اون چی میگه؟ من چی میگم؟.pdf
1.59M
✅اون چی میگه؟ من چی میگم؟
🔹پاسخ کوتاه به شبهات انتخابات
سلام و عرض ادب
باعرض معذرت بابت اینکه این دوروز پارت گذاری نشده بود 🥀اما امروز جبران میکنم
ذُوالّفَقارِ سِیِّد عَلًی💔
#پارت_پانزدهم #من_میترا_نیستم🥀 فردای آن روز، مردم با هر وسیلهای که گیرشان آمد، از شهر بیرون میرفت
#پارت_شانزدهم
#من_میترا_نیستم
وقتی با مینا به اورژانس منتقل شدیم با مجروحان بدحال بیشتر در تماس بودیم. مهران (برادرم) در آموزش و پرورش و مساجد فعالیت میکرد. گاهی هم با بچههای سپاه به خط میرفت.مواقعی که برای دیدن ما به بیمارستان میآمد. خبرهای شهر و گزارش کارهایش را برایمان میآورد. اوایل مهرماه (5 مهر ماه 1360) که عملیات ثامنالائمه شده بود تعداد مجروحان خیلی زیاد بود و مینا برای کمک به بیمارستان طالقانی (نزدیک خرمشهر)رفت، بعد از چند روز به بیمارستان شرکت نفت برگشت. پس از شکست حصر آبادان، در کلاس درس رزمندگان شرکت کردیم (باید در سال چهارم علوم تجربی درس میخواندیم). شبها موقع خواب ما شروع به درس خواندن میکردیم. در عملیات فتحالمبین که در محور شوش انجام شد و ما برای کمک به بیمارستان شوش رفتیم.🥀
#ادامه_دارد.....
#پارت_هفدهم
#من_میترا_نیستم🥀
روز آخری که میخواستیم با آمبولانس به آبادان برگردیم خبر شهادت خواهرم میترا (زینب) در شاهینشهر اصفهان را دادند. همان موقع به اصفهان رفتیم و صبح که رسیدیم، زینب را همراه با 300 شهید عملیات اخیراً تشییع کردند. زینب دوست داشت در تکیه شهدای اصفهان دفن شود که به آرزویاش رسید. دو هفته در شاهینشهر ماندیم و بعد به آبادان برگشتیم. در آبادان کارهای بسیج را در دست گرفتیم. مینا مسؤول آموزشی و من مسؤول پرسنلی شدم. در عملیات آزادسازی خرمشهر در اورژانس در حال آمادهباش بودیم. مجروحان زیادی به اورژانس آوردند. بالاخره خرمشهر آزاد شد. وقتی خبر آزادسازی خرمشهر از بلندگوها پخش شد، به یاد زینب خیلی گریه کردم😭🥀
#ادامه_دارد.... 🥀
#پارت_هجدهم
#من_میترا_نیستم🥀
مامان میگفت: «زینب برای آزادسازی خرمشهر خیلی دعا میکرد.» دو هفته بعد از آزادسازی خرمشهر به آنجا رفتیم. بعد از آن بیشتر فعالیتمان را با بچههای بسیج بودیم. ولی در عملیاتهای مختلف به بیمارستانهای افشار دزفول، سینای اهواز و بیمارستان ماهشهر برای کمک میرفتیم. بعد از ازدواج برادرم مهران از هتل به منزل او آمدیم و با آنها زندگی کردیم. بعد از حمله وحشیانه مجددی که عراق به آبادان کرد. شهر کاملاً تخلیه شد و ما به همراه برادرم مهران به ماهشهر رفتیم و از آنجا در بیمارستان گلستان اهواز مشغول به کار شدیم. مرتب به شاهینشهر به خانوادهمان سر میزدیم. برای عملیاتها به اهواز برمیگشتیم. در آخرین باری که به اهواز آمدیم. در هلال احمر در قسمت خیاطی با مینا مشغول به کار شدیم.
برای ادامه تحصیل، در دانشگاه تهران در رشته الهیات پذیرفته شدم و شغل دبیری را برگزیدم و از سال 73 به استخدام آموزش و پرورش درآمدم. هم اکنون در آموزش و پرورش منطقه 10 تهران به عنوان دبیر مشغول به کار هستم. ولی هیچ وقت خاطرههای زیبای دوران جنگ از یادم نخواهد رفت💔
#ادامه_دارد....
‼️عمل زیبایی
🔷س 5482: آیا انجام #عمل_زیبایی برای زنان مجاز است؟
✅ج: اگر موجب #ضرر_قابل_توجه نباشد، فى نفسه اشکال ندارد؛ ولی توجه داشته باشيد #عمل_جراحى زيبايى، درمان بيمارى محسوب نمىشود و در ضمن آن، نگاه و لمسِ پزشک نامحرم جايز نيست، مگر در مواردى ـ مانند سوختگی و حوادث دیگر ـ که برای معالجه باشد و استفاده از #پزشک نامحرم ضرورت داشته باشد.
مهریه زیاد باشد طلاق هم زیاد می شود.mp3
3.03M
🎧 #با_هم_بشنویم
👤دکتر غلامعلی افروز
🔖مهریه زیاد باشد طلاق هم زیاد میشود!
چند روز پیش فرشته ای که روی شونه راست میشینه بهم گفت:
داداش کار خوب نخواستیم، ناموسا یه صلوات بفرست ببینم خودکارم کار میکنه یا نه! 😂😂
#بخندمؤمنــ❄️
[ فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً، إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً ]
یِه روز خوب میاد...:)🦋
بہ من ایمان داشتِھ باش !
و چِہ ڪسی از من در وعدِهاش
صادق تر!؟💗🖇
سورهشرح [ آیه ۵و۶ ]
#آیه_گرافیـ✨
ذُوالّفَقارِ سِیِّد عَلًی💔
#پارت_هجدهم #من_میترا_نیستم🥀 مامان میگفت: «زینب برای آزادسازی خرمشهر خیلی دعا میکرد.» دو هفته بعد
#پارت_اخر
#من_میترا_نیستم🥀
مادر این شهید 14 ساله درباره دفتر خودسازی زینب، این گونه روایت میکند:
زینب در دفتر خودسازی خود جدولی کشیده بود که بیست مورد داشت؛ از نماز به موقع، یاد مرگ، همیشه با وضو بودن، خواندن نماز شب، نماز غفیله و نماز امام زمان(عج)، ورزش صبحگاهی، قرآن خواندن بعد از نماز صبح، حفظ کردن سورههای قرآن کریم، دعا کردن در صبح و ظهر و شب، کمتر گناه کردن تا کمخوردن صبحانه، ناهار و شام.
دخترم جلوی این موارد ستونهایی کشیده بود و هر شب بعد از محاسبه کارهایش جدول را علامت میزد؛ من وقتی جدول را دیدم به یاد سادگی زینب در پوشیدن و خوردن افتادم به یاد آن اندام لاغر و نهیفش که چند تکه استخوان بود، به یاد آن روزههای مداوم و افطارهای ساده، به یاد نماز شبهای طولانی و بیصدایش، به یاد گریههای او در سجدههایش و دعاهایی که در حق امام خمینی(ره) داشت.
زینب در عمل، تکتک موارد آن جدول خودسازی و خیلی از چیزهایی که در آن جدول نیامده بود را رعایت میکرد.
فعالیتهای مذهبی زینب، مورد غضب منافقین قرار گرفته بود چونکه با آن سن کم کتابهای شهید مطهری را میخوانده و در محافل عمومی و آموزشی با کمونیستها و منافقین بحث میکرده و رسوایشان میساخته .
کوردلان منافق در آخرین نماز مغرب اسفند ماه سال 1360 هنگام بازگشت از مسجد او را ربودند؛ سپس با گره زدن چادرش او را خفه کرده و مظلومانه به شهادت رساندند.
پیکر مطهر زینب، سه روز بعد پیدا شد و با پیکرهای غرقِ به خون 360 شهید عملیات «فتحالمبین» در اصفهان تشییع و در گلستان شهدای اصفهان به خاک سپرده شد🥀
گوشه ای از نامه اش به ودستش زهرا که در ۱۴سالگی نوشته:
بنام او که از اویم، بنام او که بسوی اویم، بنام او که بخاطر اویم، بنام او که زندگیم در
جهت اوست، رفتنم به اوست، بودنم به اوست، جانم به اوست، احساسش میکنم،
با ذره ذره وجودم احساسش میکنم اما بیانش نتوانم کرد .
دست نوشته زینب:
خدایا اکنون که من در این سن به سر می برم تازه دریافتم که چقدر این دنیای فانی بی ارزش وپوچ
است و حال می فهمم که چگونه شهید عاشقانه به دیدارتو می شتابد . خدایا مرا نیز به آرزوی خود
برسان و شهادت را نیز به من برسان
وصیت نامه شهیده زینب کمایی :
خدایا نگذار نقاب نفاق و بیطرفی بر چهره مان افتد و در این هنگامه جنگ حسین را تنها گذاریم . اینها از یزدید بدترند و جایگاهشان اسفل سافلین است و بس ... ماذا وجدک من فقدک و ماذا فقد من وجدک . چه یافت آنکسی که تو را گم کرد و چه گم کرد انکس که تو را یافت . ( قسمتی از مناجات امام حسین علیه السلام )
بدلیل اینکه هر مسلمانی باید وصیت نامه ای داشته باشد من نیز تصمیم گرفتن این متن را بعنوان وصیت نامه بنویسم و آخرین حرف های خود را برای دوستان و خانواده و تمام عاشقان شهادت بنویسم . از شما عاشقان شهادت می خواهم که راه این شهیدان به خون خفته را ادامه دهید . هیچ گاه از پشتیبانی امام سرد نشوید . همیشه سخن ولی فقیه را به گوش جان بشنوید و به کار ببندید . چون هرکس روزی به سوی خدا باز خواهد گشت. همیشه به یاد مرگ باشید .
تا کبر و غرور و دیگر گناهان شما را فرا نگیرد .نمازهایتان را فراموش نکنید و برای سلامتی اماممان همیشه دعا کنید و در انتظار ظهور مهدی عج باشید مادر جان تو که از بدو تولد همیشه پرستار و غمخوار من بودی حال که وصیت نامه مرا می خوانی خوشحال باش که از امتحان خدا سربلند بیرون امده ای و هرگزدر نبود من ناراحت نشو ٬ زیرا که من در پیشگاه خدای خود روزی می خورم و چه چیزی از این بهتر است که تشنه ای به آب برسد و عاشقی به معشوق .
مادر جان می دانم که برای رساندن من به این مرحله از زندگی زحمات بسیار کشیده ای و بهمین دلیل تو را به رنجهای حضرت زینب سلام الله علیها قسم می دهم مرا حلال کن و مرا دعای خیر بفرما . در آخر از همه شما خواهران و برادران عزیزم و تمام دوستانم تقاضا می کنم که مرا حلال کنند و اگر من باعث ناراحتی شده ام مرا ببخشید . شما را به خون جوشان حسین علیه السام قسمتان می دهم دعا برای امام را فراموش نکنید . خواهر کوچک شما زینب کمایی.
#تلنگرانه
Ξ
چقدر خرابۺ کردٻم.."⁉️
رابِطمۅڹ با خُـــدا♥️‹›
رۅ مٻگــمـ ـ ـ ـ ـ 🙂 °
+هنوزدیرنشدهبهخودمونبیایم✋
°
#تباهیات
گاهـۍوقتـابـھخودممیـاممۍبینم
الڪۍادعـاۍشھـادتمیڪنم
مـنبراۍمـرگِعادیشـمآمادهنیستـم!🚶🏻♂
+بھڪجاچنیـنشتابان!✋🏼
#تلنگ
+چجوریازدنیادلکَندی...؟!
-انتخابکردم...!!
+چیرو...؟!
-بینآخرتودنیا؛یکیباقیودیگریفنا...!!
+کاشدلبکنیم...💔
°•
#تفکرانه
هرڪس ڪه بیشتر
برای خدا ڪار ڪرد
بیشتر باید فحش بشنود
ما باید برای فحششنیدن
ساخته بشویم
برای تحمل تهمت و افترا و دروغ
چون ما اگر تحمل نڪنیم
باید میدان را خالے ڪنیم...👣
شهیدابراهیمهمت♥️✨
🌹خاطره ای از مجروحیت حاج قاسم سلیمانی در دوران دفاع مقدس
✍قاسم مجروح شده بود. برای درمان او را به مشهد فرستاده بودند. چون شکمش ترکش خورده بود از زیر قفسه سینهاش تا روی مثانهاش را باز کرده بودند و وضع بدی داشت. ۴۶-۴۵ روز کسی نمیدانست قاسم سلیمانی زنده است یا شهید شده. در آن زمان هم فرمانده گردان بود که مجروح شد. بالاخره شهید موحدی کرمانی پسر همین آقای موحدی کرمانی قاسم را در مشهد پیدا کرد و گفت طبقه سوم یک بیمارستان در مشهد است. پزشک حاج قاسم از منافقین بود و میخواست حاج قاسم را بکشد، به همین دلیل شکم قاسم را باز گذاشته بود که منجر به عفونت شده بود. یک پرستار باشرف کرمانی به خاطر حس کرمانی و ناسیونالیستیاش قاسم را شب دزدیده بود، جایش را با دو مریض دیگر در یک طبقه دیگر عوض کرد و به دکتر گفته بود قاسم را از اینجا بردند. قاسم باز یک دوره دیگر از ناحیه دست مجروح شد تا میگفتند برو دکتر میترسید، تا میگفتند برو بیمارستان در میرفت. فضای ما در جنگ این بود.