جایگاهزن دراسلام در³جملہ
زمانیکہدختر است،
دروازهجنترا برایپدرشباز میکند.
زمانیکہهمسر است،
دینشوهرشرا تکمیلمیکند
زمانیکہمادر است،
جنتزیر قدومش است
#تلنگر🌱
#اَلَّلهُمـّ_عجِّللِوَلیِڪَالفَرَج
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
. 🗓امروز روز حمله به مسجد گوهرشاد و کشتار مردم به دست رضاخان در سال ۱۳۱۴ ه.ش هست. به همین یادبود امر
🔺۲۱ تیرماه، در مسجد گوهرشاد چه گذشت؟
تیرماه سال ۱۳۱۴، مردم مشهد در اعتراض به سیاستهای ضد اسلامی رضاشاه در مسجد گوهرشاد تجمع کردند. صبح روز بیست و یکم نیروهای نظامیِ حکومت پهلوی با حمله به مسجد، مردم را به رگبار بستند.
سیدمحمدعلی شوشتری، نمایندهی مخصوص رضاشاه در آستان قدس که خود شاهد این واقعه بوده در خاطراتش مینویسد:
شوفر سردار ساعد میگوید:
آنچه کشته بود را ما حمل کردیم و بردیم زیر باغ خونی؛ بالغ بر یک هزار و ششصد و هفتاد نفر بودند.
مسئولین شهرداری نیز میگویند:
کامیون و اتومبیلهایی که جنازهها را حمل میکرد، شمرده یاداشت کردیم، تعداد ۵۶ کامیون بود که در اغلب این کامیونها صدای نالههای زخمیها هم شنیده میشد که التماس مینمودند:
برای رضای خدا، ما زندهایم!
منبع: خاطرات سیاسی سیدمحمدعلی شوشتری (خفیهنویس رضاشاه)، ص ۸۰ تا ۸۵
.
🗓امروز روز حمله به مسجد گوهرشاد و کشتار مردم به دست رضاخان در سال ۱۳۱۴ ه.ش هست. به همین یادبود امروز یعنی ۲۱ تیرماه به روز حجاب و عفاف نامگذاری شده است
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩 این چادر سیات علم بیبی زینبه
🚩 نذاری حرمتش بریزه باز دو مرتبه
#عفاف_وحجاب #حجاب
#اجتماع_مردمی_عفاف_وحجاب
═════❖═════ ❈
🍃صلوات یادت بمونه🍃
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
میشهازتهدلبگی.. اَللّھُمَّعَجِّللوَلیِّکَاݪفَرَج🤲 #ظــهور_نــزدیکہ... نشــانہهـا
حضرت غائب (عج) دارای بالاترین علوم است؛ و اسم اعظم بیش از همه در نزد خود آن حضرت است. با این همه، به هر کس که در خواب یا بیداری به حضورش مشرّف شده، فرموده است: برای من دعا کنید!
آیت الله العظمی بهجت (ره)
اللهم عجل لولیک الفرج
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
هواتو کردم
دم غروبی…
هواتو کردم....
یا ضامن آهو، جواب این دلتنگی ام با خودت..... 😔
مهربون_تر_از_بابامی
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿تا نمُردم بِرس و داغ به قلبم نگذار
نڪند نام مرا مردهی هجران بڪنی..
#امام_زمان
#امــامت_نیـست_راحــتے!!!
بچہ شیعہ کجـای کـارے؟
او منتـظر توست!!!
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
هدایت شده از آدینه خاوران
آیا موافق پویش روز مباهله و قرعه کشی و اهدای جوائز هستید❓❓❓ ۲۰ هدیه نقدی به قید قرعه🥰
بله🟦🟦🟦🟦🟦🟦🟦 ۸۸٪
خیر🟦🟦 ۱۲٪
#آدینه_خاوران | عضو شوید
https://eitaa.com/joinchat/2297168091Cd03b874c45
💌 #اعمال
روز مباهله
🗓 پنجشنبه ۲۲ تیر ماه، روز مباهله میباشد.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر معصومی یک وظیفه.mp3
2.24M
🎙 #پادکست
💠 هر معصومی یک وظیفه
🔸تقدیرات عالم دست حضرت
زهرا سلاماللهعلیها است.
🔷مباهله
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"چــــــرا بــایــد مــــقـــیـــد بـــه ازدواج بود؟"
سوالاتی که در نگاه مادی جواب ندارد...
#استاد_رحیم_پور
#خانواده
#نگاه_توحیدی
#نگاه_مادی
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء)
🔺️با نوای مهدی #دهباشی
👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد
👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه*
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️
@zoohoornazdike
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 حجت الاسلام قرائتی
💢راه باز شدن گرههای زندگی؟!
🔸کوتاه و شنیدنی👌
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🦋فردا برای عاقبت به خیری دیر است
❣️به محسن گفتم: «خدا آخر و عاقبت ما رو هم بهخیر کنه.»
🌹🍃گفت: «چرا می گی آخر و عاقبت؟ چرا نمیگی الان؟ فردا برای عاقبت به خیری دیره، همین الان از خدا بخواه که شهید بشی.»
🌸🍃به نقل از همکار #شهیدمحسنحججی، برگرفته از کتاب سربلند
#تولدتمبارکداداشمحسن❤️
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✅ هر حاجتی که داشته باشید برآورده میشود
🌺 از حضرت صادق علیه السلام روایت شده است که:
در روز بیست و چهارم
ذی الحجّه (فردا) به جهت شکر خداوند از نعمتی که به #امیرالمؤمنین علیه السلام ارزانی داشته و به او اختصاص داده است، نیم ساعت قبل از ظهر،دو رکعت نماز بخواند؛
🔻در هر رکعت یک مرتبه سوره حمد، ۱۰ مرتبه سوره توحید، ۱۰ مرتبه آیۀ الکرسی تا «هُمْ فِيها خالِدُونَ»، و ۱۰ مرتبه سوره قدر ؛
عمل او نزد خداوند معادل صد هزار حجّ و صد هزار عمره می باشد.
👈🏻چنین فردی حاجتی از حوائج دنیا و آخرت را از خداوند درخواست نمی کند، هر حاجتی که باشد، مگر آن که خداوند، اگر بخواهد، آن را برآورده می سازد.
📚وسائل الشيعة، ج8، ص171-172
✨این نماز را به نیت فرج مولا و صاحبمان حضرت بقیة الله الاعظم عليه السلام بخوانيم✨
.
🔴 تمام انبیاء در مشکلات و گرفتاری ها متوسل به پنج تن آل عبا می شدند
🔵 در روز مباهله وجود نورانی پنج تن آل عبا به میدان آمدند..
🔹 روز مباهله از معدود روزها و بهترین زمان های دعا برای ظهور امام زمان ارواحنافداه و طلب تمام خیر دنیا و آخرت و دوری از تمام شرها و فتنه های در عالم هستی که همه ی این دعاها در دعای ذکر شده ی در مفاتیح در اعمال این روز جمع شده اند.
🔹 امام باقر علیه سلام در مورد این دعا می فرماید: اگر بگویم اسم اعظم خداوند در این دعاست، راست گفته ام و اگر مردم می دانستند این دعا چه اثری در اجابت دعا دارد با تمام توان برای آموختن آن تلاش می کردند. و این همان دعای مباهله است...
🌷 الهی به پنج تن آل عبا عجل لولیک الفرج
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔴 پیام بانو مجتهده امین به بانوان کشف حجاب کرده بعد از فرمان کشف حجاب رضا شاه
🟢 ای بانویی که با ادعای مسلمانی کشف حجاب نمودهای و با این وضعیت شرمآور علنی در معابر و خیابانها، خودآرایی مینمایی! آیا فکر نمیکنی که با این عمل، که نباید آن را عمل کوچکی بپنداری، چه لطمه بزرگی به شریعت میزنی؟ ای بانوی اروپایی منش! این گناه را کوچک مشمار و اگر واقعاً مسلمانی، این طریق مسلمانی نیست. اگر عقیده به تعلیمات اسلامی نداری، بیدینی خود را اعلام کن که عمل قبیح تو باعث جرئت دیگران نشود و اگر علاقهمند به شریعت نیستی، دشمنی چرا؟ پیامبر (ص) با صنف زن بد نکردهاست. در زمانی که زنها در جامعه هیچ ارزشی نداشتند، برای زن حقوق قائل شده و زن را در تمام شئون اجتماعی، در ردیف مردها قرار دادهاست.
🔵 و چقدر این پیام مناسب امروز برخی بانوان است...
🟡 اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً
#حجاب
#امام_زمان
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
#قسمت_صدو_هشتادو_دو اون شب تا صبح پلک رو هم نزاشتیم بعد از نماز صبح محمد مثل همیشه مرتب لباس های سپا
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_سه
محمد:عموجون چون شما خانوم شدی، بزرگ شدی من اجازه ندارم بغلت کنم ولی این دلیل نمیشه که دوستت نداشته باشم.
آروم تر گفت: من حتی تورو از طهورا کوچولو بیشتر دوست دارم.
سرگرم بازی با طهورا شدم اوناهم باهم حرف میزدن.
حدس زدم محمد تونسته حلما رو قانع کنه و درست حدس زده بودم.
حلما رفت تو اتاق و نقاشیش رو برای محمد اورد و دوباره مثل قبل اتفاقایی که تو این چند روز افتاد و براش تعریف کرد.
اون شب محمد دیگه طهورا و بغل نکرد.
خیلی حالم خوب میشد از رفتار محمد با بچه ها. همش رفتارش و با بچه ی خودمون تصور میکردم و دلم براش غنج میرفت .
محمد خیلی بابای خوبی میشد. از الان به بچه ی آیندمون بخاطر داشتن بابایی مثل محمد،حسودی میکردم.
کتاب های درسی حلما رو گرفت و همشون وجلد کرد و مرتب تو کیفش گذاشت.
این مهرش به بچه های شهدا خیلی برام عجیب و جالب بود.جوری باهاشون رفتار میکرد که حس میکردم واقعا محمد عموشون و منم زن عموشونم.
____
اوایل مهر بودیم که محمد بالاخره گفت عیدیش چی بود. با بلیط سفر کربلا خیلی غافلگیر شده بودم. خیلی وقت بود که دلم یه سفر دو نفره میخواست.
قبل از شروع شدن کلاس های دانشگاه وسایلمون رو جمع کردیمو بعد از حلالیت گرفتن از خانواده رفتیم برای مسافرت.
اون سفر یکی از بهترین تجربه های زندگی من بود.
محمد کاری کرده بود که تا آخر عمر هر وقت یاد اون سفر میفتادم و اسم کربلا رو میشنیدم لبخند از ته قلبم روی لبام مینشست.
هیچ وقت اونقدر حالمخوب نبود. هیچ وقت به اون اندازه احساس آرامش نمیکردم. حس میکردم دیگه همه ی دنیا رو دارم.خودم و خوشبخت ترین دختر دنیا میدیدم.
___
ساعت چهار ونیم صبح بود که با شنیدن صدایی از خواب بیدار شدم.
محمد کنارمنبود. خیلی گرمم شده بود.
کلافه از جام بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون که صدا با وضوح بیشتری شنیده شد.
تشنه ام شده بود. با تعجب راهم و از آشپزخونه به اتاق چرخوندم. تازه فهمیدم صدایی که میشنیدم صدای گریه های محمد بود .
نماز میخوند و بلند بلند گریه میکرد.
انقدر تو حال خودش غرق بود که متوجه حضورم نشد. برگشتم و نخواستم که خلوتش بهم بریزه. دلم گرفت. یه لیوان آب خوردم و دوباره برگشتم وروی تخت دراز کشیدم. هرکاری کردم دیگه خوابم نبرد. نفهمیدم چقدر به محمد فکر کردم و چقدر به صدای گریه اش گوش کردم که صدای اذان موبایلش بلند شد. صدای قدمهاش و که شنیدم چشم هام و بستم تا نفهمه بیدارم.
صدای باز و بسته شدن کشو رو شنیدم.
یخورده چشم هام و باز کردم که دیدم تیشرتش و با یه پیراهن به رنگ روشن عوض کرده. به کف دست ها و محاسنش عطر زد و موهاش و با شونه مرتب کرد.
مثل همیشه قبل نماز خوشتیپ و تمیز و مرتب بود.
یخورده به خودش تو آینه نگاه کرد و روی تخت کنارم نشست. روی موهام دست میکشید و آروم صدام میزد
پنج دقیقه همینطور روی موهام دست کشید که بلاخره رضایت دادم و چشم هام و باز کردم.
اتاق تاریک بودو صورتش به وضوح مشخص نبود. نگام کرد و باخنده گفت: سلام
مثل خودش جوابش و دادم و از جام بلند شدم. رفتم توآشپزخونه کنار شیر آب تا وضو بگیرم.
وقتی وضو گرفتم رفتم تو اتاق و سجاده ام و دیدم که کنار سجاده ی محمد پهن شده بود .
ایستاده بود و دستش و کنار سرش گرفته بود و میخواست نمازش و ببنده. سریع چادر نماز آستین دار گل گلی که دوخته بودم و سرم کردم و بهش اقتدا کردم.نمازمون که تموم شد مثل همیشه به سمتم برنگشت.
تسبیحاتم که تموم شد سجاده رو تا کردم و کنارش نشستم.سرم و خم کردم و به صورتش زل زدم.داشت ذکر میگفت و سرش و پایین گرفته بود. نور لامپ آشپزخونه یخورده اتاق و روشن کرده بود.
_آقا محمد،چرا نگام نمیکنی؟
سرش و که بالا گرفت تازه متوجه چشم های قرمزش شدم.
نمیخواست اینجوری ببینمش دوباره سرش و پایین گرفت. با اینکه نگران شده بودم ترجیح دادم اذیتش نکنم.
از جام بلند شدم و چادرم و تا کردم و از اتاق رفتم .
با اینکه فکرم خیلی مشغول شده بود
رفتم تو آشپزخونه و مشغول درست کردن صبحانه شدم. محمد هنوز تو اتاق بود.
بیشتر وقت ها بعد از نماز صبح نمیخوابید و صبح زود میرفت پیاده روی و بعدشم سر کار.
امروز برای ورزش نرفته بود. از اتاق که اومد بیرون با لبخند گفتم :صبحت بخیر همسرجان
اونم با خنده جواب داد:صبح قشنگ شما هم بخیر خانم خونه ام
_نمیری پیاده روی؟
+نه کار دارم
دیگه چیزی نپرسیدم.
کارم که تموم شد روی مبل نشستم و به ماهی های توی تنگ زل زدم
محمد رفت و پیراهن و اتو رو از اتاق آورد. از جام بلند شدم و رفتم تا پیراهن و از دستش بگیرم.
پیراهن و بهم نداد ودوشاخه اتورو به پریز برق وصل کرد و روی زمین نشست.
پیراهنش و روی یه بالشت انداخت و ایستاد که اتو داغ شه.
دیگه کلافه شده بودم. لباس هاش و خودش با دست میشست. پیراهنش و خودش اتو میزد. کفش هاش و خودش واکس میزد.
#فاء_دال
#غین_میم
.
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_چهار
نشستم کنارش و با عصبانیت گفتم :پس من اینجا چیکارم که همه ی کارات و خودت انجام میدی؟
+خب مگه من با توازدواج کردم که کارام و انجام بدی؟شما خانوم خونه ی منی،اومدی که همسفرم باشی،نه کارگرم
_آقا محمدم حرفات درست خب؟ولی باور کن اینکارها اونقدر سخت نیست که منو اذیت کنه. اینا وظیفه ی منه
+وظیفه ی تو این نیست. همینکه کنارمی،میبینمت، حالم خوب میشه و انرژی میگیرم خودش خیلیه و بابتش بهت مدیونم.
_محمد من اینجوری ناراحت میشم. میدونی چقدر آرزو کردم روزی برسه که خودم لباسات و بشورم و اتو بزنم. خودم کفشت و واکس بزنم. خودم لباسات و انتخاب کنم. خودم برات غذا درست کنم. خودم...
نمیدونی چقدر حالم خوبه وقتی این کارا رو خودم برات انجام میدم. الان پیراهنت و بده من،هر وقت که سرم شلوغ بود خودت اتو کن هیچی نمیگم.
+آخه...
_محمد خواهش کردم. باور کن انقدر از اینکار احساس خوبی بهم دست میده که حاضر نیستم پیراهنت و توی لباسشویی بندازم. هر بار میزارم کنار با دست بشورم که تو میای میگیریش
+باشه اگه خودت خوشحال میشی که خسته شی حرفی نیست. ولی من اینجوری ناراحت میشم . همیشه این وقت صبح از خوابت میزنی و به خاطر من بیدار میشی،من واقعا شرمنده ام.
_نفسم من اینطوری حالم خوب میشه .چراشرمنده؟
وقتی پیراهنش و ازش گرفتم حس کردم یه قله رو فتح کردم. درست به همون اندازه خوشحال بودم.پیراهنش که اتو شد رو مبل پهنش کردم که چروک نشه.
این قدرشناسی و احترام محمد باعث میشد تمام کارای خونه رو با عشق و علاقه بیشتری انجام بدم.
+چجوری جبران کنم خوبی هات و؟
یخورده فکر کردم و بعد با شیطنت ادامه
دادم :خب،هر روز بوسم کن.بغلم کن. بیست دقیقه بشین جلوم فقط نگات کنم. هر ساعت بهم بگو دوستم داری، همه لباسات و بده خودم بشورم و اتو بزنم اونوقت شایدفقط یخورده جبران شد
بلند بلند خندید و گفت:اینا که کار هر روزه است با این حال چشمممم با کمال میل.اگه امر دیگه ای هم بود و یادت اومد حتما بگو بهم
_نه گاهی وقتا یادت میره گفتم که یادت بمونه بقیه اشم بزار فکر کنم بعد بهت میگم
دوباره خندید .هر بار محمد میخندید از خنده اش منم خنده ام میگرفت.
از وقتی عقد کردیم انقدر با انرژی و خوشحال بودم که همه متوجه شده بودن.یاد حرف مامانم افتادم. میگفت: فاطمه اگه میدونستم حضور آقا محمد اینطور زندگیمون و قشنگ میکنه
چند سال پیش میرفتم و ازش برای تو خاستگاری میکردم!
تا من میز صبحانه رو بچینم محمد رفت حموم و برگشت.موهاش و خشک کرد و روی صندلی نشست که گفتم :عافیت باشه عزیزم
+قربونت برم
دوتا لیوان شیر گرم ریختم و با خرما روی میز گذاشتم.
مثل همیشه تا وقتی که صبحانه اش و کامل بخوره زل زدم بهش. انقدر بهش نگاه کرده بودم که دیگه عادت کرده بود و چیزی نمی گفت.خودش میدونست که هرکاری کنه، تا وقتی صبحانه اش و بخوره من ازش چشم بر نمیدارم،آخرشم دلم طاقت نیاورد و رفتم کنارش و روی ریشش و بوسیدم.
بعضی وقت ها شدت علاقه ام به محمد خودم و میترسوند،هر چقدر میگذشت دوری ازش سخت تر میشد
از جاش بلند شد و گفت: دستت درد نکنه دلبرکم
_نوش جان.
به ساعت نگاه کرد و رفت تو اتاق خواب.
یک ربع بعد ،لباس فرمش و پوشیده بودو آماده اومد بیرون.
ساعتش و دور مچش بست و به طرف در رفت. کفشش و قبل از اینکه بیاد براش تمیز کرده بودم و مرتب جلوی در گذاشتم.چند ثانیه بهش نگاه کرد و برگشت عقب .سرش و تکون داد و گفت :هر چی بگم توآخرش کار خودت و میکنی
_بله دیگه
رفتم جلوش وپشت یقه اش و مرتب کردم.
بهش نگاه کردم و گفتم : خدایا مراقب عشقم باش، اگه محمدم چیزیش بشه من میمیرم.
گونه ام و بوسید وگفت :تو هم خیلی مراقب خودت باش.خدانگهدارت عزیزدلم
رفت بیرون و کفش هاش و پوشید.
منتظر آسانسور بود.از ترس اینکه چیزی بگه در و یخورده باز و کردم و سرم و خم کردم که ببینمش. یه نگاهی به اطرفش انداخت و وقتی مطمئن شد کسی رو پله ها نیست با خنده گفت: جون دلم؟
_میگما محمد،تو واقعا مطمئنی ریشت و با عطر نمیشوری؟شاید تو حموم به جای آب روش عطر میریزی و یادت نیست؟ همیشه تا دوساعت بعد از اینکه میبوسمت صورتم بوی عطرت و میده و دهنم از عطرت تلخه!
داشت خودش و کنترل میکرد که صدای خنده اش بلند نشه. همونطور که میخندید ساختگی اخم کرد و گفت: بدو بدو برو تو!
براش بوس فرستادم و رفتم تو خونه و در وبستم.
با اینکه یک دقیقه هم نشده بود که از خونه رفت دلم براش تنگ شده بود.
امروز کلاس نداشتم،ولی باید واسه فردا کلی درس میخوندم،با این حال یه دستی به سر و روی خونه کشیدم و همه جا رو برق انداختم. تو گلدون روی اپن آشپزخونه چندتا شاخه گل گذاشتم. البته گلاش تازه نبود و باید خشکشون میکردم.
چون امروز سه شنبه بود میدونستم که محمد با چندتا شاخه گل نرگس میاد و خونه امون پر از عطر گل نرگس میشه واسه همین فعلا بیخیال خریدن گل شدم و سراغ قابلمه های صورتیم رفتم.
#فاء_دال
#غین_میم
#قسمت صدوهشتادو_پنج
از موبایلم دعای فرج رو پخش کردم و صداش رو بلند کردم. اینا همه رفتار های محمد بود که روی من تاثیر گذاشته بود و ناخودآگاه تکرارشون میکردم.
برنج گذاشتم و مشغول درست کردن قورمه سبزی شدم. بعد گذشت اینهمه مدت هنوزهم مثل اولین روزای زندگیمون واسه غذا درست کردن برای محمد ذوق و هیجان داشتم.
کارم که تموم شد رفتمو یه دوش ده دقیقه ای گرفتم که بوی قرمه سبزی ندم.
یکی از لباس های خوشگلم رو پوشیدم و کلی عطر به خودم زدم. ساده و ملیح آرایش کردم و بعد از خوندن نماز به ناخنام لاک زدم. موهام و شونه کردم و پشت سرم بافتمش و با کِش موی صورتی بستمش.
رفتم سراغ جزوه ها و کتابامکه تا وقتی غذا آماده شه و محمد بیاد خونه یکم درس بخونم.
نمیدونم چیشد که زمان از دستم رفت.
با صدای در یهو به خودم اومدم و فهمیدم که خونه رو بوی برنج سوخته گرفته.
یدونه زدم رو صورتم و دوییدم به آشپزخونه. شعله گاز و خاموش کردم و در قابلمه رو برداشتم.قابلمه برنج رو روی سینک گذاشتم. بوی سوختگیش توذوقم زده بود. حس کردم خستگی تمام زحماتم از صبح دوبرابر شده.
انقدر که از سوختن غذام ناراحت بودم محمد و که پشت در منتظر ایستاده بود و یادم رفته بود.
پنجره های خونه رو باز کردم که هوا عوض شه.
همونجا تو آشپزخونه کنار گاز نشستم. اعصابم خیلی خورد شده بود.
محمد با کلید در و باز کرد و اومد داخل. چند بار صدام زد که آروم گفتماینجام.
مثل بچه هایی شده بودم که زدن یچیزی و خراب کردن و از ترس مامان باباشون یه گوشه قایم شدن .
محمد اومد با تعجب بهم نگاه کرد
+سلام چرا اینجا نشستی؟ در رو چرا باز...
سرمو اوردم و بالا و چهره ی ماتم زده ام وکه دید به حرفش ادامه نداد و گفت :
+میرم لباسم وعوض کنم
چند دقیقه بعد چندتا شاخه گل نرگس تو گلدون گذاشت و اومد تو آشپزخونه و گفت :
+به به. بوی قرمه سبزی گرفته ساختمون و...
فکر کردم مسخره ام میکنه ولی
خیلی جدی بود. رفت و در قابلمه قرمه سبزی و برداشت و گفت:
+وای وای وای
بو وقیافه اش که عالیه
نشست کنارم وگفت :
_چیشده؟
چرا فاطمم قنبرک زده؟
اصولا وقت هایی که اینجوری باهامحرف و میزد و میخواست نازم و بکشه لوس میشدم و اشکم در میومد.
با زار گفتم:
_محمد چرا مسخره ام میکنی؟ خونه رو بوی برنج سوخته برداشته...
اولش چیزی نگفت و بعد ادامه داد: +یعنی میخوای بگی تو واسه اینکه غذا سوخت اینجا نشستی و گریه میکنی؟
_آره دیگه پس چی؟
چیزی نگفت. خیلی جدی بود. رفت سر قابلمه و گفت:
+راست میگی،خیلی سوخت.میدونی فاطمه ،تو از اولم آشپزیت خیلی بد بود این و الان دارم اعتراف میکنم. از اونجایی که مهمترین ویژگی یه خانوم کدبانو آشپزیشه و تو این ویژگی و نداری،مجبورم که....
ایستادم و با ترس گفتم :
_مجبوری که؟
خیلی جدی گفت :
+مجبورم برم یه زن دیگه بگیرم.
بهت زده نگاش میکردم که گفت:
+چرا اونجوری نگاه میکنی؟خب پس بخاطر تو دوتا زن دیگه میگیرم
چیزی نگفتم
+خب باشه بابا سه تا خوبه ؟
....
خندش گرفت و گفت:
+عه فاطمه چهارتا دیگه خیلی زیاد میشه،حقوقم نمیرسه خرجش و بدم
وقتی فهمیدم داره شوخی میکنه رفتم کنارش و به بازوش ضربه ای زدم و گفتم:
_چشمم روشن،همین و کم داشتم
رفتم و دوباره برنج گذاشتم.
خندید و خودش رفت ظرف ها و روی میز دو نفره ی کوچیکمون گذاشت.
میز و چید وگفت:
+دیگه نبینم واسه این چیزا غصه بخوری ها. تاحالا اینهمه غذای خوشمزه درست کردی ،یه بار حواست نبود وسوخت،این ناراحتی داره؟
_آخه با ذوق درست کرده بودم که از سرکار اومدی میز رو بچینم نهار بخوریم. بعد ضدحال خوردم.
خندیدو گفت :
+اشکالی نداره
مهم اینه قورمه سبزیت مثل همیشه عالی شده. اصلا از بوی خوبش سیر شدم. بعدشم فاطمه خانوم من دلمنمیخواد انقدر زحمت بکشی. تو درس میخونی،کار های خونه رو بزار وقتی من اومدم باهم انجام بدیم.
اون روز انقدر از دست پختم تعریف کرد و از ویژگی های خوبم گفت و انقدر من و خندوند که ناراحتیم و به کل فراموش کردم.
محمد
مثل هر صبح با صدای فاطمه از خواب بیدار شدم.رفتم و یه دوش ده دقیقه ای گرفتم تا سرحال شمو خواب کامل از سرم بپره.
دوباره برگشتم به اتاق و موهام و خشک کردم. خواستم شونه ام و از روی میز بردارم که کنار شونه ی خودم و فاطمه یه شونه ی نوزاد دیدم. با تعجب شونه رو برداشتم و نگاش کردم. یه شونه ی کوچیک آبی بود که وقتی تکونش میدادی تیله های کوچیک توش تکون میخورد و صدا میداد.
با خودم گفتم بعد از فاطمه میپرسم که قضیه اش چیه.
در کمد لباسا رو باز کردم.خواستم از شاخه لباس فرمم رو بردارم که دیدم لباسم مث همیشه اتو شده سرجاش نیست،به جاش یه لباس کوچیک نوزادی که روش عکس پستونک بود روی شاخه ی لباسم آویزون شده بود. لباس و برداشتم و رو دستم گذاشتم. طولش انقدر کوچیک بود که به آرنجم هم نمی رسید. ناخودآگاه لبخند زدم و گفتم :
_ای جونم
یخورده نگاهم و تو اتاق چرخوندم و لباسم و دیدمکه به دستگیره ی در آویزون شده بود.
#فاء_دال
#غین_م