#پارت_هشتم
#من_میترا_نیستم
چند بار هم با مجروحین مصاحبه کرد و نوار مصاحبه را توی مدرسه سر صف برای دانشآموزان پخش میکرد.
تا آنجا بفهمند و بشنوند که مجروحین و رزمندهها از آنها چه توقعی دارند، مخصوصاً سفارش مجروحین را درباره #حجاب پخش میکرد.در زمستان اصفهان که وسیله گرمکننده درست و حسابی نداشتیم و همگی در یک اتاق که با یک تکه موکت فرش شده بود میخوابیدیم. یک شب که هوا خیلی سرد بود بیدار شدم دیدم زینب در جایش نخوابیده. آرام بلند شدم و دیدم رفته در اتاق خالی در آن سرما مشغول خواندن نماز شب است. بعد از نماز وقتی مرا دید با بغض به من نگاه کرد. 🥀دلش نمیخواست که من در حال خواندن نماز شب او را ببینم. در تمام عمرم کمتر کسی را دیدم که مثل زینب از نمازخواندن آن قدر لذت ببرد🥀
#ادامه_دارد....
ذُوالّفَقارِ سِیِّد عَلًی💔
#گمنام رمان #عشق_پایدار #پارت_هفتم ❤️ داوود فرشید زنگ زد من : جانم فرشید فرشید : فعلا دستگیرش ن
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️
♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️
♥️✨♥️✨
♥️✨♥️
♥️✨
♥️
#گمنام
رمان #عشق_پایدار
#پارت_هشتم ♥️
داوود
سوار ماشین شدیم
وقتی رسیدیم خونه سوژه
نوبت به نوبت از ماشین پیاده شدیم
من رو به روی ماشین خودمون واستادم
فرشید هم روبه رو ماشین خودشون و سعید هم همونجور
محسن کلاهی لطف کرد اومد سمت خونه
یه جوری نگامون میکرد انگار لولو خور خوره دیده 🧟♂
بچه ها رفتن دستگیرش کردن و نشستیم تو ماشین
رسیدیم سایت
فاطمه
خیلی وقت بود دادا مرخص شده بود
رفتم سایت اقا داوود اینا رسیده بودن
من : به به خوش اومدین
اقا داوود : مرسی