eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
16.5هزار ویدیو
68 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 یک میلیون حج همراه با امام زمان 🌕 امام صادق علیه‌السلام فرمودند: 🔵 هر کس روز عرفه، قبر امام حسین علیه‌السلام را زیارت کند خدا در نامه اعمال او می‌نویسد: هزار هزار حج همراه حضرت مهدی علیه‌السلام و هزار هزار عمره همراه پیامبر صلی الله علیه وآله و آزاد کردن هزار هزار برده و راهی کردن هزار هزار سوار برای جهاد و خداوند در مورد او می‌گوید: بنده صدیق من، به وعده من ایمان دارد و فرشتگان در مورد او می‌گویند: او صدیق است و خدا از بلندای عرش خود، او را ستایش کرده است و در زمین سَرور فرشتگان خوانده می‌شود. 📚 کامل الزیارات، ص۱۷۲ 🟢 در روز عرفه از راه دور و نزدیک، زائر کربلا شویم به نیت تعجیل در امر فرج https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا خداوند در روز ، قبل از اهل عرفات به زائران امام حسین علیه‌السلام، توجه نموده و آنها را مورد اجابت قرار می‌دهد؟ https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 احیاء شب عید قربان 🔵 امام كاظم عليه السلام: على ابن ابى طالب عليه السلام فرمود: «اين، مرا شادمان مى‏ سازد كه هر شخص در طول سال، خودش را در چهار شب [براى عبادت،] فارغ سازد: 🔺 شب عيد فطر 🔺 شب عيد قربان 🔺 شب نيمه شعبان 🔺 و شب اوّل ماه رجب 📚 مصباح المتهجد ص ۸۵۲ https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
غروب بهشت را تابحال دیده اید👆 #خـــدایا_امام_مـن_کجـاست #برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا https://eit
🔴 زیارت امام حسین علیه السلام در شب و روز عید قربان و فطر 🔵 بدان که علما برای این دو عید شریف، دو زیارت نقل کرده‌اند: یکی زیارتی که برای «شب‌های قدر» ذکر شده و دیگر این زیارت است که ذکر می‌شود و از کلمات ایشان ظاهر می‌گردد که زیارتی که گذشت برای روزهای عید فطر و عید قربان است و زیارتی که ذکر می‌شود برای شب‌های عید فطر و قربان؛ _ 🔻 زیارت حضرت اباعبداللّٰه الحسین علیه السلام در شب عید قربان و فطر: 👉 🔻 زیارت حضرت اباعبداللّٰه الحسین علیه السلام در روز عید قربان و عید فطر: 👉 از کتاب شریف مفاتیح الجنان https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔴زائر ۱۱۱ ساله کردستانی پس از انجام اعمال حج در سرزمین منا درگذشت 🔹متاسفانه «حاج مصطفی محمد زاده» ‌مسن ترین زائر کشور از شهرستان بانه که ۱۱۱سال سن داشت، دیروز در صحرای عرفات و جبل الرحمه حضور داشت و امروز پس از انجام اعمال حج به دلیل سکته قلبی با لباس احرام درگذشت و در سرزمین منا دفن خواهد شد./ایرنا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء) 🔺️با نوای مهدی 👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد 👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه* به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️ @zoohoornazdike
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
♦️‌  تصاویر هوایی از کربلا در روز عرفه
✅ زیارتی که رزق را زیاد می‌کند... 👌👌 🔹امام صادق علیه‌السلام: مَنْ زَارَهُ كَانَ اللَّهُ لَهُ مِنْ وَرَاءِ حَوَائِجِهِ وَ كَفَى مَا أَهَمَّهُ مِنْ أَمْرِ دُنْيَاهُ وَ إِنَّهُ يَجْلِبُ الرِّزْقَ عَلَى الْعَبْدِ وَ يُخْلِفُ عَلَيْهِ مَا يُنْفِقُ ♦️ هر که امام حسین علیه‌السلام را زیارت کند، خدواند نیازهایش را برآورده کرده و آنچه از امور دنیا که برایش اهمیت داشته را کفایت میکند. رزق و روزی بنده را زیاد میکند و آنچه را برای زیارت هزینه کند، برمیگردد. 📚 تهذیب الاحکام، ج ۶، ص ۴۵ https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
#قسمت_صد_و_شست_و_دو واقعیت رو گفتم بهش _نه چند ثانیه نگاهم کرد و دوباره نگاهش رو به بشقاب دوخت +چ
با یه دست جلوی چادرم رو نگه داشتم و با دست دیگه ام ظرف اسفند رو برداشتم. ذوق زده بودم و دل تو دلم نبود. بهمن بود و فقط یک ماه از ازدواجم با محمد میگذشت. با اینکه جنوب بودیم شب ها هوا سرد بود. قدم برداشتم و با بقیه خادم ها ورودی اردوگاه ایستادم.همون اردوگاهی که سال قبل با شمیم و ریحانه توش کلی خاطره ساخته بودیم،جایی که پارسال روی تخت یکی از اتاقاش بخاطر نداشتن محمد کلی گریه کرده بودم،امسال دوباره اومدم،ولی این بار با همسرم،به عنوان خادم. شاید اگه به گذشته برمیگشتم هیچ وقت حتی تصور نمیکردم زندگیم اینجوری ورق بخوره.خیلی خوشحال بودم که خدا دوستم داشت ومن رو به آرزو هام رسوند. من هر چی که داشتم رو از شهدا داشتم... خادمی که سهل بود باید نوکریشون رو میکردم. قرار بود کاروان دخترهاچند دقیقه دیگه برسه و تو اردوگاه ساکن شن. خادمی برام خیلی تجربه ی قشنگی بود. جمع دوستانه و شاد خادم ها رو دوست داشتم.داشتیم حرف میزدیم که صدای بوق اتوبوس به گوشمون رسید.دوتا اتوبوس به ورودی اردوگاه نزدیک میشدن.چون زمان اردوی دخترها بود تعداد آقایون خادم کم بود.داشتم به حال خوب این روز هام فکر میکردم که یکی از کنارم به سرعت رد شد.سرم ر‌و بالا گرفتم و محمدرو دیدم که با لباس خاکی خادمی و چفیه دور گردنش من رو تو کلی خاطره غرق میکرد.نمیدونستم فرق این لباس با لباس های دیگه چیه که انقدر به محمد میومد و چهره اش و از همیشه قشنگ تر نشون میداد. دویید طرف راننده ی اتوبوسی که به ما نزدیک شده بودیخورده صحبت کردن که در اتوبوس باز شد و دختر ها پیاده شدن. یه گروه از دخترها که چفیه های هم رنگ دور گردنشون بسته بودن به محض پیاده شدن از اتوبوس باهم سرود میخوندن و به سمت داخل اردوگاه قدم برمیداشتن. اشتیاق تو نگاه بعضی هاشون برام جالب و قابل درک بود. به گرمی ازشون استقبال کردیم و بهشون خوش آمد گفتیم. بعضی هابا تعجب نگامون میکردن . نگاهشون برام آشنا بود.یادمه رفتار یه سری از خادم ها اونقدر گرم و صمیمی بودکه آدم فکر میکرد قبلا جایی دیدتشون و یا شاید مدت زیادیه که هم رومیشناسن. به هرکدوم از بچه ها یه شاخه گل دادیم و وسط اردوگاه جمع شدن. ظرف اسفندرو دست یکی از خادم ها دادم و به سمت سرپرست گروه ها رفتم. ازشون امار گرفتم و تو یه اتاق بزرگ اسکانشون دادم. کار اسکان تمام گروه ها یک ساعت و نیم زمان برد.وقتی تو نماز خونه نماز جماعتمون رو خوندیم،بچه ها رو برای ناهار به سالن غذاخوری فرستادیم. یک ساعت پخش غذاها طول کشید. وقتی کارمون تموم شد یه گوشه نشستم و سرم رو روی میز گذاشتم. سالن غذاخوری تقریبا خالی شده بود. یکی از بچه های خادم‌گفت: +فاطمه جان چرا غذات رو نگرفتی؟ بعد هم یه دوغ و یه ظرف کنارم گذاشت. لبخند زدم‌و ازش تشکر کردم.واسه تنها غذا خوردن اشتها نداشتم.با خودم گفتم لابد تا الان محمد غذاش رو خورده،دیگه نمیشه برم پیشش. بی حوصله به ناخن هام خیره بودم که موبایلم تو جیبم لرزید. از جیب مانتوم برداشتمش که دیدم محمد تماس گرفته. تا چشمم به اسمش افتادبا خوشحالی ایستادم و به تماسش جواب دادم _الو +سلام خانوم خانوما _به به سلام،حال شما؟ +عالی!توخوبی؟ناهار خوردی؟ _خوبم.نه هنوز نخوردم. +عه خب پس بدو غذات و بگیر بیا بیرون. بدون اینکه چیزی بپرسم چشمی گفتم و غذام رو برداشتم و رفتم بیرون.یه خورده از سالن غذاخوری فاصله گرفتم که محمدرودیدم که به دیوار تکیه داده بودوبالبخند نگام میکرد. رفتم طرفش و دوباره سلام کردم که جوابم رو داد. رفتیم ته حیاط اردوگاه.تقریبا همه برای استراحت رفته بودن وکسی تو حیاط نبود. بی توجه به خاکی شدن لباس هامون روی زمین نشستیم. داشتیم غذا میخوردیم که گفت: +چه خوشگل تر شدی!! خندیدم و گفتم: _محمد جانم نمیدونم باور میکنی یا نه ولی من از آخرین دفعه ای که دیدیم هیچ تغییری به خودم ندادما! لبخند زد و گفت: +میدونم _خب پس چرا هر بار که من رو میبینی این جمله رو میگی؟ +شرمنده این رو دیگه نمیتونم توضیح بدم خندیدم که گفت: +شاید خدا هر دفعه خوشگل ترت میکنه! با خنده گفتم: +آها اره شاید یخورده از برنج تو ظرف روخوردم و از غذا خوردن دست کشیدم.دستم رو زیر صورتم گذاشتم و به محمد زل زدم با اینکه این چندماه خیلی نگاش کرده بودم ولی هنوز حس میکردم از تماشا کردن بهش سیر نشدم. موهاش رو با گوشه انگشتم از پیشونیش کنار زدم. +چرا نخوردی غذاتو؟ _نمیتونم دیگه. +خب پس نگهش دار بعد بخور. _چشم. غذاش رو تموم کرد و مثل خودم بهم زل زد.لپم رو کشید و گفت: !چرا اینطوری نگاه میکنی؟ _چون هنوز باورم نشده.وقتی به گذشته فکر میکنم،حس میکنم دارم خواب میبینم. چیزی نگفت وبا لبخند نگاهش رو بین چشم هام چرخوند. +لطف خداست دیگه شامل حال من شده چیزی نگفتم که ادامه داد: +خدارو شکر که همه چی به خیر گذشت.پدرت خیلی کمکون کرد. .
_چون الان دیگه تورو از من بیشتر دوست داره. +لطف دارن به من. _میدونی محمد، الان ها خیلی دلم میخواد دوباره برگردم عقب و از اول عاشقت شم. حس میکنم زمان داره خیلی تند میگذره. با اینکه روز های سخت و پر استرسی بود ولی حتی سختیشم قشنگ بود. +ولی من دلم‌نمیخواد برگردم عقب. میخوام کلی خاطره های جدید بسازیم باهم. میخواست ادامه بده که موبایلش زنگ خورد +سلام،جانم؟ ... +باشه باشه میام چند دقیقه دیگه تماس و قطع کرد و گفت: +فاطمه جان ببخشید.کارم دارن من باید برم. شب میبینمت _برو عزیزم.مراقب خودت باش +چشم.خداحافظ محمد رفت و من چند دقیقه دیگه همونجا نشستم و بعد به اتاق خادم ها رفتم. _ ساعت یک شب بود و کارام تازه تموم شده بود.از صبح ایستاده بودم. محوطه خیلی خلوت بود. یه سنگری وسط حیاط با گل درست کرده بودن. رفتم و به دیواره اش تکیه دادم. روی این سنگر هم با خط خوش ‌نوشته بودن دورکعت نماز عشق،دورش هم چندتا فانوس گذاشته بودن. مفاتیح رو برداشتم و زیارت عاشورا رو باز کردم.دلم‌میخواست به محمد بگم بیاد پیشم،ولی میترسیدم‌خوابیده باشه.مطمئنا اگه بیدار بود به من میگفت.داشتم آروم زیارت عاشورا رو زمزمه میکردم که یکی کنارم ‌نشست برگشتم و محمد رو دیدم که با لبخند گفت: +سلام خانوم _عه سلام .فکر کردم خوابیدی! +اومدم دنبالت بهت پیام دادم جواب ندادی،فکر کردم خوابی.داشتم میرفتم که دیدمت. چه خبرا؟مزاحم خلوتت نشدم که؟ _نه خیلی خوب شدی اومدی.بیا اینو بخون مفاتیح رو دادم بهش +نخوندی خودت؟ _یخورده اش رو خوندم. +خب حالا چرا من بخونم بقیه اشو؟ _چون صدات قشنگه لبخندی زد و شروع کرد به خوندن سرم رو به شونه اش تکیه دادم و نگاهم رو به صفحه مفاتیح دوختم. جوری میخوند که بی اختیار گریم میگرفت انگار که وقتی زیارت عاشورا و میخوند ، تو دنیای دیگه ای بود. گریه اش به گریه ام شدت میداد. نمیدونم چقدر گذشت که خوندش تموم‌شد کنارگوشم اروم گفت: +فکر کنم اون خانوم ها میخوان بیان اینجا.من میرم که بتونن بیان.برو بخواب،فردا باید زود بیدار شی.شبت بخیر عزیزم ازجاش بلند شد،مثه خودش آروم گفتم :_شب بخیر... ____ بچه ها از شلمچه برمیگشتن. میخواستن برن رزمایش. از تو گروهشون با سه تا دختر دوم دبیرستانی به نام زهرا مبینا و مریم دوست شده بودم. قرار بود گروه های جدید هم بیان اردوگاه . از چهره ی محمد که چوب پر خادمی تو دستاش بود و با لبخند خیره به اتوبوس بود دست کشیدم و به بچه هایی که از اتوبوس پیاده میشدن خیره شدم. با چشم هام دنبال زهرا و مبینا ومریم میگشتم با لب های خندون و چشم های پف کرده از اتوبوس پیاده شدن. تا چشمشون به من خورد حرکت کردن سمت من. من این سه تا دوست روجدا از هم ندیدم همیشه باهم بودن. باهم غذا میخوردن باهم میخوابیدن باهم نماز میخوندن باهم مسواک میزدن. رابطشون برام خیلی جذاب بود بهشون سلام کردم مبینا که از اون دو نفر شیطون تر به نظر میرسید بغلم کرد و منو بوسید و با لبخندی که ارتودنسی دندوناش رو به رخ میکشید بهم سلام کرد‌. منم گرم جواب سلامش رو دادم. بقیه بچه ها میرفتن سمت اتاقشون ولی این سه نفر بر خلاف اونا راهی دستشویی شدن. خندیدمو یواش گفتم: +عاشقتونم یعنی. هر سه تاشون باهم خندیدن و کفشاشونو با دمپایی دستشویی عوض کردن. صحبت کردن باهاشون بهم حس خوبی رو القا میکرد. با فاصله ی چند دقیقه اتوبوسای جدید اومدن به همه خوشامد گفتیم و تو یه اتاق اسکانشون دادیم. بچه ها بعد از خوندن نماز باید میرفتن رزمایش. وقتی خبری ازشون نشد به محمد اس ام اس دادم: _چرا سروصدا نمیاد؟ کنسله رزمایش؟ بعد از چند دقیقه جواب داد: +اره چون بچه های جدید اومدن. امشب بساط روضه تو حیاط برپاست. از حرفش خوشحال شدم‌. رفتم سمت آسایشگاه بچه هایی که باهاشون دوست شده بودم تا بهشون اطلاع بدم. ولی بلافاصله بعداز اینکه در آسایشگاه رو باز کردم با صدای گریه مواجه شدم. به خودم گفتم چیشده که با صورت اشک الود مریم مواجه شدم. بقیه بچه ها هم با تعجب بهش خیره بودن. زهرا و مبینا بی توجه به گریه مریم بلند بلند میخندیدن. عجیب بود برام. زهرا با دیدنم اومد سمتم که بهش اشاره زدم _چیشده با خنده بهم چشمک زدو گفت +هیچی رد کرده هیس من که تازه فهمیده بودم قضیه از چه قراره ترجیح دادم سکوت کنم و از آسایشگاه خارج شم رفتم سمت بقیه خادم ها زمان شام بچه ها بود باید غذاهاشونو آماده میکردیم تا بیان طاهره یکی از خادما رفت تا به بچه ها خبر بده . من و بقیه هم مشغول سفره انداختن رومیز ها شدیم. چند دقیقه بعد بچه ها وارد شدن مبینا و زهرا یه گوشه نشستن ولی مریم باهاشون نبود. با لبخند رفتم سمتشون و گفتم _مریم نمیاد؟ مبینا گفت: +نه گفت نمیخورم _عه اینجوری نمیشه که‌ پس غذاشو براش ببرید چشمی گفتنو مشغول سلفی گرفتن با گوشیاشون شدن ____ .
سخنرانی به آخراش رسیده بود قرار بود محمد زیارت عاشورا بخونه. رفتم روی یه کنده درخت نشستم و منتظر خیره شدم به رو به روم تا بیاد . محمد شروع کرد به خوندن هنوز چند دقیقه از شروعش نمیگذشت که صدای خنده ی چندتا دختر بچه توجه منو به خودش جلب کرد. سرم رو برگردوندم ببینم کیه که با قیافه های ژولیده ی زهرا و زینب مواجه شدم‌ . با دمپایی دستشویی و بدون چادر جلوی در ورودی قسمت خانوم ها ایستاده بودن با هم یه چیزایی میگفتن و غش غش میخندیدن. از جام پاشدم و رفتم سمتشون ببینم چه خبره.. با لبخند بهشون نزدیک شدم و گفتم _هیسس بچه ها یواش تر . چیشده؟ چرا اینجایین بدون چادر؟ زهرا اروم گفت: +تقصیره این دلبر موخوشگله ی زینب جانه زینب از بازوش یه نیشگون گرفت و با خنده گفت : _عهه زهرا زشته گیج سرم رو تکون دادم و گفتم _متوجه نشدم. زهرا گفت: +عه!!همینی که داره میخونه دیگه. گیج تر از قبل گفتم _ها؟این چی؟ زهرا ادامه داد: والا زینب خانوم وقتی صداشون رو شنیدن نزدیک بود مضطراه (مستراح)رو رو سرمون خراب کنن. همینجوری با دمپایی دستشویی ما رو کشوند اینجا ببینتش. با حرفش لبخند رو لبم ماسید. چیزی نگفتم که ادامه داد: +حالا نفهمیدیم زن داره یا نه . پشت سرش زینب با لحن خنده داری گفت: +د لامصب بگیر بالا دست چپتو به حلقه ی تو دستم شک کردم. داشتم تو انگشتم براندازش میکردم که گوشیم که تو دستم بود زنگ خورد و صفحش روشن شد تماس خیلی کوتاه بود تا اراده کردم جواب بدم قطع شد عکس محمد که تصویر زمینه ی گوشیم بود رو صفحه نمایان شد به عکسش خیره مونده بودم میدونستم اگه الان بهشون بگم محمد همسر منه خجالت میکشن و شرمنده میشن. برای همین با اینکه خیلی برام گرون تموم شد ترجیح دادم سکوت کنم و چیزی نگفتم... اصلا دلم یه جوری شده بود. به خودم هم شک کرده بودم سرم رو اوردم بالا بحث رو عوض کنم که دیدم زهرا و زینب که به صفحه گوشیم خیره بودن باهم سرشون رو اوردن بالا و بهم خیره شدن. زهرا یه ببخشید گفت و دست زینب رو کشید و باهم دوییدن سمت اتاقشون... با اینکه از حرف هاشون ناراحت شده بودم ولی از کارشون خندم گرفت. اینو گذاشتم پای محمدو گفتم که به حسابش میرسم!!! .
یه دور دیگه وسایل تو کوله و چمدونمون رو چک کردم‌ که چیزی جا نذاشته باشیم. چادرمو سر کردم و با یه کوله رفتم بیرون با محمد تماس گرفتم که بیاد کوله هامونو بزاره تو اتوبوس. باید جامون رو با خادمای جدید عوض میکردیم‌. هم من هم محمد دلمون گرفته بود . دوباره همون حال و هوای اسپند و مداحی .... از اردوگاه اومدم بیرون محمد رو دیدم که هنوز همون لباسا تنش بود. دستش رو بلند کرد ک رفتم سمتش بدون هیچ حرفی کوله رو دادم دستش برگشتم که چمدون بعدی رو بیارم. با محمد تو اتوبوس کنار هم نشستیم هیچ کدوم حال خوشی نداشتیم میدونستم محمد از من بیشتر دلش تنگ میشه . سرش رو تکیه داده بود به صندلی و چشم هاش رو بسته بود . دستم رو گذاشتم رو دستش که رو پاش بود چشم هاش رو باز کرد و با لبخند بهم خبره شد. گفتم : _آخیش !! دلم تنگ شده بود واست. لبخندش عمیق تر شد +اوهوم منم . _وای محمد !!! +جانم؟ _فردا ظهر دانشگاه کلاس دارم +خب میرسیم تا فردا صبح .نگران نباش. _خستم بابا نگران چیه +خب الان بخواب دیگه _سختمه +ای بابا . _راستی آقا محمد +جان دل؟ دستمو گذاشتم رو گوششو آروم پیچوندمش +آیی !!چیکار میکنی ؟؟ _تو چرا همه رو عاشق خودت میکنی ؟ +وا _این بچه دبیرستانیایی که اومده بودن ! +خب ؟ _عاشقت شدن ! +خب عادیه عزیزم همه عاشقم میشن _عه ؟ باشه اقا محمد باشه دارم برات حالا که اینطوریه دیگه نه من نه تو ! رومو برگردوندم سمت پنجره و گفتم : _هه مظلوم گیر اورده هی هیچی نمیگم...! دوباره برگشتم سمتش و : _میبینی دوستت دارم اینجوری میکنی؟ اه محمددد! اعصابمو خورد کردی شونش رو انداخت بالا برگشتم سمت پنجره که دم گوشم گفت : +حرص که میخوری بیشتر عاشقت میشم. لبخند زدم و چیزی نگفتم. دستمو محکم گرفت تو دستش نفهمیدم برای چندمیم بار خدارو شکر کردم به خاطر وجودش. _ دو روز از برگشتمون میگذشت. بعد از اینکه کلاس هام تو دانشگاه تموم شد برگشتم خونه. خیلی سریع لباس هام رو عوض کردم و یه آبی به دست و صورتم زدم. به ساعت نگاه کردم. خب یک و چهل دقیقه،هنوز وقت داشتم. از خورش هایی که مامان بهم یاد داده بود،فقط میتونستم آلو رو خوب بپزم. برخلاف میل باطنیم هر کاری کردم غذای مورد علاقه محمد رو یاد بگیرم نشد. هر دفعه یا جا نیافتاد یا لعاب ننداخت یا لوبیاش نپخت یا به جای سبزیِ قورمه،سبزیِ مرغ ترش ریختم. سریع پیازپوست کندم و مشغول تفت دادن شدم. انقدر که خسته بودم هر آن نزدیک بود ولو شم‌. برنج رو آب کش کردم و آلو رو بار گذاشتم. رو مبل مشغول با گوشیم نشستم و منتظر شدم تا بپزه. چند دقیقه بعد صدای آیفون اومد. به ساعت نگاه کردم. تازه ساعت دو و نیم بود. چرا انقدر زود اومده؟ در رو براش باز گذاشتم و منتظر شدم تا بیاد بالا. تو چهارچوب در خیره به آسانسور منتظرش ایستادم. یک دو سه (طبقه ی سوم خوش آمدید دینگ دینگ ...) در بازشد و محمد با چندتا نایلون تو دستش از آسانسور اومد بیرون. _سلام آقا.چقدر زود اومدی؟ +علیک سلام. فاطمه خانم؟؟ من به شما نگفته بودم بدون حجاب دم در نایستین؟ _چرا گیر میدی کسی نیست که خب! +گیر چیه خانومِ من ؟؟!یه وقت کسی عجله داشته باشه از پله ها بخواد بیاد بالا به شما اطلاع میده ؟ یا یا الله میگه؟ نباید اینطوری ببینتت کسی که! عه! +حواسم هست دیگه. ولی به روی چشم، دیگه اینجوری نمیام،ببخشید. حالا بفرمایید داخل لبخند زد وگفت : _قربون چشمات وارد شد. دلم واسش قنج رفت. خندیدم و گفتم: _این نایلون ها چیه دستت؟ +کتابه _کتاب؟ کتابه چی؟ +کتاب کتابه دیگه عزیزم. خریدم باهم بخونیم. _منظورم اینه موضوعیتش چیه؟ +میبینیم باهم دیگه. _اها. +خوبی؟ _شما خوب باشی بله! نایلون ها رو از دستش گرفتم و گذاشتم زمین رفت تو اتاق بلند پرسیدم: _گشنته؟ +اره _بمیرم الهی. غذا هنوز حاضر نشد چرا نگفتی زودتر میای؟ +خدانکنه‌ هیچی دیگه یهویی شد. _کتابا رو کی خریدی؟ +صبح! نمایشگاه زده بودن. هیچی دیگه منم کتابایی رو که دنبالشون میگشتم خریدم. _اها خسته نباشید بیا بشین واست یه چیزی بیارم بخوری. هنوز تو اتاق بود. در یخچال رو باز کردم تا یه چیزی توش پیدا کنم فقط دوتا سیب تو یخچال بود دیگه هیچی! به ناچار همون دوتا رو برداشتم و گذاشتم تو پیش دستی صداش زدم _آقا محمدم ؟! از اتاق اومد بیرون و با لبخند گفت: +جان دل محمد؟ _من میمیرم برات که. چیزی نداریم تو یخچال کاش خرید میکردی. +ای به چشم. چرا زودتر نگفتی؟ _حواسم نبود. حالا بیا یه سیب بخور تا غذا آماده شه. پیش دستی رو دادم دستش. سیب رو از توش برداشت و یا گاز ازش خورد. رفت سمت کتابایی که خرید مشغولشون بود به غذا سر زدم پخته بود ظرفا رو تند گذاشتم رو میز و غذا رو کشیدم و صداش زدم اومد نشست و مشغول شد +به به چقدر خوشمزه شد _نوش جانت عزیزم +فاطمه خانوم _جانم؟ +من بهم ماموریت خورده.فردا باید برم با این جمله انگار همه ی خستگیا به مغزم هجوم اورد @r
نیایش صبحگاهی... 🌺🍃 🌺پــروردگــارا... ✨چه شوق آفرین است 🌺نگاه عاشقـانه تو ✨چه تکان دهنده است 🌺توجه مهرآمیـز تو ✨چه شیرین است زندگی در کنار تو 🌺و در زیر سایه لطف تو ، ✨چه لذتبخش است 🌺گرمای دست نوازشگر تو... ✨خدایا بحق رحمانیتت 🌺غم‌های ما را بزدای ✨و عشق خود را در دل ما جای ده 🌺خدایا دل های ما را، ✨در پناه خودت حفظ بفرما الـــــهـــــی آمـــــیـــــن..🙏