هدایت شده از حاجےمشتے| ʜᴀᴊɪᴍᴀꜱʜᴛʏ
اصلارقیہنہ،
مثلادخٺرخودٺ،
یڪشبمیانڪوچہٺنھابماندچہمیشود ؟!
اصلابدونڪفـش،ٺوۍبیابان،پیادهنہ !
درراهخانہٺشنہبماند،چہمیشود ؟!
شھادٺحضرٺرقیہ[سلاماللهعلیها] تسلیت💔
🖤🖤مولاناالإمام ُالحسينُ عليه السلام:
لا تَرْفَعْ حاجَتَكَ إلاّ إلى أحدِ ثَلاثةٍ ; إلى ذِي دِينٍ ، أو مُروّةٍ ، أو حَسَبٍ ؛ فأمّا ذو الدِّينِ فيَصُونُ دِينَهُ ، و أمّا ذو المُروّةِ فإنّهُ يَسْتَحيي لِمُرُوَّتهِ ، و أمّا ذو الحَسَبِ فيَعْلَمُ أنّكَ لَم تُكْرِمْ وَجهَكَ أنْ تَبْذِلَهُ لَهُ في حاجَتِكَ ، فهُو يَصونُ وَجهَكَ أنْ يَرُدَّكَ بغَيرِ قَضاءِ حاجَتِكَ .;
🖤🖤مولاناامام حسين عليه السلام:
حاجت خود را جز نزد سه كس مَبَر ; نزد ديندار ، يا جوانمرد ، يا بزرگ زاده ؛ زيرا ديندار، براى حفظ دين خود نيازت را برآوَرَد و جوانمرد، از مردانگى خود شرم مى كند و بزرگ زاده، مى داند كه تو با رو انداختن به او آبرويت را فروختى و او با برآوردن نيازت، آبروى تو را حفظ مى كند .;🖤🖤
تحف العقول : 247 .
🖤🖤🖤🖤🖤
ذُوالّفَقارِ سِیِّد عَلًی💔
#گمنام رمان #عشق_پایدار #پارت_دوازدهم داوود خندیدیم و راه افتادم اهنگ گذاشتم ولایت اعتبار ما
#گمنام
رمان #عشق_پایدار
#پارت_سیزدهم
روبرمون دقیقا ماشینی بود که رسول پلاکشو اورده بود
آقامحمد : بچه ها سریع عملیات رو شروع کنید
من و رسول سوار موتور شدیم
عاشق موتورم بودم
چراغ پلیسی رو روشن کردم و حرکت
به تعقیب اون ماشین افتادیم
به گفته های رسول اون ماشین متعلق به مایکل هاشمیان هست
تعیقبش کردیم
اون از ماجرا بو برد و اسحله ش رو کشید از ماشین پیاده شد و شروع عملیات
من و آقا محمد رفتیم سمت مایکل گرفتیمش
از اون طرف از سایت به آقا محمد خبر دادن که یه نفر با اسلحه بازوکا داره میاد آقامحمد اونو دید ولی اون زودتر به پای من شلیک کرد دیگه هیچی نفهمیدم . . .
محمد
داووووووووووود 😰😱
رسول سریع اومد بیرون و داوود و برداشت و با خودشبرد تو ماشین منم مایکل رو
ملت جمع شده بودن
داوود رو سریع با اورژانس فرستادیم من و رسولم همراهش رفتیم
داوود رو بردن اتاق عمل
رسول خون گریه میکرد
رسول و داوود برای هم مثل داداش واقعی بودن ن همکار !
رفتم پیش رسول نشستم
رسول : آقامحمد داوود 😭
من : نترس رسدل یا تیر ساده خورده دیگه بمب که نخورده به پاش 😁
خودم هم حالم بد بود ولی باید رسول و بچه های تیم رو آروم میکردم
نگاه به راهرو کردم دیدم فرشید اومد
ای وااای فرشید و چجوری آروم کنم 😫
فرشید دویید سمت اتاق عمل ولی راهش ندادن به دیوار تکیه کرد و آروم آروم نشست زمین
رفتم پیش فرشید
اصلا حرف نمیزد فقط از چشاش اشک میومد
بعد 1 ساعت
دکتر اومد بیرون
رفتم سمت دکتر
من : دکتر چیشد ؟
دکتر : خداروشکر حالش خوبه
رسول و فرشید تا اینو شنیدن برق شادی تو چشاشون رو دیدم
من : میتونیم ببینیمش ؟
دکتر : بله الان میارنش بخش
ادامه ساعت 1