بگرد نگاه کن
پارت88
شب آنقدر خسته بودم که زودتر از همیشه به رختخواب رفتم. بد جور خواب به چشمهایم التماس میکرد.
گوشیام را برای آخرین بار باز کردم تا چک کنم و بخوابم، که دیدم امیرزاده پیام داده..
–سلام. خوبید؟ من فردا میام سرکار، حالم خوب شده، میخوام باهاتون صحبت کنم، چه ساعتی وقت دارید؟
خواستم تایپ کنم و جوابش را بدهم ولی پشیمان شدم.
اصلا چه لزومی دارد من با او چت کنم.
من به خودم قول داده بودم اگر امیرزاده حالش خوب شد دیگر کاری به کارش نداشته باشم. نباید زیر قولم بزنم.
دلم نمیآمد جوابش را ندهم. ولی وقتی چهرهی همسرش جلوی چشمهایم آمد دلم سوخت. این خیلی بیانصافیست.
با این فکر راحت تر میتوانم مسدودش کنم.
چشمهایم را بستم و شمارهاش را مسدود کردم.
گوشیام را خاموش کردم و زیر بالشتم گذاشتم.
پتو را تا بالای شانهام کشیدم و چشمهایم را بستم.
ولی مگر میشد که بخوابم. معلوم نبود خواب چند دقیقه پیش که آویزان چشمهایم بود کجا خودش را گم و گور کرده بود.
انگارشیپور بیدار باش برای تمام بدنم زده بودند. همه آماده باش نشسته بودند تا افکار درهم و پیچیدهام را ردیف کنند. یکی یکی تمام خاطرات امیرزاده از جلوی چشمهایم رژه میرفت.
دیگر نه خسته بودم نه خوابم میآمد.
بلند شدم و نشستم.
بغضم گرفت، من بدون او نمیتوانم.
نادیا وارد اتاق شد.
–عه نخوابیدی؟
بغضم را فرو دادم.
–خوابم پرید.
خوشحال شد.
–میخوای وسایل رو بیارم کار کنیم؟ بالاخره اون طرح ماهی رو تموم کردم.
–آره بیار. طرحت رو هم بیار ببینم.
یک ماهی زیبا روی پارچه پیاده کرده بود که بسیار خلاقانه بود به خصوص پیچ و تابهای دمش خیلی ظریف کار شده بود.
لبخند زدم.
–این معرکس نادیا، چه ماهیه قشنگی، مثل پری دریاییهاست، نه از اونم قشنگتره.
فقط واسه دوختش باید از رستا کمک بگیریم خیلی ظریف باید کار بشه.
–آره، خیلی روش زحمت کشیدم صدبار رو کاغذ پاک کردم و کشیدم تا آخرش این درامد.
مهربان نگاهش کردم.
–چقدر تو استعداد داشتی و رو نمیکردی.
–آخه نمیدونستم کجا میشه ازش استفاده کرد. الان از این کار خیلی خوشم میاد. هر چی بیشتر نقاشی میکنم طرحهای بهتری تو ذهنم میاد.
–خیلی خوبه. هرچی طرح تو ذهنت میاد همون لحظه رو کاغذ بکش تا یادت نره از همش استفاده میکنیم.
ولی الان مشکلمون اینه که چند تا تابلو همزمان یه کم سخته کار کنیم یعنی وقتمون کمه،
طرحش را کناری گذاشت.
—مامان گفت تا دوسه روز دیگه کارهای رستا تموم میشه تحویلش میده، دیگه میاد تو سنگر ما.
لبخند زدم.
–باز تو حرفهای گنده زدی، سنگر ما؟ رستا مگه غریبس؟
خندید.
–تازه مامان گفت کمکمون میکنه ولی از ما حقوق نمیخواد.
–مگه از رستا حقوق میگرفت.
–حقوق که نمیشه گفت، یه چیزهایی شبیه اون.
سرم را تکان دادم.
–تو این خونه همه از همه چی خبر دارن جز من.
–آخه خب تو همش یا سرت تو کتاباته یا سرکاری اصلا خونه نیستی.
راست میگفت، وقتی هم خانه بودم فکر امیرزاده نمیگذاشت به اطرافیانم زیاد توجه کنم.
لیلافتحیپور
بگرد نگاه کن
پارت89
فردای آن روز همین که به آن طرف از خیابان رفتم. گوشهایی ایستادم و با دقت مغازهی امیر زاده را نگاه کردم.
در مغازه باز بود. خوشحال شدم. پس واقعا حالش خوب شده، خودش دیده نمیشد. چند دقیقهایی آنجا ایستادم و دقت کردم شاید خودش را هم ببینم، شاید از مغازه بیرون بیاید اما فایده نداشت.
بعضی عابران ابتدا مرا نگاه میکردند بعد مسیر نگاهم را دنبال میکردند و همینطور که از کنارم رد میشدند تا چند قدم همینطور با دقت به روبرو نگاه میکردند. انگار آنها هم دنبال چیزی میگشتند.
کاش چشمهایم تلسکوپ داشت. کاش میتوانستم داخل مغازه را ببینم.
با خودم فکر کردم چه خوب میشد یک دوربینی چیزی داشتم و از همین راه دور گوشهایی میایستادم و نگاهش میکردم.
این فکر تمام ذهنم را درگیر خودش کرد.
ولی بعد با خودم گفتم او که هر روز به کافیشاپ خواهد آمد، میتوانم ببینمش، دوربین نیاز نیست.
آن روز او به کافی شاپ نیامد، انگار همه چیز در من تمام شد. چرا نیامد؟ یعنی به خاطر این که جواب پیامش را ندادهام با من قهر کرده؟
ولی بعد به خودم نهیب زدم، اگر هم میآمد تو باید کار را به کس دیگری میسپردی و تا رفتنش به سالن نمیآمدی. مگر قولت را فراموش کردهای.
دیگر از آن روز به بعد محتاط شده بودم. کنار پیشخوان میایستادم و به در ورودی خیره میشدم، که اگر آمد به آشپزخانه بروم تا مرا نبیند.
آن روز گذشت موقع برگشتن به خانه دوباره از آن طرف خیابان رفتم. دیگر راه اصلیام شده بود باید عادت میکردم. ولی نگاهم را حریف نمیشدم. همین که میدیدم مغازهاش باز است نفس راحتی میکشیدم.
خیلی دل تنگش بودم. چطور با خودم کنار بیایم.
به خانه که رسیدم نادیا گفت که از آن تابلوی پروانه سفارش دیگری گرفته. کسب تکلیف میکرد که آیا بیعانه بگیرد یا نه.
–آره بگیر، نقشش رو روی پارچه پیاده کن، من امشب میدوزم تمومش میکنم.
با تعجب نگاهم کرد.
–قبلیه چند روز طول کشید چطوری میخوای...
همانطور که به اتاق میرفتم گفتم:
–قبلیه رو زیاد بلد نبودم. بعدشم میدونم امشب خوابم نمیبره، وقت زیاد دارم.
بدون این که لب به چیزی بزنم، روی جزوه و کتابهایم پهن شدم. فرصت خوبی بود تا طرح زدن نادیا تمام شود درسهایم را مرور کنم.
مطالب کلاسهای مجازی که صبح استاد در گروه گذاشته بود را از گوشیام مرور کردم.
مادر وارد اتاق شد.
–ناهار خوردی؟
از روی جزوه ها سرم را بلند کردم.
–میل ندارم.
کنارم نشست.
–درسته کارت زیاد شده، ولی دیگه نباید از غذا بیفتی که، باید به خودت برسی.
لبخند زورکی زدم.
–بانوی دربار امروز ناهار چه درست کرده؟
یه غذای مفید و پرخاصیت.
انگشت سبابهام را روی چانهام گذاشتم و ژست متفکری گرفتم.
–کباب؟
مادر بلند شد.
–اون کجاش پرخاصیته، باعث نقرص و هزارتا مریضی میشه.
به دنبالش رفتم.
–خب چی پختی که همهی مریضیهای ما رو ریشه کن میکنه؟
–کله جوش. سهمت رو اجاقه گرم کن بخور.
مادر درست میگفت میلم به غذا کم شده بود. اما نه به خاطر کار زیادخودم، به خاطر این که کار فکرم زیاد شده بود. دل تنگی، دوری، ندیدنش چیزهایی بودند که
نه تنها فکرم بلکه تمام اعضای بدنم را به خود مشغول کرده بود.
لیلافتحیپور
بگرد نگاه کن
پارت90
چند روزی گذشت و خبری از امیرزاده نشد. ولی در مغازهاش باز بود.
دیگر طاقتم تمام شده بود، باید فکری میکردم.
به کافی شاپ که رسیدم پشت پیشخوان رفتم شروع به سرچ کردم.
باید یک دوربین میخریدم. باید میدیدمش.
خانم نقره دیگر به سر کارش آمده بود. سرکی به گوشیام کشید و رفت.
مدتها در سایتهای مختلف گشتم، وقتی قیمتها را دیدم سرم سوت کشید.
بعد از نیم ساعت گشتن دست از پا درازتر گوشیام را بستم و کنار گذاشتم. رو به خانم نقره کردم و گفتم:
–نمیدونستم دوربین شکاری اینقدر گرونه، مگه کسی الان شکار میره؟
خانم نقره دستی به شالش کشید.
–میخوای دوربین شکاری بخری؟
نفسم را بیرون دادم.
–میخواستم بخرم، ولی دیگه پشیمون شدم.
ابروهایش بالا رفت.
–واسه چی میخوای؟
انگشتهایم را در هم گره زدم.
–واسه یه کاری لازم داشتم، ولی حالا دیگه با این قیمتها پشیمون شدم.
ماهان که اکثر اوقات بین سالن و آشپزخانه در رفت و آمد بود. گوشهایش تیز شد. جلو آمد و گفت:
–من دوربین دارم. میخواهید براتون بیارم؟
با خوشحالی پرسیدم:
–جدی میگید؟
آرنجش را روی پیشخوان گذاشت.
–آره، پارسال هدیه گرفتم.
خانم نقره گفت:
–مردم چه هدیههای لاکچری میگیرن.
ماهان از این حرف خوشش آمد.
–آره، تازه یه برند معروفه. همین فردا براتون میارم.
کمی منو من کردم.
–نه، ممنون، آخه هدیس، یه وقت میوفته میشکنه یا چیزی میشه اونوقت شرمنده میشم.
–بشکنه، اصلا مهم نیست. فدای سرتون. من که استفاده نمیکنم. حالا قبلا با بچهها کوه میرفتیم گاهی میبردم.
ولی حالا که به خاطر کرونا دیگه کوهم نمیریم.
دلم نمیخواست دوربینش را بگیرم برای همین گفتم:
–آخه منم کارم اصلا مهم نیست. بود و نبود دورببن برام...
حرفم را برید.
–من براتون میارم. شما چقدر تعارف میکنید. من که الان ازش استفادهایی ندارم.
بعد هم رفت.
دیگر مثل روزهای قبل چشم به در نمیدوختم. چون از آمدنش مایوس شده بودم.
مشتریهایمان نصف شده بود برای همین کار زیادی نداشتم.
پشت پیشخوان نشسته بودم و با خانم نقره حرف میزدیم.
صدای جرینگ جرینگ آویز در نگاهم را به آن سمت کشاند.
خودش بود. خود خودش. بالاخره آمد.
قبل از این که مرا ببیند پشت پیشخوان نشستم.
خانم نقره با چشمهای از حدقه درآمده نگاهم کرد.
انگشت سبابهام را روی بینیام گذاشتم و پچ پچ کردم.
–هیچی نگو، اونور رو نگاه کن. بعدشم بیا تو اتاق تعویض لباس.
سرش را به علامت این که متوجه شده چه میگویم تکان داد.
بدون این که کسی مرا ببیند خودم را به اتاق رساندم. هر روز برای تعویض لباس به اینجا میآمدم.
بلا فاصله نقره آمد.
–چیشده؟ دختر چرا قایم باشک بازی درمیاری؟
در را پشت سرش بستم.
–نمیخوام من رو ببینه.
–کی؟
لیلافتحیپور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#صدای قرآن، صدای زندگی
#شکرگزاری
✅ شکرگزاری زندگی شما را شاد میکند...
انتخاب شکرگزاری ممکن است راهی آسان و در دسترس برای افزایش شادی شما باشد.
پس شکرگزاری کنید تا شادی بیشتری را به زندگی خود وارد کنید.
🗝 تنها کلید یک زندگی شاد فقط شکرگزاری ست.
🍃🍁 خـدایا
ما را از بیهوده گوئی مصون بدار
کمکمان کن تا با کلامی نورانی تکلم کنیم
کمکمان کن پیوسته با تو که همه
عشق ما و همه زندگی ما هستی بمانیم
🍃🍂 پـروردگارا
روح ما را پاک و تطهیر کن
و از نورانیت و عشقت ما را لبریز بفرما
و همه خیرهای دنیا را نصیبمان گردان
❇️ خـــدایا توفیق شکرگزاری به ما بده 🙏
♦️ خـــــدایــــــا شـــــکـرت ☘
#جمله_تاکیدی امروز 👇👇👇
✅ ﻣﻦ ﻗﺪﺭﺕ ﻭ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﻣﺪﯾﺮﯾﺖ ﻫﻤﻪ ﺍﻣﻮﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ و سرشار از اراده و اقتدار هستم... خدایا سپاسگزارم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام
بر سرور و سالار شهیدان
آقا اباعبدالله شروع میکنیم...
اَلسلامُ علی الحُــسین
و علی علی بن الحُسین
وَ عــــلی اُولاد الـحـسین
و عَـــلی اصحاب الحسین
✍امام باقر علیه السلام فرمودند:
شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون میکند و عمر را طولانی میگرداند و بلاها و بدیها را
دور می کند.
#اللهم ارزقنا کربلا
1_5914478953.mp3
8.21M
طلوع می کند خورشید و آغاز می شود روزی دیگر
دل من اما بی تاب تر از همیشه
حسرت دیدار روی ماهتان را آه می کشد
قرار دلهای بی قرار
آرامش زمین وزمان!
دریاب مرا مولای مهربان
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
7.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قرار همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم.
‹🕊 قرار_مهدوی
‹🕊عجل علی ظهور
نام تو را،
دو بار قــرعه ڪشیدن..
یکبار براے شهــادت در آمد
بار دیگر براے گمـنامے
گمنام مثل حضرتزهراسلاماللهعلیها
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2