کہ سجادے اومد سمتم
_چیزے شده خانم محمدے❓
_فقط آنتـݧ رفت قطع شد فقط میترسم ماماݧ نگراݧ بشہ
گوشیشو داد بهم و گفت:
بفرمایید مـݧ آنتـݧ دارم زنگ بزنید کہ مادر از نگرانے در بیاݧ
تشکر کردم و گوشے و گرفتم
تصویر زمینہ ے گوشے عکس یہ سربازے بود کہ رو بازوش نوشتہ بود" مدافعـــــــــاݧ حــــــــــــرم"
خیلے برام جالب بود
_چند دیقہ داشتم رو صفحه رو نگاه میکردم...
خندید و گفت:
چیشد❓زنگ نمیزنید❓
کلے خجالت کشیدم
شماره ے مامان و گرفتم سریع جواب داد:
بلہ بفرمایید❓
سلام ماماݧ اسماء ام آنتـݧ گوشیم رفت با گوشے آقاے سجادے زنگ زدم نگراݧ نباش تا چند ساعت دیگه میایم خدافظ
نزاشتم اصـݧ حرف بزنہ میترسیدم یہ چیزي بگہ سجادے بشنوه بد بشہ
_گوشے سجادے و دادم و ازش تشکر کردم
سجادے بلند شد و رفت سر هموݧ قبرے کہ بهم نشـوݧ داده بود نشست و گفت:
خانم محمدے فکر کنم زیاد اینجا موندیم شما دیرتوݧ شد اجازه بدید مـݧ یہ فاتحہ اے بخونم و بریم
_نصف گل هایے رو کہ خریده بود و برداشتم با یہ بطرے آب و رفتم پیش سجادے
روے قبرو شستم،گلهارو گذاشتم روش و فاتحہ اے خوندم
سجادے تشکر کردو گفت:
نمیدونم چرا قسمت نیست ما حرفامونو کامل بزنیم.
_بلند شدیم و رفتیم سمت ماشیـݧ
در ماشیـݧ رو برام باز کرد
سوار ماشیـݧ شدم خودش هم سوار شد و راه افتادیم
تو راه پلاک همش تکوو میخورد مـݧ کنجکاو تر میشدم کہ بفهم چہ پلاکیہ.
دلم میخواست از سجادے بپرسم اما روم نمیشد هنوز.
سجادے باز ضبط و روشـݧ کرد ولے ایندفعہ صداے ضبط زیاد نبود
مداحے قشنگے بود😂
"منو یکم ببیـݧ سینہ زنیمو هم ببیـݧ
ببیـݧ کہ خیس شدم عرق نوکریمہ ایـ😂
دلم یہ جوریہ ولے پر از صبوریہ
چقد شهید دارݧ میارݧ از سوریہ"
اشک تو چشماے سجادے جمع شده بود😭 محکم فرموݧ و گرفتہ بود داشت مستقیم بہ جاده میکرد
برام جالب بود
چند دیقہ بینموݧ با سکوت گذشت
تا اینکہ رسیدیم بہ داخل شهر
اذاݧ و داشتـݧ میگفتـݧ جلوے مسجد وایساد سرشو بگردوند طرفم و گفت:با اجازتوݧ مـݧ برم نماز بخونم زود میام
پیاده شد مـݧ هم پیاده شدم و گفتم مـݧ هم میام
_بعد از نماز از مسجد اومدم بیروݧ بہ ماشیـݧ تکیہ داده بود تا منو دید لبخند زدو گفت:قبول باشہ خانم محمدے
تشکر کردم و گفتم همچنیـݧ
سوار ماشیـݧ شدیم و حرکت کرد جلوے یہ رستوراݧ وایساد و گفت اگہ راضے باشید بریم ناهار بخوریم گشنم بود نگفتم و رفتیم داخل رستوراݧ و غذا خوردیم
_وقتے حرف میزد سعے میکرد بہ چشمام نگاه نکنہ و ایـݧ منو یکم کلافہ میکرد ولے خوشم میومد از حیایےکہ داشت.
_تو راه برگشت بہ خونہ بهش گفتم کہ هنوز خیلے از سوالاے مـݧ بے جواب مونده
حرفم رو تایید کرده و گفت منم هنوز خیلے حرف دارم واسہ گفتـݧ و اینکہ شما اصلا چیزے نگفتید میخوام حرفاے شما رو هم بشنوم
_اگہ خوانواده شما اجازه بدݧ یہ قرار دیگہ هم براے فردا بزاریم
با تعجب گفتم:
فردا❓زود نیست یکم
از نظر مـݧ البتہ نظر شما هر چے باشہ همونہ
گفتم باشہ اجازه بدید با خوانواده هماهنگ کنم میگم ماماݧ اطلاع بدݧ
تشکر کرد
_رسیدیم جلوے در.میخواستم پیاده شم کہ دوباره چشمم افتاد بہ اوݧ پلاک حواسم بہ خودم نبود سجادے متوجہ حالت مـݧ شد و گفت:خانم محمدے ایشالا بہ موقعش میگم جریاݧ ایـݧ پلاک😂 و بہ خودم اومد از خجالت داشتم آب میشدم😓بدوݧ اینکہ بابت امروز تشکر کنم خدافظے کردم و رفتم
کلید وانداختم درو باز کردم
ماماݧ تا متوجہ شد بلند شد و اومد سمتم
سلاااااااام ماماݧ جاݧ
دستش و گذاشتہ بود رو کمرش و در اوݧ حالت گفت:
_سلام علیکم خوش اومدے
گونشو بوسیدمو گفتم مرسے
اومدم برم کہ دستمو گرفت و گفت کجا❓ازدستت عصبانیم
خودمو زدم بہ اوݧ راه ابروهامو بہ نشانہ ے تعجب دادم بالا و گفتم:عصبانے براے چی❓ماماݧِ اسماء و عصبانیت❓شایعست باور نکـ.ماماݧ جاݧ حرفایے میزنیا
نتونست جلوے خندشو بگیره
خبہ خبہ خودتو لوس نکـݧ بیا تعریف کـݧ چیشد اصـݧ چرا رفتہ بودید بهشت زهرا😁❓
اومدم کہ جواب بوم تلفـݧ زنگ زد خالم بود.
نجات پیدا کردم و دوییدم سمت اتاقم......
ادامه داره😂
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
┄┅🌵••══••❣┅┄
•• ••
┄┅❣••══••🌵┅┄
❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞❣
❤ #عاشقانہ_دو_مدافع❤️
#قسمت_بیست_پنجم
_اومدم کہ جواب بدم تلفـݧ زنگ زد خالم بود
نجات پیدا کردم و دوییدم سمت اتاقم...
چادرم و درآوردم تو آیینہ نگاه کردم چهرم نسبت به سه سال پیش خیلے تغییر کرده بود
بہ خودم لبخندے زدم و گفتم اسماء ایـݧ سجادے کیہ❓
چرا داره بہ دلت میشینہ❓
همونطور کہ بہ آیینہ نگاه میکردم اخمام رفت تو هم
_اسماء زوده مقاومت کـݧ نکنہ ایـݧ هم بشہ مث رامیـݧ تو باید خیلے مواظب باشے نباید برگردے بہ سہ سال پیش
علے فرق داره نوع نگاهش،صدا کردنش،حرف زدنش،عقایدش...
_خندم گرفت ...هہ علے❓هموݧ سجادے خوبہ زیادے خودمونے شدم
_در هر حال زود بود براے قضاوت
هنوز جلوے آیینہ بودم کہ ماماݧ در اتاق و باز کرد
کجا فرار کردی❓
خندم گرفت
فرار کجا بود مادر مـݧ اومدم
لباسامو عوض کنم
خوب پس چرا عوض نکردے هنوز❓
داشتم تو آیینہ با خودم اختلاط میکردم
مامانم با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
بسم اللہ خل شدے ❓
خندیدم و گفتم بووووودم
راستے ماماݧ آقاے سجادے گفت کہ قرار بعدیموݧ اگہ شما اجازه بدید براے فردا باشہ
فردا❓چہ خبره اسماء
نمیدونم ماماݧ عجلہ داره
براے چے مثلا عجلہ داره
دستمو گذاشتم رو چونم و گفتم خوب ماماݧ براے مـݧ دیگہ
ماماݧ با گوشہ ے چشمش بهم نگاه کرد و گفت:بنده خدا آخہ خبر نداره دختر ما خلہ تو آیینہ با خودش حرف میزنہ
إ مامااااااااااا...
در حالے کہ میخندید و از اتاق میرفت بیروݧ گفت :باشہ با بابات حرف میزنم
راستے اسماء اردلاݧ داره میاد.
از اتاق دوییدم بیروݧ با ذوق گفتم کے داداش کچلم میاااااد
فردا
خبر داره از قضیہ خواستگارے❓
_معلومہ کہ داره پسر بزرگمہ هااا تازه خیلے هم تعجب کرد کہ تو بالاخره بعد از مدت ها اجازه دادے یہ خواستگار بیاد براے همیـݧ از پادگاݧ مرخصے گرفتہ کہ بیاد ببینتش
دستم و گذاشتم رو کمرمو گفتم:
آره تو از اولم اردلاݧ و بیشتر دوست داشتے بعد باحالت قهر رفتم اتاق
_ماماݧ نیومد دنبالم خندم گرفتہ بود از ایـݧ همہ توجہ ماماݧ نسبت بہ قهر مـݧ اصلا انگار ݧ انگار
خستہ بودم خوابیدم
باصداے اذاݧ مغرب بیدار شدم اتاقم بوے گل یاس پخش شده بود.
دیدم رو میزم چند تا شاخہ گل یاسہ
تعجب کردم تو خونہ ما کسے براے مـݧ گل نمیخرید ولے میدونستـݧ گل یاس و دوست دارم اولش فکر کردم ماماݧ براے آشتے گل خریده ولے بعید بود ماماݧ از ایـݧ کارا نمیکردم
موهام پریشوݧو شلختہ ریختہ بود رو شونہ هام همونطور کہ داشتم خمیازه میکشیدم اتاق رفتم بیروݧ و داد زدم:
ماماااااااݧ ایـݧ گلا چیہ❓
مـݧ باهات آشتے نمیکنم تو اوݧ کچل و بیشتر از مـݧ دوست دارے
اردلاݧ یدفہ جلوم ظاهر شد و گفت:
بہ مـݧ میگے کچل❓از هیجاݧیہ جیغے کشید م و دوییدم بغلش و بوسش کردم هنوز لباس سربازے تنش بود میخواستم اذیتش کنم دستم و گرفتم رو دماغم گفتم:
_اه اه اردلاݧ خفہ شدم از بوے و جورابو عرقت قیافشو ببیـݧ چقد سیاه شدے زشت بودے زشت تر شدے
خندید و افتاد دنبالم
بہ مـݧ میگے زشت❓
جرئت دارے وایسااا
ماماݧ با یہ اللہ اکبر بلند نمازشو تموم کرد و گفت چہ خبرتونہ نفهمیدم چے خوندم
قبول باشہ ماماݧ مگہ نگفتے اردلاݧ فردا میاد
چرا منم نمیدونم چرا امروز اومد
_اردلاݧ اخمی کردو گفت ناراحتید برم فردا بیام
خندیدم هولش دادم سمت حموم نمیخواد تو فعلا برو حموم...
راستے نکنہ گلارو تو خریدے❓
ناپرهیزے کردے اردلان...
خندید و گفت:بابا بغل خیابوݧ ریختہ بودݧ صلواتے مـݧ پول نداشتم برات آبنبات چوبے بخرم گل گرفتم
گل یاس❓اونم صلواتے
برو داداااااش برووو کہ خفہ شدیم از بو برو.
_داشتم میخوابیدم کہ اردلاݧ در اتاق و زد و اومد داخل ...ک
ادامه دارد....😐
بامــــاهمـــراه باشــید
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند❤
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
#درددلاعضا
#ذریّهیسادات
من خانوادهی شلوغی دارم. پدرم بعد از فوت مادرم دوباره ازدواج کرد. نامادریم خیلی مهربون بود و به ما ۷ تا دختر از گل نازک تر نمی گفت. می گفت شما از ذریهی سادات هستید و دست من امانت.
از زن دومش صاحب دو تا دختر و دو تا پسر شد.
با اینکه جمعیتمون بالا بود ولی هیچ وقت از لحاظ مالی کم نمی اوردیم
دایی مادرم هم خیلی هوامون رو داشت و برامون لباس می خرید. من تو دخترای بابام از مادرم تهتغاری بودم. همه ی دختر ها شوهر کردن و حالا نوبت من بود.
برام خاستگار اومد. پسره از لحاظ چهره زیبا نبود. اما هر چی من لاغر و ظریف بودم اون هیکلی و درشت.
اون زمان کسی نظر دختر رو برای ازدواج نمی پرسید. پدرم جواب بله رو داد. یه بار قبل عقد دایمم اومد خونه شنیدم که بابام میگفت این پسره اخلاق نداره،همه میدونن. دلت میاد دختر مثل دست گلت رو بدی بهش
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
اما پدرم قبول نکرد و گفت که این بهترین گزینه برای منه. از اول قرار شد دیواری وسط خونه مادرش بکشه و من تو خونه مادرش با یک آشپزخانه و سرویس بهداشتی مشترک زندگی کنم. خوب جواب من توی تصمیم پدرم تاثیری نداشت ما معمولاً هر چی پدرم می گفت قبول می کردیم مراسم عقد و عروسی برام گرفتند ولی انقدر ساده و بی هزینه به غیر از حلقه یک تکه طلا برای من نخریدند. تنها طلایی که داشتم سرویسی بود که داییم سر عقد بهم داد و باعث افتخارم بود
وارد زندگی شدم، برعکس چیزی که داییم گفته بود همسرم مرد مهربانی بود.
موهای بلندی داشتم که تا روی کمرم میاومد صاف و لخت و خرمایی رنگ. همسرم همیشه موهام رو نوازش می کرد و می گفت هیچ وقت کوتاهشون نکن.زندگیم خوب بود و من ازش لذت می بردم. تا یک روز که مادر شوهرم اومد و در خونمون در زد بهم گفت بعد از نظافت اتاق خودم باید برم و اتاق اونرو هم مرتب کنم. دورهی ماهانهم بود و اصلا شرایط جسمی مناسبی نداشتم
از کمردرد نتونستم برم.دوباره اومد در زد و با تندی گفت مگه بهت نگفتم بیا کمک. خجالت کشیدم علت اصلیش رو بگم. مودبانه بهش گفتم خستهم. امروز نمیتونم لطفاً خودتون کارهاتون رو بکنید. نگاهی بهم انداخت حرفی نزد ورفت. همسرم طبق معمول هر روز از سرکار که میامد اول می رفت خونه مادرش چند دقیقه اونجا می نشست و بعد میآمد پیش من. من هم مثل همیشه موهامو شونه کردم دور ریختم لباس قشنگی پوشیدن و کمی آرایش کردم تا به استقبالش برم
برعکس روزهای قبل همسرم از استقبالم خوشش نیومد و رفتار خوبی نداشت. این بار وقتی برگشت انقدر مادرش پُرش کرده بود که بلافاصله بعد از اومدن دستش رو بلند کرد و به صورت من سیلی زد. سرجام خشکم زد اولش نفهمیدم برای چی کتکم زد.اما وسطش شروع به صحبت کرد و گفت تو بی خود می کنی وقتی مادرم بهت میگه بیا نمیری اشک تو چشمام جمع شد پدرم به من سیلی نمیزد ، مادرم و نامادریم همه میگفتند نباید روی ذریّه سادات دست بلند کرد. مخصوصاً سیلی! با گریه شروع کردم برای همسرم توضیح دادن شرایط جسمیم رو گفتم و علت نرفتنم اما قانع نشد و فقطمی گفت تو بیخود می کنی وقتی مادرم بهت میگه بیا نمیری. تو هر شرایطی بودی باید بری حتی اگر رو به مرگ بودی
نمیدونستم اینطوری میشه، گریهم شدت گرفت بهش گفتم چقدر تو بی انصافی... همین حرف کافی بود تا جلو بیاد و موهام که دورم ریخته بودم تو دستش بپیچونه با تمام قدرت بکشه و دستم رو روی سرم گذاشته بودم تا موهام کشیده نشه. دستش رو با سرعت جلو و عقب میکرد و میگفت: دفعه آخرته که مادرم میگه بیا نمیری فهمیدی؟ ومن چند بار گفتم فهمیدم تا رهام کرد بعد هم تنها گذاشت و از اتاق بیرون رفت ناهار رو کنار مادرش خورد تا شب خونه نیومد
هرکاری کردم نفرینش کنم دلمنیومد. دلم نیومد تا از جدم بخوام تا جواب این بیعدالتیش رو بده سرم می سوخت به سختی شونه کشیدم و بستمشون.انقدر درد می کرد که روسری هم سرم کردم تاشاید اروم بشه.
صدای خندهش با مادرش از اتاق بغلی بیشتر به قلبم زخممی زد
به هیچ کس هیچی نگفتم و پنهان کردم. چند روزی گذشت تا روابطش با منمثل قبل بشه. دیگه دستش روی من هرز شد و سر هر اتفاق جرئی کتکم میزد. تصمیم گرفتم تا موهام رو کوتاه کنم. اینجوری دیگه توی دستش نمی آمد. قیچی برداشتم و خودم کوتاهشون کردم. شب که پرسید چرا اینکارو کردی راستش رو گفتم. گفتم کوتاه کردم تا دیگه نتونی بکشی. اما در اوج وقاحت گفت من بلدم چه جوری پوست سرت رو بکنم. زندگیم همینجوری بود تا باردار شدم. تو دوران بارداری کم تر آزارم داد تا پسرم به دنیا او
مد.
زندگیمهمینجوری گذشت تا پسرمشش سالهشد.
خسته بودم از زندگی کنار مادرشوهر. شروع کردم با شوهرم حرف زدن که بیا مستقل بشیم. اولش گفت نه ولی قبول کرد. اما گفت پولش کمه. گفتم سرویسی که داییم داده رو بفروش گفت بازم کمه. رفتم سراغ داییم و همه چیز رو گفتم گفت باشه کمکتون میکنم. نصف بیشتر پول خرید خونه رو بهمون داد. بقیهش هم با فروش طلا و پس انداز کم شوهرم جور شد و خونه خریدیم
ذوق زده و خوشحال از اینکه قراره بریم توی خونه خودمون با شوهرم و پسرم زندگی کنیم جهیزیهم رو دونه دونه جمع می کردم و توی کارتون هایی که گرفته بود میگذاشتم.
شوهرم از وقتی خونه خریده بود شب ها دیر میومد و شام خورده بود. میگفت داره به خونه میرسه و من هنوز خونه رو ندیده بودم این که با پولهای من خونه خریده بود و به نام خودش زده بود هم ناراحتم نمیکرد.
بیشتر به این فکر می کردم که از اینجا خلاص بشم چون بیشتر دعوا و کتک هایی که میخوردم تقصیر مادرش بود و من با رفتن از اینجا نجات پیدا میکردم.
سه ماه طول کشید تا شوهرم خونه رو آماده کنه یک روز وسایل رو آماده کردم و شوهرم دونه دونه بار ماشین کرد.
خوشحال و شاد کلید خونه رو تحویل مادرشوهرم دادم و به سمت ماشین رفتم اما شوهرم تاکسی گرفت و بهم گفت که باید به خونه پدرم برم.
گفتم وسایل چی؟ گفت وسایل ها را هم با خودت ببر. متعجب از کارش نگاهش می کردم پوزخندی بهم زد و گفت نمی تونه با من ادامه بده و همین فردا صبح طلاقم میده
من امیدوار یک زندگی جدید بودم اما شوهرم در کمال نامردی پول هام رو از چنگم در آورد و برای خودش خونه خرید.
حق و حقوق کمم رو داد و خیلی راحت طلاقم داد. پسرم رو هم ازم گرفت. به خونه پدرم برگشتم. افسرده و ناامید. تو اوج امیدواری ناامیدم کرده بود. همان روز بود که دست به نفرین برداشتم و از جدم خواستم تا جوابش رو بده.
من چند سال با فقر و سختی تحملش کردم چطور تونست با پولی که از داییم گرفته بودم خونه بخره و به خودم اجازه یک زندگی یک راحت را نده
دلخوش به این بودم که هفته ای یکبار میتونم پسرم رو ببینم. پنجشنبه شده بود روز قرار.
بعد از یک هفته می تونستم ببینمش رفتم جلوی در خونه مادر شوهرم گفتم می خوام پسرم رو ببینم ولی مادرشوهرم با تندی باهام رفتار کرد و گفت شوهرم ازدواج کرده و بچه رو هم برده. اون هم به مادر جدیدش عادت کرده. دیگه نیا اینجا. هر چیزی رو ازم می تونستن بگیرن. جز بچهم شروع کردم التماس کردم به این خاله ، خونه دایی و عموهاش. همهش میرفتم خونه هاشون همه برام ناراحت بودند. یادمه که زن داییش برام اشک میریخت. اما هیچکس نتونست کمکم کنه و بچهام را هم اجازه نمیدادند ببینم
همسر جدیدش رو برده بود توی خونه ای که با پول من خرید.بعدها متوجه شدم از روزی که حرف خونه جدید رو زدم این با اون خانوم آشنا شده. اون خانوم ازدواج سومشه. از ازدواج های قبل چهار تا بچه داره. با پسر من میشدند پنج تا. الان توی خونهی من زندگی میکردند دستم به جایی بند نبود چندباری برای شکایت به دادگاه رفتم و اما آنجا هم زیاد با من همکاری نمی شد. یعنی انقدر سرشون شلوغ بود که کسی فرصت به من نمی کرد. بی کسیم باعث شده بود تا درمونده بشم. بی کسیم باعث شد تا تو نتونم. زیاد به دادگاه برم و از طریق قانونی فرزندم رو ببینم. فقط می تونستم از خدا بخوام که مواظب فرزندم باشه یک روز پدرم حال خوشی نداشت از من خواست تا به نانوائی برم نون بگیرم.
چادرم رو سرم کردم و ناامید از خونه بیرون اومدم. خونه مادرشوهرم نزدیک نانوائی بود. با حسرت به درش نگاه کردم چند تا نون خریدم. موقع برگشت در خونه باز شد و پسرم از در بیرون اومد با دیدن من نگاهم کرد و مشمایی که تو دستش بود رو انداخت و سمتم دوید و با صدای بلند فقط میگفت: مامان... مامان... نون از دستم روی زمین افتاد و فرزندم در آغوش گرفتم. بعد از چند ماه می دیدمش حسابی لاغر و ضعیف شده بود و وضعیت خوبی نداشت. تمام اهل محل که ما رو دیدن فقط گریه میکردن.
نمیدونم شوهرم اون روز توی رابطه ما چی دید که اجازه داد از اون به بعد من هفته یکبار پسرم رو ببینم یکی از خواهرام که تو شهر زندگی می کرد و به من گفت بیا باهم بریم خونه من. اونجا شرایط ازدواج برای خانمها راحتتره. باخواهرم شرط کردم به شرطی باهات میام که اجازه بدی من هر پنجشنبه بیام اینجا و پسرم رو ببینم. چون همسرسابقم اجازه نمیداد به تهران ببرمش. اون هم قبول کرد با هم رفتیم. حرف خواهرم درست بوداونجا با مردی آشنا شدم که به خاطر بچه دار نشدنش همسرش ازش جدا شده بود. خاستگاری کرد و بلافاصله عقدم کرد
زندگی با اون با زندگی قبلیم زمین تا آسمون با هم فرق داشت. همسرم با محبت با هام صحبت میکرد همیشه انتهای اسمم کلمه خانم رو استفاده میکرد و گاهی من رو سادات صدا میکرد وقتی که باهش ازدواج کردم تازه معنی عشق ومحبت رو فهمیدم اون چیزی که من قبلا بودم یک زندگی اجباری بی عشق بود. یک روز پسرم زنگ زد گریه کرد و گفت مامان فقط بیا کمکم کن.سوار ماشین شوهرم شدیم و هردو سمت خونه مادر شوهر سابقم راه افتادیم
از ماشین پیاده شدم و با مشت به در می کوبیدم وقتی در باز شد پسرم رودیدم که لبهاش ورم کرده بود و رنگ و روی نزاری داشت. به مادرشوهرم گفتم چی شده.چشماش پر اشک شد و گفت با بچه های زن باباش دعواش شده و زن باباش یک قاشق فلفل ریخته توی دهنش. پسر من از بابت این رفتار سنگدلانه ناراحتی قلبی گرفت. انقدر بهش فشار اومده بود که قلبش آسیب دیده بوددیگه بی کس نبودم. شوهرم بچه رو برداشته بردیم. پزشکیقانونی و ثابت کرد که نامادریش این رفتار رو با بچه کرده شوهرم سابقم از رفتار زنش با پسرمون ناراحت بود. نمیدونم دنیا برگشته بود واز بی کسیم نجاتم داده بود خدا نگاهم می کرد همسر سابقم اجازه داد فرزندم از اون به بعد با ما زندگی کنه. همسر من بچه دار نمیشد از این پیشنهاد استقبال کرد.پسرم رو با خودم به خونه
بردم. من و پسرم هردو زندگی را از رنگ دیگه ای چشیدیمهمسرم از نظر مالی وضعیت خوبی داشت برای پسرم یک اتاق با تمام امکانات درست کرد.هر چند که پسرم ناراحتی قلبی گرفته بود اما حسابی توی اون شرایط بهش خوش می گذشت همون روزهای اول متوجه شدم که همسرم نتونسته با اون زن ادامه بده. طلاقش رو گرفته و همسرم تنها شده و خونه رو به عنوان مهریه برداشته.مادر شوهرم اجازه نداد به خونش برگرده. مجبور شد برای خودش خونه اجاره بکنه من روز به روز زندگیم بهتر و قشنگ شداون هر روز تنها تر می شد.الان با گذشت این همه سال نتونسته ازدواج کنه. گاهی پسرم بهش سر میزنه. بهم میگه که پیغام رسونده به مادرت بگو من رو حلال کنه. اما من هیچ وقت نتونستم حلالش کنم. به خاطر کتک هایی که بهم می زد ، نه به خاطر اون نا امیدی که تو خوشحالی بهم داد.
#پایان
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند❤
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
#مرد_امروزی✍
ارزش ندارد برای یک حرفِ بیمنظور دنیایتان را خراب کنید.
همدیگر را ببخشید تا همیشه کنار هم خوشبخت بمانید.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
─┅═ঊঈ🦋ঊঈ═┅─
#مرد_امروزی✍
برای یکدیگر وقت بگذارید
هرقدر که پرمشغله باشید.
بخاطر داشته باشید رابطه تان در اولویت است رابطهتان بدون وقت گذاشتن برای یکدیگر نابود می شود.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#همسرانه
بعضی از زبان عشق اینگونه است:
❤️گاهی زبان عشق، هدیه و مادیات است. یعنی همسرتان با هدیه گرفتن و خرید کردن آرام میشود.
❤️گاهی زبان عشق، همگامی در علایق است.
یعنی اگر به علاقههای همسرت جواب مثبت دهی، توانستی عشق را به او انتقال دهی.💞
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
─┅═ঊঈ🦋ঊঈ═┅─
#سورپرایزهای_یهویی
یک روز بدون دلیلی خاص، هدیه اي مناسب و کوچک به او بدهید.
به او چیزي بدهید که برایش ارزش و معنی داشته باشد.
اگر چیزي که وي به آن احتیاج داشته ولی تا به حال از گفتنش به شما دوري کرده را برایش بخرید.
نتیجه بسیار بهتري خواهید گرفت.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#همسرانه
وقتی به همسرت نگاه میکنی یه لبخند خیلی کمرنگ وملایم بزن
حس خوبی به عشقت میده وتورو جذاب ترمیبینه
این یکی ازاصول نشان دادن عشق است!
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا حالا این حجم ازشیرینی و بامزگی رو یه جا دیده بودین❤️🥰😍
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا استکانهای قدیم. کمرباریک بودند. خیلی جالبه حتما ببینید.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#همسرانه
🔹 زوجها باید یکدیگر را محترمانه خطاب کنند تا دیگران هم با احترام با آنها برخورد کنند.
🔸 اگر زن و شوهری در جمعهای فامیلی با کلمات نامناسب همدیگر را صدا کنند، مطمئن باشند که بقیه هم همان طور آنها را صدا خواهند کرد. همچنین زوجها نباید حتی در ذهن شان هم نسبت به هم نظر سوء داشته باشند.
✅ وقتی مرد یا زنی نسبت به همسرش مدام فکرهای بد کند، روی رفتارش تاثیر میگذارد و در ارتباط با همسرش به مشکل بر خواهد خورد.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#همسرانه
💫"راه و رسم مادرشوهرداری!!!"
اصل احترام را از یاد نبرید
همیشه و در هر شرایطی به مادرشوهرتان احترام بگذارید. به یاد داشته باشید که او از لحاظ سنی بزرگتر و پختهتر از شماست و شاید در زندگی گذشته روزهای سختی را پشت سر گذاشته باشد؛ بنابراین میتوانید از او بخواهید درباره دوران کودکی، نوجوانی، زمانی که ازدواج کرده و همینطور چگونگی بزرگ کردن فرزندانش با شما حرف بزند. اگر اتفاقات بدی برایش افتاده با او همدردی و از تجربیاتش استفاده کنید.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#بانو_بدان
💛از زنهای دیگر بدگویی نکنید!
💙 برخی از خانمها گمان میکنند توجه همسرشان به زنهای دیگر، تقصیر آن زنهاست، در نتیجه میخواهند با بدگویی از آن زنها و تلاش برای تخریب چهره آنها، آن زنها را از چشم شوهرشان بیاندازند
💙 متاسفانه این زنها فکر میکنند، تحقیر خانمهای دیگر در مقابل همسرشان و برجسته نشان دادن عیبهای آنها میتواند تصور همسرشان را نسبت به زنهای دیگر تغییر دهد.
💙 اما این جملات منفی، دقیقاً همان حرفهایی است که مردها از شنیدنشان بیزارند.
💙 در واقع مردها اهمیت نمیدهند که شما چه نظری در مورد خانمهای دیگر دارید.
💙 آنها دنیا را همانطور که خودشان میخواهند میبینند؛ پس با انتقال این قضاوتهای اغراق شده، توجهشان را به موضوعی که از آن هراس دارید، جلب نکنید.
💙 بنابراین اگر به محبت همسرتان شک دارید، یا گمان میکنید نظر او به سمت زن دیگری جلب شده است، بهجای تخریب و ابراز تنفر از آن زن، ریشه مشکل را پیدا و ارتباط خود با همسرتان را بازسازی کنید.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#فرزندپروری
✅احساسات کودک و نوجوان را تاييد كنيد!
«میدونم عصبانی هستی، میدونم ناراحتی، میدونم ترسيدی، میدونم خسته شدی»!
👈به او بیاموزيد احساساتش درست است اما رفتار بر پايه آن احساسات صحیح نیست!
به این خاطر اجازه نداری کار بدی انجام بدی، كتک بزنی، حرف زشت بزنی...
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#تربیت فرزند
برخورد صحیح با فرزند زیر ۷ سال :
۱. به تمام خواسته های منطقی و قابل انجامش پاسخ مثبت بدین.
۲. به خواسته های غیر منطقیش « نه» نگین بلکه از روش جایگزینی یا حواس پرتی استفاده کنین.
۳. بهش احترام بذارین و با الفاظ قشنگ صداش کنین از لفظ «شما» به جای «تو» استفاده کنین، مثل یک پادشاه بهش رسیدگی کنین و احترامشو همیشه حفظ کنین.
۴. اگر اشتباهی انجام داد دعواش نکنین، فقط بگین مامان این کارتو دوست نداشت هیچ وقت نگین دیگه دوستت ندارم فقط بگین کارتو دوست ندارم.
۵. هیچ وقت تنهاش نذارین برای مدت طولانی و نذارین احساس نگرانی و ترس پیدا کنه. اگر همچین حسی داشت حسشو درک و تایید کنین تا برطرف بشه.
۶. با صدای بلند باهاش حرف نزنین حتی اگر ازتون فاصله داره نزدیکش برین بعد حرف بزنین چون بچه به صدای بلند حساسه و دچار استرس میشه.
۷. اشتباهاتشو ندیده بگیرین، نه اخم کنین، نه هیچ واکنش دیگه ای تا به مرور دیگه تکرار نکنه. هر رفتاری که دیده بشه و توجه دیگران را جلب کنه بیشتر تکرار میکنه، پس بدیهایش را نبینین خوبیهاشو ببینین .
۸.هر آموزشی به طور مستقیم و اجباری برای بچه ممنوع بوده چون آسیبهای غیر قابل جبرانی خواهد داشت.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#همسرداری
❤️مردها دوست دارند بدانند که شغل و فعالیت روزانه آنها تاثیر مثبتی بر جای می گذارد
👈 و از طریق رضایت کاری است که آنها انرژی و اعتماد به نفس خود را به دست می آورند.
👌 وظیفه شما این است که
👈 هم در داخل و هم در خارج از خانه
👈 او را برای کاری که انجام می دهد و تلاش می کند
تشـــــــــــ👏ــــــــــویق کنید.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#فرزندپروری
❌رازهای بد نباید راز بمانند...
🔺کودک باید یاد بگیرد درباره رازهایی که او را ناراحت میکنند، یا به او آسیب میزنند حرف بزند.
🔺کودک باید یاد بگیرد که بین راز خوب و بد تفاوت وجود دارد:
رازهای خوب (مثلا خرید پنهانی هدیه) را میتوان مخفی نگه داشت،
اما رازهای بد را باید به آدم مورد اعتماد گفت.
🔺برای اینکه کودک بتواند چنین کند، باید اعتماد به نفس داشته باشد و نترسد که با گفتنِ اتفاقِ رخ داده، تنبیه میشود.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #پنجاه زیر دست و پای زنانی که ب
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #پنجاه_ویک
صدای ابوجعده نبود و مطمئن شدم یکی از همان #اجیرشده_های_وهابی آمده تا جانم را بگیرد..
که سراسیمه چرخیدم..😰😨
و او امانم نداد که کنارم نشست و به سختی بازخواستم کرد
_از آدمای ابوجعده ای؟😠
گوشه چادرم هنوز روی صورتم مانده و چهره ام به درستی پیدا نبود،..
اما آرامش صورت او در تاریکی این نیمه شب به روشنی پیدا بود..
خط خون پیشانی ام دلش را سوزانده..
#وخیال_میکردوهابی_ام...
که به نرمی چادرم را از صورتم کنار زد و زیر پرده اشک و خون، تازه چشمانم به خاطرش آمد که رنگ از رخش پرید...😳😰
چشمان روشنش مثل آینه میدرخشید و همین آینه از دیدن #مظلومیتم شکسته بود که صدایش گرفت
_شما اینجا چیکار میکنید؟
شش ماه پیش...
پیکر غرق خونش را کنار جاده رها کرده و باورم نمیشد زنده باشد...
که غریبانه ضجه زدم
_من با اونا نبودم، من داشتم فرار میکردم...😰😭😩😨
و #دردپهلو تا ستون فقراتم فریاد کشید که نفسم رفت...
و او #نمیدانست با این #دخترنامحرم میان این خیابان خلوت چه کند..
که با نگاهش پَرپَر میزد بلکه #کمکی پیدا کند...
میترسید تنهایم بگذارد و همان بالای سرم با کسی تماس گرفت و پس از چند دقیقه خودرویی سفید کنارمان رسید...
از راننده خواست پیاده #نشود، خودش #عقب_تر ایستاد..
و چشمش را #به_زمین انداخت تا بی واهمه #ازنگاه_نامحرمی از جا بلند شوم...
احساس میکردم تمام استخوانهایم در هم شکسته که زیرلب ناله میزدم..😖😭
و مقابل #چشمان_سربه_زیرش پیکرم را سمت ماشین میکشیدم...
بیش از شش ماه بود حس رهایی فراموشم شده..
و حضور او در چنین شبی مثل #معجزه✨ بود که گوشه ماشین..
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #پنجاه_ودو
گوشه ماشین در خودم فرو رفتم..
و زیر آواری از درد و وحشت بیصدا گریه🤭😭😖 میکردم...
مرد جوانی پشت فرمان بود،..
در سکوت خیابان های تاریک داریا را طی میکردیم و این سکوت مثل خواب سحر به
تنم میچسبید..
که لحن 🌸مصطفی🌸 به دلم نشست
_برای زیارت اومده بودید حرم؟
صدایش به اقتدار آن شب نبود،..
انگار درماندگی ام آرامشش را به هم زده بود و لحنش برایم میلرزید
_میخواید بریم بیمارستان؟
ماه ها بود کسی با اینهمه محبت نگران حالم نشده😭 و #عادت کرده بودم دردهایم را #پنهان کنم که صدایم در گلو گم شد
_نه...
به سمتم #برنمیگشت..
و از همان نیمرخ صورتش خجالت میکشیدم که ناله اش در گوشم مانده و او به رخم #نمیکشید همسرم به قصد کشتنش به قلبش خنجر زد..😣😓😓
و باز برایم بیقراری میکرد
_خواهرم! الان کجا میخواید برسونیمتون؟
خبر نداشت..
شش ماه در این شهر #زندانی و امشب دیگر زندانی هم برای زندگی ندارم..
و شاید میدانست هر بلایی سرم آمده از 🔥دیوانگی سعد 🔥آمده که زیرلب پرسید
_همسرتون خبر داره اینجایید؟
در سکوتی سنگین به #شیشه_مقابلش خیره مانده و نفسی هم نمیکشید تا پاسخم را بشنود..
و من دلواپس #شیعیان_حرم بودم که به جای جواب، #معصومانه پرسیدم
_تو حرم کسی کشته شد؟
سری به نشانه منفی تکان داد..
و به شوهرم شک کرده بود که دوباره پی سعد را گرفت
_الان همسرتون کجاست؟ میخواید باهاش تماس بگیرید؟
شش ماه پیش..
سعد موبایلم را گرفته بود و خجالت میکشیدم..😣😓😢
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #پنجاه_وسه
خجالت میکشیدم اقرار کنم..
اکنون عازم ترکیه و در راه پیوستن به ارتش آزاد است.. 😞
که باز حرف را به هوای حرم کشیدم
_اونا میخواستن همه رو بکشن..
فهمیده بود پای من هم در میان بوده و نمیخواست خودم را پیش رفیقش رسوا کنم که بلافاصله کلامم را شکست
_ #هیچ_غلطی نتونستن بکنن!
جوان از آینه به صورتم نگاهی گذرا کرد، به این همه آشفتگی ام شک کرده بود و مصطفی میخواست آبرویم را بخرد که با متانت ادامه داد
_از چند وقت پیش که وهابی ها به #بهانه تظاهرات قاطی مردم شدن، ما #خودمون یه گروه تشکیل دادیم تا از حرم سیده سکینه(س) #دفاع کنیم. امشب آماده بودیم و تا دست به اسلحه شدن، غلافشون کردیم!
و هنوز خاری در چشمش مانده بود که دستی به موهایش کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، خبر داد
_فقط اون نامرد و زنش فرار کردن!😠
یادم مانده بود از #اهل_سنت است،..
باورم نمیشد برای دفاع از مقدسات شیعیان وارد میدان شده باشد..
و از #تصور تعرض به حرم، حال رفیقش به هم ریخته بود..😠
که با کلماتش قد علم کرد
_درسته ما #شیعه های داریا چارتا خونواده بیشتر نیستیم، اما مگه مرده باشیم که دستشون به حرم برسه!
و گمان کرده بود من هم از اهل سنت هستم که با شیرین زبانی ادامه داد
_ #خیال_کردن میتونن با این کارا بین ما وشما سُنیها #اختلاف بندازن!✌️از وقتی میبینن برادرای اهل سنت هم اومدن #کمک_ما شیعه ها، #وحشیتر شدن!
اینهمه درد و وحشت😰😳😣 جانم را گرفته بود و مصطفی تلخی حالم را با نگاهش میچشید که حرف رفیقش را نیمه گذاشت
_یه لحظه نگهدار 🌷سیدحسن!🌷
طوری کلاف کلام از دستش پرید که... نگاهش میخ صورت مصطفی ماند و بلافاصله..
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #پنجاه_وچهار
بلافاصله ماشین را متوقف کرد،..
از نگاه سنگین مصطفی فهمید باید تنهایمان بگذارد که در ماشین را باز کرد و با مهربانی بهانه چید
_من میرم یه چیزی بگیرم بخوریم!
دیگر منتظر پاسخ ما نماند و به سرعت از ماشین پیاده شد...
حالا در این خلوت با بلایی که سعد🔥سرش آورده بود بیشتر از حضورش #شرم میکردم..
که ساکت در خودم فرو رفتم...
از درد سر و پهلو چشمانم را در هم کشیده بودم..
و دندانهایم را به هم فشار میدادم تا ناله ام بلند نشود😣😖 که لطافت لحنش پلکم را گشود
_خواهرم!
چشمم را باز کردم و دیدم کمی به سمت عقب چرخیده است،..
#چشمانش همچنان #سربه_زیر و نگاهش به نرمی میلرزید.
شالم نامرتب به سرم پیچیده بود، چادر روی شانه ام افتاده و لباسم همه غرق گِل بود که از این همه درماندگی ام خجالت کشیدم.😖😞
خون پیشانی ام بند آمده و همین خط خشک خون روی گونه ام برای آتش زدن دلش کافی بود که حرارت نفسش را حس کردم
_خواهرم به من بگید چی شده! والله کمکتون میکنم!
در برابر محبت بی ریا و پاکش، دست و پایم را گم کرده و او بی کسی ام را حس میکرد که بی پرده پرسید
_امشب جایی رو دارید برید؟
و من امشب از جهنم مرگ و کنیزی آن پیرمرد وهابی فرار کرده بودم..😖😭
و دیگر از در و دیوار این شهر میترسیدم که مقابل چشمانش به گریه افتادم.😭چانه ام از شدت گریه به لرزه افتاده..
و اواز دیدن این حالم طاقتش تمام شده بود که در ماشین را به ضرب باز کرد و
پیاده شد...
دور خودش میچرخید و #آتش_غیرتش درخنکای این شب پاییزی خاموش نمیشد که کتش را درآورد...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #پنجاه_وپنج
کتش را درآورد..
و دوباره به سمت ماشین برگشت. روی صندلی نشست و اینبار کامل به سمتم چرخید،..
صورت سفیدش از ناراحتی گل انداخته بود، رگ پیشانی اش از خون پُرشده و میخواست حرف دلش را بزند..
که #به_جای_چشمانم به دستان لرزانم خیره ماند و با صدایی گرفته گواهی داد
_وقتی داشتن منو میرسوندن بیمارستان، تو همون حالی که حس میکردم دارم میمیرم، فقط به شما فکر میکردم! شب پیشش خنجر رو از رو گلوتون برداشته بودم و میترسیدم همسرتون...
و نشد حرفش را تمام کند،..
یک لحظه نگاهش به سمت چشمانم آمد و دوباره #نجیبانه قدم پس کشید، به اندازه یک نفس ساکت ماند و زیر لب زمزمه کرد
_خدا رو شکر میکنم هر بلایی سرتون اورده، هنوز زنده اید!
هجوم گریه گلویم را پُر کرده..😣😭
رفیقش به سمت ماشین برگشته و دلش میخواست پای دردهای مانده بر دلم بنشیند که با دست اشاره کرد منتظر بماند و رو به صورتم اصرار کرد
_امشب تو حرم چی کار داشتید خواهرم؟همسرتون خواست بیاید اونجا؟
اشکم تمام نمیشد..
و با نفسهایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم😭😩😭😭
_سعد شش ماه تو خونه #زندانیم کرده بود! امشب گفت میخواد بره ترکیه، هر چی التماسش کردم بذاره برگردم ایران،😭🇮🇷 قبول نکرد! منو گذاشت پیش ابوجعده🔥😭😰 و خودش رفت ترکیه!
حرفم به آخر نرسیده،...
انگار دوباره خنجر سعد🔥 در قلبش نشست که بی اختیار فریاد کشید
_شما رو داد دست این مرتیکه؟😡
و سد صبرش شکسته بود...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد