فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🤲 صحبت کردن شیرهای آبخوری
با زائران امام رضا علیه السلام !!!!!!!
راوی : صابر خراسانی
#چهارشنبه های امام رضایی
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
.
.
ای که نزدیک تر از جانی و پنهان ز نگه
هجر تو خوش ترم آید ز وصال دگران♥️
#ایهاالعزیز
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا مهدی صاحب الزمان...
العجل یا مولای...
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
🌸🤲 صحبت کردن شیرهای آبخوری با زائران امام رضا علیه السلام !!!!!!! راوی : صابر خراسانی #چهارشنبه
✨﷽✨
✨حکایت وصل مهدی عج✨
✍️نامش سید یونس و از اهالی آذرشهر آذربایجان بود و به قصد زیارت هشتمین امام نور راه مشهد را در پیش گرفت و بدانجا رفت اما پس از ورود و نخستین زیارت همه پول مفقود و بدون خرجی می ماند. ناگزیر به حضرت رضا علیه السلام متوسل می شود و شب در منزل در عالم رویا می بیند که حضرت می فرمایند:
سید یونس بامداد فردا هنگام طلوع فجر برو و در بست پایین خیابان زیر غرفه ی نقاره خانه بایست اولین کسی که آمد رازت را به او بگو تا او مشکل تو را حل کند.
🌄میگوید پیش از فجر بیدار شدم وضو ساختم و به حرم مشرف شدم و پس از زیارت قبل از دمیدن فجر به همان نقطه ای که در خواب دیده و دستور یافته بودم آمدم و چشم به هر سو دوخته بودم تا نفر اول را بنگرم که به ناگاه دیدم آقا تقی آذرشهری که متاسفانه در شهر ما بر بدگویی برخی به او تقی بی نماز می گفتند از راه رسید
اما من با خود گفتم آیا مشکل خود را به او بگویم⁉️
با اینکه در وطن متهم به بی نمازی است چرا که در صف نمازگزاران رسمی و حرفه ای نمی نشیند. من چیزی به او نگفتم و او هم گذشت و به حرم مشرف شد.
من نیز بار دیگر به حرم رفته و گرفتاری خویش را با دلی لبریز از غم و اندوه به حضرت رضا علیه السلام گفتم و آمدم بار دیگر شب
👈در عالم خواب حضرت را دیدم و همان دستور را دادند و این جریان سه شب تکرار شده روز سوم گفتم بی تردید در این خواب های سه گانه رازی است به همین جهت بامداد روز سوم جلو رفتم و به اولین نفری که قبل از فجر وارد می شد و جز آقا تقی نبود سلام کردم و او نیز مرا مورد دلجویی قرار داد و پرسید
اینک سه روز است که شما را در این جا می بینم کاری داری⁉️ من جریان را گفتم و او نیز علاوه بر خرج توقف یک ماهه ام در مشهد پول سوغات را نیز داد و گفت: پس از یک ماه قرار ما در فلان روز و فلان ساعت آخر بازار سرشوی در میدان سرشوی باشد، تا ترتیب رفتن تو به سوی شهرت را بدهم از او تشکر کردم. یک ماه گذشت. زیارت وداع کردم و سوغات هم خریدم. خورجین خویش را برداشتم در ساعت مقرر در مکان مورد توافق حاضر شدم.
✴️درست سر ساعت بود که دیدم آقاتقی آمد و گفت: آماده رفتن هستی⁉️ گفتم: آری.
گفت: بسیار خوب بیا! بیا! نزدیکتر رفتم گفت: خودت به همراه بار و خورجین و هر چه داری بر دوشم بنشین تعجب کردم و پرسیدم مگر ممکن است⁉️
گفت: آری. نشستم به ناگاه دیدم آقا تقی گویی پرواز می کند و من هنگامی متوجه شدم که دیدم شهر و روستا های میان مشهد تا آذرشهر به سرعت از زیر پای ما می گذرد و پس از اندک زمانی خود را در صحن خانه خود در آذرشهر دیدم و دقت کردم دیدم آری خانه من است و دخترم در حال پختن غذا است!
👍آقا تقی خواست برگردد دامانش را گرفتم و گفتم: بخدا سوگند تو را رها نمیکنم، در شهر ما به تو اتهام بی نمازی و لامذهبی زده اند و اینک قطعی شد که از دوستان خاص خدایی! از کجا به این مرحله دست یافتی و نمازهایت را کجا می خوانی⁉️ او گفت: دوست عزیز چرا تفتیش می کنی⁉️ باز او را سوگند دادم تا اینکه تعهد گرفت که تا زنده ام به کسی نگویی. سپس
گفت: سید یونس! من در پرتو ایمان و خودسازی و تقوا و عشق به اهل بیت علیهم السلام و خدمت به خوبان و در ماندگان به ویژه با ارادت به امام عصر ارواحنا فداه مورد عنایت قرار گرفتم و نمازهای خود را هر کجا باشم با طی الارض در خدمت او و به امامت آن حضرت می خوانم.
📚شیفتگان حضرت مهدی ج ٢ ص١٧۵
الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 🌿
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کمتر از سه ماه
🔺شهید حاج قاسم سلیمانی: این پیروزی مختص ملت، دولت و رهبری ایران، عراق، سوریه و جوانان مجاهدی است که در جبهه مقاومت حضور داشتند.... ولاغیر.
🔹در آستانه سالروز نامه تاریخی شهید حاج قاسم سلیمانی به مقام معظم رهبری درباره پایان سیطره داعش
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔴 چین مانند شرایط پیش از جنگ یا سقوط ارز جهانی در حال خرید طلاست !
🔻کارشناسان Military Time و حسابرسان سوئیسی واقعیت جالبی را فاش کردند. چین که در حال حاضر در بین 3 خریدار برتر طلا قرار دارد، حجم خرید خود را باز هم افزایش داده ! چین طلا را در آستانه افزایش قیمت توسط شرکت هایی که توسط دولت استخدام شده اند خریداری می کند و برای خرید حتی به بازار سیاه هم متوسل شده اند. در عین حال، چین طلا را در کشورهای ثالث در انبار نمی گذارد، بلکه آن را تا حد امکان به خاک خود بازگشت می دهد.
🔻چین حدود 30 هزار تن طلا دارد. کارشناسان سناریوهای زیر را پیش بینی می کنند:
🗣️ چین از سقوط قریب الوقوع ارزهای پیشرو جهان آگاه است.
🗣️ چین در حال آماده شدن برای حمله نظامی به تایوان است و در نتیجه برای تحریم ها آماده میشود.
🗣️ چین انتظار جنگهای بزرگ در منطقه را دارد و طلا یک وسیله پرداخت جهانی و قویترین تضمین بازار است.
#نظم_نوین_جهانی
#افول_آمریکا
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔴 عجایب دنیای ظهـــــــــــور...
⭕️قدرت چهل مرد برای یک مرد...
🌕 اميرالمؤمنين علیهالسلام فرمودند:
مردى از فرزندانم در آخر الزمان ظهور كند... چون پرچم بجنباند از مشرق تا مغرب را تابان كند، دست بر سر همه مردم نهد و دل مؤمنان از بركت دستش چون كوه آهن گردد و خدا توانائى چهل مرد به او بدهد...
📗الوافي، ج ۲، ص ۴۶۶
📗بحار الأنوار، ج ۵۱، ص ۳۵
📗کمال الدين، ج ۲، ص ۶۵۳
📗إعلام الوری، ج ۲، ص ۲۹۴
📗الخرائج و الجرائح ج ۳، ص ۱۱۴۹
📗الغيبة (للنعمانی) ج ۱، ص ۳۱۰
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔮 پیشگویی آیت الله #کشمیری در مورد سیدحسن نصرلله و انقلاب اسلامی🇮🇷
به نزدیک #قله رسیدیم⛰
#آخرالزمان
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
♨️شیعه واقعی امام زمان ارواحنا فداه
⁉️میخواهید بدانید شیعه واقعی امام زمان عجلاللهتعالفرجه که موجب برکت برای اطرافیان خود هستید چه کسانی هستند؟! به این حدیث امام صادق علیهالسلام توجه بفرمایید:
🌸شيعيان ما كسانىاند كه:
۱-در راه ولايت ما بذل و بخشش مىكنند؛
۲-درراه دوستى ما بهيكديگر محبت مینمايند؛ ۳-برای زنده نگه داشتن مكتب ما به ديدار هم میروند
۴-چون خشمگين شوند، ظلم نمیكنند؛
۵-چون راضى شوند، زياده روى نمیكنند؛
۶-براى همسايگان و همنشینان مايهی بركت و صلح و آرامشند.
📚اصول كافى، ج ۲، ص ۲۳۶
#امام_زمان
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء)
🔺️با نوای مهدی #دهباشی
👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد
👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه*
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️
@zoohoornazdike
✌در آسـتانہے ظــهور✌
برگردنگاهکن پارت330 –خدا شاهده من اولش اصلا از هیچی خبر نداشتم. وارد شدنم تو این دار و دسته فقط بر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت331
مامور اداره آگاهی باشتاب گفت:
–بعضیها هم مثل این خانم که رفت بیرون یا مثل مادر خودت کلا ناقص میشن درسته؟ بعد رو به پدر کرد و ادامه داد:
–داشتیم کسایی که کلا زمین گیر شدن.
در حقیقت اینا از دیگران میخوان که در پوشش الفاظ و عرفان و کیهان و این حرفها تسلیم شیطان بشن.
اینا در حقیقت اسلام و قرآن رو میبرن زیر سوال، همون کله گندشون میگفت قرآن یه اشکالاتی داره، وقتی در مورد گذشتش تحقیق و بررسی کردیم فهمیدیم حرفهایی که در مورد مدارکش گفته دروغه، اصلا دکترا نداشته، به خاطر پول گرفتن از مردم ساده به هر دروغ و دقلی دست زده.
پدر پرسید:
–منظور از عرفان که میگن یعنی راهی رو میرن که به خدا برسن درسته؟ پس این وسط درمان بیماری دیگه چیه؟ مگه اینا چندتا کار انجام میدن؟
مامور اداره به آن خانم مشاور نگاه کرد.
خانم ذاتی شما بفرمایید.
خانم ذاتی تشکر کرد و گفت:
–این فرقه اصلا ربطی به عرفان ندارن، یه آدم مدعی که هیچ چیزی از دین و عرفان نمی دونه ادعاهایی کرده و متاسفانه جمعی دورش رو گرفتن و اون رو تشویق کردن و اون هم هر روز به فعالیت خودش اضافه کرده تا جاییکه حتی دست به تاویل آیات قران به نفع خودش و تشکیلات خودش زده. بعدها هم از ضعف نظارت در کشور استفاده کرد و با ادعاهای درمان بیماری های لاعلاج خودش رو نوعی مسیح جدید معرفی کرد که در لابه لای حرفهاش به وضوح این ادعا مشهوده، اگر مردم حمایتش نمیکردن هیچ کدوم از این اتفاقها نمیوفتاد.
سکوت سنگینی کل اتاق را فراگرفت، سکوتی که صدای نفرت میداد.
هلما سکوت را شکست.
–جناب سروان با من چیکار میکنن؟ من که تنها نبودم خیلیها مثل من الان هستن و دارن کارشون رو ادامه میدن، توی اکثر شهرهای ایران این کلاسها به صورت مجازی هست همین کلاسهای قانون جذب یا یوگا و انرژی درمانی و آرامش ذهن و غیره همشون یه سرش برمیگرده به همین کلاسهای عرفان پس چرا با اونا کاری ندارید، من خودم خیلی از استادها رو میشناسم که به صورت مجازی با همین کلاسها چه پولهایی که به جیب نمیزنن.
مامور اداره آگاهی همانطور که چیزی مینوشت سرش را تکان داد.
–مثل این که جنابعالی فراموش کردی برای چی اینجا هستی؟ اولین جرمت آدم رباییه، استادایی که نام بردی لابد شاگردهایی مثل همین خانم دارن که تا دم مرگشون سنگ استادشون رو به سینشون میزنن و اصلا هیچ وقت نمیفهمن چه کلاه گشادی سرشون رفته، ما که به زور نمیتونیم بهشون بگیم بیان شکایت کنن.
بعد رو به پدر ادامه داد:
–آقای حصیری روز به روزم این جور کلاسها متاسفانه داره بیشتر میشه. هر جاش رو میگیری از یه جای دیگه میزنه بیرون
پدر دستش را به صورتش کشید.
–شاید چون خود مردم هم دنبال این چیزا هستن.
وقتی دین آدمها کمرنگ بشه همینه دیگه، آدمیزاد همیشه دنبال یه دستاویزه، کشورهایی بودن و هستن تو این چیزا از ما جلوترن، به کجا رسیدن؟ آخرش به این نتیجه رسیدن که راهشون اشتباه بوده.
نمیفهمن بابا کسی که تو رو خلق کرده بهتر میدونه تو باید چطور به آرامش برسی نه بندهی گناهکارش
مامور اداره آگاهی به هلما اشاره کرد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت332
–البته اینم بگم داشتیم کسایی که مثل این خانم از این مسیر برگشتن؛ حتی تعدادی از استاداشون از این حلقه جدا شدن و الان دارن با این فرقه مبارزه میکنن و روشنگری میکنن.
با دلخوری گفتم:
–به نظر من که باید همشون رو بگیرید و مجازات کنید. من میشناسم دختری که به خاطر این کلاسها اونقدر حالش بد شده که خودش رو کشته.
پدر از حرفم ماتش برد و با تعجب نگاهم کرد و من در دلم دعا کردم کاش به مادر حرفی نزند.
مامور اداره آگاهی زیر چشمی نگاهی به هلما انداخت.
–تعیین جرم به عهدهی قاضی هست. ما متهم و مدارک رو به دادگاه ارجاع میدیم.
هلما که از حرفهای من چشمهایش گرد شده بود گفت:
–دیگه اتهام دیگهایی پیدا نکردی به من بچسبونی، من هر چی باشم، آدم کش نیستم.
ابروهایم را در هم کشیدم.
–شاید تو با دستات نکشته باشی ولی عاملش بودی. مثل کسی که یه چاقوی بزرگ و تیز آشپزخونه رو به دست یه بچهی کوچیک بده، معلومه که اون بچه به خودش آسیب میزنه.
هلما شروع کرد از خودش دفاع کردن و همهی تقصیرها را به دوش همکارهایش انداختن که در آخر مامور آگاهی به خانمی که بیرون در ایستاده بود اشاره کرد که هلما را ببرد.
بعد هم رو به ما گفت:
–اون آقا که با هم، همدست بودند رو هم دستگیر کردیم. ولی اون فقط دوتا شاکی داره که یکیش آقای علی امیرزاده هست. فکر کنم دامادتونه درسته؟
پدر چهرهی متعجبش تبدیل به خشم شد.
–قبلا بله بود. ولی حالا دیگه نه.
از این حرف پدر قلبم درد گرفت و با بغض نگاهش کردم.
مامور اداره آگاهی پرونده های روی میز را کمی زیرو رو کرد.
–البته قبلا رضایت داده، اما بعدا امد گفت که تحت فشار بوده و اتفاقهایی که شما بهتر از من میدونید باعث شده بوده رضایت بده.
پدر پرسید:
–یعنی دوباره شکایت کرده؟
–بله، پروندشون در جریانه.
پدر رو به من گفت:
–چه کاری کرده! با این کارش ممکن بود دوباره همون اتفاق گروگان گیری تکرار بشه.
لبهایم را روی هم فشار دادم.
–چطوری تکرار بشه بابا؟ من که اجازه ندارم از در خونه بیرون برم.
تا مسجد جلوی در خونمونم نمیرم، مگه این که اونا مثل این رنجرها از روی دیوار بپرن تو خونه و بیان من رو بدوزدن.
مامور آگاهی گفت:
–اینطورام نیست آقای حصیری. نگران نباشید.
پدر تعجب زده گفت:
–تو که تازه دو روزه از خونه بیرون نمیری.
بی فکر جواب دادم.
–خب اونم تازه دو سه روزه که دوباره شکایت کرده.
پدر ریزبینانه نگاهم کرد.
–خودش بهت گفت؟
چه حرفی زده بودم حالا چطور جمعش میکردم.
سربه زیر زمزمه کردم.
–مادرش گاهی زنگ میزنه.
حرفم پدر را قانع نکرد ولی چیزی نگفت.
وقتی ساره و شوهرش به داخل اتاق برگشتند چشمهای ساره میخندید. معلوم بود که موفق شده دل شوهرش را به دست بیاورد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت333
همین که از اتاق بیرون آمدیم
خانم مسنی را روی ویلچر دیدیم.
با چشمهای اشکبار جلو آمد و دست مرا گرفت و شروع به التماس کرد.
از حرف هایش فهمیدم که مادر هلماست.
آن قدر صحنهی آزار دهندهای بود که از روی دلسوزی خودم هم بغض کردم و گفتم:
–خانم، اگه دخترتون قول بده که دیگه با زندگی من کاری نداشته باشه من حرفی ندارم برای رضایت دادن، باید پدرم راضی باشن.
خانم فوری به طرف پدر رفت و دوباره شروع به التماس کرد.
پدر همین طور مات و مبهوت مانده بود.
از حرفی که من زده بودم خوشش نیامده بود و نمیدانست حالا باید چطور خودش را از آن وضعیت نجات دهد.
رو به آن خانم گفت:
– خانم، دختر شما خیلی از آدما رو از زندگی عادی شون انداخته، فقط ما که نیستیم.
مادر هلما همان طور که اشک میریخت گفت:
–ولی الان فقط به خاطر شکایت شما می خواد مجازات بشه. خود من رو نگاه کنید باورتون میشه دخترم این کار رو با من کرده باشه، همه ش از روی نادونیه، اون خودشم هنوز درست نمیدونه چی کار کرده و...
پدر حرفش را برید و با تحکم جواب داد:
–این بار که مجازات بشه حواسش رو جمع می کنه. شما یه مادرید، بچه تون هر بلایی سرتون بیاره باز میبخشیدش، ولی آدمای دیگه نمیتونن این قدر راحت بگذرن.
خانم، گاهی ما پدر و مادرا باید اجازه بدیم بچههامون مجازات بشن وگرنه دوباره و چندباره اشتباه می کنن.
شما با این کارتون دارید بهش ظلم میکنید. وقتی شما دلش رو ندارید که دخترتون رو درست تربیت کنید، اجازه بدید قانون این کار رو کنه و مطمئن باشید که به نفع دخترتونه.
بعد هم از آن جا دور شد و من هم به دنبالش رفتم.
از اداره آگاهی که بیرون آمدیم
شوهر ساره گفت که برای تشکر میخواهد به خانهمان بیاید. گفت قرار شده ساره را با خودش ببرد.
با خوشحالی ساره را در آغوش گرفتم.
تا به حال از رفتن هیچ کس از خانهمان این قدر خوشحال نشده بودم.
–ساره میخوای بری خونه تون؟
ساره با تکان سرش جواب مثبت داد.
پدر تعارفشان کرد که سوار ماشین شوند.
کنار ساره روی صندلی عقب نشستم و کنار گوشش زمزمه کردم.
–امروز بچههات رو میبینی خوشحالی؟
تختهاش را برداشت و رویش نوشت.
–آره، ولی دیگه مثل قبل خونه نداریم.
با تعجب پرسیدم.
–پس کجا میخواید زندگی کنید؟!
– من با این وضعیتم که نمیتونم کار کنم، با این گرونی اجارهها هم فکر نکنم اصلا بتونیم جایی رو اجاره کنیم. باید بریم خونهی خواهر شوهرم زندگی کنیم. اونا یه اتاق بالای خونه شون دارن که دادن به ما. همهی وسایلامونم اون جاس.
لبخند زدم.
–نا امید نباش، تو خدا رو دست کم گرفتی؟ با کم و کسری شوهرت بساز، خوش اخلاق باش، اون وقت ببین خدا برات چی کار می کنه.
چشمهایش نم زد و نوشت.
–مثل مامان بزرگ حرف می زنی!
چشمکی زدم.
–بالاخره نوهش هستما.
صدای زنگ گوشیام باعث شد حرفمان تمام شود. نگاهی به صفحهی گوشیام انداختم.
شمارهی مادر علی بود.
نگاه گذرایی از آینه به پدر انداختم. مشغول حرف زدن با شوهر ساره بود.
نگاهم را به ساره دادم.
اشاره کرد که زودتر جواب بدهم.
همین که گفتم "الو" پدر از آینه نگاهم کرد و با چشم به شوهر ساره اشاره کرد و گفت:
–اگر مادرته بهش بگو مهمون داریما.
سرم را تکان دادم.
مادر علی بعد از احوالپرسی گفت که شب برای صحبت کردن به خانهمان میآیند.
با خودم گفتم کاش به خانه زنگ می زد که خودش در ادامهی حرفش گفت:
✍#لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت334
–شما بیرون هستید؟ هرچی خونه تون زنگ زدم کسی برنداشت. می خواستم به مادرتون بگم ان شاءالله امشب میخوایم مزاحمتون بشیم.
با من و من گفتم:
–بله بیرونیم. قدمتون به روی چشم، تشریف بیارید.
بعد از این که تلفن را قطع کردم پدر سوالی نـگاهم کرد.
زمزمه کردم:
–مادر علی بود گفت شب واسه صحبت می خوان بیان.
پدر زیر چشمی به شوهر ساره نگاه کرد بعد به روبرو خیره شد و سکوت کرد.
وارد حیاط که شدیم، دیدم جلوی زیر زمین پر از وسایل و خنزر پنزر است و سرو صداهایی هم از زیرزمین میآید.
نگاهی به ساره و شوهرش انداختم.
–شما بفرمایید داخل من الان میام.
پدر یاالله گویان آنها را به داخل خانه راهنمایی کرد.
پایم را که روی پلهی اول گذاشتم صدای نادیا بلند شد.
–تلما! اون جارو رو هم از کنار پله بیار.
جارو به دست وارد زیرزمین شدم.
محمد امین و نادیا خسته و خاک آلود در حال تمیز کردن آن جا بودند.
زیرزمین دو اتاق تو در تو بود که انتهای آن پر از خرت و پرت های مادر بزرگ بود.
–همهی وسایل رو گذاشتین تو حیاط؟
محمدامین عرق پیشانیاش را پاک کرد.
–آره، بعضیاش به درد نمیخوره، ولی بعضیاش رو قراره خودم ببرم بفروشم. یه چندتا هم میز و صندلی کوچیک و بزرگ هست که همین جا به دردتون می خوره.
جارو را دست نادیا دادم.
–پس تکلیف مرغ و جوجهها چی می شه؟ این جوری اونا بیخانمان می شن که.
محمد امین اشارهای به حیاط کرد.
–اون گوشه براشون یه جعبه درست می کنم می ذارمشون تو اون.
نادیا اعتراض آمیز گفت:
–نه، اون جا گرمشون می شه، همین گوشه براشون لونه درست کن.
خندیدم.
–چه شود؟ وسط خرید و فروش باید جوجهها رو از زیر دست و پا جمع کنیم.
نادیا لبخند زد.
–خوبه که! سنتی می شه.
نفسم را بیرون دادم و نگاهی به دیوارها انداختم.
–دیواراشم رنگ میخواد.
نادیا نگاهش را در کاسهی چشمهایش چرخاند.
–پولمون کجا بود؟
محمد امین جارو را از نادیا گرفت و شروع به جارو کرد.
–آره یه رنگی میخواد. ولی شاید من بتونم کاغذ دیواریش کنم. آخه اون جایی که کار میکنم مغازهی کناری مون کارش همینه، میتونم از کاغذای اضافهای که لازم نداره بگیرم و بیارم بچسبونم.
به دیوار تکیه دادم.
–مگه بلدی؟!
صاف ایستاد.
–آره بابا، یاد گرفتم. آخه یه چند باری که شاگردش نیومده بود من رفتم کمکش، پول ازش نگرفتم. اونم در عوض فوت و فنای کارش رو بهم یاد داد.
حالا ببین! این جا رو براتون قصر میکنم.
با تعجب پرسیدم:
–یعنی باهاش رفتی خونههای مردم؟!
سرش را به علامت مثبت تکان داد.
–مگه چیه؟ کاره دیگه، عوضش الان کار من به دردتون می خوره.
لبخند زدم.
–دستت درد نکنه، ولی چشمم آب نمیخوره این جا مشتری جذب بشه.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت335
خداحافظی کردن ساره خودش داستانی بود، مادربزرگ طوری برایش گریه میکرد که انگار ساره دخترش است.
ساره برای مادربزرگ نوشت.
–پام که بهتر شد میام بهتون سر می زنم.
زیر گوشش زمزمه کردم.
–تو برو بچسب به زندگیت، نمیخواد بیای سر بزنی.
ساره اخم کرد و نوشت.
–یه جوری می گی زندگی، انگار می خوام برم تو کاخ رویال پالاس زندگی کنم.
چشم غرهای خرجش کردم.
–ننههامون کاخ نشین بودن یا باباهامون؟ مثلا خونه قبلی که داشتی کاخ بود، که الان دنبال کاخی؟
ساره تو نمیخوای درست شی؟ ببین دیگه از این خبرا نیستا، تو خرابکاری کنی و منم بیارمت این جا.
این بارم به خاطر نذر و نیازای مامان بزرگ بود که شوهرت کوتاه اومد.
ساره چپ چپ نگاهم کرد.
لحن مهربانی به کلامم دادم.
–میدونم حرفام تلخه ولی باید باور کنی. خود من الان از خدامه بزرگترا رضایت بدن برم یه جایی بدتر از اون جا که تو می خوای بری، زندگی کنم. فقط زندگی مون سر بگیره.
ساره چشمهایش را گرد کرد و نوشت.
–عمرا تو بری همچین جایی زندگی کنی.
شانهای بالا انداختم.
–خب باور نکن.
حرصی شد و نوشت.
–از خدا می خوام همچین اتفاقی برات بیفته ببینم تو می تونی زندگی کنی که مدام واسه من نسخه میپیچی؟
همان طور که رویم را برمیگرداندم گفتم:
–ان شاءالله میبینی. دعا کن ما به هم برسیم.
مادر بزرگ کنار شوهر ساره نشسته بود و آرام برایش توضیح میداد که ساره روزانه چه برنامههایی داشته و او باید کمکش کند که دوباره ادامه دهد.
بالاخره ساره با ساکی از لباس هایی که در این مدت، ما برایش خریده بودیم و کلی خوراکی و هدیهای که مادربزرگ برای بچه هایش گذاشته بود راهی خانهاش شد.
بعد از رفتن آنها نادیا گفت:
–هتل هفت ستاره هم این طوری نیست.
طرف با دست خالی اومد، با یه ساک لباس رفت.
حالا من ماندم و خبری که نمیدانستم چطور باید به مادر بگویم.
وقتی موضوع را به نادیا گفتم لب هایش را بیرون داد و گفت:
–اون موقع که مادر شوهرت زنگ زد، مامان خودش گوشی رو برنداشت.
گفت لابد دوباره می خوان بیان، روم نمی شه بگم نیان.
نوچ نوچی کردم.
–وای، همه تون دست به دست هم دادین که آبروی من رو ببرین. از مامان بعیده این کارا.
فکری کردم و شمارهی رستا را گرفتم و طبق معمول از او مشورت خواستم.
رستا وقتی فهمید ساره رفته با خوشحالی گفت:
–رفتن ساره یعنی تو یه قدم جلو افتادی. اصلا همین الان که شنیدم رفته یه آرامشی وجودم رو گرفت.
با تعجب گفتم:
–یعنی ساره این قدر باعث سلب آرامش شماها شده بوده؟!
–خیلی! کلی دعا کردم که زودتر بره.
پوفی کردم.
–رستا اونو ولش کن بگو چطوری موضوع رو به مامان بگم که عصبانی نشه.
بیخیال گفت:
–بابا بهش می گه، من خودمم باهاش صحبت میکنم.
تو نمیخواد نگران باشی.
حالا که هلما رو گرفتن ممکنه مامان اینا دیگه زیاد سخت نگیرن.
دوباره با نادیا به زیرزمین رفتیم. نادیا شروع به کار کرد ولی من دلشوره داشتم و دستم به کار نمیرفت.
نادیا روی صندلی رفت و شروع به جارو کردن تاقچهی جلوی شیشهها کرد.
–این جا چقدر شیشههاش کوتاهه دستمال کشیدنش خیلی راحته.
لیلافتحیپور
برگردنگاهکن
پارت336
همان طور که با غصه به نادیا نگاه میکردم گفتم:
–مامان بزرگ میگفت سالای خیلی قبل این جا یه مستاجر زندگی میکرده.
نادیا به طرفم برگشت.
–واقعا؟! این جا که به درد زندگی نمیخوره. اصلا آشپزخونه نداره.
اشارهای به پلهها کردم.
–اجاق گازش رو گذاشته بوده سر پلهها.
–پس اتاق خواب چی؟
شانهای بالا انداختم.
–چه میدونم؟
نادیا از روی صندلی پایین پرید و پچ پچ کرد.
–مامان داره میاد پایین.
فوری دستمال را از دستش گرفتم و بالای صندلی پریدم و شروع به پاک کردن شیشه ها کردم و گفتم:
–توام خودت رو مشغول کن.
نادیا فوری "تی" را برداشت و شروع به کار کرد.
مادر از در وارد شد، دوری در اتاق زد و ایستاد و نگاهش را در اتاق چرخاند.
–چه خوب شده. برای زندگی هم خوبهها! ولی فعلا این جا رو ول کنید بیاید بالا. شب مهمون داریم، بالا هم کلی تمیز کاری لازم داره.
با لبخند از صندلی پایین آمدم.
–چشم، من خودم همهی کارا رو انجام میدم.
نادیا دستهی تی را رها کرد.
–یعنی شما با اومدن مهمونا مشکلی ندارید؟!
مادر به طرف در پا کج کرد.
–حالا که هلما رو گرفتن نه، فقط یه شرط دارم که اگر تلما و علی قبول کنن من دیگه مشکلی ندارم.
با خنده به طرفش رفتم.
–شما با اصل داستان موافق باشید هر شرطی باشه من قبول می کنم.
مادر برگشت و نگاهم کرد.
–مطمئنی میتونی؟
از این حرفش قلبم ریخت.
–مگه شرطتون چیه؟!
به طرف در راه افتاد.
–شب در حضور همه می گم.
نگاه سوالیام را به صورت مادر دادم.
–آخه دیگه چه شرطی؟!
مادر فوری به طرف پلهها رفت و جوابم را نداد.
نادیا دستم را گرفت.
–بیا بریم، فکر نکنم چیز مهمی باشه، نگران نباش. تو برو بالا من آب و دون این مرغ و جوجهها رو بدم میام.
کنارش ایستادم.
–می مونم با هم بریم.
نادیا یک تخم مرغ از کارتن بزرگی که به عنوان خانه به کمک محمد امین برای مرغ ها درست کرده بودند درآورد و رو به من گفت:
–ببین بازم تخم گذاشته، بعد لب هایش آویزان شدند.
–امروز قرار بود این رو بدمش به ساره.
تخم مرغ را از دستش گرفتم.
–قسمتش نبوده، می ذارمش تو یخچال، خودت فردا واسه صبحونه بخورش.
لیلافتحیپور