✌در آسـتانہے ظــهور✌
#راهنمای_سعادت💖 پارت81 برای یک دقیقه احساس کردم نفسم رفت و با شدت در رو بستم و از خونه زدم بیرون ک
#راهنمای_سعادت
#پارت82
چشام رو روی هم گذاشتم و به خواب رفتم.
احساس میکردم توی عالم خواب و بیداری گیر افتادم نگاهی به اطراف انداختم که اقا ابراهیم رو دیدم.
گفت:
- دخترم ناراحت نباش و از خدا کمک بخواه!
تا چند سال دیگه ممکنه اتفاقی کسی رو ببینی درحالی که شاید باورش برات سخت باشه اما بدون هرچی خدا بخواد همون میشه امیدت به خدا باشه.
گفتم:
- منظورتون چیه؟
لبخندی زد و گفت:
- چه دیر و چه زود متوجه میشی عجله نکن.
باناراحتی گفتم:
- آقا ابراهیم واقعاً زندگی من آخرش چی میشه؟
واقعاً خداروشکر که همیشه خوانواده های خوبی هستن که منو ببرن پیش خودشون اونم بدون اینکه منو بشناسن و فکر میکنم اینا همش به لطف خداست اتفاقایی که برام میوفته اتفاقی نیست اینو خوب میدونم اما واقعا از آینده میترسم!
اینده ای که توش هیچکس رو ندارم.
من حتی الان پولی ندارم و نمیدونم تا کی قراره مزاحم این بنده خدا ها بشم.
واقعا دلم از تموم دنیا گرفته قلبم درد میکنه از این همه مصیبت کی قراره تموم بشن؟
با آرامشی که همیشه توی صداش بود گفت:
- امیدوار باش به آینده ای که خدا زودتر از تو اونجاست، ایمان داشته باش به خدایی که رحمتش بی پایانه!
و اعتماد داشته باش به بخت نیکی که پس از صبرت سر خواهد زد.
حرفاش برام مبهم بود خواستم از سوالی بپرسم که دیدم دوباره غیب شد!
همونجا سرم رو به آسمون بلند کرد و گفتم:
- خدایا شکرت بابت نگاه های بی وقفت ممنونم که همیشه مراقبمی!
یهویی از خواب پریدم و درست موقعی بود که داشتن اذان میگفتن!
اشک توی چشام جمع شد از اینکه خدا چه قشنگ همه چی رو میچینه!
از جا بلند شدم و رفتم وضو گرفتم و با زهرا و مادرش به مسجد رفتیم.
(پنج سال بعد)
با زهرا اومده بودیم مسجد قرار بود امروز نذری بدن ماهم اومده بودیم کمک کنیم.
یه فرش بیرون پهن کرده بودن منو زهرا هم نشسته بودیم برنج پاک میکردیم.
یکدفعه یه دختر کوچولوی خوشگل که داشت چهار دست و پا راه میرفت از زیر سینی رد شد!
خندیدم و سینی برنجا رو گذاشتم زمین و بغلش کردم و بوسش کردم.
زهرا خندید گفت:
- مادر شدن خیلی بهت میادا!
یکدفعه صدایی اومد که فکر کنم باباش بود و داشت دنبال دخترش میگشت!
دختر کوچولو رو توی بغلم گرفتم و بلندش کردم سرم رو که بلند کردم با تعجب به مردی که رو به روم ایستاده بود نگاه کردم!
واقعا امیرعلی بود؟!
نویسنده: فاطمه سادات
#راهنمای_سعادت
#پارت83
دختر کوچولو رو توی بغلم گرفتم و بلندش کردم.
سرم رو که بالا آوردم با تعجب به مردی که رو به روم بود نگاه کردم!
واقعا امیرعلی بود؟
با شک بچه رو بهش دادم.
بلافاصله دوتا خانوم که داشتن به ما نزدیک میشدن اومدن نزدیک و گفتن:
- خداروشکر پیداش کردی!
یکیشون فاطمه اون یکی رو هم نمیشناختم.
از اینکه باهم میدیدمشون تعجب کردم و سرم درد گرفته بود!
فاطمه که منو دید جا خورد و باتعجب گفت:
- نیلا خودتی؟!
اومد سمتم که بغلم کنه که من کنار رفتم و با سرعت از اونجا بیرون زدم و متوجه شدم که اونم داره پشت سرم میاد.
با فریاد گفتم:
- دنبالم نیا
فاطمه با ناراحتی گفت:
- بی معرفت بعداز چند سال دلتنگی بالاخره دیدمت اونوقت تو اینطوری جوابم میدی؟
خنده ای کردم و سر جام ایستادم و گفتم:
- خوبه دیگه، حالا من بی معرفت شدم؟
هان؟! واقعاً من بی معرفتم یا تو؟
فاطمه گفت:
- چرا من؟ من که توی این چندسال فقط نگرانت بودم میشم بی معرفت اونوقت تو که هیچ خبری از حال خودت بهمون نمیدادی با معرفتی حتما درسته؟
رفتم نزدیکش و گفتم:
- مگه حالِ من براتون مهم بود؟ اگه براتون مهم بود که باهم ازدواج نمیکردین.
خندیدم و ادامه دادم:
- راستی تبریک میگم بچه هم که دارید.
فاطمه گفت:
- واقعاً برای خودم و خودت متأسفم!
واقعا چی باعث شد اعتمادمون به هم ازبین بره؟
من برم با نامزد سابقِ بهترین و صمیمی ترین دوستم ازدواج کنم؟ واقعا اینطور منو فرض کردی؟
بخدا اینطور که فکر میکنی نیست!
با تعجب و حیرت گفتم:
- پس امیرعلی ازدواج نکرده؟
سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت!
گفتم:
- دیدی؟ دیدی دروغ میگفتی؟
فاطمه با ناراحتی گفت:
- میشه یه جا بشینیم همه چیو برات توضیح بدم؟
یه صندلی اون اطراف بود دستش رو کشیدم و بردمش اونجا وقتی نشست گفتم:
- بفرما، حالا توضیح بده.
شروع کرد به توضیح دادن و گفت:
- ببین الان پنج سال از وقتی همو ندیدیم میگذره و خب ما هرچی صبر کردیم خبری ازت نشد من حتی بعداز اون تماسی که داشتیم بازم بهت زنگ زدم ما مثل اینکه سیمکارتت رو عوض کرده بودی!
امیرعلی بعداز اینکه از سوریه برمیگشت که بیاد مادرش رو ببینه روزا و شب ها جاش پیش مزار اقا ابراهیم بود که شاید تورو اونجا ببینه اما بگفته خودش هروقت میرفت اونجا تورو نمیدیده و ما فکر کردیم شاید تورو ازدست داده باشیم.
همه ناراحت بودیم اما یروز خبر اوردن امیرعلی ازدواج کرده حتی منم باورم نمیشد امیرعلی بعداز تو ازدواج کنه اما خب همه چی خیلی سریع پیش رفت و عقد و عروسی رو باهم گرفتن و الان چندسالی هست ازدواج کرده.
اوایل همه فکر میکردیم برای فرار از عشقِ تو ازدواج کرده اما بعداز مدتی خبر باردار شدن زنش اومد و امیرعلی بعداز اومدن اون بچه دیگه عاشق زن و زندگیش شد.
واقعاً متأسفم که ناراحتت کردم.
سری تکون دادم و گفتم:
- نه تقصیر تو نبود که..!
شرمنده که اینطور راجبت فکر کردم وقتی باهم دیدمتون تعجب کردم و خب حالم بد شد.
فاطمه گفت:
- همین؟ واقعاً ناراحت نشدی؟
با صدایی که سعی داشتم نلرزه گفتم:
- راستشو بخوای ناراحت شدم!
اما فاطمه این چندسال خیلی روی خودم کار کردم و خیلی خودمو دلداری میدادم.
الان دیگه کمتر ناراحتی هامو بیرون میریزم و اکثرا همه رو توی دلم دفن میکنم.
دوست ندارم کسی ضعف منو ببینه!
بعداز امیرعلی در قلبم رو بستم و کلیدش رو قورت دادم.
امروز وقتی یهویی با زن و بچش رو به رو شدم براش خوشحال شدم که اون حداقل زندگیشو تباع نکرده.
اما میدونی چیه؟ بیشتر دلم واسه خودمو و قلبی که خیلی وقته درش رو بستم سوخت از درون واقعا دارم میشکنم.
میدونی چی میگم؟
فاطمه داشت اشک میریخت.
با بغض گفتم:
- تو چرا اشک میریزی؟
فاطمه اشکاش رو پاک کردم و منو توی بغلش گرفت و گفت:
- واقعاً باورم نمیشه تو نیلای پنج سال پیش باشی!
تفکراتت خیلی تغییر کرده.
لبخندی زدم و با غم گفتم:
- همش از تجربه های دردناکیه که برام رخ داده.
توی این سالها خیلی تلاش کردم، خیلی زحمت کشیدم واسه اجاره کردن یه خونه ی کوچیک و چند متری خودمو به آب و آتیش زدم و صبح تا شب کار کردم.
اشکام داشت جاری میشد و فاطمه با ناراحتی بهم زل زده بود!
اشکام رو پاک کردم و سعی کردم خودمو بیخیال نشون بدم و گفت:
- بیخیالِ این حرفا! تو چی؟ از خودت بگو، توهم ازدواج کردی؟
فاطمه لبخندی زد و سری تکون داد که من با تعجب گفتم:
- جدی؟ ازدواج کردی؟ به همون که دوستش داشتی رسیدی یا این یکی دیگست؟
نویسنده: فاطمه سادات
#راهنمای_سعادت
#پارت84
- جدی؟ ازدواج کردی؟ به همون که دوستش داشتی رسیدی یا این یکی دیگست؟
فاطمه با لبخند گفت:
- همون که دوستش داشتم.
با تعجب بیشتر گفتم:
- حالا که یادم میاد قبلا گفتی که اون نامزد کرده و دنبال کارای عروسیشه؟!
فاطمه گفت:
- اونا قسمت هم نبودن بعداز چند مدت از هم جدا شدن حتی عقد هم نکرده بودن!
وقتی اومد خاستگاریم خیلی تعجب کردم اما واقعاً اگه خدا بخواد میشه.
منو و اون از اولشم قسمت هم بودیم اما سرنوشت کمی بینمون جدایی انداخت!
لبخندی زدم و گفت:
- تبریک میگم عزیزم حالا این مرد خوش شانس کی بوده؟
خندید و گفت:
- پسر عموم!
با لبخند گفتم:
- چه خوب خوشبخت بشی عزیزم!
امیدوارم زودتر نی نی بیاری.
فاطمه خندید و دستش رو گذاشت رو شکمش!
با تعجب بهش خیره شدم و گفتم:
- نگو که بارداری؟!
- چرا باردارم تازه فهمیدم!
با خوشحالی بغلش کردم و گفتم:
- خیلی خوشحالم کردی.
راستی از بقیه بگو، آقا محمد چکار کرد اونم زن گرفت؟
لبخند دندون نمایی زد و گفت:
- محمد تازه نامزد کرده.
خندیدم و گفتم:
- خیلیم خوب، خوشحالم همتون قاطی مرغ و خروسا شدین!
فاطمه گفت:
- انشاءالله خودتم به زودی قاطی همین مرغ و خروسا میشی.
خندیدم و هیچی نگفتم!
دیگه داشت دیر میشد مطمئنم همه رو نگران کردیم.
میخواستم چیزی بگم که فاطمه دستی تکون داد!
باتعجب پشت سرم رو نگاه کردم که امیرعلی و زن و بچش رو توی ماشین دیدم.
فاطمه بلند شد و گفت:
- من باید برم، خوشحال شدم دیدمت امروز که نشد درست باهم حرف بزنیم اما قول بده یه روز بیای خونمون!
لبخندی زدم و گفتم:
- حتما
فاطمه رفت و سوار ماشین شد منم رفتم نزدیک و رو به امیرعلی و زنش گفتم:
- میدونم خیلی دیر شده اما بازم دوست داشتم بهتون تبریک بگم امیدوارم همیشه کنار هم خوشحال زندگی کنید.
همسرش با مهربونی تشکر کرد و رفتن.
راستش زیاد ناراحت نشدم چون پنج سال پیش که تصمیم گرفتم به گذشته برنگردم فکر همه ی اینارو میکردم اما بازم شرمنده ی قلبم شدم.
به مسجد که برگشتم زهرا اومد سمتم و گفت:
- دختر حداقل میخوای بری یه خبری به من بده نگرانت نشم.
چیشد یکدفعه از مسجد زدی بیرون؟
لبخندی زدم و گفتم:
- زهرا جان میشه چیزی ازم نپرسی؟ شاید یه روزی همه چی رو برات تعریف کردم اما حتی الانم دلم نمیخواد چیزی از گذشتم تعریف کنم چون چیز خوشحال کننده ای نیست پس زیاد کنجکاو نباش!
زهرا گفت:
- باشه اگه دوست نداری مجبورت نمیکنم حالا بیا بریم به بقیه کمک کنیم دست تنها نباشن.
راستی یه خبر خوبم دارم!
با خوشحالی گفتم:
- چه خبری؟
با ذوق گفت:
- امشب بعداز نماز و مراسم مسجد قراره بریم خاستگاری ایندفعه دیگه مطمئنم داداشم میپسنده.
وقتی گفت خاستگاری برای داداشم نمیدونم چرا اما ته دلم خالی شد و ناراحت شدم!
سعی کردم خودمو خوشحال جلوه بدم و گفتم:
- مبارکه!
نویسنده: فاطمه سادات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ درهای کعبه دیشب باز شد
🔻دیشب همزمان با حلول ماه شعبان، نیروهای امنیتی سعودی فضای مطاف را محدود کردند و درهای خانه خدا برای غبارروبی باز شد.
#ظهور_نزدیکه
#مواظب_غربال_آخرالزمان_باشید
🌹اَللّٰهُــمَّ عَجِّــلْ لِّوَلِیِــکَ الْفَــرَجـــ بِحَــقِّ حَضرَتِ زِیْنَـبِ کُبْــریٰ سَــلٰامُ الله
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء)
🔺️با نوای مهدی #دهباشی
👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد
👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه*
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️
@zoohoornazdike
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یزله_خوانی
با شور اعراب خوزستانی در برنامه معلی
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
❌نور نمازشب رو با گناه از بین نبریم
⚘استاد فاطمی نیا (رحمت الله علیه)
⚘بدانيد هيچچيز جای سَحَر را نمیگيرد.
⚘ اگر کسي سَحَر خوابيد، هر کاری در روز انجام دهد، جبران سَحَر نمیشود! «توصيه میکنم - بهخصوص به جوانهاي عزيز- که مواظب باشيد سَحَرتان را از دست ندهيد. خيلی وقت فوقالعادهای است. ظرف نجات انسان سحر است. "نَّجَّيْنَاهُم بِسَحَرٍ". سحر يعنی ثلث آخر شب. مواظب باشيد به هيچ قيمتی اين را از دست ندهيد. اين هم تدبير و برنامهريزی میخواهد. آدمي که برنامهريزي در روز ندارد، طبيعي است که سحر ندارد.
⚘فردی به حضرت(علیه السلام) عرض کرد آقاجان، موفق به نافله شب نيستم! فرمود: «أنْتَ رَجُلٌ قَدْ قَيَّدَتْكَ ذُنُوبُك»؛ تو از کساني هستی که گناهانت تو را زنجير کرده است.
بنابراين اگر کسي میخواهد اهل دعا بشود يکي از شرايطش اين است که سعي کند اهل سحر و اهل خلوت با خداي متعال باشد و به هر قيمتي برنامهريزی کند که اين سحر و گنج الهي را دريابد.
⚘اگر کسي سحر خوابيد، هر کاری هم در روز کند جبران سحر نميشود. نه اينکه اگر کسي سحر خوابش برد، بلند نشود و استغفار نکند! بلکه اگر در سحر خوابش برد، بلند شود و زود استغفار کند. يک آقايي میگفت من نماز صبحم قضا شد! در همان بسترم که خوابيده بودم مرحوم آيت الله بهجت به من گفتند که بلند شو قرآن بخوان!
⚘عنايت کرديد! اينطور نيست که آدم اگر سحر را از دست داد پس بينالطلوعين را نيز از دست بدهد! يا -العياذ بالله- اگر بينالطلوعين خواب ماند، دم آفتاب هم بلند نشود نماز بخواند. ضرر را از هر کجا بگيريد، نفع است؛
ولي بدانيد هيچچيز جای سحر را نمیگيرد. سحر، موضوعيت دارد»
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بنـام تنها آرامش دلها...
پروردگارا یاریمان کن
به فکرمان منطق
به قلبمان آرامش
به روحمان پاکی
به وجودمان ازادی
به دستهایمان قدرت
به پاهایمان راستی
به گوش هایمان تشخیص
به چشمهایمان زلالی
به زبانمان حقیقت
به سینه مان وسعت
به ارزیابی مان انصاف
به زندگی مان عشق
و به عشقمان تعهد
و به تعهدمان صداقت عطا بفرما.💚
4_699000219412464817.m4a
577K
فرازهای زیبا ی قرآن:
🍀تلاوت بسیارزیبادل نشین🍀
🌺آیة الکرسی🌺
باتلاوت قاری منصورالسلامی
صوت «زیارت آل یاسین».mp3
19.79M
#صوت_مهدوی
زیارت #آل_یاسین
▫️ با صدای علی #فانی
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مِيثَاقَ اللَّهِ الَّذِي أَخَذَهُ وَ وَكَّدَهُ...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
❣ سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلاَمُ عَلَى الْمَهْدِيِّ الَّذِي وَعَدَ اللَّهُ بِهِ الْأُمَمَ...
🌱سلام بر آن مولایی که نام و یادش مرهم زخم های مومنان هر امّت در طول تاریخ بوده است.
سلام بر او و بر روزی که همه ستم دیدگان، آمدنش را جشن خواهند گرفت.
📚 صحیفه مهدیه، زیارت پنجم حضرت بقیة الله
#اللهمعجللولیکالفرج
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🌷کلام شهدا🌷
وقتی ڪارفرهنگے راشروع میکنیم بااولین چیزے ڪہ بایدبجنگیم خودمان هستیم.
وقتے ڪہ ڪارتان میگیردودورتان شلوغ میشودتازه اول مبارزه است،زیراشیطان بہ سراغتان مےآید.
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🍀اوایل انقلاب بود. ابراهیم در کمیته مشغول فعالیت بود. حیطه فعالیت کمیته ها بسیار گسترده بود. مردم در بیشتر مشکلات به کمیته ها مراجعه میکردند.
🌱رفتم به کمیته ای که ابراهیم در آنجا مشغول بود. چند اتاق کنار هم بود. در هر اتاق یک میز قرار داشت و یکی از نیروهای کمیته پشت میز جوابگوی مردم بود.
🌴وارد اتاق ابراهیم شدم. برخلاف دیگر اتاقها میز کار پشت سرش بود و صندلی جلوی میز قرار داشت!!
صندلی مراجعین هم جلوی صندلی ابراهیم بود.
پرسیدم اینجا چرا فرق داره؟
🌿گفت: پشت میز که نشستم احساس غرور بهم دست داد. گفتم اینطوری از مردم دور میشم. برا همین صندلی خودم را آوردم اینطرف تا به مردم نزدیکتر باشم.
📚برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم2
4_5791793128419625721.mp3
21.59M
.. ❀❀ با امـام زمانت یه قـرار عـاشقانه بذار
و هــر روز
❣ #دعای_عهد بخون... ❀❀❣
🎙با صدای آقای #بحرالعلومی
❣الّلهُــمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَــــ_الْفَــرَج❣
🦋 یک قدم در ملکوت
⚰ پیکر پسرشون رو که آوردن چیزی جز دو سه کیلو استخون نبود،
🍎 پدر شهید سرشو بالا گرفت و گفت:
🍏 حاج خانوم غصه نخوری ها دقیقاً هم وزن همون روزیه که خدا بهمون هدیه دادش.
🎋 " شهید ذوالفقار گوگونانی "
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✦✦┄┅┄፨•..•፨┄┅✦✦
🛑در راه #ظـهـور ما سختی و مشکلات داریم.
حتما دانلود کنید
🌹امام خامنه ای
🌹استاد شجاعی
❣ #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ ❣
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️تا واپسین روزِ چشم گشودنم به روی عقربههای انتظار، تو را آرزو میکنم...
سلام آرزوی چشمانم!
✨ وَ أَنَّ الْمَوْتَ حَقٌّ....
⏳ ۱۳ روز مانده به نیمه شعبان
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔸زمینلرزه شدید شرق تاجیکستان را لرزاند
🔹مرکز لرزهنگاری اروپا-مدیترانه (EMSC) گزارش داد که زلزلهای بهقدرت ۷.۱ ریشتر، منطقهای در ۵۹ کیلومتری غرب شهر «مرغاب» واقع در شرق تاجیکستان را لرزانده است.
🔹شبکه تلویزیونی دولتی چین نیز اعلام کرد که زمینلرزهای بهشدت ۷.۳ ریشتر در منطقه مرزی بین سینکیانگ و تاجیکستان ثبت شده است.