+برشی از کتاب
+نورا خیره به آسمان،داشت ستاره های بیشمار را میکاوید.
_یک شب قبل از آمدن این جوان،در خواب دیدم که ستاره های آسمان ریخته بودند توی حیاط خانه.غرق ستاره ه ابودم وه از سمت ماه صدایی به من گفت:"کیمیا را عرضه کن"
جابر کتاب را بست و بوسید. با تعجب پرسید:کدام کیمیا؟ میدانست وقتی نورا زبان باز میکند،شنونده که عاقل باشد،میفهمد این زبان وصل به سینه ای ست مطمئن و پر دانش.
نورا نگاهی به حیاط انداخت که با چند ساعت قبل قابل مقایسه نبود.
_بالاخره حیاط این خانه هم از ماتم درامد...
#کیمیاگر
#معرفی_کتاب_خوب
#کتاب_بخونیم
#یک_جرعه_کتاب
#نویسنده_رضامصطفوی
📖📚 @karbalaiif