eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ.. ° °قسمت °°انتخاب  _میگم خانم رسولی، آخر هفته بله برون شد دیگه؟...متوجهم ولی خدمت تون که گفته بودم پسر کوچیکم سربازه نمیشه که بله برونِ تنها خواهرش نباشه!...  پس جمعه صبح ان شاالله، سلام برسونید...خداحافظ مادر حلما تلفن را قطع کرد، و رو به حلما که سرش را به گوشی تلفن چسبانده بود گفت: _کله تو ببر اونورتر خب نفهمیدم چی گفتم اِ... حلما  سری تکان داد، و خودش را کمی عقب کشید و همانطور که سعی داشت ذوقش را پنهان کند، پرسید: + ساعت چند میان؟ _بعد نماز مغرب +ان شاالله -چه هولم هست دخترم +مامانییییییی -بلهههههه +به نظرررررت _پسر خوبیه +صبرکن ببین چی میخوام بگم بعدش... _ها چی میخوای بگی؟... همینو میخواستی بپرسی دیگه، محمد پسر خوبیه عمو هاتم گفتن هرجا تحقیق کردیم به ادب و صبر معروفه این پسر +آقای رسولی دیروز گفتش که بریم گلزار سر مزار بابا ازش اجازه بگیریم _خب؟ +اجازه میدی برم؟ _به داییت میگم فردا صبح سر راه کارش برسوندت گلزار +پس عصر که زنگ میزنه خونه بهش بگم فردا صبح میام _آره +مامانی راستی باید بریم برا بله برون روسری و بلوز بخرم _باز خوبه هر بار با تغییر سِت لباست، چادرتو عوض نمی کنی وگرنه باید با خیاطی مهناز خانم قرارداد می بستیم +مامان جونم _دیگه چیه +عاشقتم _عاشق که هستی حالا مطمئنی عاشق منی؟ +مامانییییییییی از شیطونی زدی رو دست من ها! _قربونت برم الهی +خدا نکنه (فردای آن روز ساعت۸صبح_گلزار شهدای تهران) +سلام _سلام سادات خانم +چرا زحمت کشیدین _راستش این دسته گل بزرگو من نخریدم +روش یه کارته؟! _اجازه بدین برش دارم....نوشته:  زندگی مان را به شهدا مدیونیم...از طرف... کوروش! +شما دیدین کی این دسته گل رو آورد؟ _نه وقتی رسیدم کنار مزار پدرتون بود.... سادات خانم....قبل از اینکه بیایید با پدرتون صبحت کردم، راستش حس خیلی عجیبیه انگار که الان اینجاست +همیشه هست ادامه دارد... 🕊کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند 🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ.. ° °قسمت °°خاطره (سه  ماه بعد_امام زاده صالح) _خبرها حاکی از اینه که  شما یه بستنی از من طلب داری +با یه بستنی سر و ته همه چی رو هم نیار لطفا! باید سور درست وحسابی بدی _سمعا و طاعتا بانو، گوسفند جلو پات قربونی کنم خوبه؟ +همون گوسفندی که شب عروسی جلو پام قربونی کردی بسه _چقدر خندیدیم اون شب بندِ گوسفنده باز شد پرید تو بغل تو....یه جیغی زدی که کل محل ریختن جلو در خونه... +هه هه، خندیدیم یا فقط تو خندیدی؟ من هنوزم فکر میکنم خودت از قصد گوسفنده رو هل دادی طرفم، جلو همه آروم و دسته گلی می مونی شیطونیاتو گذاشتی واسه .. _دهه باز همه کاسه کوزه ها تو سر کچل من شکست که! همه دیدن دایی سپهر... +باشه کچل تقصیر تو نیست...چی شد؟ _ها؟ +تو فکر باباتی؟ _آره...موندم چی بگم بهش +میگم بابا چون خودش تو سپاهه اصرار داشت... _نه اصلا! من خودم گفته بودم میخوام پاسدار باشم اما وقتی این ور با درخواستم موافقت شد... +پس دلیل مخالفتش چیه؟ _آخه.... +چیز دیگه ای هست که.... _ولش کن بریم بستنی؟ + پس بستنیم.... ولش تو این سرما _کدوم سرما تازه اول زمستونه، سوارشو بریم +حالا کالسکه سیندرلارو کجا پارک کردی؟ -تشریف داشته باشین بیارم خدمت تون، در ضمن سیندرلا قدِ ناخن کوچیکه عروس خانمِ منکه نمیرسه +اونکه صد البته ولی تا پای موتور باهات میام هوا خوبه دوست دارم قدم بزنیم _آره هوا عجیب سه نفره ست بیچاره دونفره ها +چیه؟ از حالا ادعای بچه نکن برا من! بهت گفته باشم....اون ...موتورت نیست؟ _ای بابا ....صبرکن سرکار.... محمد دقایقی بعد با لبخندی بر لب نزدیک حلما آمد. حلما با عجله پرسید: _چی شد؟ یه چیزی گفتی که نبردن موتورو؟ محمد خنده ی مردانه ای کرد و گفت: _آره گفتم تازه دامادم لطف کنید رحم کنید موتورمو نبرید پارکینیگ اونم یه شوکولات ازم گرفت و گفت مبارکه فردا بیا پارکینیگ جریمه اتم قبلش پرداخت کرده باشی! +موتورتو بردن شوکولات منو چرا دادی رفت!؟ _خدا از بس دوستت داره تا گفتی قدم بزنیم یه چی شد که تا خونه قدم بزنیم +اِ...اگه میدونستم دعاهام اینقدر زود اجابت میشه از خدا میخواستم شوهرم آدم بشه _اگه شوهرت آدم بود که تو رو انتخاب نمیکرد که....یعنی از قدیم گفتن کبوتر با کبوتر، ملائک با ملائک کنند پرواز +امشب اینقدر بامزه بازی درنیار یه بستنی خواستی بدیا _کیم بستنی از سوپری سر راهمون قبوله؟ +یعنی تو استاد به دست آوردن چیزای خوب با کمترین هزینه ممکنی...گوشیت از جیبت داره زنگ میخوره محمد همانطور که خیره ی حلما بود تلفنش را از جیب شلوارش بیرون آورد و جواب داد: +الو بابا سلام _گیرم علیک سلام +قهری مثلا؟ -این چه کاریه کردی؟ مگه همون هفته پیش که مطرح کردی بهت نگفتم مخالف رفتنت... +آره بابا هفته پیش گفتی اما یه عمره داری بهم میگی هرجا که باشی  لباس خدمت فرق نمیکنه ... _برای همین میگم همون تدریس دانشگاهو ادامه بده تو انگار اصلا وضعو نمی بینی؟ +چه وضعی بابا؟ _برو خونه بزن شبکه خبر تا بفهمی ادامه دارد... 🕊کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند 🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ.. ° °قسمت °° ترور 📺🔊ساعت ۸:۲۰صبح امروز در میدان کتابی خیابان گل نبی، با انفجار بمب مغناطیسی به شهادت رسید. معاون بازرگانی سایت هسته ای نطنز، فارغ التحصیل رشته مهندسی شیمی دانشگاه صنعتی شریف بود. پیش از این دانشمند هسته ای کشورمان به دست عوامل موساد به شهادت رسیدند البته هنوز از یا این دانشمند جوان هسته ای کشورمان  خبری در دست نیست... محمد تلوزیون را خاموش کرد و روبه حلما گفت: _بابام به تو هم پیام داد بزنی شبکه خبر؟....عجب از دست بابا...حالا چرا اینجوری نگاهم میکنی؟ +میخوام بدونم ربط این ترورا به استخدامت تو دانشگاه چیه؟ چرا بابا مخالفه ها؟ محمد راستشو بگو _بابا فقط نگرانه +خب چرا؟ _چون...چونکه این بستنی شیرینی استخدامم تو دانشگاه نیست +شوخیت گرفته نصفه شبی؟ درست و حسابی بگو ببینم چی شده _میگم ولی قول بده آروم باشی +بگو دیگه _قول؟ +قول _جونِ محمد +قسم نده بگو دیگه _با درخواستم برای استخدام تو کشور موافقت شده +آها پس همچین هوای خدمت به وطن زده به سرت که اینجوری نور بالا میزنی _ناراحت نشدی؟ +ناراحت چرا؟ تو که تازه عروس نیاوردی خونه، همش ۲۵ سالت که نیست منم که آرزو داشتم عکس قاب شده اتو سراسر شهر ببینم روحم تازه بشه... _آرومتر حلما جان.. همسایه ها صداتو میشنون +خیلی خب...گوش کن محمد من نمیذارم بری همین _حلما جان...سادات جانم...حلما... یه دقیقه گوش کن... محمد بلند شد و دنبال حلما در خانه راه افتاد: _بذار یه چیزی بگم بهت بعد هرچی خواستی بگو +مثل بچه ها دنبالم راه افتادی که چی؟ نمیخوام حرف بزنی _دقیقا داری کاری رو میکنی که میخواد حلما ایستاد، برگشت، و نگاه لبریز اشکش مهمان مردمک چشمان محمد شد. محمد دستان حلما را گرفت و آهسته گفت: -دشمن هم میخواد ما و تا همیشه محتاجش باشیم همیشه زیر باشیم +گوربابای دشمن...چرا همیشه وقت گذشت و فداکاری برای این آب و خاک که میشه چشما سمت خانواده شهدا میچرخه؟ _تو چرا اینجوری شدی امشب؟ حلما جان مگه خودت نبودی که میگفتی دوست دارم تو لباس ببینمت گفتی آرزومه باهم ... +من غلط کردم. اون موقع فکر کردم میتونم ازت بگذرم اما حالا .. از عشقم بگذرم بخاطر چی؟ بخاطر این مردم؟ این آدمایی که درو باز کنی وضعشونو تو کوچه و خیابون ببینی انگار هیچ آرزویی ندارن جز .... _بسه حلما صورتت داره کبود میشه داری به خودت سخت میگیری حالا چون چند تا از دانشمندامونو ترور کردن هر کی رفت... +هرکی که نمیره نخبه هایی مثل تو که به قول خودت دعوت نامه کشورای خارجی رو رد میکنن که مواجب بگیر و خدمتکار بیگانه و دشمنای کشورشون نشن می مونن که موساد در خونه تق بزنه مخشون بپاشه کف آسفالت زن و بچه شونم تا آخر عمر غصه بخورن بعلاوه از همین مردمی که بخاطر آزادی و پیشرفتشون  ! _اصلا ولش کن درموردش حرف نزنیم بیا دست و صورتتو بش... +نمیخوام تو صورتمو بشوری مگه بچه ام ...ولم کن میخوام گریه کنم ادامه دارد... 🕊کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند 🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ.. ° °قسمت °°بخاطر آنها با صوت قشنگ قرآن خواندن محمد، بیدار شد. از اتاق بیرون آمد و تماشایش کرد، که زیر نور کم سوی آپاژور، آهسته و با لحن دلنشینی قرآن میخواند. محمد که متوجه حضور حلما شد، سرش را بالا آورد. بلند شد و او را آورد کنار خودش روی مبل نشاند. حلما طوری که انگار چیزی از صحبت های دیشب بخاطر ندارد، پرسید: _اذانو گفتن؟ محمد لبخندی زد و جواب داد: _نه هنوز...ده دقیقه ای مونده...ام....امروز حال داری باهام یه جا ؟ +موتورتو ک... _ماشین بابامو میگیرم حالا میای؟ +کجا؟ _بریم میبینی +با تو باشم هرجا باشه -قربانت +نگو اینجور، زنده باشی (ساعت ۱۱:۲۷- بیمارستان تخصصی کودکان) +چرا منو آوردی اینجا حالم بد میشه _میخوام یکی رو ببینی +کی؟ _بیا فضای داخلی بیمارستان با بقیه بیمارستانهایی که حلما تا آن موقع دیده بود، فرق داشت. دیوارهایش نقاشی شده و رنگارنگ بودند. کنار تخت های کوچک عروسک های قد ونیم قد به چشم میخورد. بوی مواد ضدعفونی کننده و الکل هم کمتر به مشام میرسید ولی... صدای سرفه های مداوم از گلو های نازک بچه ها گوش را چون خاطر انسان می آزرد. کمی که جلو رفتند، محمد با پرستار بخش صحبتی کرد و بعد رو به حلما گفت: _اون درِ سمت راست راهرو رو میبینی؟ حلما بهت زده و غمگین پاسخ داد: +آره -هلش بده و برو داخل با کمک پرستار لباس مخصوص بپوش و برو پشت شیشه کسی اونجاست که میخوام ببینیش. حلما بعد از مکث کوتاهی با قدم هایی مردد به طرف در رفت. بعد از تعویض لباس ها و پوشیدن پاپوش های مخصوص، رفت ایستاد پشت شیشه مراقبت های ویژه، پرستار داخل اتاق شد و پرده سبز رنگ را از جلوی شیشه کنار زد. یک نوزاد شش،هفت ماهه در دستگاه زیر ماسک اکسیژن بود. به سرش سِتِ سِرُم وصل کرده بودند و سینه کوچکش آرام بالا و پایین میرفت. یکدفعه یک دختربچه سه، چهار ساله دست حلما را کشید و گفت: _اون داداشمه اسمش آرشه، میای اتاق منم ببینی خاله؟ حلما مات چشم های گود افتاده و بی مژه دخترک بود. بی اختیار به سر بی مویش هم نگاهی انداخت و با بغض گفت: _اتاقت کجاست؟ دخترک با خوشحالی دست حلما را دنبال خودش کشید و شروع به دویدن کرد. آنها از راهرو مقابل چشمان سرپرستار و محمد عبور کردند و به اتاق صورتی رنگی رسیدند، که چهار تخت کوچک درونش قرارداده شده بود. دخترک دست حلما را سمت اولین تخت کشید و خرس کوچک پارچه ای را از زیر تخت بلند کرد و گفت: _اینو مامانم برام خریده من خیلی دوستش دارم ولی خانم پرستار میگه برای نفسم ضرر داره و باید بندازمش دور، ولی من قایمش میکنم و هر شب به جای صورت مامانم بوسش میکنم ببین... و خرس را بغل کرد، و نفس عمیقی کشید انگار آغوش مادرش را گم کرده باشد، شروع به بوسیدن عروسکش کرد بعد عروسک را سمت حلما گرفت و گفت: _بوی مامانمو میده +داره از بینیت خون میاد... خیلی... زیاد.... خانم پرستار... پرستار ادامه دارد... 🕊کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند 🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ.. ° °قسمت °°حقیقت _چرا چیزی نمیگی +نمیدونم چی بگم _تو فقط چند دقیقه از زندگی بچه های سرطانی رو دیدی + خدا میدونه با اون جسم نحیفشون چطور این همه دردو تحمل میکنن _میخوای کمکشون کنی؟ +به اون بچه ها؟ ولی منکه کاری ازم برنمیاد حتی اگه بخواییم برای هزینه دارو و درمانشون کمک کنیم مگه چند نفرو میتونیم... _حلما جان +جانم _اصرار من برای رفتن به سازمان انرژی اتمی یه دلیل مهمش همین تحقیقات داروییه. هرچی زودتر به نتیجه برسیم بچه های بیشتری از مرگ و درد نجات پیدا میکنن حلما همانطور که روی نیمکت های محوطه نشسته بودند، سرش را به شانه محمد تکیه داد و با خودش فکر کرد که چقدر عاشق اوست! همان موقع موبایل حلما زنگ خورد. سرش را بلند کرد و تلفنش را جواب داد: +سلام مامان ×سلام عزیزدلم پس چرا نمیایید؟ +وای مامان یادم رفت به محمد بگم ناهار دعوتیم ×خب گوشی رو بده خودم بهش میگم الان +نه خب الان بریم خونه فعلا... ×میگم گوشی رو بده دوکلام با دامادم حرف بزنم +با...شه خداحافظ محمد گوشی را گرفت و شروع به احوال پرسی کرد: _سلام مامان خوبی؟ میلاد جان خوبه؟ ×سلام پسرم، الحمدلله میلادم سلام میرسونه...مادرجون پاشید بیایید خونه ما ناهار دعوتید _جدی؟ آخه...مزاحم نباشیم ×پاشو بیا دختر لوس منم بردار بیار کارتون دارم _خیر باشه، چشم ×چشمت روشن پسرم پس منتظرم... خداحافظ _یا علی حلما اخمی کرد و گفت: +چرا قبول کردی؟ محمد تلفن حلما را دستش داد، و درحالی که بلند میشد گفت: _مامانت گفت کارمون داره، احضار شدیم دیگه پاشو ادامه دارد... 🕊کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند 🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🍀 💫 موفقیت در یک ازدواج زمانی حاصل می‌شود که هرکسی به این واقعیت پی‌ببرد که نیازهای شریکش حداقل به اهمیت نیازهای خودش است. ازدواج نمی‌کنید تا بی‌مسئولیت باشید، بلکه ازدواج می‌کنید چون فکر می‌کنید آن‌قدر بالغ شده‌اید که بتوانید همزمان نیازهای خود و یک فرد دیگر را برطرف کنید. قرار باشد در یک رابطه فقط نیازهای یک نفر برآورده شود؛ یا یکی بر دیگری مقدم دانسته شود، این زندگی خیلی زود به شکست می‌انجامد. ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
🕊 🔹 وقتی یکی از طرفین ازدواج پر انرژی باشد و در مقابل همسر او کم انرژی، با مشکلات عمیق و جدی برخورد می‌کنند. 🔸 اختلاف در میزان انرژی در زمینه‌های مختلف به چشم می‌آید: میزان معاشرت‌های اجتماعی، فعالیت‌های فردی فوق برنامه، انگیزه تحرک و فعالیت، سرعت عمل و... ✅ وقتی سطح انرژی زن و مرد یکسان نباشد، همراهی و همپایی در آنها به چشم نمی‌آید، تفریحات و فعالیت‌های مشترک مختل می‌شود و حتی در تعامل دو نفره‌شان هم فاصله به وجود می‌آید و زن و مرد مرتب از هم دورتر می‌شوند. ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
با حالت گِله خواسته هامونو به همسرمون نگیم; مثلاً نگیم:👇 -تو منو خیلی وقته بیرون نبردی...😒 -تو خیلی وقته واسه من کادو نخریدی...😠 -تو از اونموقع که بچه دار شدیم رابطه ت با من کم شده...☹️ -تو وقتی مامانت اینا یه چیزی به من میگن چرا هیچی بهشون نمیگی؟😡 و... ✅به جاش خواسته هاتونو با حالت طرح نیاز و آرزو بگید:👇 -خیلی دلم میخواد باهم بریم بیرون یه تابی بخوریم...👫💞 -انقدر دلم تنگ شده واسه اونموقع ها که در رو که باز با یه شاخه گل وارد میشدی!😍 -من خیلی به آغوشت نیاز دارم...نمیخوام بچه باعث جداییمون شده باشه💏 -دوست دارم وقتی کسی به ناحق چیزی بهم میگه تو پشتم باشی... ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
🏷هر زنی به مسائلی حساسیت دارد. مواردی از قبیل: 🔹حساسیت به احترام مرد به خانواده زن 🔹 حساسیت به وسائل و جهیزیه خود 🔹 توجه و محبت شوهر به غیر او 🔹دیر آمدن و بی نظمی مرد در قرارهای مشترک و یا منزل 🔹 عبوس بودن مرد 🔹 سکوت طولانی شوهر و ... 🏷که برخی از این مسائل مشترک بین تمامی خانمهاست و برخی دیگر، مختص برخی از آن ها می باشد. مرد باید حساسیت های خانمش را بشناسد و نشان دهد که آنها را درک میکند ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
🍂❤ قرار نیست همه دخترا مثل مادرت سازش داشته باشن، زمونه فرق کرده. ✅سعی کن بدون اینکه کسیو تغییر بدی ، دوستش داشته باشی عشق ورزیدن بدون پول ممکنه اما خوب خیلی سخته قبول کن میزان درآمدت برا دختر و خانوادش خیلی شرطه یاد بگیر که نوازش همسرت باعث انگیزه زندگی اون میشه یادت باشه هیچ زنی از محبت همسرش سیر نمیشه لطفا راجع به روابط جنسی با همسرت، تحقیق و مطالعه کن، چون نقش اصلی رو تو داری ، بلد نباشی آسیب میبینه حواست باشه زندگی مشترک یعنی خیلی چیزا مشترک: تفریح، گردش، خواب، خوراک، غم.... ✅ کافیه همسرتو مطمئن کنی دوسش داری ، زندگیت شیرین میشه باید قوی باشی چون قدرت زن و بچه هات ، به قدرت تو، توی مواقع بحرانی بستگی داره ✅ زن ها تو فشار عصبی و ناراحتی مثل مردا نیستن که نیاز به تنهایی داشته باشند، اونا به یه همدم نیاز دارد ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ.. ° °قسمت °°صراط محمد درِ ماشین را باز کرد، و پیاده شد و رو به حلما گفت: _این مرده کیه با داداشت؟ حلما همانطور که پیاده می شد نگاهی به سمت چپش انداخت و گفت: +دوستِ میلاد -هر وقت میلادو میبینم این باهاشه خیلی از میلاد بزرگتر میزنه +آره فکر کنم از تو هم بزرگتره، سربازی میلاد که تموم شد آخرهفته ها چندباری رفت هیئت فکر کنم همونجا دوست شده باهاش میلاد که آنها را دید  برخلاف همیشه، با چهره ای گرفته و اخم عمیقی جلو آمد و رو به محمد گفت: ×سلام... چه عجب از این ورا؟ _سلام میلاد جان خیرباشه جایی میری؟ ×اگه زحمتی نیست مارو برسون ترمینال _شمارو؟ ×آره...صادق جان بیا...منو دوستمو محمد نگاهی به حلما انداخت و بعد رو به حلما گفت: _پس به مادر بگو زود میام حلما لبخندی زد و دکمه آیفون را زد. محمد همراه میلاد و صادق به طرف ماشین رفتند. وقتی سوار شدند صادق گفت: _سلام علیکم محمد کمربند را بست و در آیینه نگاهی به صادق انداخت و پاسخ سلامش را داد. بعد رو به میلاد پرسید: _به سلامتی سفر میری؟ × میریم قم _زیارت دیگه؟ ×نه...هیئت _چه هیئتی که از زیارت واجب تره؟ ×جلسه داریم با حاج آقا یکدفعه صادق اخمی کرد سرش را جلو آورد و گفت: *بازجوییه برادر؟ میلاد بلافاصله نفسش را با بی حوصلگی بیرون داد و گفت: ×تو خونه زندانی مامان خانم، بیرون خونه هم اینطوری محمد خنده ای کرد و گفت: _سخت نگیر داداشم به جاش زن بگیر خیلی خوبه ها یکدفعه ابروهای درهم کشیده میلاد باز شدند و لبخند روی لبانش نشست. محمد با کف دستش محکم روی پای میلاد کوبید و به شوخی گفت: _مثل اینکه بدتم نیومد...آره؟ صادق خودش را جلوتر کشید و گفت: _البته مسائل هرکس مربوط به خود شخصه محمد دنده را عوض کرد و بعد از مکث کوتاهی رو به میلاد پرسید: _خب چه خبرا؟ چه میکنی این روزا؟ ×جلسه و هیئت و یکم مطالعه _چه خوب...اگه بخوای حرفه ای مطالعه رو شروع کنی بهت یه سری کتاب معرفی کنم، حالا تو چه زمینه ای مطالعه میکنی؟ یکدفعه صادق خودش را از سمت راست صندلی میلاد، جلو کشید و دهانش را به گوشش نزدیک کرد و چیزی نجوا کرد که اخم های میلاد در هم رفت و گفت: _یه سری کتاب هست دیگه اگه بشه تندتر برو ما عجله داریم ادامه دارد... 🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین کانال زوج خوشبخت وتربیت فززند 🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ.. ° °قسمت °°چاه عمیق محمد پایش را روی پدال گاز فشرد و گفت: _کمربندتم ببندی... صادق همانطور که به صندلی تکیه زده بود گفت: *برادر شما همیشه اینقدر در کار دیگران ورود میکنید؟ _البته این دیگران برادر خانم بنده ست بهش علاقه دارم برا سلامتیش گفتم کمربندشو ببنده نهایتا اجباری هم نیست ولی مثل اینکه شما زیادی معذبی *بله من به برادر میلاد گفتم ماشین بگیریم شما آهسته میری آخرش میترسم به صحبتهای گرانقدر سید نرسیم _از این تندتر که خلافه! هنوز تو شهریم بچه ای یه دفعه میگذره... حالا فوقش نرسیدید از بقیه میپرسید، اصلا صحبتهای هم وقتی موردی پیش بیاد نتونیم بشنویم پیگیری میکنیم مکتوبشو میخونیم یا از کسی که شنیده میپرسیم... صادق این را که شنید صورتش قرمز شد و گفت: *مشکل شما اینه که فکر میکنید رهبرتون بالاتر از همه ست!!! -رهبرتون؟ رهبر امت اسلامیه... به ظاهر مذهبیتون نمیاد که ... *هرکی علی رو قبول داشت باید حسینم قبول داشته باشه؟ _رسما داری میگی... ×ای بابا ول کنید جانِ میلاد _میلاد جان اجازه بده میخوام ببینم این برادر صادق شما چطور در مورد نایب امام زمان(عج) اینجوری حرف میزنه!؟ *اگر امام زمان نایب بخواد چرا سید ما نباشه !؟ _نه مثل اینکه مسئله شما چیز دیگه ست... (عج) به گفته خود معصومین باید و و و باشه کسی که جامعه اسلامی رو کنه نه اینکه جیبش پر از  دلارای انگلیسی و آمریکایی باشه و به جای اسلام، مجلس  لعن و  فحاشی و خودزنی برپاکنه تا از یه چهره خونریز و پرخاشگر تو دنیا نشون بده  و مدام رو به جون هم بندازه تا تو سایه جنگ و اختلاف داخلی، دشمنا به جنایتاشون مشغول باشن اصلا چرا این به اصطلاح حاج آقای شما یک کلمه از ظلم و جنایات صهیونیستا نمیگه به مسلمون کشی شون اعتراض نمیکنه بعد مدام با نظام اسلامی ایران دشمنی میکنه..... *آخه پدر....بزن کنار تا یه حرف بیخودی از دهنم در نیومده ×آره محمد بزن کنار به خدا بد میشه _میزنم کنار  ولی این نابرادر تنها پیاده بشه *فقط بخاطر میلاد چیزی که لایقشی نثارت نمیکنم وگرنه هرکی صدتا کمترش پشت سر حاج آقامون گفته مشت و ... _ که زدی از صدتا فحش و مشت بدتر بود...به سلامت *پیاده شو میلاد _میلادجان کجا؟ شما مهمون دارید. بیا برگردیم خونه *میلاد اگه الان اومدی که اومدی وگرنه دور منو و هیئت و همه چی رو خط بکش ×محمد من باید برم _چرا باید؟ داداشم اصلا تا خونه من هیچی نمیگم فقط بیا بریم خونه مادر و حلما... *برادر میلاااااااد ×خداحافظ محمد میلاد  پیاده شد، و با قدم های مردد دنبال صادق راه افتاد. لحظاتی بعد سوار ماشینی شدند. میلاد  قبل از سوار شدن سرش را برگرداند، و به محمد نگاهی انداخت اما با کشیده شدن دستش در ماشین نشست. محمد به دور شدن ماشینی که آنها را سوار کرده بود، خیره شد. بعد ماشین خودش را روشن کرد. نفس عمیقی کشید و شروع کرد زیرلب آیت الکرسی خواندن. ادامه دارد... 🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین 🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ.. ° °قسمت °°سردار (دانشگاه افسری امام حسین - ۱۳:۳۰) _فرشته ها خسته شدن بس که ثواب نوشتن سر از سجده بردار حاج حسین، شب شدها! عباس کلاه لبه دارش را از روی موهای پرپشت و سفیدش برداشت، و کنار حسین روی دو زانو نشست و ادامه داد: _کلاسای عصرتو براچی تعطیل کردی حسین؟  حسین سر از سجده برداشت، و همانطور که نگاهش خیره تسبیحش بود آهسته گفت: +باید برگردم عباس _قبلا درموردش حرف زدیم +حرف من همونه که گف... -تو یه هستی حسین، پس باید از مافوقت اطاعت کنی حسین سرش را بلند کرد. انعکاس نگاهش که در چشم های گرد و سرخ عباس افتاد، لب های ترک خورده اش را بی صدا از هم بازکرد ولی چیزی نگفت. از جیب لباسش کاغذ تاخورده ای را بیرون آورد و درحالی که بلند میشد آن را در دستان عباس گذاشت. عباس کاغذ را که باز کرد، برق از چشمانش پرید. دست حسین را که حالا تمام قد ایستاده بود، گرفت و با تشر گفت: _مثل بچه ها قهر میکنی....استعفاتو دستم دادی که چی؟ حالا که... +خیلی بهش فکر کردم _دوتا گزارش از چندتا تازه کار علیه ات رد شده  بعد... +بخاطر اون نیست _پس چیه؟ چیه اگه جانزدی و کم نیاوردی؟ +اواخر جنگ یه بار که برا رفته بودم تو خاک دشمن...یهو یه کلت کمری چسبید به شقیقه ام پشت بندشم یه صدای گوش خراش با لهجه زیاد اما به زبون فارسی گفت"همه چی تمومه" اون لحظه باهمه وجود آماده بودم برا دفاع از و بدم ولی حالا.. حالا عباس...وقتی 🌿محمدم🌿 گفت برا همون اهداف میخواد بره تو دل خطر... دلم لرزید _کسی بخاطر عشق پدرانه ات به تنها بچه ات سرزنشت نمیکنه حسین! اونم...بعد از اون تا پسری که هیچکدوم برات نموندن... +من با کسی کار ندارم، حرفم بین خودم و خدای خودمه...اینکه فکر میکنی با چهارتا تهمت و توهین جازدم برا تویی که رفیق چهل سالمی... _ببخشید نباید اونطور می... +هنوز حرفم تموم نشده...عباس من راهمو عوض نکردم. فقط دارم از طریق دیگه ای وارد میشم _نمیتونم اجازه بدم با وضعی که داری بری منطقه +عباس اگه آزاد باشم راحت تر میتونم با این برخورد کنم -برا یه مهم اینجا بهت احتیاج دارم +تو نیروی خوب برا عملیاتای اینجا داری _ولی به هیچکدومشون مثل تو ندارم...حسین نمیخواستم بگم ولی...از بچه های اطلاعات یه تیم پنج نفره برا این عملیات قراره همکاری کنن +خب؟ -کوروشم جزء اون پنج نفره! +اونکه با قید وثیقه بیرونه...با من شوخی نکن عباس آخه یه خبرچین ساده چرا باید تو مهم.... _ولله اینجا بیشتر بهت نیازه دایره این پرونده هر روز داره بزرگتر میشه تازه اون اعتراف کرده...  ادامه دارد... 🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین 🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ.. ° °قسمت °°مهمان داریم در همین هنگام در خانه پدری حلما، سفره ای باسیلقه چیده شده بود. حلما و محمد که وارد خانه شدند، بوی سبزی سرخ شده و نارنج، دهانشان را به تعریف بازکرد. حلما جلوتر از محمد دوید داخل سالن پذیرایی و گفت: +سلام مامانی ...قرمه سبزیه؟ ×سلام گل دخترم، بله به افتخار داماد عزیزم بعد لبخند کوچکی تحویل چشمان محمد داد. محمد هم که متوجه شده بود گل از گل چهره مهربانش شکفت و درحالی که کاسه های ترشی را از مادر حلما میگرفت گفت: _دستت دردنکنه مامان جان مگه شما به فکر من باشی حلما چادرش را از سرش برداشت، و روی دست انداخت بعد رو به مادرش گفت: +نو که اومد به بازار کهنه میشه... ×حسودی نکن دخترجان _مامان جان ببین تو این مدت چی کشیدم از بس... و درحالی که لحنش به شوخی تغییر میکرد ادامه داد: _از بس غذا های خوشمزه درست میکنه سه کیلو چاق تر شدم آخه نباید از در رد بشم؟ و صدای خنده مادر حلما و محمد، در خانه پیچید. حلما نیم نگاهی به محمد انداخت و چیزی نگفت. دقایقی بعد مادرحلما صدا زد: ×حلما سادات بیا دیگه سفره پهنه مادر _خانم خانما بیا دیگه شوهرت غلط کرد هرچی گفت اما صدایی در جواب نیامد. محمد درحالی که بلند میشد گفت: _کار خودمه باید برم منت کشی! ×موفق باشی اما همینکه محمد بلند شد، سرش با پارچ آبی که در دستان حلما بود برخورد کرد. پارچ استیل روی زمین افتاد، و تمام تن محمد خیس آب شد. محمد دستش را روی سرش گذاشت و نشست. حلما آمد کنارش و گفت: +خاک به سرم چت شد؟ به جون خودم فقط میخواستم یکم خیست کنم نه که سرت بترکه... ×دامادمو دستی دستی کشتی +مامان چ... همان موقع محمد باقی مانده پارچ آب را روی صورت حلما ریخت و با خنده گفت: _زدی آب یخی آب یخی نوش کن +بدجنس داشتم از ترس سکته میکردم _تسلیم خانم جان من همینجا... ×غذا سرد شد دیگه مثلا کارتون داشتم گفتم بیایین _من با اجازه تون برم لباسمو عوض کنم +شرمنده شوهرجان اینجا لباس نداری _خب برا منم مثل خودت یه چند دست لباس میذاشتی ×نی نی کوچولوهای من... +بذار ببینم مامانم چیکارمون داره دیگه _بفرما مادرجان جمعا چهارگوش ما در اختیار شما ×درمورد میلاد...!! خواستم تا نیومده یه چیزی درموردش بهتون بگم ادامه دارد... 🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین 🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ.. ° °قسمت °°کوری حلما دیس برنج را جلو کشید، و درحالی که برای محمد می کشید گفت: +جلو در دیدم قیافه میلاد درهمه حالا سر چی بحث تون شد؟ ×این چند وقته سرش خیلی تو کتابه... _مادر بهش سخت نگیرید جوونه اگه تو خونه پیدا نکنه بیرون دنبالش میگرده ×چه سختی آخه خودش هفته پیش اومد گفت مامان مطالعه مذهبیت زیاده میخوام کمکم کنی برا هیئت مون +خب؟ ×دنبال یه سری حدیث تو میگشت دیدم داره از اینترنت مطلب برمیداره بهش گفتم منبع اینا معلوم نیست بذار از رو کتاب معتبر برات پیدا کنم، که بیشتر اون حدیثایی که میخواست  نبود تو کتابای موثق ... _دنبال چه جور حدیثی میگشت؟ ×یه چیزی که مربوط به مراسم لعن  باشه هرچی بشه به این جور جلسات نسبت داد.... +سر این بحث تون شد؟ ×نه...دیشب بیرون که بود رفتم سر میزشو مرتب کردم... +خاک به سرم سیگار پیدا کردی تو اتاقش؟ × نه، بذار حرفمو بزنم دختر...!! 🔥دوتا رمان پیدا کردم🔥 که یه مقدار از شون خوندم.. بعد یهو دیدم میلاد جلو درِ اتاقش ایستاده داره با نگرانی نگاهم میکنه!! _کتابای نامناسبی بودن؟ مادرحلما با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت: ×آره...بهش گفتم نباید از این چرندیات بخونه گفتم خوندن یه 📛داستان📛 که باجزییات صحنه و شرح داده حرامه اصلا با دیدن یه کلیپ مستهجن فرقی نداره....!!! +خب بعد میلاد چی گفت؟ ×کتابارو از دستم کشید و گفت برادر صادق گفته که وقتش شده با این سطح از مسائل آشنا بشه....این بچه نفهم... +گریه نکن مامان...حالا ... ×سرم داد زد برا اولین بار تو این بیست سال عمرش.! حلما رفت آن طرف سفره و مادرش را بغل کرد و رو به محمد گفت: +قرص قلب مامانمو میاری؟ _کجاست؟ +تو اتاقش جلو آیینه رو میز کوچیکه لحظاتی بعد، محمد با عجله قرص ها را دست حلما داد و کنارش نشست. حلما یک قرص قرمز براق برداشت و زیر زبان مادرش گذاشت.محمد در گوش حلما گفت: _مامانو ببریم دکتر؟ همان لحظه مادرحلما با دستش دست محمد را گرفت و همانطور که نفس نفس میزد، آهسته گفت: ×برا ...میلاد...برادری کن! -چشم مامان جان چشم ادامه دارد... 🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین 🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ.. ° °قسمت °°نفوذی (ده روز بعد-جلسه مشترک ) حسین از جایش بلند شد و گفت: _صلاح نمیدونم اطلاعات طبقه بندی شده رو چنین جایی مطرح کنم. عباس برگه هایی که در دستش بود را مرتب کرد و گفت:  _قرار بر همکاریه... حسین سرش را پایین انداخت و گفت: _بعضی افراد در جلسه هستن که در حد... یکدفعه کوروش خودکاری که در دستش بود را روی میز انداخت و گفت: _مشکلت با من چیه حاجی؟ حسین بلافاصله گفت:  _مشکل اینه که شما جایی ایستادی که نباید... کوروش پوزخندی زد و گفت: _اولا که من نشستم دوما اینکه اختلافات سیاسی تو با بابام نباید باعث درگیری... حسین کیفش را از روی صندلی برداشت و درحالی که به کوروش اشاره میکرد گفت: _البته که اگه پشتت به جناح سیاسی پدرت گرم نبود، اینجا نبودی، بحث بچه بازی نیست... کوروش کتش را از پایین مرتب کرد، تمام قد ایستاد و گفت:  _یه حقیقت غیر قابل انکار اینه که  فهم و توانایی های آدم رابطه معکوس با سن و سال داره.. عباس عینکش را از چشمش برداشت و روبه کوروش گفت: _ اقای مغربی شما نه فقط به آقای رسولی بلکه به اکثر افراد حاضر در جلسه و بیشتر دانشمندا و محققین تاریخ دارید میکنید. بشینید تا جلسه رو به جای... حسین درحالی که دسته کیفش را میفشرد رو به کوروش گفت: _یه حقیقت غیرقابل انکار باندیه که به تهش وصلی بچه! کوروش رفت و مقابل حسین ایستاد، و با دستان گره کرده  گفت: _از پرونده سازی برای من چیزی عایدت نمیشه! حسین نگاهی به جمع انداخت و از اتاق خارج شد. کوروش دنبالش دوید و در راهرو به او رسید و گفت: _حاجییییی...حق نبود اینطوری جلو جمع با من حرف بزنی حسین برگشت و گفت: +اگه حق به حقدار میرسید الان تو زندان بودی _اون بار قاچاق ربطی به من نداشت تو جلسه دادگاه اون بوشهریه اعتراف کرد... +اینکه چیکار کردی اون بدبخت گناهتو گردن گرفته بماند...! چطور از مادرِ زنِ مرحومت رضایت گرفتی که الان پای میز محاکمه نیستی؟!! کوروش مشتش را باز کرد. عرق سردی روی پیشانی اش نشست و از جیب شلوارش یک فلش کوچک سبز را بیرون آورد و  گفت: _وقت کردی یه نگاه به این بنداز حاجی +علاقه ای به دیدن.... -این یکی فرق داره حاجی! مطمئنم به دیدن این فیلم علاقه داری +من دیگه کاری با تو ندارم نمیخوام ببینمت تو هیچ جلسه دیگه ای سر هیچ پرونده ای! میفهمی بچه؟ _ولی من باهات خیلی کار دارم حاجی، راستی به عروست سلام برسون. کوروش این را گفت، و با برق عجیبی که در چشمان درشتش بود، از حسین جدا شد و به طرف اتاق رفت. حسین به فلشی که کوروش در دستش گذاشته بود، خیره شد. شقیقه هایش تیر میکشید، با عجله به طرف خیابان رفت. ادامه دارد... 🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین 🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ.. ° °قسمت °°خبرهای خوب _خداحافظ +به سلامت مهندسم...اِ...محمد ناهارتو نبردی _چاکرم +باش _اینجوریاست؟ +برو خجالت بکش مزاحم این خانم محترم نشو -آخه این خانم محترم ...سلام آقای ملکی حلما چادر سفیدش را محکم تر گرفت، و محمد خودش را عقب کشید، و اجازه داد همسایه از  راه پله عبور کند. بعد به چشمان پر از خنده حلما نگاه کرد و شانه هایش را بالا انداخت و سوار آسانسور شد. دکمه پارکینگ را زد، و همانطور که درِ آهنی آسانسور بسته میشد دستش را کنار سرش بالا آورد و روبه حلما سلام نظامی داد. حلما دستش را روی قلبش گذاشت و به لبخندش اجازه داد به تمامی روی صورتش طرح خنده بیندازد. بعد درِ خانه را بست چادرش را روی دسته مبل گذاشت و دوید سمت تلفن و با مادرش تماس گرفت: +الو..سلام مامانی بهتری؟ _سلام گلم آره خوبم. میلاد از دیشب که اومد درمانگاه دید زیر سِرُمم تا الان از کنارم تکون نخورده +وظیفه اشه گوشیو بده بهش _حالا بعدا ، چی شد به محمد گفتی؟ +هم آره هم نه -یعنی چی؟ +جواب آزمایشو گذاشتم ته ظرف غذاش _اه کثیفه این چه کاریه دختر! +تو پلاستیک گذاشتم بعد روش ماکارونی ریختم _حالا اگه غذاشو تا آخر نخورد چی؟ +نترس دامادت تا  ظرفو خالی نکنه زمین نمیذاردش _میلاد سلام میرسونه میگه دایی شدنم مبارک +بهش بگو علیک سلام بیشع... _حلماااا +باشه مامان من برم بخوابم یکم برو عزیزم در پناه خدا...راستی چی دوست داری برات درست کنم ؟ +ول کن با این وضعت مامان، خودم هرچی دلم بخواد درست میکنم _ترشی، شیرینی، میوه ای چیز خاصی دلت نمیخواد؟ +نوچ فقط زود، زود گشنه ام میشه _قربونش برم الهی +خدا نکنه...میگم راستی مامانی _جانم +امشب دعوتیم خونه مادر شوهرم _بهشون میگی؟ +خود محمد به محض اینکه بفهمه به همه عالم میگه _ای جانم! خب برو استراحت کن فعلا +چشم، خداحافظ _خدا حامی و حافظت ان شاالله ادامه دارد... 🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین 🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ.. ° °قسمت °°پروانگی +گفتی محرم ترک؟ _آره اولین شهید ایرانی... مادر محمد سینی چای را روی زمین گذاشت و گفت: ×محمد ریز ریز یواش چی میگی به عروس خوشکلم که اینطوری رنگش پریده؟ محمد سرش را بلند کرد، و سعی کرد غمی که برصدایش سایه انداخته بود را پنهان کند: _هیچی مامان اخبار منطقه رو براش میخوندم ×سرتو از اون گوشی بیار بیرون یه شبم که اومدید ببینیمتون....اِ حاجی خیره باشه بلاخره از اتاقت اومدی بیرون! حلما و محمد پیش پای حاج حسین، بلند شدند. محمد جلو رفت، و دست پدرش را بوسید حلما لبخندی زد و سلام کرد. حاج حسین ابروهای کم پشت و سفیدش را بالابرد و روبه حلما گفت: _بیا کارت دارم بابا حلما با گوشه چشم نگاهی به محمد انداخت و گفت: _اتفاقا ماهم کارتون داریم باباجون حاج حسین روی سر بی مویش دستی کشید، و قبل از اینکه چیزی بگوید، موبایلش زنگ خورد. مادر محمد اخمی کرد، و خطاب به شوهرش گفت: ×باز که رفتی حاجی...خب نمیشه به من بگید بعد خودم به حاجی میگم دهان محمد به لبخند بازشد، جوری که دندانهای ردیف و سفیدش پیدا شدند، بعد دست حلما را گرفت و همانطور که او را روی زمین می نشاند گفت: _نه نمیشه از این دست اخبار رو فقط یه بار میگن مادرش گردن راست کرد و گفت: ×وا مگه چی میخوای بگی حالا...اصلا تو بگو حلما جان +منکه هرچی آقامون بگه _راه نداره مامان باید صبر کنی تا بابا بیاد ×چه جورم میخنده...لابد میخوای خبرای جنگ و کشتار و اینارو بگی باز بعد مثلا بگی فلان شهر سوریه از دست فلان جنایت کار خلاص شد _آزادی مردم مسلمون بیگناه از شر تروریستا کم خبریه؟ ×نه مادر ولی همچین ربطش به ما... _مامان شما روزی صدبار این بحثارو با بابا میکنی خسته نمیشی؟ ×خب باباتم که هرچی میگه من آخرش نمیفهمم مدافع حرم یعنی چی آخه، قربون حضرت زینب برم منم دلم راضی نمیشه کسی به قبر نوه پیغمبر بی احترامی کنه ولی... _مامان فکرمیکنی اگه داعشیا حرم حضرت زینبو زبونم لال...خراب کنن بعد برن سراغ حرم بقیه ائمه...چی میشه؟ این داعشیا دارن آدم کشی و ظلم و جنایت میکنن اگر مسلمونای جلوشون نایستن از اسلام واقعی چیزی نمی مونه!  چند سال بعدم میگن از کجا معلوم حسین و زینب و عباسی درکار بوده اگه بود قبری ازشون لااقل نشونی چیزی می موند، پس اسلام همینه که ما میگیم. اسلام رو فقط یه نماز با هر وضعی درحال ظلم و غصب به دنیا معرفی میکنن دین مونو میکنن رو نابود میکنن تازه فکر میکنی شعارشون چیه؟شنیدی تاحالا؟ دولت اسلامی عراق و شام...میخوان بعدش بیان ایرانم بگیرن به قول خودشون کافرای مجوس منظورشون ما ایرانیاییم مردا رو سر ببرن و ناموس... در همین هنگام صدای حاج حسین از اتاق بلند شد: _حلما بیا اینجاااا ادامه دارد... 🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین 🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ.. ° °قسمت °°باج حاج حسین دوباره صدا زد: _حلما بابا بیا دوباره تلفنش زنگ خورد این بار با عصبانیت جواب داد: _چه مرگته هی فرتو فرت به من زنگ میزنی؟ ×چرا عصبانی میشی حاج آقا واسه ترکشایی که تو مخته خوب نیست ها، _این فیلمه چیه بهم دادی؟ منظورت از این کارا چیه؟اصلا تو به چه حقی عروسمو تعقیب کردی؟ ×جوش نزن حاجی منکه بهت گفتم پا رو دمم نذار ...در ضمن اون موقع که رفقای من این فیلمو گرفت حلما هنوز عروست نشده... _دهن کثیفتو ببند اسم عروسمو نیار ×مثل اینکه اینجوری به جایی نمیرسیم پس خوب گوش کن چی میگم حاج حسین... -نه تو گوش کن بچه پولدار ازت شکایت میکنم... ×به چه جرمی؟ به جرم حرف زدن با عروست تو قبرستون؟ یا گرفتن فیلمی که ممکنه برات دردسر ساز بشه؟ -چرا چرت و پرت میگی چه دردسری؟ ×میدونستی امروزه تکنولوژی چقدر پیشرفت کرده؟ مثلا کافیه صدا و تصویر یه نفرو داشته باشی بعد میتونی باهاش... -خفه شو کوروش فقط خفه شو حاج حسین تلفن را زمین کوبید، دست هایش را روی شقیقه هایش فشرد. تمام سرش با درد عجیبی نبض میزد. و قلبش به شدت به دیواره ی سینه اش هجوم آورده بود. در طرف دیگر خانه، حلما با نگرانی به محمد نگاهی کرد. محمد به نشانه تایید آرام چشم برهم گذاشت. حلما دستش را روی شانه محمد گذاشت و به آرامی از جایش بلند شد و به طرف اتاق حاج حسین، رفت اما وقتی به اتاق رسید، جیغ بلندی کشید. محمد و مادرش به طرف اتاق دویدند. حاج حسین کنار تخت روی زمین افتاده بود و چشمانش نیمه باز بود. مادر محمد شروع کرد به کوبیدن بر سرش و داد و بیداد کردن. محمد رفت سر پدرش را بلند کرد و دو انگشتش را روی گردن حسین گذاشت. بعد رو به حلما با عجله گفت: _زنگ بزن اورژانس! (سه ساعت بعد_بیمارستان خاتم الانبیاء) _همراه آقای رسولی... پرستار گوشی تلفن را زمین گذاشت و روبه نگاه منتظر جمع گفت: _فقط یه نفرتون... محمد سینه ستبرش را جلو داد و گفت: _چی شده؟ حالش چطوره؟ پرستار به چند برگه کاغذ برداشت و درحالی که جلو میرفت گفت: _دنبالم بیا محمد به مادرش و حلما دلداری داد و دنبال پرستار راه افتاد، پرستار پرسید: _چه نسبتی با بیمار دارید؟ +پسرشم _گروه خونیتون چیه؟ +اُ منفی _به همه میتونی خون بدی ولی هیچ کس جز ... +بله میدونم حالا بابام خون احتیاج داره؟ -بله یه عمل جراحی سخت در پیش داره باید با دکترش صحبت کنید +دکترش کجاست؟ _داریم میریم پیشش ادامه دارد... 🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین 🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ.. ° °قسمت °°بیداری در طرف دیگر بیمارستان دختر جوانی با روپوش سفید از اتاق مراقبت های ویژه بیرون آمد و گفت: _بین همراهای آقای حسین رسولی کسی به اسم عباسِ... یکدفعه عباس از روی صندلی بلند شد. تسبیحش را در مشتش فشرد و گفت: _چی شده خانم پرستار؟ پرستار نگاهی به چشمان خیس حلما و مادر محمد، انداخت و گفت: _نگران نباشید آقای رسولی کاملا هوشیارن فقط خواستن دوستشونو فوری ببینن بعد رو به عباس گفت: _لباس مخصوص که پوشیدین وارد بشین، فقط پنج دقیقه بدون استرس! عباس به نشانه تایید سری تکان داد و از درهای شیشه ای عبور کرد. -چطوری پیرمرد؟ +هنوز زندَم -بابا عزائیلو از رو بردی +عباس -جان عباس +شاید بعد عمل زنده نباشم... -بادمجون بم آفت نداره اصلا... +بذار حرف بزنم وقت نداریم عباس... -داری منو میترسونی +تو و ترس سردار؟ -ترس از دست دادنِ رفیقِ نزدیکتر از برادر کم ترسی نیست +چیزی که میخوام بگم خیلی مهمه... درمورد پرونده کوروش... -بذار بعد عملت حرفشو میزنیم اینقدر بزرگش نکن این تازه به دوران رسیده رو +بزرگ هست، نه خودش، گندی که داره میزنه بزرگه! -کوروش؟! قدِ این حرفا نیست +خودش شاید ولی باندی که بهش وصله چرا...منافقایی که از داخل دارن ریشه این نظام و مردمو میزنن...پرونده اش تقریبا تکمیله ولی ... -از چی حرف میزنی؟ +تو فکر میکردی پرونده کوروش فقط مختص قاچاق کالا و چندتا مزدور اجیر کردنه که بر علیه رهبر و نظام خبرا و کلیپای جعلی درست کنن؟ -نکنه...رفتی سراغ پرونده باباش؟؟؟ +باباش فقط یه مهره ست یه مهره از صدتا مهره ای که نون این حکومتو میخورنو و برا دشمنای این ملت جاسوسی میکنن -فکرمیکنی اعترافای اون جاسوس دو تابعیتیه... +فقط فکر من نیست حقیقته، میدونی کی پشت این قضیه ست؟یکی که مسعود کشمیری منافق پیشش یه جوجه کلاغ بیش نیست -باخودت چیکار کردی حسین؟ پا تو چه ماجرایی گذاشتی تنها؟ +ادمی که تو راه خدا باشه شاید تنها... -توروخدا بسه حسین داره از...از چشمات خون میاد... +تورو حضرت عباس صبرکن عباس...اینا چندین ساله که دارن مملکتو با آمریکایی و انگلیسی معامله میکنن هرکی هم جلوشون وایسه میکنن مثل تا پرونده ترور نخست وزیری رو باز کرد زدن کشتنش! کیا؟ همونایی که مهره های مهم تر از کشمیری رو داخل دارن! ببین سال شصت  کیا رو کردن! خادمای مردمو و اسلام رو مثل ، ، ، همین که ترورش کردن و خدا دوباره برش گردوند حالا که نتونستن جسمشو نابود کنن میخوان ترور شخصیتش کنن! فتنه ۸۸ یادته ؟ میخوام از فتنه بعدی برات بگم... خون که روی صورت حسین جاری شد، صدای فریاد مردانه  عباس بلند شد: _پرستاااااار ادامه دارد... 🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین 🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ناراحتے براے نداشتـہ ها، یعنے هدر دادن داشتـہ ها. من "ایمان دارم" داشتـہ هایم بیشتر از نداشتـہ هاے زندگیم است. بیشتر بـہ داشتـہ هایمان بنگریم... کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
💗دوست داشتن قانونِ خاصی نمیخواهد💗 آنچنان پیچیده نیست که نتوانی برایِ دلت توضیح بدهی ... همان که یک نفر می آید که دلت را مالامالِ دوست داشتن میکند ... حرفهایش با همه فرق میکند و محبت هایش روحت را گرم میکند ... و چشم هایش آشناترین واقعه یِ زندگی ات میشود ... همان که میتوانی با او سالها حرف بزنی و کلمه و جمله ها و داستان ها تمام نشوند ... که دوست داشتنش دلت را زخمی نمیکند و روحت را دلگیر ... یعنی انتخابت قشنگ ترین تصمیمِ روزگارت است کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
✍عارفی به شاگردانش گفت: بر سر دنیا کلاه بگذارید (دنیا را فریب دهید) پرسیدند : چگونه؟ فرمود: نان دنیا را بخورید ولی برای آخرت کار کنید. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند