🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت411
لعیا گریه کنان گفت:
–خدا بهت صبر بده خیلی سخته. خدا مادرت رو بیامرزه، اگه کسی نیومده حتما به خاطر کرونا بوده. این چیزا رو واسه خودت غصه نکن. این جور دلتنگیا دور از جونت مثل سرطان می مونه. اگه کاری براش نکنی از پا درت میاره.
خالهی هلما چشمهایش نم زدند.
–راست می گه بندهی خدا، من اصلا وقت نکردم بهش برسم. یه مدت که شوهرم مریض بود، بعدشم خودم کرونا گرفتم. دیگه نتونستم بهش سر بزنم. بعد رو به هلما ادامه داد:
–خاله جان تو خدا رو داری، مادرتم از همون جا حواسش بهت هست. بنده ی خدا همیشه می گفت نگران آینده هلما هستم. خواهرم با نگرانی رفت. یادته هلما چقدر اون روزا بهت میگفتم خاله به دل مادرت باش تو هی بهانه می اوردی. یادته یه بار بهت گفتم خاله جان بعدها برای هیچ کدوم از بهانه های امروزت، به خودت حق نمیدیا.
هلما دست هایش را در هم گره کرد و نگاه خجالت زدهاش را به مادر داد و بعد سرش را پایین انداخت.
–من نمیدونم تا کی باید برای گذشته م سرزنش بشنوم. میدونم که همهی این حرفای کرونا گرفتن شما بهانه س. من حتی اون موقعی که چاقو خوردم هم بهتون زنگ زدم که بیاید پیشم از تنهایی میترسم
ولی شما نیومدی. اون شب بیشتر از هر وقت دیگهای فهمیدم تنهایی فقط یه ترس نیست یه دردیه که باعث می شه آدم تا صبح بیدار بمونه و از درد نتونه بخوابه.
شبا همه ش فکر میکنم الان یکی از در میاد تو و یه بلایی سرم میاره. البته من بهتون حق می دم خاله.
خالهی هلما آهی کشید.
–خب منم واسه همین می گم زودتر شوهر کن دیگه. حالا من یه شب اومدم پیشت دو شب اومدم، بالاخره چی؟ همین چند روز پیش مگه یه نفر رو بهت معرفی نکردم، چرا ردش کردی؟ درسته عزاداری، ولی پسره...
هلما با خجالت حرف خاله اش را برید.
–الان وقت این حرفاست خاله؟ بعدشم پسره با اون تیپش چه نقطهی مشترکی با من داشت که شما گفتین به درد هم میخورید؟ ما از نظر ظاهر هم زمین تا آسمون باهم فرقمون بود.
تازه، همون اول تا زخم صورتم رو دید جا زد.
خالهی هلما خیلی خونسرد گفت:
–خب بهش میگفتی این زخم کمکم درست می شه. خرجش یه عمل جراحیه. بعدشم مگه تیپش چش بود؟ یه کم راحت لباس میپوشه که تو خودتم قبلا اون جوری بودی. امروزیه، الان همهی جوونا این جوری لباس میپوشن. تو باید زودتر ازدواج کنی که خیال من راحت بشه. از اون روز که صورتت این جوری شده همه ش نگرانتم. تو که نمیتونی تنها بمونی، دشمن زیاد داری.
هلما دیگر نمیخواست ادامه دهد برای همین موضوع را عوض کرد و به ما میوه تعارف کرد و رو به ساره گفت:
–ساره چرا تو میوه نداری؟ بعد همان طور که بلند می شد زمزمه کرد:
–الان خودم برات بشقاب میارم. بعد به طرف آشپزخانه رفت.
ساره که مثل ما از حرف های خالهی هلما تعجب کرده بود مات و مبهوت گاهی به او و گاهی به من نگاه میکرد.
خاله نگاهی به آشپزخانه انداخت و به طرف مادر خم شد و پچ پچ کنان گفت:
–این رو باید به زور هم که شده شوهرش بدیم. حرف من رو که گوش نمی کنه ولی مثل این که شما رو خیلی قبول داره، شما بهش بگید.
مادر هم به تبعیت از او پچ پچ کرد:
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت412
–من چی بگم. هر چی قسمت باشه. خودش باید خوشش بیاد.
خاله نوچی کرد.
–این نشسته یکی مثل شوهر قبلیش پیدا بشه، من می دونم دیگه، همه رو با اون مقایسه می کنه. آخه یکی نیست بهش بگه، مردی که مذهبی باشه تا این سن مجرد نمی مونه که، اگرم بمونه نمیاد تو رو بگیره، بالاخره آدم باید شرایط خودشم در نظر بگیره. این هنوز فکر می کنه دختر هجده ساله س که به خاطر خوشکلیش خواستگارا صف بکشن پشت در. خب آخه اونی که فقط واسه خوشگلیت بیاد جلو، باز که می شه همون آش و همون کاسه...
به خدا حاج خانم همون موقع چقدر بهش گفتم بشین زندگیت رو بکن. ولی گوش نکرد. همه ش می گفت،
خاله دهانش را کج کرد و صدایش را نازک تر کرد و ادامه داد:
—شوهرم من رو درک نمی کنه. از زن داری چیزی حالیش نیست. بهش می گم بیا بریم پاساژ گردی، می گه وقتی چیزی لازم نداری مگه بیکاریم بیخودی تو پاساژا بگردیم. نمی فهمه من نیاز دارم. بعد دست هایش را از هم باز کرد و صدایش را عادی کرد.
–بیا اینم نتیجه ش، بعد از طلاق اون قدر پاساژ گردی کرد که جونش دراومد، حاج خانم دختر خود منم تحت تاثیرش قرار گرفته بود اونم تا مرز طلاق رفت.
با شنیدن این حرف ها عرق سردی روی تنم نشست و به ساره که ناخن هایش را میجوید نگاه کردم.
مادر با حیرت نگاهش را به من داد.
با صدای زنگ گوشیام نگاهی به صفحهاش انداختم. علی بود. حتی دیدن اسمش آرامم میکرد.
از جایم بلند شدم و رو به هلما گفتم:
–میتونم برم تو اتاق صحبت کنم؟
مکثی کرد و با تردید زمزمه کرد:
–برو، خونهی خودته.
از کارش تعجب کردم ولی چون می ترسیدم تماس قطع شود بی اهمیت به کارش فوری به طرف اتاق رفتم.
–الو.
–سلام خانم خانوما، زنگ زدم بگم واسه شب چیزی درست نکن امروز خودم می خوام شام بپزم. تو بهشت زهرا رفتی خستهای.
با خوشحالی گفتم:
–واقعا؟! تو می خوای شام درست کنی؟! آفتاب از کدوم طرف درآمده؟
خندید.
–آفتاب کجا بود، هوا ابریه.
–حالا چی می:خوای بپزی؟
–اول تو بگو ببینم رسیدی خونه؟
با من و من گفتم:
–راستش نه، اومدیم خونه ی هلما...
–چی؟! یعنی الان تو توی خونهی اونی؟!
اصلا دلم نمیخواست ناراحت شود.
– میخوایم زود برگردیم.
مامان دلش واسه بیکس و کاریش سوخت گفت بریم خونه ش، آخه جز خاله ش کسی واسه مراسم نبود.
پوفی کرد و سعی کرد خودش را کنترل کند.
–خیلی خب همین الان برگردید.
–چشم، چشم، تو فقط ناراحت نباش. همان طور که حرف می زدم صدایی از پشت سرم توجهم را جلب کرد. فوری برگشتم.
دو تا کبوتر سفید زیبا داخل قفس گوشه ی اتاق بودند و مدام به این طرف و آن طرف می رفتند. لبخند زدم.
—اِ... علی! این جا دوتا کبوتر خوشگل هست، خیلی نازن.
پوفی کرد و پرسید:
—حیوون دیگه ای هم هست؟ چشم چرخاندم.
چشمم به پرده ی پارچه ای اتاق افتاد که به طور عمودی از چند طرف پاره شده بود.
متحیر شدم.
—نه، نیست!
علی دوباره تاکید کرد.
–تلما همین الان برگردیدا. با حیرت نگاهم روی دراور کنار پنجره سُر خورد.
شیشه ی قاب عکس مادر هلما که روی دراور گذاشته شده بود چند ترک ریز و درشت داشت و حتی شمع های وارمری که کنار قاب عکس بود وارونه شده بودند.
زمزمه کردم:
–چشم علی جان، چشم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت413
همین که تماس را قطع کردم، این بار نگاهم به آن طرف تخت تک نفره افتاد که کلی لباس روی زمین به طور پراکنده افتاده بود. روی پاتختی هم یک گلدان پر از گلهای مصنوعی بود که دمر شده بود. انگار کسی از عمد این کا را انجام داده بود.
جلو رفتم و روی تخت نشستم. قاب عکس کوچکی که کنار گلدان افتاده بود را برداشتم.
با دیدن عکسی که قاب شده بود ماتم برد.
عکس روز عروسی ام بود. با چادر سفید عروسی ام صورتم چندان مشخص نبود مبهوت قاب عکس بودم که هلما با روسری که برایش آورده بودم وارد شد. میخواست جلوی آینه امتحانش کند.
با دیدن قاب عکس در دست من همان جا ایستاد. نگاهی هم به اطراف انداخت و نوچی کرد.
نگاه سوالیام را به او دادم و به عکس اشاره کردم.
با لکنت گفت:
–ساره با موبایلش ازت گرفته، منم خواستم قابش کنم که هر روز نگاهش کنم.
–چرا؟
شانهای بالا انداخت.
–خب دلم میخواد هر روز دوستم رو نگاه کنم.
لب هایم را ناباورانه بیرون دادم.
نگاهی به روسری که دستش بود انداخت.
–راستش می خوام هر روز نگات کنم تا یه چیزی رو همیشه یادم باشه.
چینی به پیشانیام انداختم.
–چی؟
روسری را روی دراور گذاشت و همانطور که شمع ها را درست می کرد گفت:
—این که از وقتی تو رو شناختم زندگیم خیلی عوض شده، وقتی نگات می کنم با خودم مرور می کنم چه کارهایی رو باید در گذشته انجام میدادم که ندادم. اگه ناراحت می شی خب ببرش، دیگه نمی ذارمش این جا. عکس را نگاه کردم.
—فکر نکنم علی خوشش بیاد به خصوص که این جا آرایشم دارم.
روی تخت نشست.
—چیز زیادی از صورتت مشخص نیست کسی هم تو این اتاق جز خودم نمیاد. ولی اگر دوست نداری ببرش.
لبخند زورکی زدم.
—به خاطر علی می گم، آخه اون رو من خیلی حساسه.
ازجایم بلند شدم.
لبخند زد.
–تو خیلی از من بهتری.
گنگ نگاهش کردم.
–این که میتونی انتخاب کنی که کدوم حس شوهرت رو بالا ببری. با این که سنت از من کمتره ولی میدونی چیکار کنی. من و علی سه سال با هم زندگی کردیم ولی اون حتی یه بارم کار خونه انجام نداد با این که بارها ازش خواستم چه برسه به این که بخواد برای من آشپزی کنه.
دلخور نگاهش کردم.
–تو گوش وایساده بودی؟
–نه، اومدنی شنیدم.
به قاب عکسی که دستم بود خیره شدم.
–این چیزایی که می گی رو من اصلا نمیدونم چیهست. اون یه بار یه نیمرو درست کرد من خیلی ذوق کردم، واسه همین گفت حالا یه بارم غذا درست میکنم. همین!
نفسش را آه مانند بیرون داد.
–می"دونی بزرگترین حٌسن تو نسبت به من چیه؟
این که راهت رو پیدا کردی و می دونی از زندگیت چی می خوای. می دونی هدفت چیه. تکلیفت با زندگیت روشنه.
به کبوترها خیره شدم.
–همهی اینارو خودش بهم یاد داده، اون زندگی رو برام معنا کرد. هدف همهی ما باید پرواز باشه. حالا چه با شوهر چه بدون شوهر. فرقی نمی کنه تو چه شرایطی هستیم. شاید با علی آشنا نمی شدم هیچ وقت با هدف زندگی نمی کردم.
او هم نگاهی به کبوترها انداخت.
—مجبورم نگهشون دارم، شاید ازشون پرواز یاد گرفتم.
پوزخند زدم.
—تو قفس؟! تو که بال پرواز این بدبختا رو هم گرفتی. علی در مورد تو هم همین نظر رو داشت. می گفت هلما بال پرواز من رو گرفته بود.
هلما با بغض گفت:
لیلافتحیپور
🌸
برگردنگاهکن
پارت414
—شاید چون می ترسیدم. باورش نداشتم. از بس راهش سخت و طولانی بود. من دنبال یه راه کوتاه و راحت بودم. از ارتفاع می ترسیدم دلم می خواست رو زمین راه برم فکر می کردم بدون بال می تونم از خودم محافظت کنم. ولی حالا می بینم روی زمین پر از لاشخورایی هستن که می خوان حتی راه رفتن رو هم ازت بگیرن. حتی نفس کشیدن. اون وقته با خودت میگی کاش لااقل پریدن بلد بودم.
بلند شد و شیشه ی ترک خورده ی قاب عکس مادرش را با نوک انگشت هایش نوازش کرد.
—کاش به جای این که مثل نگهبان ازم نگهداری کنه بهم اوج گرفتن یاد می داد. حالا من تنها توی این جنگل چیکار کنم؟
—چرا شیشه ی قاب عکسش رو عوض نمی کنی؟
به طرفم برگشت.
—چند بار عوض کردم. دوباره میفته.
–شاید اون جا سُر می خوره و میفته، رو دیوار نصبش کن.
خواستم در مورد اوضاع آشفته ی اتاقش بپرسم که ساره وارد اتاق شد و رو به من گفت:
—تلما مامانت می گه...
همین که چشمش به پرده ی پاره پاره و اوضاع درهم اتاق افتاد حرفش را خورد.
—بسم الله، این جا چرا این جوری شده؟! صبح که مرتب بود!
با حرف ساره نگاه مبهوتم را به هلما دادم.
بی تفاوت سرش را تکان داد.
–چه می دونم؟
ساره جلو رفت و پرده ی اتاق را بالا و پایین کرد و بقیه ی اتاق را وارسی کرد. وقتی لباس ها را روی زمین دید دستش را مشت کرد و روی دهانش گذاشت.
—وا! اینا رو کی ریخته؟! بعد لباس ها را جمع کرد که داخل کمد بگذارد.
هلما زمزمه کرد:
—مثل این که خریدن کبوترها هم تاثیری نداشته.
ساره همین که در کمد را که باز کرد با صدای بلندی گفت:
—یا خدا! هلما!
من و هلما به طرف کمد رفتیم.
—چی شده؟!
ساره با رنگ پریده در کمد را تا آخر باز کرد.
تمام لباس های هلما که از چوب لباسی آویزان بود پاره شده بودند.
هر سه برای لحظه ای خشکمان زد.
هلما گفت:
—کم کم داره باورم می شه.
من و ساره هم زمان پرسیدیم.
—چی رو؟!
روی تخت نشست و به زمین خیره شد.
از وقتی مادرم فوت کرده، یه اتفاقاتی برام میفته که باعث شده حرفای اونا باورم بشه.
کنارش نشستم.
لعیا هم وارد اتاق شد و با دیدن ما در آن حال با حالت کاراگاه بازی پچ پچ کنان گفت:
—خبریه جلسه گرفتید؟ من تند تند ماجرا را برایش تعریف کردم.
ابروهایش بالا رفت و سری در اتاق چرخاند. و زمزمه کرد.
—یا امام حسین! بعد چیزی زیر لب خواند و در اتاق فوت کرد.
رو به هلما پرسیدم.
—منظورت از اونا همون استادت و...
سرش را تند تند تکان داد.
—آره، اونا می گن یک سری ارتباط مجاز و یک سری ارتباط برای روح جمعی و کل مردم جهان وجود داره؛ مثلا کالبد ذهنی مادر من بعد از فوتش وارد بدن من می شه و از این دنیا نمی ره. این کالبدای ذهنی یا همان ارواح سرگردان یک سری وابستگیایی به این دنیا دارن که نمی تونن رها بشن و به اون دنیا برن؛ اونا چیزی به عنوان فشار قبر رو قبول ندارن و می گن تلاش روح برای بازگشت به جسمه که فشار قبر ایجاد می کنه.
لعیا دست به کمرش زد.
—چه مزخرفاتی! تو چقدر ساده ای دختر، لابد الانم روح مامانت اومده این پرده رو پاره کرده؟ چون تو روحش رو تو بدنت راه ندادی، آره؟!
ببین تا وقتی توی اون صفحه ی مجازی ازشون بد می گی اوضاع همینه. خودشون اومدن این کارا رو کردن که تو رو بترسونن.
با استرس به اطراف نگاه کردم.
—یعنی سابقه داشته؟! می گم تو زیاد تعجب نکردی!
نکنه جنی چیزی باشه!
لعیا بی خیال گفت:
—خب اونم از خودشونه دیگه، می خوان هلما رو به زانو دربیارن.
لیلافتحیپور
بنام خـــداوند بی همـــــتا...
بنام خالق یکــــتا...
💚خداوند وعده نداده است که در دنیا هیچ مشکلی به انسان نرسد، بلکه صراحتا گفته است که دنیا تنها یک گذرگاه موقت برای آزمایش انسان است،
تا در مسافرخانهی دنیا بتواند با باطن اعمالش، ظاهر ابدیتش را آن طور که دوست دارد بسازد.
💌 خداوند وعده داده اگر مراقب خودتان و روحی که به شما امانت دادهام باشید از جایی که گمان نمیکنید، مشکلاتتان را حل میکنم.
💚او وعده داده با هر سختی آسانی است.
💚او دائما به ما یادآوری میکند که همیشه با ماست و قدرتش مافوق هر قدرتی است.
💌ایمان به خداوند مهمترین اسلحه انسان در دنیاست برای شکست و پیروزی بر مشکلات و رسیدن به ابدیتی که فوقالعاده باشکوهتر از دنیاست✌️
💌إِنَّ مَا تُوعَدُونَ لَآتٍ وَمَا أَنتُم بِمُعْجِزِينَ
💚ﺑﻲ ﺗﺮﺩﻳﺪ ﺁﻧﭽﻪ ﺍﺯ ﺛﻮﺍﺏ ﻭ ﻋﻘﺎﺏ ] ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻭﻋﺪﻩ ﻣﻰ ﺩﻫﻨﺪ ، ﺁﻣﺪﻧﻲ ﺍﺳﺖ ; ﻭ ﺷﻤﺎ ﻋﺎﺟﺰ ﻛﻨﻨﺪﻩ ﺧﺪﺍ ﻧﻴﺴﺘﻴﺪ [ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﻴﺪ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺮﺱ ﻗﺪﺭﺗﺶ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺭﻭﻳﺪ .
سوره انعام 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌 من هنوز مسلمان نیستم ولی اولین نمازمو خوندم و آخر نماز گریه کردم، هیچوقت چنین حسی نداشتم.
پی نوشت: خدا اینجوری بندههاش و بغل میکنه 💚
کار نداره اهل کجایی،
پدر و مادرت کی بودن
تا حالا چیکار کردی
کافیه یک ذره نور، ته دلت روشن باشه.
تا جهانی رو برات بهم بزنهو،
تو رو در آغوش بکشه.
این روزها،
این اسم زیبای خدا رو زیاد صدا بزنیم
نکنه خیلیها که خدا رو حتی نمیشناختن به خدا برسن و ما تو این امتحانات آخرالزمان، جا بمونیم.
يَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ
ای دگرگون ساز دل ها💚
1_6712313130.mp3
1.01M
🎙صوت زیبای سوره تکاثر ✨
افزایش رزق و روزی 💸💰
روزهای دوشنبه و چهارشنبه ۴۰ مرتبه خوانده بشه✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام
بر سرور و سالار شهیدان
آقا اباعبدالله شروع میکنیم...
اَلسلامُ علی الحُــسین
و علی علی بن الحُسین
وَ عــــلی اُولاد الـحـسین
و عَـــلی اصحاب الحسین
✍امام باقر علیه السلام فرمودند:
شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون میکند و عمر را طولانی میگرداند و بلاها و بدیها را
دور می کند.
#اللهم ارزقنا کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 سلام ای آرزوی هر مرد و زن مؤمن
#سلام_امام_زمانم
#صبحت بخیر و خوشی
••✾༺⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم.
‹🕊 قرار_مهدوی
‹🕊عجل علی ظهور
1_1861354433.mp3
8.21M
بیحضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد!
اللّهم عجل لولیک الفرج 💔
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای سلامتی امام زمان
✌در آسـتانہے ظــهور✌
بهم می گفتند غسیل الملائکه شبیه به یکی از سربازان پیامبر در صدر اسلام، "غسیل الملائکه" به کسی می گو
یک روز صبح، سید احمد با تب و عرق از خواب بیدار شد. کمی که حالش خوب شد، همراه دوستان به بهشت رضا رفتیم. سید احمد در آنجا به دنبال قبر شهیدی میگشت، بعد از مدتی بالای مزار شهیدی نشست و قرآن خواند. هر چه اصرار کردیم که این شهید را معرفی کند، پاسخی نداد.
وقتی سوار اتوبوسها میشدیم که شبانه راهی تهران بشیم، احمد به سرعت سمت عکس شهیدی رفت که بر روی اتوبوس چسبیده بود. چهره آن شهید برایم آشنا آمد، به خاطر آوردم که اعلامیه شهادت وی را بر روی دیوار حرم امام (ع) دیده بودم.
وقتی به تهران رسیدیم، نیروهای گردان با استعداد یک گروهان به منطقه عملیاتی رفتند اما من و سیداحمد چون مجروح بودیم، ماندیم. احمد دو روز بعد با من تماس گرفت و گفت: «به دلم افتاده است که عملیاتی در پیش است». آن روز با هم تصمیم گرفتیم که خودمان را به نیروها برسانیم،
ساعتی بعد به ترمینال جنوب رفتیم و بلیط خریدیم. آن شب راهی اندیشمک شدیم. این در حالی است که عملیات کربلای 8 از شب قبل آغاز شده بود.
در اتوبوس از سیداحمد 2 سوال پرسیدم. اول اینکه در تکمیلی عملیات کربلای 5، تو مجروحیت سوختگی نداشتی اما چه شد که سوختی؟👇👇👇👇
سیداحمد پاسخ داد: «وقتی به عقب برمیگشتم. دقت کردم که پهلو، صورت و بازوهایم مجروح شدهاند. در دل گفتم اگر آتش بگیرم دیگر به قول بچهها، «زهرایی» میشوم. در این فکر بودم که یک خمپاره کنارم به زمین اصابت کرد. خرج آرپیجی شعله گرفت و جرقههای آتش بر روی لباسهایم افتاد. به همین خاطر لباسهایم آتش گرفت.»
سوال دومم در خصوص آن شهید مشهدی بود. آن شب به من قول گرفت که قبل از شهادتش، موضوع را بازگو نکنم. سیداحمد گفت: «در حسینیه مشهد خواب آن شهید را دیدم. من را با خود به دشتی سرسبز برد که آنجا را بهشت مینامید. در آنجا محلی را نشانم داد که جایگاه من بود.»
43.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ برای امام زمان چکار کنیم؟
👤 #کلیپ_مهدوی #استاد_پناهیان
🔹 #امید و #ایمان به رسیدن فرج خداوند و قدرتآفرینی برای امام زمان علیهالسلام، از مصادیق انتظار فرج است.
🔹 دنیا وارد تحولات عجیب غریبی شده
🔺 #منتظران_ظهور مبادا پشیمان شوید!
🔹 امید غریبان تنها کجایی...؟
🔸 چراغ سر قبر زهرا کجایی؟!
❤️ #امام_زمان علیهالسلام: در تعجيل #فرج بسیار دعا كنيد كه تعجيل در فرج، گشايش كار خود شماست.
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راز میلیاردر شدن یک راننده آژانس
💰💰💰💰💰💰💰💰💰💰
نگرش....
نگاه درستی که به گفتار درست ،
رفتار درست
و شخصیت درستی
تبدیلت می کنه 👌🏼👌🏼👌🏼
✅ حتما ببینید و انجام بدید و ثروتمند بشید. 🙏🏼🙏🏼🙏🏼
👤 حامد سهرابزاده
#الگو | #موفقیت
#انگیزشی
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«الگویی برای همه»
👤 استاد #رائفی_پور
🔺 کی گفته حضرت زهرا فقط الگوی زنان هست؟!
🔸 وقتی این الگو رو به جوانانمون معرفی نکردیم نباید انتظار داشته باشیم پای ولایت محکم بایستن...
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
❇️ انجام دو کار مهم قبل از ظهور
1⃣سعی کنید وجودتان امام زمانی بشود. خانه دلتان را به نام #امام_زمان_ارواحنافداه بزنید.
هیچ چیز جز خواسته امام زمان را به دلتان وارد نکنید.
مثل سربازی باشید که در پادگان، مدل لباس، مدل مو و مدل عملکردش باید طبق نظر فرمانده باشد. قبل از هر کار فکر کنید آیا این فکر، این عمل، این نحوه لباس پوشیدن مورد رضایت امام زمانم هست؟
2⃣امام زمان که تشریف بیاورند، برای برگرداندن دین به مسیر اصلی، بسیار اذیت می شوند. مسیحیها زودتر به حضرت ایمان می آورند ولی بعضی شیعیانی که ادعای اسلام و مسلمانی دارند ولی نمی خواهند ساخته شوند، برای حضرت اسباب زحمت می شوند.
سعی کنید در برابر امام زمان سختی و لجاجت نشان ندهید. در برابر امام زمان تسلیم باشید، فرمانبردار باشید. تسلیم و فرمانبردار بودن در برابر امام زمان را تمرین کنید،
❗️اینقدر که امام زمان ارواحنافداه از گناهان و سهل انگاریهای ما شیعیان رنج می خورند از دیگران نمی رنجند.
یک نفر توی خیابان هر کاری بکند، به شما ربطی ندارد، انتظاری ازش ندارید ناراحت هم نمی شوید، ولی اگر بچه شما عملی انجام داد که انتظار ندارید خیلی غصه می خورید. چرا این بچه من این عمل خطا را انجام داد؟! آبروی مرا برد!
یک بچه هر عملی انجام دهد همه برمی گردند به پدرش نگاه می کنند.
❇️ لذا امام زمان ارواحنافداه می فرمایند: برای ما زینت باشید مایه خجالت و سرافکندگی ما نباشید،
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 بسیار شنیدنی ، از دست ندید عزیزان
💐 راه حل رفع فقر ، بهبودی بیمار و اولاد دار شدن از زبان مبارک #امام_رضا (علیه السلام)
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
فرقی نمیکند دم مرقد بایستد
یا اینکه در مقابل گنبد بایستد...
باید گدایِ کویِ شما هر کجا که هست
وقتی که نام پاک تو آمد بایستد...
تو نیز پارهی تنی و پیشِ پایِ تو
اصلا عجیب نیست که احمد بایستد...
وقتی بناست جان بدهم پس خدا کند
این قلب در حوالی مشهد بایستد
#السلامعلیکیاعلیابنموسیالرضا
#دلتنگزیارت
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
شبی که هفتاد یهودی مسلمان شدند
معجزه!!!!!
💠قابل توجه خانمهاییکه به بهانه های واهی چادرنمیپوشندحتما ببینید
اینم رزق امروز همه عزیزان، ثوابش رو هدیه کنید به روح شهدا
#طوفان_الاقصی #حجاب #فاطمیه
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ | #استاد_شجاعی
√ حتیٰ مذهبیها، انقلابیها، جهادیها و ... حتماً جذب جبهه باطل میشوند اگر این یک شاخصه را نداشته باشند!
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2