eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
17.5هزار ویدیو
70 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در دل تاریکی مطلق شب کودک غزه بعد از بمباران شیطان بزرگ واز دست دادن کل اعضای خانواده به درختی پناه برد شاید ومثل درخت تمام اعضای جوارح بدن از ترس به خود میلرزد نفرین بر بانیان این کودک کشی نفرین بر سازمان بی بشر نفرین بر غرب اورپا کودک کش نفرین براسرائیل غده سرطانی دنیا شیطان بزرگ نفرین بر کسانیکه از ریختن خون این کودکان خوشحال میشوند میگن چقدر استوری میزارین واز حق دفاع نمیکنن ولی طرفدار ظلم هستن نــام : مـــهدے(عج) ســن :۱۱۸۹ در فــراق اسـتان : صــاحب عــالم ولے از همہ جـا رانده شــده ` هـیچکس راهش نداد" https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «وعدۀ خدا» 👤 استاد ازغدی ❕ عده‌ای در عصر غیبت ظهور امام زمان رو انکار می‌کنن... ⚠️ هیچ تضمینی وجود نداره که ما جز این‌ افراد نباشیم... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء) 🔺️با نوای مهدی 👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد 👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه* به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️ @zoohoornazdike
9.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️ هم‌اکنون مهدیه مشهد صف ثبت‌نام اولیه برای اعزام به غزه/استقبال مردم مشهد منجر به صف بستن گسترده مردم شده است. https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت192 در این آموزه‌هایی که قبلا ذکر شد گفته میشه که عاشق خدا شدن امکان ند
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت193 به پشت پیشخوان رفتم و پالتوام را برداشتم. –از نظر شما ترسناک نیست؟ آرنجهایش را روی پیشخوان گذاشت و دستهایش را به هم گره زد. –اگه داخل ماجرا باشید عادی‌تره، چون اینایی که شما خوندید رو هر کسی نمی‌دونه، در حقیقت باطن اوناست. مثل این میمونه که مثلا داخل یه تیکه کیک شکلاتی که با گلهای صورتی تزیین شده یه سوسک رو گذاشته باشن... صورتم را مچاله کردم. –این که بیشتر چندش آوره تا ترسناک. –راستش توضیحش یه کم پیچیدس. سرم را تکان دادم. –می‌فهمم، واقعا با چند جلسه و کمی تحقیق نمیشه سر از کارشون درآورد. ولی توی همین جزوه یه مورد خوندم که با اولین جلسه موجودات غیرارگانیک رو... حرفم را برید. –بله، ولی خیلی کم پیش میاد. پالتو را روی دستم انداختم. –نمی‌دونم چطوری دیگران رو مطلع کنم. صاف ایستاد. –فایده‌ایی نداره، من هر راهی رو امتحان کردم، تا خودشون صدمه نبینن باور نمیکنن، انگار همون جلسات اول مسخ میشن. کیفم را برداشتم و آماده‌ی رفتن شدم و از او فاصله گرفتم و نزدیک در ایستادم. –با این حال بازم ما بگیم بهتره. جلو آمد پالتو را از روی ساعد دستم برداشت و به طرفم گرفت. –هوا سرده، بدون پالتو بیرون نرید. همینجا بپوشیدش، بعد جدی شد و گفت: –اگه منظورتون دوستتونه که حتما اطلاعات نداره. درست می‌گید باید آگاهش کنید، یا حتی تلاش کنید که از ادامه دادن منصرف بشه، اصلا اگر رابطش با هلما قطع بشه بیشتر راه رو رفته. من حتی خجالت می‌کشیدم جلوی او پالتو بپوشم. کاش همانجا در آشپزخانه‌ایی جایی می‌پوشیدم. کمی این پا و آن پا کردم و اشاره به پالتو کردم. –اگه سرد بود تو مترو می‌پوشم. الان سردم نیست. نگاهش را به چشم‌هایم دوخت و لبخند زد. کیفم را از دستم گرفت. تا من برم جزوه‌ها رو براتون بیارم بپوشید. "از کجا فهمید؟ یادم رفته بودجزوه‌ها را بردارم. " در دلم قربان صدقه‌اش رفتم و فوری پالتوام را پوشیدم. ساک کادوایی را که روی پیشخوان گذاشته بود را مقابلم گرفت. –ترسیدن شما باعث شد پاک یادم بره این هدیه رو بهتون بدم. بفرمایید قابل شما رو نداره. با تردید نگاهی به هدیه‌اش انداختم. –دستتون درد نکنه، آخه به چه مناسبت؟ آنقدر عاشقانه نگاهم کرد که قلبم از حال رفت و احساس کردم رزنه‌های پوست بدنم کارش را بر عهده گرفته‌اند. لبخند از لبش محو نمیشد. –چه مناسبتی مهم تر از این که من خیلی...مکثی کرد و دوباره گفت: –خیلی... دوباره مکث کرد نگاهش کردم دیدم لبهایش را روی هم فشار می‌دهد. لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت194 فوری گفت: –خیلی بهتون زحمت دادم. این چند روز کم جور من رو نکشیدید. تا به حال با این حال ندیده بودمش. نگاهم را به کفشهایش دوختم. –من فقط خواستم لطف شما رو جبران کنم کاری نکردم. نوچی کرد و به ساک هدیه‌ایی که دستش بود اشاره کرد. –نمی‌خواهید بگیرید؟ –آخه، من کاری نکردم که شما بخواهید جبران... خودش بسته‌ی کادو شده را از ساک هدیه‌خارج کرد. –مثل این که خودم باید بازش کنم. فوری کادوی زیبای طلایی رنگش را باز کرد. یک شال سفید پشمی زیبا بود هم رنگ شال خودش ولی پهن‌تر. شال را به طرفم گرفت. محو زیبایی‌اش شده بودم. نگاهش کردم. –خیلی زحمت افتادید. من اصلا راضی به این همه... –میشه اینقدر تعارفی نباشید. بعد شال را باز کرد و آرام روی سرم انداخت. خجالت زده خودم روی سرم مرتبش کردم. خیلی نرم و لطیف بود. –ممنونم. یک قدم عقب رفت و ریزبینانه نگاهم کرد. –خیلی بهتون میاد. امیدوارم خوشتون امده باشه. نگاهم را زیر انداختم. –خیلی قشنگه، ممنون، دیگه با اجازتون من برم. ساک هدیه‌را مقابلم گرفت. –جزوه‌ها رو گذاشتم توش. راستی چرا شماره خونتون رو نفرستادید؟ همانطور که ساک هدیه را می‌گرفتم گفتم: امروز به خانوادم موضوع رو میگم، بعد براتون می‌فرستم. سرش را تکان داد. –باشه، منتظرم. دوباره تشکر کردم و از مغازه بیرون زدم. به خانه که رسیدم تمام چیزهایی که از امیرزاده شنیده بودم یا در جزوه‌هایش خوانده بودم را برای رستا تعریف کردم، ولی او اصلا تعجب نکرد و گفت که خودش همه‌ی اینا‌ها را می‌دانسته. فکری کردم و گفتم: –پس من زیادی سرم تو درس و مشقم بوده. –آخه تا وقتی با این جور چیزا برخوردی نداشتی نیازی نیست ذهنت رو درگیر کنی، البته آگاهی داشته باشی خب بهتره. بعد هم موضوع خواستگاری را مطرح کردم. رستا گفت: –ما که هنوز اونو خوب نمیشناسیم. چطوری... حرفش را بریدم. –خب، باید بیان که آشنا بشید و بشناسید. تو به مامان بگو من روم نمیشه، بگو همین روزا مادرش زنگ میزنه برای آشنایی... –خب اگه پرسید چطوری آشنا شدن چی بگم. کمی فکر کردم. –بگو تو کافی شاپ همدیگه رو دیدیم. همان موقع نادیا خودش را داخل اتاق انداخت. تابلویی در دستش بود. با خوشحالی جلوی صورتم گرفت. –ببین تلما اینجوری چقدر قشنگه، نصفش گلدوزی نصفش نقاشیه. روی تابلو نقش یک سبد گل بزرگ بود که یک طرفش خیلی زیبا نقاشی شده بود و بعضی از گلهایش هم گلدوزی شده بود. –چقدر قشنگ شده نادیا. رستا گفت: –اینجوری تو وقت و هزینه هم صرفه جویی میشه‌ها... نادیا تابلو را عقب کشید. –صرفه جویی که نمیشه، چون خود این رنگها گرون هستن. لبخند زدم. –درسته ولی به خاطر جدید بودنش مشتری خوشش میاد، اونوقت دوباره فروشمون میره بالا. لیلافتحی‌پور ‌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت195 عصر فردای همان روز، مادر و رستا طبقه‌ی بالا پیش مادر بزرگ بودند. می‌دانستم که رستا در حال قانع کردن مادر است. دیروز وقتی رستا ماجرا را برای مادر گفت و شرایط امیرزاده را برایش توضیح داد با مخالفت مادر روبرو شد. مادر به خاطر این که امیرزاده زنش را طلاق داده زیر بار نمی‌رفت. حتی رستا می‌گفت پدر هم با مادر هم‌نظر است و همه‌چیز را به مادر سپرده. اگر مادر موافقت کند همه‌چیز حل می‌شود. مغازه نرفتم نمی‌دانستم جواب امیرزاده را چه بدهم. برای همین پیام دادم که برای تمام کردن کارهای خانه باید در خانه بمانم تا کمک کنم. او هم جواب داد: –می‌خواهید بیایم کمکتون؟ بعد هم شکلک لبخند گذاشت. با خواندن پیامش پیش خودم لبخند زدم و جوابی ندادم. از رستا خواهش کردم که هر طور شده مادر را قانع کند، حداقل اجازه بدهند که آنها بیایند تا با هم آشنا شوند. کز کرده بودم گوشه‌ی اتاق، به خاطر نخوردن ناهار احساس ضعف داشتم. نادیا را صدا کردم. از سالن به اتاق آمد. –ها، چیه؟ سرم را بلند کردم. –میشه بری از یخچال یه چیز بیاری بخورم؟ نگاهش را روی صورتم ثابت نگه داشت و با لحن مهربانی گفت: –مگه تو اینجوری کنی مامان موافقت میکنه؟ نگاهم را به دستهایم دادم. –دست خودم نیست. نوچی کرد و رفت. بعد از چند دقیقه صدای رستا از طبقه‌ی بالا آمد. –تلما یه دقیقه بیا بالا. بلند شدم تا به طبقه‌ی بالا بروم. تا خواستم از در اتاق رد شوم. دیدم نادیا سینی به دست وارد شد. داخل سینی کمی نان با یک قوطی رب قرار داشت. نگاه متعجبم را بین سینی و نادیا چرخاندم. –اینا چیه؟ –مگه نگفتی هر چی داشتیم بیار؟ تو یخچال همینا بود. پوفی کردم. –نون با رب بخورم؟ شانه‌ایی بالا انداخت. –به قول مامان آدم گشنه همه چی می‌خوره، من خودم یه بار اونقدر گشنه بودم خوردم. دوباره نگاهم را به قوطی رب دادم. –حداقل نون و گوجه میاوردی. سینی را وسط اتاق گذاشت. –نداشتیم، بعدشم اینم همونه دیگه، گوجه هم میره تو شکمت رب میشه. لبخند زدم. –اگه محمد امین بود فوری میرفت برام حلورده میخرید. –اون داداش بیچاره که شده مرد خونه، از وقتی سرکار میره وقت نمیکنه سرش رو بخارونه. مهدی و مریم دوان دوان وارد اتاق شدند و با هم گفتند. –خاله مامان میگه بیا بالا. همگی به طبقه‌ی بالا رفتیم. سلام کردم و گوشه‌ی اتاق نشستم. مادر بزرگ با لبخند نگاهم می‌کرد. مادر بی‌مقدمه گفت: –به رستا هم گفتم بگو بیان، حالا ببینیم چطور آدمهایی هستن. من نمی‌دونم تو چرا برادرشوهر رستا پسر به اون خوبی رو قبول نکردی، اونوقت... مادربزرگ حرفش را برید. –خب علفی باید به دهن بزی خوش بیاد مادر... شاید اون قسمتش نیست، باید دید قسمتش چیه. مادر رو به مادربزرگ کرد. –آخه ما اونا رو می‌شناسیم خیالمون راحته، حداقل... رستا گفت: –مامان اصل کار خود تلماست. بعدشم خب با اونام آشنا میشیم. مگه ما خودمون از روز اول خانواده آقارضا رو می‌‌شناختیم؟ مادر نگاهی به من انداخت و حرفی نزد. نادیا با یک پیش دستی پر از میوه کنارم نشست و پچ پچ کرد. –دیدم یخچال مامان بزرگ پر و پیمونه، برات آوردم. مادربزرگ گفت: –خدا خیرت بده نادیا، یه ساعته میخوام پاشم برای مادرت اینا میوه بیارم نمیزارن. کار خودته مادر پاشو واسه بقیه هم بیار. صبح عمت رفته خرید کرده آورده، همینجوری مونده تو یخچال... لیلافتحی‌پور ‌
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت196 با خوشحالی بدون این که چیزی بخورم پایین آمدم با ذوق گوشی‌ام را برداشتم و شماره خانه را برای امیرزاده ارسال کردم. انگار او هم منتظر بود چون فوری برایم پیام فرستاد که مادرش فردا تماس می‌گیرد. بعد هم پرسید: –مشکلی پیش امد که اینقدر طول کشید؟ خانواده چیزی گفتن؟ نوشتم: –مشکل که نه، ولی خب خانوادم یه کم سختگیرن دیگه. شکلک لبخند فرستاد. –حق دارن، من درکشون می‌کنم. بعد از چند لحظه پیام داد. –تلما خانم. قلبم شروع به تپیدن کرد. مدتی به پیام فقط نگاه کردم تا بتوانم لرزش دستهایم را کنترل کنم. با این که خودش کنارم نبود باز هم فقط با خواندن اسمم هیجان تمام وجودم را گرفت. –بله. –می‌تونم یه سوال ازتون بپرسم. کنجکاو نوشتم. –بله، بفرمایید. کمی طول کشید تا پیامش را دریافت کنم. –می‌خواستم بدونم چه چیزهایی شما رو ناراحت میکنه؟ چند بار پیامش را خواندم، منظورش چه بود؟ با تامل نوشتم: –خب خیلی چیزها... –منظورم چیزهای معمولی نیست. چه اتفاقی براتون بیفته شما از ته دل آه می‌کشید و از ته دل غمگین میشید. باز هم چند بار پیامش را خواندم. ولی نمی‌دانستم باید چه جوابی بدهم. سعی کردم تمام فکرم را جمع کنم تا جواب درستی بدهم. در دلم گفتم اگر تو رو از دست بدم آه میکشم اونم چه آهی. با لبخند نوشتم. –از دست دادن بعضی چیزها... نوشت. –چیزیهای مادی؟ کمی فکر کردم. "یعنی امیرزاده مادیه؟ دوباره نوشت. – چندتاش رو مثال بزنید. نوچی کردم و زمزمه کردم. –گاوم زایید، با مثال میخواد. رستا با بشقاب میوه وارد اتاق شد و گفت: –داری درس می‌خونی؟ بشقاب میوه را مقابلم گذاشت. –بیا میوت رو بخور اینقدر هول بازی درنیار. خندیدم و پرسیدم: –رستا، از دست دادن چه چیزهایی تو رو اونقدر ناراحت میکنه که از ته دل آه میکشی. رستا با تعجب نگاهم کرد و به تردید گفت: –خب اگه بچه‌هام رو خوب تربیت نکنم. نوچی کردم. –اگه بچه نداشتی چی؟ –اوم، اگه تو انتخاب شوهرم اشتباه می‌کردم، خیلی ناراحت میشدم. اخم کردم. –ای بابا، مثلا شوهرم نداری. ابروهایش بالا رفت. –قضیه چیه؟ کلافه شدم. –حالا تو بگو بعد. فکری کرد. –یعنی اگه جای تو بودم، چی ناراحتم می‌کرد؟ لبخند زدم. –آفرین، دقیقا. چشم‌هایش را در کاسه چرخاند و نفسش را بیرون داد. –خب، خیلی چیزها. –دوتا مثال بزن دیگه، دق دادی. نگاهم کرد و کنارم نشست. –مثلا اگه دل مامان و بابا از دست من بشکنه خیلی ناراحت میشم. منتظر نگاهش کردم. فوری گفت: –آهان چندتا بگم‌، اگه کسی از من کمک بخواد و نتونم کمکش کنم. یا یه چیزی که خیلی ناراحتم می‌کنه وقتی می‌بینم یکی داره به ضعیف‌تر از خودش ظلم می‌کنه یا ازش سواستفاده می‌کنه. شاید خودتم برخورد داشته باشی، چون جدیدا زیاد شده، رحم نکردن به همدیگه، می‌بینی تا یه چیزی میخواد گرون بشه ملت میرن کلی خرید میکنن، یعنی چی آخه... زمزمه کردم. –پس امیرزاده منظورش این چیزا بوده. همین که گوشی را برداشتم رستا همانطور که از جایش بلند میشد گفت: –الان با نمونه سوالات آشنا شدی من دیگه برم؟ خندیدم و برای امیرزاده نوشتم. لیلافتحی‌پور ‌