خودشم انگار میدونست یه کم شیش میزنم 🤭☺️ خلاصه جونم بگه براتون اون روز رو با هزار زحمت گذروندیم بقیه بچه ها هم خدایی نامردی نکردن گفتن که ما اصلا بی نقصیر بودیم. راستی اینو هم بگم یادتونه گفتم اون فروشگاه آشنا بود برام و اون خیابون من اصلا یادم نبود اونجا فروشگاه پدر پیمان بود تون فرد غریبه هم اصلا پیمان رو گول زده بود به هوای اینکه اقامت خارجش رو بگیره ولی ، خدا رو شکر با هر زحمتی بود صحیح و سالم بیرون اومدیم ، و برگشتیم خونه ..... داستان حالا حالا ها ادامه داره ...... منتظر باشید