eitaa logo
ذُوالّفَقارِ سِیِّد عَلًی💔
167 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
72 فایل
ایݩجـاسربازۍدر رڪاب‌آقاروٺمریݧ مےڪݩیم✌🏻 پاٺوق‌عاشقـٰاۍ‌حاج قاسمッ شرایط تب♥ https://eitaa.com/joinchat/1755906139C60435d31ee ッرفیق ب گوشیمდ https://eitaa.com/joinchat/1748828251C89d6ed222b انتقادات وپیشنهادات: https://harfeto.timefriend.net/16081016251053
مشاهده در ایتا
دانلود
❤حداقل سه تا از دوستات رو به کانال شهدا بیار و ثوابش رو تقدیم کن به یک شهید 🌺می‌دونی وقتی واسطه ی رفاقت دوستات با شهدا بشی، چقدر ثواب گیرت میاد؟ 🔹توی این روزهای آشفته ، دوستات رو دعوت کن به کانال شهدا ، تا پای خاطرات شهیدامون دلشون آروم بگیره 🌺به دوستات بگو دعوتید به اینجا... @zolfaghare_galbam 🌸
🕊 بعضی‌ها به شعر بعضی به ترانه برخی به فیلم و عده‌ای هم به کتاب پناه می‌ برند اما مدت ‌هاست که آدم ها به همدیگر پناه نمی‌ برند.. 🍁‌‌ @zolfaghare_galbam 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ به رغم مدعیانی که منع عشق کنند؟! 💖 جمال و چهره تو حجت موجه ماست ⚘⚘⚘ @zolfaghare_galbam
⭕️ابراهیم میگفت: 🌹بهتره که شبها زود بخوابیم تا نماز صبح رو اول وقت و سرحال بخونیم. کسی که نماز ظهر و مغرب رو اول وقت بخونه هنر نکرده چون بیدار بوده. آدم باید نماز صبح هم اول وقت بخونه. 💚 @zolfaghare_galbam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بچھ ها سابقھ نشون دادھ براے تمناے شهادت نباید بھ سابقھ خودت نگاھ کنے...! -راحـــت باش :) مواظب باش شیطون نگھ بهت تو لیاقت نداری! 🌱 @zolfaghre_glbam 🌹
😍♥️ لبخند علی نشان رحمت دارد یعنی که خدا به ما عنایت دارد وقتی که ولیِّ اَمر ما خامنه‌ایست☺️ پس مهدی فاطمه ولایت دارد @zolfaghare_galbam 🌸
# رهبرانه آخ شما شب یلدای منی ‌@zolfaghre_glbam 🌹
و باران و در دست دوست صبح زیبای ها بخیر خنده لب های تو ، یک ❤️ ای گلم ! این صبح عاشق ها بخیر 🌸 @zolfaghare_galbam 🌸
و شهیدان روایتگر عشقی در زمین اند...🌸 @zolfaghare_galbam 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یوسف زهرا جانم بقربانت ☔☔: «« **»» 🌱 زیباترین *کلام*:بسم الله... 🌱زیباترین *تکیه گاه*:خدا 🌱زیباترین *دین*:اسلام 🌱زیباترین *خانه*:کعبه 🌱زیباترین *بانگ*:تکبیر 🌱زیباترین *آواز*:اذان 🌱زیباترین *ستون*:نماز 🌱زیباترین *معجزه*:قرآن 🌱زیباترین *سوره*:حمد 🌱زیباترین *قلب*:یاسین 🌱زیباترین *عروس*:الرحمن 🌱زیباترین *محافظ*:آیةالکرسی 🌱زیباترین *عمل*:عبادت 🌱زیباترین *زیارت*:خانه خدا 🌱زیباترین *منزل*:بهشت 🌱زیباترین *مهاجر*:هاجر 🌱زیباترین *صابر*:ایوب(ع) 🌱زیباترین *معمار*:ابراهیم(ع) 🌱زیباترین *قربانی*:اسماعیل(ع) 🌱زیباترین *مولود*:عیسی(ع) 🌱زیباترین *جوان*:یوسف(ع) 🌱زیباترین *انسان*:پیامبراسلام 🌱زیباترین *پارسا*:علی(ع) 🌱زیباترین *مادر*:زهرا(س) 🌱زیباترین *مظلوم*:امام حسن مجتبی(ع) 🌱زیباترین *شهید*:امام حسین(ع) 🌱زیباترین *ساجد*:امام سجاد(ع) 🌱زیباترین *عالم*:امام محمد باقر(ع) 🌱زیباترین *استاد*:امام صادق(ع) 🌱زیباترین *زندانی*:امام کاظم(ع) 🌱زیباترین *غریب*:امام رضا(ع) 🌱زیباترین *فرزند*:امام جواد(ع) 🌱زیباترین *راهنما*:امام هادی(ع) 🌱زیباترین *اسیر*:امام حسن عسکری(ع) 🌱زیباترین *منتقم*:امام زمان(عج) 🌱زیباترین *عمو*:حضرت عباس(ع) 🌱زیباترین *عمه*:حضرت زینب(ع) 🌱زیباترین *سرباز*:علی اکبر(ع) 🌱زیباترین *غنچه*:علی اصغر(ع) 🌱زیباترین *شب سال*:شب قدر 🌱زیباترین *سفر*: حج 🌱زیباترین *محل تولد*:کعبه 🌱زیباترین *لباس*: احرام 🌱زیباترین *ندا*: فطرت 🌱زیباترین *سرانجام*: شهادت 🌱زیباترین *جنگ*: نفس عماره 🌱زیباترین *ناله*: نیایش 🌱زیباترین *اشک*: اشک از توبه 🌱زیباترین *حرف*: حق 🌱زیباترین *حق*: گذشت 🌱زیباترین *رحمت*: باران 🌱زیباترین *سرمایه*: زمان 🌱زیباترین *لحظه*: پیروزی 🌱زیباترین *کلمه*: محبت 🌱زیباترین *یادگاری*: نیکی 🌱زیباترین *عهد*: وفا 🌱زیباترین *دوست*: کتاب 🌱زیباترین *کتاب*: قرآن 🌱زیباترین *زینت*: ادب 🌱زیباترین *روزهفته*: جمعه 🌱زیباترین *خاک*: تربت کربلا 🌱زیباترین *ابزار*: قلم 🌱زیباترین *روزسال*: مبعث 🌱 زیباترین *بیابان*: عرفات 🌱 زیباترین *مزار*: شش گوشه 🌱زیباترین *شعار*: صلوات 🌱زیباترین *قبرستان*: بقیع 🌱زیباترین *زمین*: کربلا 🌱زیباترین *آرزو*: فرج مهدی 🍂زیباترین *پایان*: التماس دعا @zolfaghre_glbam🌹
ذُوالّفَقارِ سِیِّد عَلًی💔
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_چهل_و_هشتم 💠 تازه می‌فهمیدم پیکر برادرم سپر من بوده که پیراهن سپیدم همه از
✍️ 💠 سرم را از پشت به دیوار تکیه داده بودم، به ابوالفضل نگاه می‌کردم و مصطفی جان کندنم را حس می‌کرد که به سمتم برگشت و مقابلم زانو زد. جای لگدشان روی دهانم مانده و از کنار لب تا زیر چانه‌ام خونی بود، این صورت شکسته را در این یک ساعت بارها دیده و این زخم‌ها برایش کهنه نمی‌شد که دوباره چشمانش آتش گرفت. 💠 هنوز سرم را در آغوشش نکشیده بود، این چند ساعت محرم شدن‌مان پرده شرمش را پاره نکرده و این زخم‌ها کار خودش را کرده بود که بیشتر نزدیکم شد، سرم را کمی جلوتر کشید و صورتم را روی شانه‌اش نشاند. خودم نمی‌دانستم اما انگار دلم همین را می‌خواست که پیراهن صبوری‌ام را گشودم و با گریه جراحت جانم را نشانش دادم :«مصطفی دلم برا داداشم تنگ شده! دلم می‌خواد یه بار دیگه ببینمش! فقط یه بار دیگه صداشو بشنوم!» 💠 صورتم را در شانه‌اش فرو می‌کردم تا صدایم کمتر به کسی برسد، سرشانه پیراهنش از اشک‌هایم به تنش چسبیده و او عاشقانه به سرم دست می‌کشید تا آرامم کند که دوباره رگبار گلوله در آسمان پیچید. رزمندگانِ اندکی در حرم مانده و درهای حرم را از داخل بسته بودند که اگر از سدّ این درها عبور می‌کردند، حرمت و خون ما با هم شکسته می‌شد. 💠 می‌توانستم تصور کنم که حرم را با مدافعانش محاصره کرده‌اند چه ولعی برای بریدن سرهایمان دارند و فقط از خدا می‌خواستم من پیش از مصطفی باشد تا سر بریده‌اش را نبینم. تا سحر گوشم به لالایی گلوله‌ها بود، چشمم به پای پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی بی‌دریغ می‌بارید و مصطفی با و اندک اسلحه‌ای که برایشان مانده بود، دور حرم می‌چرخیدند و به گمانم دیگر تیری برایشان نمانده بود که پس از صبح بدون اسلحه برگشت و کنارم نشست. 💠 نگاهش دریای نگرانی بود، نمی‌دانست از کدام سر قصه آغاز کند و مصیبت ابوالفضل آهن دلم را آب داده بود که خودم پیش‌قدم شدم :«من نمی‌ترسم مصطفی!» از اینکه حرف دلش را خواندم لبخندی غمگین لب‌هایش را ربود و پای در میان بود که نفسش گرفت :«اگه دوباره دستشون به تو برسه، من چی کار کنم زینب؟» 💠 از هول دیروزم دیگر جانی برایش نمانده بود که نگاهش پیش چشمانم زمین خورد و صدای شکستن دلش بلند شد :«تو نمی‌دونی من و ابوالفضل دیروز تا پشت در خونه چی کشیدیدم، نمی‌دونستیم تا وقتی برسیم چه بلایی سرتون اومده!» هنوز صورت و شانه و همه بدنم از ضرب لگدهای وحشیانه‌شان درد می‌کرد، هنوز وحشت بی‌رحمانه مادرش به دلم مانده و ترس آن لحظات در تمام تنم می‌دوید، ولی می‌خواستم با همین دستان لرزانم باری از دوش غیرتش بردارم که دست دلش را گرفتم و تا پای حرم بردم :«یادته منو سپردی دست (علیهاالسلام)؟ اینجا هم منو بسپر به (علیهاالسلام)!» 💠 محو تماشای چشمانم ساکت شده بود، از بغض کلماتم طعم اشکم را می‌چشید و دل من را ابوالفضل با خودش برده بود که با نگاهم دور صحن و میان مردم گشتم و (علیهاالسلام) را شاهد عشقم گرفتم :«اگه قراره بلایی سر حرم و این مردم بیاد، جون من دیگه چه ارزشی داره؟» و نفهمیدم با همین حرفم با قلبش چه می¬کنم که شیشه چشمش ترک خورد و عطر عشقش در نگاهم پیچید :«این و جون این مردم و جون تو همه برام عزیزه! برا همین مطمئن باش تا من زنده باشم نه دستشون به حرم می‌رسه، نه به این مردم نه به تو!» 💠 در روشنای طلوع آفتاب، آسمان چشمانش می‌درخشید و با همین دستان خالی عزم کرده بود که از نگاهم دل کَند و بلند شد، پهلوی پیکر ابوالفضل و مادرش چند لحظه درددل کرد و باقی دردهای دلش تنها برای (علیهاالسلام) بود که رو به حرم ایستاد. لب‌هایش آهسته تکان می‌خورد و به گمانم با همین نجوای عشقش را به (علیهاالسلام) می‌سپرد که یک تنها لحظه به سمتم چرخید و می‌ترسید چشمانم پابندش کند که از نگاهم گذشت و به سمت در حرم به راه افتاد. 💠 در برابر نگاهم می‌رفت و دامن به پای صبوری‌ام می‌پیچید که از جا بلند شدم. لباسم خونی و روی ورود به حرم را نداشتم که از همانجا دست به دامن محبت (علیهاالسلام) شدم. می‌دانستم رفتن (علیه‌السلام) را به چشم دیده و با هق‌هق گریه به همان لحظه قسمش می‌دادم این حرم و مردم و مصطفی را نجات دهد که پشت همهمه شد. 💠 مردم مقابل در جمع شده بودند، رزمندگان می‌خواستند در را باز کنند و باور نمی‌کردم تسلیم تکفیری‌ها شده باشند که طنین در صحن حرم پیچید... ✍️نویسنده: @zolfaghare_galbam 🌸
✍️ 💠 دو ماشین نظامی و عده‌ای مدافع تازه نفس وارد حرم شده بودند و باورم نمی‌شد حلقه شکسته شده باشد که دیدم مصطفی به سمتم می‌دود. آینه چشمانش از شادی برق افتاده بود، صورتش مثل ماه می‌درخشید و تمام طول حرم را دویده بود که مقابلم به نفس‌نفس افتاد :«زینب اومده!» 💠 یک لحظه فقط نگاهش کردم، تازه فهمیدم را می‌گوید و او از اینهمه شجاعت به هیجان آمده بود که کلماتش به هم می‌پیچید :«تمام منطقه تو محاصره‌اس! نمی‌دونیم چجوری خودشون رو رسوندن! با ۱۴ نفر و کلی تجهیزات اومدن کمک!» بی‌اختیار به سمت صورت ابوالفضل چرخیدم و به‌خدا حس می‌کردم با همان لب‌های خونی به رویم می‌خندد و انگار به عشق سربازی با همان بدن پاره‌پاره پَرپَر می‌زد که مصطفی دستم را کشید و چند قدمی جلو برد :«ببین! خودش کلاش دست گرفته!» 💠 را ندیده بودم و میان رزمندگان مردی را دیدم که دور سر و پیشانی‌اش را در سرمای صبح با چفیه‌ای پوشانده بود. پوشیده در بلوز و شلواری سورمه‌ای رنگ، اسلحه به دست گرفته و با اشاره به خیابان منتهی به ، گرای مسیر حمله را می‌داد. از طنین صدایش پیدا بود تمام هستی‌اش برای دفاع از حرم (علیهاالسلام) به تپش افتاده که در همان چند لحظه همه را دوباره تجهیز و آماده نبرد کرد. 💠 ما چند زن گوشه حرم دست به دامن (علیهاالسلام) و خط آتش در دست بود که تنها چند ساعت بعد محاصره شکست، معبری در کوچه‌های زینبیه باز شد و همین معبر، مطلع آزادی همه مناطق سوریه طی سال‌های بعد بود تا چهار سال بعد که آزاد شد. در تمام این چهارسال با همه انفجارهای انتحاری و حملات بی‌امان تکفیری‌ها و ارتش آزاد و داعش، در ماندیم و بهترین برکت زندگی‌مان، فاطمه و زهرا بودند که هر دو در بیمارستان نزدیک حرم متولد شدند. 💠 حالا دل کندن از حرم (علیهاالسلام) سخت شده بود و بی‌تاب حرم (علیهاالسلام) بودیم که چهار سال زیر چکمه تکفیری‌ها بود و فکر جسارت به قبر مطهر حضرت دل‌مان را زیر و رو کرده بود. محافظت از حرم (علیهاالسلام) در داریا با حزب‌الله بود و مصطفی از طریق دوستانش هماهنگ کرد تا با اسکورت نیروهای به زیارت برویم. 💠 فاطمه در آغوش من و زهرا روی پای مصطفی نشسته بود و می‌دیدم قلب نگاهش برای حرم (علیهاالسلام) می‌لرزد تا لحظه‌ای که وارد داریا شدیم. از آن شهر زیبا، تنها تلی از خاک مانده و از حرم (علیهاالسلام) فقط دو گلدسته شکسته که تمام حرم را به خمپاره بسته و همه دیوارها روی هم ریخته بود. 💠 با بلایی که سر سنگ و آجر حرم آورده بودند، می‌توانستم تصور کنم با قبر حضرت چه کرده‌اند و مصطفی دیگر نمی‌خواست آن صحنه را ببیند که ورودی رو به جوان محافظ‌مان خواهش کرد :«میشه برگردیم؟» و او از داخل حرم باخبر بود که با متانت خندید و رندانه پاسخ داد :«حیف نیس تا اینجا اومدید، نیاید تو؟» دیدن حرمی که به ظلم زیر و رو شده بود، طاقتش را تمام کرده و دیگر نفسی برایش نمانده بود که زهرا را از آغوشش پایین آورد و صدایش شکست :«نمی‌خوام ببینم چه بلایی سر قبر اوردن!» 💠 و جوان لبنانی معجزه این حرم را به چشم دیده بود که (علیه‌السلام) را به ضمانت گرفت :«جوونای و تا آخرین نفس از این حرم دفاع کردن، اما وقتی همه شهید شدن، (علیه‌السلام) خودش از حرم دخترش دفاع کرد!» و دیگر فرصت پاسخ به مصطفی نداد که دستش را کشید و ما را دنبال خودش داخل خرابه حرم برد تا دست حیدری (علیه‌السلام) را به چشم خود ببینیم. 💠 بر اثر اصابت خمپاره‌ای، گنبد از کمر شکسته و با همه میله‌های مفتولی و لایه‌های بتنی روی ضریح سقوط کرده بود، طوری که دیگر حریف شکستن این خیمه فولادی نشده و هرگز دست‌شان به قبر مطهر حضرت سکینه (علیهاالسلام) نرسیده بود. مصطفی شب‌های زیادی از این حرم دفاع کرده و عشقش را هم مدیون (علیهاالسلام) می‌دانست که همان پای گنبد نشست و با بغضی که گلوگیرش شده بود، رو به من زمزمه کرد :«میای تا بازسازی کامل این حرم بمونیم بعد برگردیم ؟» 💠 دست هر دو دخترم در دستم بود، دلم از عشق (علیهاالسلام) و (علیهاالسلام) می‌تپید و همین عطر خاک و خاکستر حرم مستم کرده بود که عاشقانه شهادت دادم :«اینجا می‌مونیم و به کوری چشم و بقیه تکفیری‌ها این رو دوباره می‌سازیم ان‌شاءالله!»... ✍️نویسنده: @zolfaghare_galbam 🌸
💛رمان بر اساس حوادث حقیقی زمستان ۸۹ تا پاییز ۹۵ در و با اشاره به گوشه‌ای از رشادت‌های مدافعان حرم به‌ویژه سپهبد شهید و سردار شهید در بستر داستانی عاشقانه روایت شد. 💚 هدیه به روح مطهر همه شهدا، سیدالشهدای مدافعان حرم و همه مردم مقاوم سوریه
دوستان نظراتان و پیشنهادات را درباره کانال ذوالفقار قلبم و رمانی قراره بعد از رمان بزاریم بگید🙃❤️❤️ https://harfeto.timefriend.net/16081016251053 خوشحال میشیم نظراتتان را بدونیم😍
....: 🌷🌷🌷 👨"ﻣﺮﺩ" ﺭﺍ ﺑﻪ "ﻋﻘﻠﺶ" ﺑﻨﮕﺮ ؛ ﻧﻪ ﺑﻪ "ﺛﺮﻭﺗﺶ" !! 👍👍👍 👩"ﺯﻥ" ﺭﺍ ﺑﻪ "ﻭﻓﺎﯾﺶ" بنگر ؛ ﻧﻪ ﺑﻪ "ﺟﻤﺎﻟﺶ" !! 👍👍👍👍 👬"ﺩﻭﺳﺖ" ﺭﺍ ﺑﻪ "ﻣﺤﺒﺘﺶ" بنگر ؛ ﻧﻪ ﺑﻪ "ﮐﻼﻣﺶ" !! 👍👍👍👍 💏"ﻋﺎﺷﻖ" ﺭﺍ ﺑﻪ "ﺻﺒﺮﺵ" بنگر ؛ ﻧﻪ ﺑﻪ "ﺍﺩﻋﺎﯾﺶ" !! 👍👍👍👍 💰"ﻣﺎﻝ" ﺭﺍ ﺑﻪ "ﺑﺮﮐﺘﺶ" بنگر ؛ ﻧﻪ ﺑﻪ "ﻣﻘﺪﺍﺭﺵ" !! 👍👍👍👍 🏡"ﺧﺎﻧﻪ" ﺭﺍ ﺑﻪ "ﺁﺭﺍﻣﺸﺶ" بنگر ؛ ﻧﻪ ﺑﻪ "ﺑﺰﺭﮔﻴﺶ" !! 👍👍👍👍 ❤️"ﺩﻝ" ﺭﺍ ﺑﻪ "ﭘﺎﮐﯿﺶ" بنگر ؛ ﻧﻪ ﺑﻪ "ﺻﺎﺣﺒﺶ" !! 👍👍👍👍👍 🙇"فرزند" را به "ایمانش" بنگر ؛ نه به "وفاداریش" !! 👍👍👍👍 👨‍👩‍👧"پدر" و "مادر" را فقط ؛ بنگر !! هر چه بیشتر ؛ بهتر !! @zolfaghare_glbam🌹
⚜یلدا را اینگونه تعریف کنیم: 🍃ی: یا صاحب الزمان 🍃ل: لوایت را علم کن 🍃د: دیگر جدایی بس است 🍃ا: اللهم عجل لولیک الفرج @zolfaghare_galbam