به قول آیت الله بهاءالدینی؛
به همه ائمه علاقه مندم
لکن بیچاره علی ام
بیچاره علی...
#امیرالمومنین
#روزپدر
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
شناختن امیرالمومنین.mp3
10.31M
🔴 اگر امیرالمؤمنین را نشناسیم ظهور برایمان واقعه ای خطرناک خواهد بود
🔷 مصلحت اندیشی امیرالمؤمنین در مواجهه با دشمنان
🎙#استاد_امینی_خواه
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚رجز فوق العاده در مورد عظمت امیرالمومنین علیه السلام....
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔴 رسول الله صلی الله علیه و آله:
🔵 أَنَا وَ عَلِیٌّ أَبَوَا هَذِهِ الْأُمَّة
🌕 من و علی (ع) دو پدر این امت هستیم
🌺 روز پدر مبارک 🌺
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔴 امام زمان (عج) در بیان امام علی(ع)
🔵 اصبغ ابن نباته كه از ياران بزرگوار علي عليه السلام است مي گويد از حضرت علي عليه السلام شنيدم كه در مورد امام زمان فرمودند:
🟢 صاحب هذا الأمر الشَریدُ الطَریدُ الفَریدُ الوَحید
🔺 صاحب اين امر شريد (آواره) و طريد (رانده) و فريد (تك) و وحيد ( تنها) است.
📚 کمال الدين و تمام النعمة ج۱ ص ۳۰۳
🟣 امام زمان براستي در اين زمان طرد شده است زيرا موقعيت و منزلتي را كه در شان ايشان است برايشان در نظر نمي گيرند و حقوق ايشان آنگونه كه بايد ادا نمي شود. هيچ كدام از مراحل شكر در برابراين نعمت عظيم الهي به طور شايسته ادا نمي شود. به عبارتي درعين اينكه نعمت عام وجود امام زمان عليه السلام شامل حال همه هست ولي شكر آن گزارده نمي شود. تا جايي كه مردم ولي نعمت خويش را كنار گذاشته اند و دانسته يا نا دانسته ايشان را با قلب و عمل و زبان خويش طرد كرده اند كم بودن اعوان و انصار يكي ديگر از معاني صريح وروشن غربت است. كسي كه به اندازه كافي يار و ياور نداشته باشد حقيقتا غريب است. امام زمان عليه السلام به معني نيز غريب است زيرا تعداد دوستان واقعي و مخلص ايشان بسيار اندك هستند. اگر به اندازه كافي يار و ياور داشت امر ظهورشان اين اندازه به تعويق نمي افتاد.
#امام_زمان
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #راهنمای_سعادت پارت27 همین جور که میرفتیم برام توضیح میداد. چقدر اطلاعاتش کامل بود! نمازم ر
#راهنمای_سعادت
پارت28
با دیدن فردی که رو به روم بود تعجب وار نگاهش کردم اما قبل از اینکه اون منو ببینه رفتم و قایم شدم که اونم وقتی دید کسی نیست با دست اشکاشو پاک کرد و رفت!
آخه امیرعلی چرا باید گریه میکرد؟
اصلا مگه پیش مامانش نبود؟!
پس چجوری سر از اینجا درآورد؟
حتما مامانش بیدار شده دیگه من چه فکرایی میکنما!
سری به افکار مبهمم تکون دادم و به سمت محل اقامت خواهران حرکت کردم.
وقتی رسیدم در زدم تا در رو برام باز کنن آخه خودم تعادل درست و حسابی نداشتم باید یکی بهم کمک میکرد.
در که باز شد پشت در فاطمه رو دیدم خواست کمکم کنه که دستم رو عقب کشیدم که دستی از پشت دستم رو گرفت!
خانم حقی بود که دستم رو گرفت و به جای فاطمه کمکم کرد.
فاطمه هم ناراحت شد و از پشت در کنار رفت.
بقیه هم با چهارتا چشمِ گنده شده نگاهمون میکردن!
رها منو نادیده گرفت و اومد کنار خانم حقی و باهاش گرم گرفت.
این وسط عشوه های ریزی هم میریخت که از چشم من دور نموند!
دلیل این رفتارش رو درک نمیکردم تا اینکه رها گفت:
- خانم حقی با پسرتون اومدید؟
خانم حقی گفت:
- اره دخترم الانم رفت محل اقامت خودشون!
رها سری تکون داد و رفت بیرون!
با تعجب به در نگاه کردم!
اها پس بگو چشمش امیرعلی رو گرفته!
آهی کشیدم و به خانم حقی نگاه کردم.
نگاهش برام خیلی آرام بخش بود.
دیگه تا اذان صبح چیزی نمونده بود پس با کمک خانم حقی رفتیم تا وضو بگیریم!
وضو گرفتم و خواستم برم که خانم حقی گفت:
- کجا میری دخترم؟ الان اذان رو میگن
گفتم:
- دوست دارم توی خلوت نمازم رو بخونم میخوام برم یه جایی همین گوشه کنارا که خلوته نمازم رو بخونم.
خانم حقی گفت:
- آخه خودت تنها که سختته!
لبخندی زدم و گفتم:
- نگران نباش خانم حقی جان
خندید و سوالی گفت:
- خانم حقی جان؟! میتونی با اسم کوچیکم صدام کنی میتونی بگی مامان فرشته
چه اسم قشنگی داشت! واقعاً بهش میومد لبخندی زدم و گفتم:
- نگران نباش مامان فرشته جونمممم!
منو توی بغلش گرفت و فشرد و سرم رو بوسید و گفت:
- باشه گلم برو اما خیلی حواست به خودت باشه ها!
چشمی گفتم و حرکت کردم.
همینطور که میرفتم تا جای خلوتی پیدا کنم یکدفعه صدای رها رو از پشت یه ماشین شنیدم!
مثل همیشه کنجکاوانه دنبال صدا رفتم و دیدمش رو به روش یه مرد ایستاده بود که خیلی آشنا میزد!
خوب که دقت کردم دیدم امیرعلیه و مثل همیشه سرش پایینه اما رها سعی داشت تو چشمای امیرعلی نگاه کنه!
چقدر این دختر سمج بود آخه!
رها رو به امیرعلی گفت:
- آقا امیرعلی خیلی خسته نباشید شنیدم اون دختره رو با خودتون تا اینجا اوردین خواستم بگم که تا میتونید ازش دوری کنید اونطور که شنیدم اومده اینجا تا پسرای بسیجی رو تور کنه!
امیرعلی کمی سکوت کرد و بعد گفت:
- ببخشید که از این لحن برای صحبت کردن استفاده میکنم اما بهتره سرتون توی کار خودتون باشه چکار به این بنده خدا دارید نیت خودتون هم خدشه دار نکنید.
رها عصبانی شد اما خودش رو کنترل کرد و با صدای عشوه ایش گفت:
- ببخشید اما میخواستم حواستون باشه توی تلهاش نیوفتین، نگاه به ظاهرش نکنیدا دختره از اوناشه توی پارتی ها مختلفی هم بوده!
امیرعلی گفت:
- لااللهالالله، من رفتم خدانگهدارتون.
امیرعلی که رفت رها پاهاش رو به زمین کوبید و گفت:
- آخرش تورو مال خودم میکنم فقط صبر کن.
راستش خوشحال شدم که امیرعلی انقدر قشنگ جوابش رو داد.
این دفعه دیگه گریه نکردم چون حرفاش همه پوچ بود و امیرعلی خوب اینو فهمید و اینجوری جوابش رو داد خداروشکر!
منم باید یاد میگرفتم که برای هرچیز بی ارزشی گریه نکنم چون رها و حرفاش واقعا لیاقتش رو ندارن!
اما واقعا تهمت هایی که بهم زد رو نمیتونم ببخشم و واگذارش میکنم به خدا!
نویسنده: فاطمه سادات
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#راهنمای_سعادت
پارت29
بدون اینکه رها ببینم از اونجا رفتم تا جایی واسه خلوتم با خدا پیدا کنم.
همینطور که قدم میزدم اشکم جاری میشد این غمی که داشتم با هیچ چیز عوض نمیشد دلم خانوادم رو میخواست.
بعضی وقتا از درد بیکسی واقعاً نمیدونم چکار کنم!
بالاخره یه جایی پیدا کردم تقریباً درو از محل اقامتمون بود اما مهم این بود که دیگه اینجا کسی مزاحمم نمیشه و فقط خودمم و خدا!
عصا رو از زیر بغلم کنار زدم و سعی کردم روی زمین خاکی بشینم.
مهری که با خودم آورده بودم توی دستم بود، زمین گذاشتمش و شروع کردم به خوندن نماز...الله اکبر..
نماز رو که خوندم دوباره آرامش گرفتم.
قلبم با خوندن نماز آرامش عجیبی میگرفت!
عجیب بود اما احساس میکردم یکی کنار ایستاده و داره با لبخند نگام میکنه چیزی نمیدیدما اما خوب حسش میکردم!
شاید خیلیا توی این شرایط بترسن اما من اصلا حس ترس نداشتم و از اینکه نمیدیدمش و حسش میکردم خوشحال بودم نمیدونم کیه اما وجودش خیلی آرامش بخشه!
آرامش داشتم، قلبم آروم بود؛ اما دلم یک تلنگر میخواست برای گریه کردن!
واقعاً اشک ریختن همدمم بود توی تمام این سالها و آرومم میکرد.
اما ایندفعه دوست نداشتم اون تلنگر فکر کردن به بدبختام باشه چون اینجا کلی شهید هست که با فکر کردن به اونا خود به خود اشکت جاری میشه!
یادمه اون خانمه توی اتوبوس میگفت خیلی از شهدا بی سر برمیگشتن و خانواده هاشون چه عذاب هایی که نکشیدن!
قلبم از فکر کردن به اینا مچاله شد و اشکم جاری شد.
فکر کردن به اینکه اینجا چه زمین مقدسی میتونه باشه و من فردا که عیده کجا هستم و میتونم کنار شهدا باشم دلم رو شاد میکرد.
دیگه داشت دیر میشد مطمئنم خانم حقی الان خیلی نگران شده!
عصا رو برداشتم و با کمکش بلند شدم و زدم زیر بغلم و به راه افتادم تا سریعتر برسم.
همینجور که میرفتم یکی رو دیدم که داره بهم نزدیک میشه!
خانم حقی بود که داشت به سمتم میدوید و چادرش توی باد به رقص دراومده بود.
منم سرجام ایستاده بود و تکون نمیخوردم بهم که رسید توی بغل گرفتم و گفت:
- دختر نمیگی نگرانت میشم؟ همه جا رو دنبالت گشتم اما پیدات نکردم چرا اینقدر دور شده بودی اگه گم میشدی چکار میکردی؟!
آروم نوازشش کردم تا آروم بشه بعدش گفتم:
- ببخشید زمان از دستم در رفت همین که یاد شما افتادم خواستم بیام که خودتون منو پیدا کردین!
مهربونانه دستی به سرم کشید و گفت:
- باشه باشه نمیخواد انقدر توضیح بدی اما قول بده دیگه کسی رو نگران نکنی!
باشه ای گفتم که سری تکون داد و باهم به راه افتادیم.
قدم که میزدیم احساس کردم چیزی به عصام چسبیده!
عصا رو بالا آوردم که نزدیک بود بیوفتم اما خانم حقی گرفتم و مانع از افتادنم شد.
یه عکس بود که به عصام چسبیده بود درش آوردم که با دیدن تصویر تعجب وار نگاهش کردم!
نمیدونم چرا اما یکدفعه اشکم جاری شد و بیهوش شدم!
فقط صدای خانم حقی رو میشنیدم که تکونم میداد و صدام میزد اما همون صدا هم کم کم نشنیدم و کاملا از حال رفتم..
نویسنده: فاطمه سادات
#راهنمای_سعادت
پارت30
(دقایقی بعد)
با حس خیسی صورتم چشام رو باز کردم همه دورم رو گرفته بودن و خانم حقی روم یه لیوان آب سرد ریخته بود تا بهوش بیام.
نگاه نگرانش رو بهم دوخته بود که گفتم:
- نگران نباشید من خوبم فقط میشه اون عکس رو بهم بدید!
و خود به خود اشکم جاری شد!
این حالم دست خودم نبود یه حال عجیبی داشتم.
خانم حقی گفت:
- توی این عکس چی دیدی که حالت اینطوری شد؟ این که یه عکس شهید بیشتر نیست!
چی؟!
درست شنیدم؟!
اون گفت شهید؟؟
اما مطمئنم این همونیه که تو خوابم بهم نماز یاد داد و کمکم کرد!
با هق هق گفتم:
- اسم این شهید چیه؟ توروخدا بیشتر راجبش بگید؟
اون شهید مزارش کجاست؟ میخوام برم پیشش؟!
همه متعجب بهم خیره شده بودن خانم حقی دستپاچه گفت:
- آرومتر دخترم، باشه همه چیز رو راجبش بهت میگم اما قبلش یه نفس عمیق بکش و آروم باش چیزی نشده که..!
ایشون شهید ابراهیم هادی هستن
این شهید گمنامه مزاری نداره فقط یه یادبود توی تهران ازش هست.
اینو که گفت بیشتر اشک ریختم!
من چقدر بدبخت بودم که شخصی که به خوابم اومده بود و کمکم میکرد رو نمیشناختم!
اما همچنین شخصی که پیش خدا جایگاه ویژهای داره توی خواب من چی میخواد؟
چرا بهم کمک میکنه؟
چرا همش حس میکنم کنارمه!
چرا شخصیت به این مهمی رو الان باید بشناسم؟
این چرا ها ذهنم رو درگیر کرده بود و از طرفی حالم زیاد خوب نبود ازبس گریه کرده بودم احساس میکردم دیگه اشکام داره خشک میشه!
وقتی تو اتوبوس خوابشو دیدم و گفتم کی هستی گفت که بزودی میفهمی و الان فهمیدم!
دوست داشتم دوباره بیاد و باهاش حرف بزنم از همون اولم از چهرهی نورانیش پیدا بود شخصت ویژهای پیش خدا داره!
اما چرا باید به منه بیلیاقت کمک میکرد؟
خانم حقی با ناراحتی گفت:
- چرا دوباره داری اشک میریزی عزیزم چیشده مگه؟!
با گریه گفتم:
- این شهید همونیه که توی خواب بهم نماز یاد داد از تاریکی دورم کرد و با خدا اشناهم کرد!
و منه بدبخت تازه فهمیدم اونی که توی خوابم بهم کمک میکرده یه شهید بوده!
اشکام دست خودم نیست خود به خود جاری میشه!
بیشتر از این گریم میگیره که چرا به منه بیلیاقت که خیلی وقته از خدا دور بودم کمک کرده!
خانم حقی باتعجب گفت:
- مطمئنی همین شخصی که توی عکسه به خوابت اومده؟
با دستم اشکام رو پاک کردم و گفتم:
- اره خودش بود!
بغلم کرد و گفت:
- خوش به سعادتت، نظر کرده ی شهدایی!
چیزی نگفتم توی بغلش آروم گرفتم
رها گفت:
- اینا همش نمایشه داره گولتون میزنه که مثلا خودشو پاک جلوه بده!
خانم حقی خواست بهش چیزی بگه که گفتم:
- هیس! بزارید هرچی میخواد بگه برام مهم نیست.
سری تکون داد و کمکم کرد بلند بشم.
همون موقع بود دخترایی که دورم جمع شده بودن کمکم پراکنده شدن که من یه گوشه چندتا مرد هم دیدم ایستادن!
داخلشون فقط محمد و امیرعلی رو کمی میشناختم که کنار هم ایستاده بودن بنظر رفیق صمیمی میومدن!
با نگاه به امیرعلی هم احساس کردم یه حاله اشک دور چشاشه اما این رو انگاری فقط من حس میکردم.
سری به افکارم تکون دادم و دوباره به فکر اون شهید گمنام افتادم!
ازبس گریه کرده بودم دیگه اشک تو چشمام خشک زده بود با کمک خانم حقی لنگان لنگان به محل اقامتمون رسیدیم.
خانم حقی کمکم کرد که بشینم و بعدش رفت تا راحت باشم.
همینطور که نشسته بودم از خستگی خوابم برد.
نویسنده: فاطمه سادات
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء)
🔺️با نوای مهدی #دهباشی
👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد
👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه*
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️
@zoohoornazdike
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلیل ولادت امام علی علیهالسلام در کعبه
💠 این واقعه، واقعهی سادهای نیست. حکمت اجتماعیش اینه که ...
🎙 #گفتاری از حجت الاسلام #علیرضا_پناهیان
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
#سلامبرابراهیم۱🌿 پارت۱۳ ورزش باستانی ابراهیم در همان ایام یک جفت میل و س
#سلامبرابراهیم۱🍃
پارت۱۴
• پهلوان
سید حسین طحامی ( کشتی گیر قهرمان جهان ) به زورخانه ما آمده بود و با بچه ها ورزش می کرد .
هر چند مدتی بود که سید به مسابقات قهرمانی نمی رفت . اما هنوز بدنی بسیار ورزیده و قوی داشت . بعد از پایان ورزش رو کرد به حاج حسن و گفت : حاجی ، کسی هست با من کشتی بگیره ؟
حاج حسن نگاهی به بچه ها کرد و گفت : ابراهیم ، بعد هم اشاره کرد ؛ برو وسط گود .
معمولاً در کشتی پهلوانی ، حریفی که زمین بخورد ، یا خاک شود می بازد . کشتی شروع شد . همه ما تماشا می کردیم . مدتی طولانی دو کشتی گیر درگیر بودند . اما هیچکدام زمین نخوردند .
فشار زیادی به هر دو نفر آمد ، اما هیچکدام نتوانست حریفش را مغلوب کند ، این کشتی پیروز نداشت .
"""""""""""""""""""""""
ورزش تمام شده بود . حاج حسن خیره خیره به صورت ابراهیم نگاه می کرد . ابراهیم آمد جلو و با تعجب گفت : چیزی شده حاجی!؟
ادامہ دارد....
صوت عهد شهید هادی و دوستانش - @Ebrahimhadi.mp3
2.01M
امشب، شب شانزدهم بهمن ماه ۱۳۶۱، شب عهد بستن شهید ابراهیم هادی و رزمندگان گردان کمیل برای شفاعت یکدیگر در روز قیامت
یک شب قبل از عملیات و ۶ روز قبل از شهادت پهلوان ابراهیم هادی
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید..
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام امام زمانم
صبحت بخیر و خوشی
🕊 سلام بر تو،
در لحظه لحظههای شب فراق و در دمادم روزگار ظهور
1_1861354433.mp3
8.21M
یادت باشه، اول امام زمان تو رو یاد میکنه
بعد تو یادِ امام زمان میفتی... 🌼
صوت قرائت #دعای_عهد
صبر و بردباری او در مقابل مشکلات و ناملایمات، بسیار زیاد بود. به نحوی که در شدیدترین ناراحتی ها و مشکلات و پیشامد های ناگوار، هیچگاه از خود عصبانیت نشان نمی داد بلکه دیگران را نیز دعوت به آرامش می کرد و با توکلی که به خدا داشت، هیچوقت ناامیدی و یاس به خود راه نمی داد.
#شهید
#علی_اکبر_بادپا
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واقعا باید چکار کرد❗️😔
🌤 چقدر امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در زندگی ما حضور داره
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2