eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
15.7هزار ویدیو
67 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
هم اکنون ایستگاه صلواتی کمیته خادمین شهدای شهرستان رامهرمز"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️درخواست دیدنی کودک از رهبر انقلاب ⁦⁦⁦ ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باز یه سلام بدیم برسه کربلا ( ارباب بی کفن) جمعه زیارتی کربلا ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 پارت19 سارا به من نگاهی انداخت و گفت: - حتما، نیلا جان بیا بریم که امیرعلی منتظره حالا تا من بیام بپرسم امیرعلی کیه و نمی‌خواد زحمت بکشی خودم با تاکسی میرم سارا دستم رو کشید و به سمت ماشینشون برد! سارا گفت: - سوار شو عزیزم منم کنارت میشینم با تعجب سوار شدم! پسری جلو و سمت فرمون نشسته بود گفت: - چرا عقب نشستی؟ حالا غریبه شدیم؟ سوار تاکسی نشدی که..! با تعجب بهش خیره شدم که وقتی سنگینی نگاهمو دید برگشت و عقب رو نگاه کرد میخواست چیزی بگه که با دیدن من ساکت شد. همون موقع سارا سوار شد و گفت: - شرمنده دیر شد داداش می‌خواستم دوستمم برسونی. پسری که الان فهمیده بودم داداش ساراست به خودش اومد و سرش رو زیر انداخت و گفت: - شرمنده خانوم فکر کردم ساراست، ادرستون کجاست؟ لبی گزیدم و نگاهم رو ازش دزدیدم و آدرس خونمون رو دادم که سارا گفت: - وای نیلا خونتون نزدیک ماست ما فقط دو کوچه بالا تر از شماییم. میتونی فردا با خودمون بیای فقط حواست باشه لوازم ضروریت رو واسه سفر جمع کنی. سعی کردم تعارف رو کنار بزارم چون خونشون نزدیک خونمون بود دیگه راحت باهم می‌رفتیم و میومدیم. گفتم: - ممنونم عزیزم لطف می‌کنی! یعنی دیگه فردا به سمت شلمچه حرکت میکنیم؟ با شوق گفت: - اره، خیلی خوبه که عید اونجاییم شهدا مارو طلبیدن سری تکون دادم و سارا هم دیگه هیچی نگفت تا به خونه رسیدیم. تعارف کردم که بیان داخل اما گفتن که مامانشون منتظره و باید برن منم با خداحافظی بدرقشون کردم! کلید توی در انداختم و وارد شدم. چقدر خوبه که یکی توی خونه منتظرت باشه و من چقدر حسرت یک تلفن از مامانم رو خوردم واقعا دلم واسه مامان و بابام تنگ شده. وارد خونه شدم و در رو قفل کردم بعداز اون اتفاقی که برام افتاد خیلی میترسم و همیشه در رو قفل میکنم. لباسم رو با لباس راحتی عوض کردم و رفتم توی آشپزخونه! به عنوان شام امشب باید کمی نون و پنیری که مونده رو بخورم اما فردا دیگه خونه نیستم، میریم شلمچه و اونجا حتما خودشون غذا میدن یعنی امیدوارم! از بابت مدرسه هم خیالم راحته چون فعلا به مدت چند روز واسه عید تعطیلیم. راستش نمی‌دونستم شلمچه کجاست و چرا می‌خوایم بریم اونجا و انقدر تأکید دارن که عید اونجا باشیم! تابحال اونجا نرفتم! اسمش آشناست اما چیزی راجبش نمی‌دونم! دوست داشتم از فاطمه یا سارا بپرسم اما دوست نداشتم این سوال رو بپرسم و اونا فکر کنن که من هیچی نمی‌دونم و به عبارتی خنگ فرض بشم! از فکر و خیالاتم خندم گرفت. اما کاشکی فردا که خواستیم بریم خودشون بگن و همه چی رو راجب اونجا توضیح بدن! بنظر خودم یه جای خوش آب و هوا باید باشه. با کلی ذوق چشم روی هم گذاشتم که زود صبح بشه... نویسنده: فاطمه سادات 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖 پارت20 صدای اذان رو که شنیدم چشمام رو باز کردم و رفتم تا وضو بگیرم. صدای اذان از بلندگو های مسجد به خوبی شنیده میشد، مسجدی تقریبا نزدیکی ما بود. این حد از آرامش که به روح و جسمم وارد شده بود برام عجیب بود که با خوندن نماز تقویت می‌شد! چادر نماز رو سرم کردم. الله اکبر... نمازم رو که خوندم جانماز رو جمع کردم و تصمیم گرفتم دوش بگیرم و وسایل لازم برای رفتن به شلمچه رو حاضر کنم. (چند ساعت بعد) دوش گرفتم و حاضر شدم لوازم ضروری هم برداشتم البته چیز زیادی نبودن و جای خاصی هم نمی‌گرفتن. داشتم توی کیفم رو خالی میکردم که لباسای فاطمه هم دیدم. اخ که باز فراموش کردم لباسش رو بهش بدم! یکدفعه گوشیم زنگ خورد، شماره ناشناس بود! - سلام شما؟! - سلام، سارا هستم - آها عزیزم، خوبی؟ شمارم رو از کجا اوردی؟ - مرسی ممنون بخوبیت، والا دیشب بعداز اینکه رفتم خونه شمارت رو از فاطمه گرفتم. - خیلیم خوب، جانم؟ - جانت سلامت، آماده‌‌ای بیایم دنبالت؟ - اره عزیزم حاضرم، شرمنده باز مزاحمتون میشم. - نه عزیزم چه مزاحمتی توهم مثل خواهر خودم ما که باهم این حرفا رو نداریم پنج مین دیگه در خونتونم. - باشه عزیزم ممنون. خداحافظی کردم و زودی کیفم رو برداشتم و رفتم بیرون تا سارا بیاد. در حیاط رو قفل کردم. یاد دیشب افتادم که برادر سارا رو دیدم خندم گرفت معلوم بود خیلی باهم تصمیمی هستن! بازم دلم خانواده و داداش خواست، حسودیم شد و حسرت خوردم! اما حسرت خوردن چیزی رو حل نمیکنه باید خانواده‌ی خودم رو تشکیل بدم اما کی منو قبول می‌کرد؟! نه پدر داشتم و نه مادر و نه کسی که حمایتم کنه اما واقعا کسی بود که منو دوست داشته باشه و شرایطم براش مهم نباشه؟! داشتم با خودم فکر می‌کردم که ماشینی جلوی پاهام ایستاد. سارا پیاده شد و گفت: - سلام صبحت بخیر بانو سوار شو داره دیر میشه ها! چقدر پرانرژی بود اول صبحی! خندیدم و گفتم: - سلام ممنونم صبح شماهم بخیر جانم، خب خودم سوار می‌شدم چرا پیاده شدی؟ - خب می‌خوام پیشت بشینم! - اع - اره خندیدم و باهم سوار شدیم. داداشش بنده خدا به‌زور جلوی خندش رو گرفت و سلام داد. لبخندی زدم جوابش رو دادم. سارا تا برسیم به پایگاه با شوق و ذوق از شلمچه برام می‌گفت خداروشکر با وجود شوق و ذوق سارا به خوبی درمورد شلمچه اطلاعات کافی رو جمع‌آوری کردم. وقتی به پایگاه رسیدیم دیدم بیرون از پایگاه چندین نفر ایستادن دوتا اتوبوس هم بود که با صف داخل می‌شدن سارا و من پیاده شدیم اما داداشش گفت من میرم ماشین رو داخل پایگاه پارک کنم و بیام شما دیگه برید. سارا هم سری تکون داد و دست منو کشید و به سمت اتوبوس رفتیم. فاطمه و رها و راحیل و نورا هم دیدیم بعداز سلام و حوالپرسی سوار اتوبوس شدیم. منو و راحیل کنار هم نشسته بودیم سارا و فاطمه هم کنار هم، نورا و رها هم کنار هم بودن. اتوبوس حرکت کرد و ما به سمت شلمچه راهی شدیم. یه خانمی هم ایستاده بود و به عنوان راهنما از شلمچه می‌گفت برامون! از شهدا و شهادت و ... می‌گفت! اشکم برای شهدا جاری شده بود. و معلوم نبود اونجا چه به من خواهد گذشت. نویسنده: فاطمه سادات 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖 پارت21 به ما گفتن که راهنمای اصلی اونجا خودش برامون از شهدا بیشتر میگه اما من مگه صبر داشتم تا برسیم به اونجا! از طرفی هم دلم گوای بدی می‌داد. سعی کردم حسای بد رو کنار بزنم و حال خوب رو جایگزینش کنم. خیلی خستم بود پس چشام رو روی هم گذاشتم تا کمی بخوابم! باز هم همون دره رو اینبار هم تاریک بود اما دیگه نمی‌ترسیدم چون اون مرد هم اونجا بود انگاری منتظرم بود! ایندفعه دوست داشتم حتما اسمش رو بدونم چون خیلی بهم کمک کرده بود. رفتم جلوتر و گفتم: - ببخشید میشه اسمتون رو بدونم؟ گفت: - به زودی میفهمی! و رفت! با برخورد دستی به صورتم از خواب پریدم. راحیل بود که بهم سیلی زده بود. با تعجب بهش نگاه کردم که گفت: - بخدا منظوری نداشتم فقط چون داشتی نفس نفس میزدی و هرکاری کردم بیدار نشدی گفتم شاید سیلی بیدارت کنه! نمی‌دونستم از دست این دختر بخندم یا گریه کنم ماشاءالله دستشم سنگین بودا! دستی به صورتم کشیدم و با اینکه خیلی دردم گرفت با لبخند و شوخی گفتم: - ایرادی نداره اما خواهشاً دیگه هیچکس رو اینطوری از خواب بیدار نکن همه که مثل من نیستن، اومدی بدتر جوابت رو دادن! از لحنم خندش گرفت و با شرمساری گفت: - وای حتما دردت گرفته شرمنده نیلا - دشمنت شرمنده، ایرادی نداره دیگه هیچی نگفت و منم به خواب هایی که این چند روز می‌دیدم فکر کردم. خیلی عجیب بود اون گفت به زودی میفهمی! این یعنی چی؟ حرفش خیلی مبهم بود کاشکی بیشتر میموند و از خودش می‌گفت یعنی الان کجاست؟ چرا من خوابش رو میبینم؟ سوالات زیادی ذهنم رو درگیر کرده بود اما کی بود که بهم جواب بده؟! تصمیم گرفتم بعداز اولین توقف و نماز ظهر برای فاطمه همه چی رو تعریف کنم شاید اون میتونست کمکم کنه. (چند ساعت بعد) اتوبوس از حرکت ایستاد. خانمی بلند شد و گفت: - خواهرای عزیز توجه کنید بعداز اینکه نمازتون رو خوندید و نهارتون رو خوردید همگی همینجا جمع بشید اگر جا بمونید ما دیگه نمی‌تونیم برگردیم! بعد از در اتوبوس کنار رفت و گفت: - می‌تونید برید. منو و راحیل صندلیمون جلو از بقیه دخترا بود پس سریع پیاده شدیم و منتظر بقیه شدیم. همه که اومدن با هم رفتیم تا وضو بگیرم و به سمت نماز خونه حرکت کنیم. همه وضو گرفتن و رفتن و فقط من موندم. منم سریع وضو گرفتم و رفتم تا از نماز جماعت عقب نمونم! به نماز خونه که رسیدم خم شدم که بندکفشم رو باز کنم که از داخل نمازخونه صداهایی شنیدم که باب دلم نبود و ناراحتم کرد! نویسنده: فاطمه سادات 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖 پارت22 هیچوقت از گوش وایسادن خوشم نمیومد اما وقتی داشتن درمورد من بحث می‌کردن نمی‌تونستم جلوی خودم رو بگیرم و گوش وایسادم! فاطمه داشت درمورد من بهشون می‌گفت! همه اتفاقات اون شب رو داشت واسشون تعریف می‌کرد. دستم رو جلوی دهنم گرفتم و بی صدا اشک ریختم! شنیدم که رها می‌گفت: - یعنی اون مرد قبل از اینکه محمد برسه باهاش کاری نکرده بود؟ فاطمه سریع جبهه گرفت و بهش گفت: - بهتره دیگه این حرفو نزنی رها، خودت خوب می‌دونی که نیلا خیلی پاکه وقتی این حرفا رو بهشون زده بود دیگه طرف داری کردنش چه صیغه ای بود نمیدونستم! از این حرفا زیاد شنیده بودم اما این‌بار قلبم خیلی درد گرفت! راحیل گفت: - از غیبت کردن خوشم نمیاد اما رها راست میگه بدون اینکه چیزی رو بفهمید نباید تو خونتون راهش می‌دادین. فاطمه خواست چیزی بگه که من پا به فرار گذاشتم دیگه نمی‌تونستم حرفا و تهمت هایی که راجبم میگن رو تحمل کنم! اشکم شدت گرفته بود. از پشت دستی محکم دستم رو گرفت و کشید که مانع از حرکتم شد. سرم رو برگردوندم که با فاطمه رو به رو شدم پشت سرشم دخترا ایستاده بودن و مارو تماشا می‌کردن! با پوزخند دستم رو محکم از دستش بیرون کشیدم و با صدای تقریبا بلندی گفتم: - دست به من نزن یه وقت نجس نشی خواهرم! فاطمه با شرمساری گفت: - نیلا یه لحظه وایسا خواهشاً زود قضاوت نکن من همه چی رو توضیح میدم. با دست هلش دادم که افتاد و دخترا اومدن کمکش کنن که بلند بشه! با صدای بلندتری گفتم: - چی رو میخوای توضیح بدی هان؟! دیگه چیزیم مونده که توضیح بدی؟ خودم هرچی که لازم بود رو شنیدم بیچاره من که به حرفات گوش دادم و بهت اعتماد کردم و هرچی از زندگیم بود بهت گفتم، اما حیف که دیر شناختمت! برای خودم متاسفم که گول ظاهرت رو خوردم. اصلا می‌دونی چیه؟! از مذهبی نما هایی مثل شماها متنفرم، میفهمی متنفر! از عصبانیت به نفس نفس افتاده بودم و با صدای بلندم همه رو از نماز خونه بیرون کشیده بودم! حتی همه مردا هم از نماز خونه بیرون اومده بودن و مارو تماشا می‌کردن! دیگه اونجا جای موندن نبود پس با گریه و با دو از اونجا بیرون رفتم. حواسم به دور و ورم نبود و فقط دو میزدم. به خودم که اومدم دیدم توی خیابونم و ماشینی داره نزدیکم میشه از ترس نمی‌تونستم حرکت کنم و کنار برم! با دادی که فاطمه زد سرم رو برگردوندم که یکدفعه افتادم کف خیابون و سیاهی مطلق..! نویسنده: فاطمه سادات 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
-میگفت : یکی‌از‌راه‌های‌نجات‌انسان‌ازگناه، ❪ پناه‌بردن‌به‌امام‌زمان‌‹ع›است.❫ ايشان‌به‌انتظارنشسته‌اند تاكسی‌دستش‌را‌به‌سمتشان‌دراز‌كند، تا‌ايشان‌او‌راهدايت‌ڪنند. آیت‌الله‌جاودان تعجیـل‌در‌ظهـور امام زمان صلـوات🙂🌱 https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء) 🔺️با نوای مهدی 👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد 👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد @zoohoornazdike
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه* به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️ @zoohoornazdike
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹مادر شهید اصغر پاشاپور: تا زمان شهادت حاج قاسم نمی‌دانستم اصغر همراه همیشگی سردار است ♦️13 بهمن سالروز شهادت فرمانده مدافع حرم حاج اصغر پاشاپور جمعه شب اموات و شهدا ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔴 ختم مجرب جهت حاجت روایی در صبح جمعه 🔵 در کتاب عده الداعی از پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌و‌آله سلم روایت شده شده است هر کس صبح جمعه بعد از نماز صبح و قبل از طلوع آفتاب ده بار سوره کافرون را بخواند و ۱۰۰ صلوات به این طریق بفرستد: اَللَْهُمَّ صَلِّ عَليَ النَبيِّ الاُمي مُحَمَّدٍ وَ آلهِ وَسَلِّم و بعد از آن حاجت خود را خداوند بخواهد هر مطلبی که داشته باشد بدون شک برآورده خواهد شد.( راوی حدیث گوید من تجربه کردم و به نتیجه رسیدم). 📚 کتاب هزار و یک ختم ص ۹۴ ختم ۱۵۲ 🟢 خوشا به حال افرادی که این عمل را با حاجت تعجیل در امر فرج انجام می‌دهند. https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️کولاک شدید در مینودر (میموندره) ابهر ┄┅═✧❀💠❀✧═┅┄ 👤رییس اداره پیش بینی وضع هوای اداره کل هواشناسی استان زنجان: 〽️با نفوذ سامانه بارشی و وزش باد نسبتا شدید از عصر امروز شاهد بارش برف و وقوع کولاک به خصوص در گردنه‌ها و ارتفاعات خواهیم بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 مولودی خوانی حاج محمود کریمی و سید مجید بنی فاطمه در حرم مطهر ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔘طبیب محقق مسیحی، شِبلی شُمَیِّل، درباره حضرت علی بن ابی طالب علیه السلام می نویسد: «امام علی بن ابی طالب بزرگِ بزرگان و یکتا نسخه ای است که خاوروباختر، درگذشته و حال، صورت دیگری از آن که مطابق با اصل باشد، به خود ندیده است». ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم خدایا ای پناه بی پناهان امیدم فقط به توست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام زمانم بخیر و خوشی نبودنٺ را با ساعٺ‌شنۍ اندازھ گرفتھ ام.. یڪ‌صحرا گذشتھ است!💔 تعجیـل‌در‌ظهـور عجل الله صلـوات
1_1861354433.mp3
8.21M
یادت باشه، اول‌ امام‌ زمان تو رو یاد می‌کنه بعد تو یاد‌ِ امام‌ زمان میفتی... 🌼 صوت قرائت