فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙استاد رائفی پور
🌸چگونه با #امام_زمان عـجل الله تعالی فرجه الشریف ارتباط قلبـی برقرار کنیم؟
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
8.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حرم مولا سیاه پوش شد😭
هیچ کس قد علی برای داغ
فاطمه کمرش خم نشد😭
داغ غریبی بر دل مولا نهاد
#فاطمیه
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
10.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️وقایع آخرالزمان
🔴نبرد قرقیسیا
نبردی که کودک نورس در آن پیر میشود
چرا تمام معصومین اینقدر از حوادث و علائم آخرالزمان و ظهور گفته اند؟
ائمه این آدرس ها را به عنوان کد برای ما داده اند، که اگر این اتفاقات را دیدید، آماده باشید. . . این ها کدهای ظهورند. . .
این ها شوخی نیست..باید ببینیم همین الان در کدام نقطه ی تاریخی قرار داریم. . .
🔸یکی از آدرس ها ،نبرد_قرقیسیا در شمال سوریه و جنوب ترکیه است.. در هیچ زمانی این اتفاقات با روایات اینقدر شبیه نبوده. . .
نبرد قرقیسیا واقع خواهد شد. . .
یکی از متخاصمین، سفیانی است. . .
دو طرف درگیری اهل باطل اند. . .
این نبرد، تلفات انسانی فراوانی بر جای خواهد گذاشت. . .
لشگر سفیانی، علی رغم تلفات سنگین، پیروز این نبرد است. . .
↖⤴ به نظر میاد شرایط نبرد قرقیسیا داره محیا میشه در منطقه . . . . . 🔴جهت تعجیل در فرج صلوات . . .
#طوفان_الأقصى
🖤اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🖤
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء)
🔺️با نوای مهدی #دهباشی
👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد
👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه*
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️
@zoohoornazdike
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ یک کشاورزی اومد خدمت عارف کم نظیر آیتالله شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی گفت حاج آقا، آفت ملخ داره بیچاره میکنه مارو...
🔹اون «ملخ» هم از لشکریان خداست و توی این عالم، هیچ چیزی اتفاقی نیست ...
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
«💙»
به آقای بهجت گفت :
نفسم خیلی اذیت میکنه.. چی کار کنم ؟
گفتند : شکایتش ُپیش
امام زمان (عـج) کن !
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَج
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت390 لبم را گاز گرفتم. –بیچاره ها، خدا خیرشون بده، البته توام می ری بیرون
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت391
تقریبا بعد از یک ساعتی هلما با یک بطری آب سیب به سراغم آمد. چهرهاش درهم بود.
پرسیدم:
–چی شده؟
بطری را روی میز گذاشت.
–این رو علی آقا آورده. نذاشتن وارد بخش بشه، من رفتم صحبت کردم که اجازه بدن بیاد پیشت، تا فهمید اونا به خاطر من اجازه دادن بیاد داخل این بطری رو گذاشت روی میز پرستاری و رفت.
با بهت نگاهش کردم.
دستم را دراز کردم و گوشیام را برداشتم.
–الان بهش زنگ می زنم.
با اولین زنگ گوشیاش را جواب داد.
–الو، سلام.
با صدای گرفتهای جواب داد.
–سلام عزیزم. ببخش نشد بیام ببینمت. این جا پرسیدم گفتن اگر صبحا بیام شیفتا عوض می شه، مکثی کرد و با خنده ادامه داد:
–اون شیفتیا مهربونترن. فردا صبح میام پیشت.
نالیدم.
–نه، صبر کن. من میام تو حیاط. باید ببینمت. دلم برات تنگ شده. چند سرفهی خلط دار کرد.
–می تونی بیای؟ حالت بد نشه؟
–سعی میکنم.
قبل از این که من حرفی بزنم هلما فوری ویلچر برایم آورد.
–می خوای من ببرمت؟
–ممنون می شم. فقط تا جلوی در بخش، نمی خوام تو رو ببینه.
با ویلچر وارد حیاط بیمارستان شدم، چشم چرخاندم تا ببینمش.
شنیدن صدایی از پشت سرم، قلبم را به تکاپو انداخت. سرچرخاندم.
–سلام بر بانوی عزیزتر از جانم.
لبخند عمیقی زدم.
–سلام آقا، حالا دیگه من رو ندیده می خوای بری؟
جلوی ویلچر روی پا نشست و نگاهش را به چشمهایم دوخت. نگاهی عمیق، مهربان و عاشقانه.
از نگاهش لپ هایم داغ شدند و گل انداختند. لب زدم.
–خوبی؟
از جایش بلند شد و پشت ویلچر قرار گرفت و شروع به هل دادن کرد.
–چطوری خوب باشم وقتی ملکهی خونه م این جاست، پر پروازم پیشم نیست چطور می تونم خوب باشم؟
کدوم پرنده رو دیدی پرش زخمی باشه و نتونه پرواز کنه و خوشحال باشه.
دستم را روی دستش که دستگیرهی ویلچر را هل می داد گذاشتم.
این جام خیلی سخته، اصلا اینجا دنیاش با بیرون فرق داره،
چندتا اتاق اون طرفتر یکی رو میارن که چند بار خودکشی کرده، یه نفر دیگه واسه چند روز بیشتر زنده موندن داره می جنگه...
بعضیاشون می خوان بیشتر اینجا بمونن و تنها باشن، چون از دنیای بیرون خستهن، بعضیا از تنهایی می ترسن و می خوان زودتر برن خونه.
نفسش را بیرون داد.
–فکر نمیکنم کسی از تنهایی خوشش بیاد، کسی که می گه تنهایی رو دوست دارم حتما داره با یه آدم تو دلش زندگی می کنه، من که تنهایی خیلی داره بهم سخت می گذره. انگار زمان وایساده تلما. زود خوب شو و برگرد خونه.
نزدیک یک درخت بید خیلی بزرگ رسیدیم.
–همین جا وایسا، بیا جلو می خوام ببینمت.
جلو آمد و روی نیمکتی که همان جا زیر درخت بود پشت به در ورودی نشست.
خیلی خسته به نظر می رسید. زیر چشمهایش گود شده بود. مدام سرفههای ریز پشت هم میکرد.
ویلچر را به طرف خودش کشید. درست روبرویش قرار گرفتم. خم شد و با پچ پچ پرسید:
–اون این جا چی کار می کنه؟ حالا دوتا کار واسه تو انجام داده فکر کرده...
نوچی کردم.
–اون فقط خواسته کمک کنه، تو چرا ول کردی رفتی؟
نگاهش را به دور دست داد.
–شیطونه می گه بیمارستانت رو عوض کنما، حیف که حالا حالا جا پیدا نمی شه وگرنه از این جا می بردمت.
دستش را گرفتم:
–اون که کاری با تو نداره، خدا بخشیدتش، اون وقت تو...چند سرفهی پشت سر همم باعث شد علی با نگرانی نگاهم کند.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت392
بطری که دستش بود را به طرفم گرفت.
–بگیر یه کم بخور، شربت عسله، اینم آورده بودم بهت بدم این قدر اعصابم خرد شد که موند تو دستم.
بعد از این که سرفهام بند آمد موضوع صحبت را عوض کردم.
–کی تو خونه بهت می رسه؟ اصلا چیزی خوردی؟ به نظرم خیلی ضعیف شدی.
ماسکش را پایین کشید و سعی کرد لبخند بزند.
–آره بابا، نگران من نباش. اکثرا می رم بالا. قبل از این که بیام اینجا عمه ت یه قابلمه سوپ و غذا آورده بود منم دلی از عزا درآوردم.
–چه عجب!
–آخه بعد از این که من از این جا رفتم خونه، بابات به عمه ت زنگ زد و گله کرد که دست تنهام و مامان بزرگم مریض شده دیگه نمی تونه کمک کنه، اونم غذا درست کرد آورد.
دستم را روی دست زدم.
–وای! مامان بزرگم مریض شد؟!
–آره، ولی خفیفه. خودش کاراش رو می تونه انجام بده.
نفس عمیقی کشیدم و این باعث شد سینهام درد بگیرد و صورتم مچاله شود.
دست هایم را گرفت.
–چی شد؟
سرم را تکان دادم.
–چیزی نیست، خوبم. صاف نشستم و ادامه دادم:
–اصلا فکرش رو هم نمیکردم یه روزی نفس کشیدن برام این قدر سخت و با درد باشه.
با دلسوزی نگاهم کرد و خم شد و دست هایم را در دست هایش گرفت و بوسید.
–آخ، دردت به جونم، این جوری می گی نفسم بند میاد. خونههم که برم تمام فکرم این جاست. کاش میدونستم چی کار باید بکنم که زودتر حالت خوب بشه.
لبخند زورکی زدم.
–هیچی، تو فقط زودتر خوب شو که خیالم از طرف تو راحت بشه.
صدای پایی که دوان دوان به طرفمان میآمد باعث شد نگاهم را از علی بگیرم.
هلما گوشی به دست، با عجله به طرف ما میآمد، صدای زنگ گوشیام را میشنیدم. علی پشت به هلما بود. سوالی هلما را نگاه کردم وقتی نزدیک شد و چشمش به دست های در هم گره خوردهی من و علی افتاد ایستاد. برای لحظهای نگاهش یخ زد. صدای زنگ گوشی قطع شد و من دست هایم را عقب کشیدم.
هلما زود ماسکش را پایین کشید و همان طور که نفس نفس می زد گفت:
–تلما جان، گوشیت چند بار زنگ خورد مریضا صداشون در اومد. نگاه کردم دیدم مادرته، گفتم یه وقت نگران می شه، برای همین گوشیت رو آوردم.
لبخند زدم.
–خیلی ممنون، آره طفلی مامانم زود نگران می شه. کار خوبی کردی.
همان لحظه دوباره گوشیام زنگ خورد. علی سرش را به طرف مخالف هلما چرخاند.
هلما گوشی را به طرفم گرفت.
– دوباره زنگ زد، بیا جواب بده. هلما تقریبا نزدیک علی بود ولی با من فاصله داشت، انگار دلش نمیخواست جلوتر بیاید برای همین من خواستم بلند شوم و گوشی را بگیرم. علی اشاره کرد که بنشینم و خودش بدون این که سرش را به طرف هلما بچرخاند دستش را دراز کرد و گوشی را گرفت.
من رو به هلما تشکر کردم و او به سرعت به طرف داخل ساختمان رفت.
علی پوفی کرد.
–حالا گوشی رو نمی اورد یا می داد یکی دیگه می اورد نمی شد؟ حتما باید بیاد این جا اوقات ما رو تلخ کنه.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت393
در مسیر راهرو وقتی به طرف اتاق می رفتم. یکی یکی اتاق ها را از نظر میگذراندم تا شاید هلما را ببینم.
همهی اتاق ها پر از بیمار بودند، بعضی از اتاق ها تخت ها خیلی به هم نزدیک بودند و بیش از حد معمول بیمار بود.
صدای سرفهی بیماران مدام به گوش می رسید. هر بیماری که سرفهاش قطع می شد دیگری شروع به سرفه میکرد و اجازه نمی دادند سکوت برقرار باشد. پرستارها حتی چند دقیقه وقت برای استراحت پیدا نمیکردند، دلم برایشان میسوخت و سعی میکردم کمتر وقتشان را بگیرم.
نفس هایم دیگر به شماره افتاده بود و توان راه بردن ویلچرم را نداشتم. آن قدر ضعیف شده بودم که برای انجام کوچکترین کارها به کمک احتیاج داشتم.
اتاق کوچکی نزدیک بخش پرستاری درش نیمه باز بود. جلویش ایستادم و سرکی به داخل کشیدم. هلما روی کاناپهای، آن جا نشسته بود و غمگین به گوشیاش زل زده بود.
نفس زنان گفتم:
–هلما، این جایی؟
با شنیدن صدای من سرش را بلند کرد و سعی کرد لبخند بزند.
–اومدی؟ کمک می خوای؟
سرم را تکان دادم.
–خواستم بگم من اومدم. دیگه ویلچر رو لازم ندارم. یه وقت اگه واسه کسی خواستی بیا ببر.
از جایش بلند شد و ماسکش را بالا کشید.
–باشه، پس تو رو ببرم روی تختت. معلومه حسابی خسته شدی حتما الان اکسیژن لازمی.
نفس گرفتم.
–آره خیلی.
زیر ماسک اکسیژن که قرار گرفتم نفسی تازه کردم به چشمهای هلما زل زدم. چرا متوجهی سرخی چشمهایش نشده بودم. وقتی این اکسیژن لعنتی کم می شود انسان هیچ چیز را نمیبیند.
دستش را گرفتم.
–تو گریه کردی؟
نمیتوانست انکار کند. بینیاش را بالا کشید.
–آره، یاد مادرم افتادم. اونم مثل مادر تو وقتی بیرون از خونه بودم تند تند بهم زنگ می زد، همه ش نگرانم بود ولی من مثل تو با مادرم مهربون نبودم.
دستش را فشار دادم و سعی کردم از آن حال و هوا درش بیاورم.
–آخه مامان من زیاد به بچههاش رو نمی ده. اگه بخوایم بد باهاش حرف بزنیم همچین با پشت دست می خوابونه تو دهنمون که دفعهی بعد حواسمون رو جمع کنیم.
خندید.
–یعنی می خوای بگی من از مهربونی مامانم سوء استفاده کردم؟
–اونو نمی دونم، ولی مامان من لی لی به لالای بچه نمی ذاره، می دونی چی می گم؟ بچههاش اصلا جرات ندارن بهش احترام نذارن، چطوری بگم نه که ازش بترسیما، نه، ولی هر کس ناراحتش کنه بقیه یه جوری باهاش تا میکنن که از کارش پشیمون میشه.من که خودم یک لحظه ناراحتیش رو نمیتونم ببینم. چون اگه مامانم دمغ باشه بابامم از اون ور حسابی صداش درمیاد. کلا یه فضایی می شه که بیا و ببین.
ملحفه را روی پاهایم انداخت.
–اهوم. من جرات خیلی کارا رو داشتم، ولی کاش نداشتم. کاش مادر منم با پشت دست می زد تو دهنم، کاش باهام مخالفت می کرد و این قدر با دلم راه نمیومد. کاش...
–ول کن حالا، مطمئن باش اگر این کارا رو هم می کرد می رفتی معتاد می شدی بعدشم می گفتی کاش مادرم باهام مهربون تر بود، کاش مادرم این قدر سخت گیر نبود و هزارتا ای کاش دیگه. حالا مامان منم اون جوری که گفتم نیست که، شوخی کردم، یه مامان معمولیه، شایدم چون چهارتا بچه داره در حد معمولی می تونه محبت و توجه کنه. بیش از حد نبوده.
هلما نگاهی به درجهی اکسیژن انداخت.
–ولی به نظر من مادرت از معمولی بیشتر حواسش به بچههاش هست، محبتشم خیلی به جا بوده، این رو از تربیت تو کاملا می شه تشخیص داد.
با تعجب نگاهش کردم.
–چطور؟!
لیلافتحیپور