💖راهنمای سعادت💖
پارت59
گریم شدت گرفته بود حتی آسمون هم داشت به حالم گریه میکرد.
خیلی بی معرفتی کرد در حقم!
نزاشت کامل واسش توضیح بدم.
خدایا یعنی واقعاً این همه بدبختی واقعاً حقمه؟
اونم بخاطر گناهی که ندونسته انجام دادم؟!
بخدا پشیمونم بهولله پشیمونم!
زیر بارون قدم میزدم و حالم کلا خراب بود.
نمیدونستم کجا میرم، فقط میدونستم باید حرکت کنم.
مثل دیوونه ها بدون اینکه از ماشینا بترسم میزدم به دل خیابون، ماشینا توقف میکردن که مبادا بهم برخورد کنن و کلی هم داد و بیداد میکردن اما نیلا دیگه نیست، نیست که بشنوه!
نمیدونستم دارم چکار میکنم حرکاتم و رفتارام دست خودم نبود!
دیوونه شده بودم جنون گرفته بودم!
اونم بخاطر کی؟ بخاطر بی معرفتی مثل امیرعلی که بدون گوش دادن به حرفام گفت پیاده شو!
دیگه داشتم کم میاوردم.
نفسم به شمارش افتاده بود!
قلبم داشت درد میگرفت بارون هم شدت گرفته بود و من دیگه توان راه رفتن نداشتم.
نمیدونم چیشد که یکدفعه یه فشار بهم وارد شد و کف خیابون افتادم!
(از زبان امیرعلی)
شنیدن اون حرفا از زبون نیلا عصبانیم کرد.
درسته این رفتار از منی که ادعا میکنم خداشناسم بعیده اما تصور اینکه نیلا با اون پوشش بین اون همه مرد چشم هیز با اون موهای قشنگ و پریشونش باشه آزارم میداد.
من تا الان موهای نیلا رو ندیدم و فقط توی این عکسای کوفتی تونستم ببینمشون اونوقت چطوری تحمل کنم موهایی که من هنوز ندیدمشون رو چندتا نامحرم دیده باشه؟!
بخدا که تصورش هم داغونم میکنه!
درسته خیلی کارم اشتباه بود که وسط خیابون ولش کردم اما منم حق داشتم!
چرا دروغ بگم؟
واقعاً نگرانش بودم!
داشت بارون میومد، یعنی تاکسی سوار شده که بره خونه؟
هزارتا سوال توی سرم بود اما به خودم اجازه نمیدادم که برگردم و دوباره نگاه کنم آخه دیگه نمیتونسم از شرمندگی توی چشماش نگاه کنم.
الان که به اون لحظه ای که بهش گفتم پیاده شو فکر میکنم میبینم چقدر بد کردم!
گوشیم زنگ میخوره وقتی میبینم محمدِ سریع جواب دادم و گفتم:
- سلام
محمد با ناراحتی گفت:
- داداش مگه چکار کردی که نیلا خانوم اینطوری شده؟
مگه نگفتم عاقلانه تصمیم بگیر؟
با تعجب و ترسی که توی دلم افتاده بود گفتم:
- مگه چیشده؟ واسه نیلا چه اتفاقی افتاده؟
محمد آهی کشید و گفت:
- بیا بیمارستان آدرس رو واست میفرستم، و قطع کرد.
با نگرانی منتظر بودم آدرس رو بفرسته!
آدرس رو که فرستاد با سرعت حرکت کردم تا به خودم بیاد دیدم دارم اشک میریزم!
خدایا ببخش من غلط کردم، خواهشاً نزار واسه نیلا اتفاقی بیوفته!
نویسنده: فاطمه سادات
#این_پارت_هدیه_میدیم_به_پشت_صحنه_کانال_مجردان_انقلابی(درگوشی بهتون بگم مدیر محترم کانال)
#راهنمای_سعادت💖
پارت60
خدایا ببخش من غلط کردم، خواهشاً نزار واسه نیلا اتفاقی بیوفته!
من هر کاری کردم از سر بی عقلی بود نه بی مهری!
بالاخره به بیمارستان رسیدم و باعجله به سمت بیمارستان دویدم.
همین که وارد بیمارستان شدم محمد رو دیدم.
به سمتش رفتم و گفتم:
- محمد نیلا کجاست؟ حالش خوبه؟
محمد سری تکون داد و با چشمای قرمزش گفت:
- بردنش کما، گفتن که یه سکته قلبی خفیف داشته!
اینو گفت و از در بیمارستان بیرون رفت!
ته دلم داشت خالی میشد نکنه بلایی سرش بیاد!
از پرستار خواستم که منو ببره پیش نیلا..!
فاطمه خانوم و پدر و مادرش ناراحت و غمگین نشسته بودن رو به روی اتاق کما!
منو که دیدن همگی ایستادن.
فاطمه خانوم به سمتم اومد و آروم گفت:
- فکر نمیکردم وقتی عصبانی بشی زود تصمیم بگیری!
الانم برو دعا کن نیلا طوریش نشه وگرنه بلایی سرت میارم اون سرش ناپیدا!
شرمنده سرم رو زمین انداختم و گفتم:
- هرچی بگید حق دارید، من اشتباه کردم الانم دارم تاوانش رو پس میدم.
مادرش فاطمه خانوم رو آروم کرد و رفتن بیرون..! پدرشم دستی روی شونم گذاشت و سری تکون داد و رفت.
الان دیگه با نیلا تنها بودم.
نگاه کردن بهش اونم از پشت شیشه و با اون وضع قلبم رو به درد آورد!
اشکام دست خودم نبود و بی اختیار جاری میشد!
نمیتونستم توی این شرایط ببینمش!
خدایا اصلا همه چی تقصیر من بود چرا نیلا باید تاوانش رو پس بده؟
صدای اذان رو که شنیدم به نماز خونهی مسجد رفتم تا نمازم رو بخونم.
کلی دعا کردم حال نیلا خوب بشه.
دیدم گوشیم زنگ میخوره و مامان داره زنگ میزنه!
گوشی رو برداشتم و با بغض گفتم:
- سلام مامان
مامان با استرس گفت:
- سلام دورت بگردم کجایی؟
فکر میکردم با نیلا رفتید بیرون..!
دیدم نیلا گوشیش رو جواب نمیده زنگ تو زدم.
زدم زیر گریه و گفتم:
- نه مامان ما اصلا بیرون نبودیم.
مامان نیلا حالش بده توی کماست!
بگو اگه بلایی سرش بیاد من چکار کنم؟
مامان با نگرانی گفت:
- یاخدا چیشده مگه؟ کدوم بیمارستانی؟ بگو تا زود بیام.
آدرس رو دادم و قطع کردم.
(چند دقیقه بعد)
مامان اومد و همه چی رو واسش تعریف کردم.
گفت:
- چرا همچین کردی هان؟
به این نمیگن غیرت!
غیرتی که بخواد جون آدم رو به خطر بندازه غیرت نیست!
از تو بعید بود اینکار!
گذاشتی راجب کاری که کرده توضیح بده؟
چرا نمیخوای خودتو جای اون فرض کنی؟
یه دختر بچه که دیگه پدر و مادری نداره ممکنه گیر هرکسی بیوفته!
بنظرم گذشتهی نیلا چیزی نیست که خودشم باهاش کنار اومده باشه اونوقت تو با این کارت احساس گناهشو بیشتر کردی!
خدا شاهده تو و نیلا برام فرقی ندارید اونم مثل دخترم میمونه فقط از خدا میخوام زودتر بهوش بیاد.
دیگه حرفی بین منو و مامان رد و بدل نشد.
اون رفت پایین تا حواسش به نیلا باشه منم توی نمازخونه فقط دعا میکردم.
نیمه های شب بود.
گفتم شاید بد نباشه به نیت نیلا نماز شب بخونم.
شروع کردم به راز و نیاز با خدا!
نماز که تمام شد مهر رو برداشتم و سر جاش گذاشتم و خواستم برم بیرون که در با شدت باز شد!
نویسنده: فاطمه سادات
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء)
🔺️با نوای مهدی #دهباشی
👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد
👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه*
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️
@zoohoornazdike
8.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴تصاویری جدید از کاروانهای پیادهروی عاشقان و دلسوختگان بمناسبت شهادت امام کاظم(ع)
👈 در آستانه سالروز #شهادت_امام_کاظم علیهالسلام کاروان های پیاده روی از شهرهای مختلف عراق پیادهروی به سوی کاظمین راه افتادند.
👈۲۵ رجب سالروز شهادت امام کاظم علیهالسلام است که هر ساله مردم عراق از شهرهای دور و نزدیک با پای پیاده به سوی حرم امامین جوادین علیهالسلام در کاظمین مشرف میشوند و به عزاداری میپردازند.
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
#سلامبرابراهیم۱🍃 پارت۱۶ •پهلوان آن ها هم که #ابراهیم را خوب میشناختند مطمئن بودند که می بازند . ب
#سلامبرابراهیم۱🍃
پارت ۱۷
•پهلوان
بعد از آن اکثر بچها درگیر مسائل انقلاب شدند و حضورشان در ورزش باستانی خیلی کمتر شد.
تا اینکه#ابراهیم پیشنهاد داد که صبح ها در زورخانه نماز جماعت صبح را بخوانیم و بعد ورزش کنیم و همه قبول کردند .
بعد از آن هر روز صبح برای اذان در زورخانه جمع می شدیم . نماز صبح را به جماعت میخواندیم و ورزش را شروع میکردیم . بعد هم صبحانه مختصری و به سرکارهایمان می رفتیم .
#ابراهیم خیلی از این قضیه خوشحال بود . چرا که از طرفی ورزش بچها تعطیل نشده بود و از طرفی بچها نماز صبح را به جماعت میخواندند.
همیشه هم حدیث پیامبر گرامی اسلام را میخواند :《اگرنماز صبح را به جماعت بخوانم در نظرم از عبادت و شب زنده داری تا صبح محبوبتر است.》
با شروع جنگ تحمیلی فعالیت زور خانه بسیارکم شد .
اکثر بچها در جبهه حضور داشتند .
#ابراهیم هم کمتر به تهران می آمد . یکبار هم که آمده بود ، وسائل ورزش باستانی خودش را برد و در همان مناطق جنگی بساط ورزش باستانی را راه اندازی کردی .
زورخانه حاج حسن توکل ، در تریبت پهلوان های واقعی زبانزد بود . از بچهای آنجا به جز#ابراهیم جوان های بسیاری بودند که در پیشگاه خداوند پهلوانیشان اثبات شده بود!
آن ها هم با خون خودشان ایمانشان را حفظ کردند و پهلوان های واقعی همین ها هستند.
ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا