واکنش سلبریتی ها به مسخره کردن شهدای کرمان توسط علی کریمی
همیشه علی کریمی تسلیت میگفت. این سری خریت کرد و خودشو نشون داد.خیلی از طرفداراش رو از دست داد
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
💗#نگاه_خدا 💗 قسمت32 رسیدیم بهشت زهرا ،آقا سید هم دم در بهشت زهرا وایستاده بود پیاده شدیم احوال پرس
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت33
بعد از خوردن شام ،آقا سید و عاطفه منو رسوندن خونه
-آقا سید، عاطفه جون خیلی خوش گذشت دستتون دردنکنه
آقا سید : خواهش میکنم ،پیشاپیش عیدتون هم مبارک
عاطی: الهی فدات شم ،سارا جونم عیدت پیشا پیش مبارک ،ما فردا میخوایم حرکت کنیم
- همچنین شما،خوش بگذره بهتون (عاطی ،پیاده شد ) : سارا جون اینم عیدی تو خیلی دوستت دارم - وااییی این چه کاریه شرمندم کردی
(بغلش کردم و همدیگه رو بوسیدم )
خدا حافظی کردم رفتم خونه ،بابا هنوز نیومده بود ،منم اینقدر خسته بودم رفتم خوابیدم
صبح نزدیکای ظهر بیدار شدم ، فردا عید بود و منم هیچ کاری نکردم ،اول رفتم صبحانه مو خوردم بعد رفتم روی میز هفت سین و چیدم ..عکس مامانم گذاشتم روی میز
فقط یادم رفته بود سبزه و ماهی بخرم
بعد رفتم یه شام مفصل درست کردم
ساعت حدودای ده شب بابا اومد خونه
تو دستاش سبزه و ماهی و گل مریم بود
- واییی بابا جوون دستت درد نکنه
بابا رضا: سلام بابا ،میدونستم ماهی و سبزه نخریدی...
- اره یادم رفته بود
برین لباستونو عوض کنین تا من شامو آماده کنم
بابا رضا: چشم بابا،شامو خوردیم منم آشپز خونه مرتب کردم رفتم اتاقم ساعت۷ صبح سال تحویل بود ،واسه همین بابا گفت سال تحویل بریم بهشت زهرا منم خیلی خوشحال شدم،ساعت ۵ صبح ،با صدای زنگ ساعت گوشیم بیدار شدم رفتم حمام دوش گرفتم اومدم ،موهامو سشوار کشیدم رفتم پایین که دیدم بابا زودتر از من بیدار شده صبحانه اماده کرده یه کادو هم رو میز بود
-سلام صبح بخیر
بابارضا: سلام به روی ماهت بابا
بیا بشین یه چایی بریزم برات - قربون دستتون
بابا اومد کنارم نشست ،کادوی کنار میزو گرفت تو دستش...
بابا رضا: سارا جان میدونستم که چیزی نخریدی واسه خودت ،واسه همین من رفتم یه چیزی خریدم که روز عید لباس نو بپوشی
- واییی بابا جون دستتون درد نکنه...
کادو رو گرفتم بازش گردم
یه مانتوی آبرنگی خیلی خوشگل
- وااااییی بابا چقدر خوشگله
(رفتم بغلش کردم بوسیدمش)
خیلی دوستتون دارم
بابا رضا:ما بیشتر....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت34
رفتم تو اتاقم مانتویی که بابا بهم کادو داد و پوشیدم با شالی که عاطی هدیه داد واقعن خیلی قشنگ بودن
به سمت بهشت زهرا حرکت کردیم
وقتی رسیدیم،مادرجون و آقا جون زودتر از ما رسیده بودن
سلام و احوالپرسی کردیم
نشستم کنار مادر جون،
مادرجون داشت قرآن میخوند و گریه میکرد
سال که تحویل شد ،با هم روبوسی کردیم ،زیر گوش مادر جون گفتم : من راضی ام هر کاری دوست داشتین انجام بدین مادرجونم به لبخندی زد و پیشونیمو بوسید از لای قرآنش دو تا تراول ۵۰ تومن درآورد داد من...
مادر جون : عیدت مبارک مادر
- خیلی ممنونم
گوشیم زنگ خورد عاطفه بود
- سلاااام بر عروس خانم
عیدت مبارک
عاطی: سلام بر دوست گرامی ،عید تو هم مبارک - ، خوش میگذره؟
عاطی: وااییی مگه میشه بیای کنار شهدا و خوش نگذره
سارا جان بهشت زهرا هستی؟
- اره عزیزم
عاطی: بی زحمت میشه بری سر قبر شهید من ،یه فاتحه ای بخونی...
- واااییی خدااا از دست تو ،چشم
عاطی: چشمت بی بلا به بابا سلام برسون - شما هم به شاهزاده سلام برسون
بلند شدمو رفتم سمت گلزار ،کنار شهیدی که عاطفه همیشه باهاش درد و دل میکرد
یه فاتحه ای خوندم و داشتم بر میگشتم که چشمم به یه سنگ قبر خورد
رفتم جلو تر روش نوشته بود شهید گمنام امام زمان یه لحظه حالم یه جوری شد نشستم کنارش یه فاتحه ای خوندم ،شما هم مثل من تنهایین!
نه اسمی ،نه نشانی ،هیچی...
یه دفعه با صدای بابا به خودم اومدم...
- جانم بابا
بابا رضا: سارا جان بیا بریم دیر میشه - چشم
ساعت ۱۲ پرواز داشتیم واسه همین همونجا با مادر جون و اقا جون خدا حافظی کردیم و رفتیم خونه چمدونامونو برداشتیم رفتیم فرودگاه...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت35
پروازمون تاخیر نداشت،سوار هواپیما شدیم
همیشه از لحظه بلند شدن هواپیما میترسیدم
چشمامو بستمو مثل بچه کوچیکا سرمو گذاشتم روی دست بابا کتشو چنگ میزدم
بیچاره کتشو اینقدر چنگ زدم چین افتاده بود
خیلی زود رسیدیم
از هوا پیما پیاده شدیم رفتم داخل فرودگاه چمدونامونو برداشتیم
رفتیم به سمت بیرون که عمو حسین و دیدم بیرون منتظر ما بود و دست تکون میداد
بابا و عمو حسین همدیگه رو بغل کردن - سلام عمو حسین
عمو حسین: سلا سارا جان خوبی ؟
عیدت مبارک
- عید شما هم مبارک ...
سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم سمت خونه عمو حسین دل تو دلم نبود که سلما رو ببینم
چقدر دلم براش تنگ شده بود
رسیدیم خونه
عمو حسین با کلید در خونه رو باز کرد : یا الله ،یاالله ،صاحب خونه کجایین ،؟
مهمونای عزیزتون اومدن
خاله ساعده با سلما اومدن
خاله ساعده( بغلم کرد،گریه اش گرفته بود) سلام عزیزم ،سلام دخترم خیلی خوش اومد - سلام خاله جون مرسی
سلما: واییی مامان بزار منم بغلش کنم
خندم گرفت...
سلما : وااااییییی سارا چقدر خوشحالم که اینجایی - منم خیلی خوشحالم که میبینمت... (چمدونمو بردم اتاق سلما ، با اینکه اتاق خالی دیگه ای هم داشتن من همیشه دلم میخواست برم اتاق سلما ،واقعن اتاقش پر از انرژی بود و حالمو خوب میکرد
سلما رشته اش عکساسی بود
طراحیش هم بی نظیر بود
دیوارای اتاقش عکس بچه های فلسطینی و عکسای شهدا بود )
اینقدر خسته بودم که خواهش کردم یه کم استراحت کنم ،با صدای اذان از خواب بیدار شدم واییی که چقدر دلم برای این صدا تنگ شده بود ،انگار با رفتن مامان فاطمه این صدا هم تمام شده بود،بابا که صبح تا شب حجره بود ، روزای جمعه هم که خونه بود میرفت نماز جمعه یا مسجد چقدر دلتنگ این صدا بودم
بلند شدم لباسمو عوض کردم رفتم داخل پذیرایی سلما و خاله ساعده داشتن نماز میخوندن همیشه برام سوال بود اینجا خیلیا آزاد زندگی میکنن چرا اینا هنوز به یه چیزایی مقید هستن سلما که نمازش تمام شد اومد سمتم
سلما : سارا خانم نیومده خوابیدن و شروع کردیااا...
(نمیدونم چرا اتاق سلما میرم همش احساس خواب میکنم )
- ببخشید دیگه تقصیر من نیست ،مشکل اتاق توعه که مثل قرص خواب آور میمونه...
خاله ساعده: سارا جان بریم تو آشپز خونه یه چیزی بیارم بخوری - چشم
بابا رضا کجاست؟
خاله ساعده: همراه حسین آقا رفتن بیرون
سلما: واییی سارا چقدر حرف واسه گفتن دارم باهات...
- منم همین طور...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت36
خاله ساعده : این طور که مشخصه شماها به درد من نمیخورین ،سلما یه کم وسیله بردا برین تو اتاقتون ،بابا حسین و حاج رضا اومدن صداتون میکنم
سلما: چشم مامان خوشگلم ، پاشو بریم سارا
سلما: خوب شروع کن
- نوچ ،اول تو
سلما: باشه، من دارم ازدواج میکنم ( از خوشحالی جیغ کشیدم که سلما دستشو گذاشت روی دهنم )
سلما: هیسسسس ،چه خبرته
- واییی شوخی نکن
کیه؟ میشناختیش؟
سلما: نه نمیشناختم ،به بار که اومدم ایران ،همراه بابا رفتیم ستادشون واسه عکاسی اونجا دیدمش...
- وایییی ،پس عاشق هم شدین...
سلما: نوچ ،من عاشق شدم...
- شوخی میکنی ،از چیش خوشت اومد؟
سلما : از گریه هاش - یعنی چی ،دیونه شدی
سلما: یه بار که رفته بودم همراه بابا ،ستاد مشغول عکس گرفتن بودم ،صدای گریه شنیدم ،صدا رو دنبال کردم دیدم یه مردی روی ویلچر نشسته داره به عکسا نگاه میکنه و گریه میکنه
اولش فقط جالب بود برام ،و چند تا عکس گرفتم ازش خونه که اومدم از بابا پرسیدم که چرا این آقا گریه میکنه بابا هم گفت ، علی یکی از مدافعین حرم بوده ،همراه چند تا از دوستاش میره و بدون اونا بر میگرده ،علی هم به خاطر خمپاره هایی که انداختن پاهاش آسیب میبینه و قطعش میکنن
خیلی برام جذاب بود،روزای دیگه هم به بهانه های مختلف همراه بابا میرفتم میدیدمش ،که کم کم فهمیدم عاشقش شدم
- وایییی دختر تو عاشق یه مرد ویلچری شدی؟
سلما: اره...
- تو دیونه ای خوب ،بعدش چی کار کردی؟
سلما: اولش فکر میکردم یه حس ترحمه ولی کم کم متوجه شدم نه این حس ،حسه عشقه ،یه روز رفتم باهاش حرف زدم ،گفتم من از شما خوشم میاد با من ازدواج میکنین -وایییی تو دیگه کی هستی ...
سلما : یه عاشق ...
- خوب اونم حتمن از خدا خواسته گفت باشه نه؟
سلما: نه ،گفت قصد ازدواج ندارم - واییی خدااا ، سلما: ،اونم به همین خاطر دیگه ستاد نیومد. که شاید این حس از سرم بپره ،ولی من وقتی نمیاومد بیشتر دلتنگش میشدم
واسه همین به بابا گفتم ،از اونجایی که بابا همیشه به نظراتم احترام میزاشت ،چون هیچوقت نشده بود کاری انجام بدم که اشتباه باشه
بابا هم گفت میره باهاش صحبت میکنه
-خاله ساعده چی؟
سلما: مامان که تا مدت باهام حرف نمیزد
تا اینکه خودش رفت با علی صحبت کرد ،نمیدونم چی گفتن به هم که مامان راضی شد
الانم یه صیغه محرمیت خوندیم که درسم تمام بشه بعد عقد و عروسی و باهم بگیریم
- سلما من هنوز تو شوکم..
سلما ( خندید) سارا وقتی عاشق بشی دیگه نقطه ضعف طرف اصلا پیدا نمیشه ...
- پس خدا کنه عاشق نشم...
سلما: من که دعا میکنم عاشق بشی تو...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 #نگاه_خدا 💗
قسمت37
- سلما الان باید بیای ایران زندگی کنی؟
سلما : نه ،همینجا زندگی میکنیم ،علی میخواد بیاد همینجا پیش بابا کار کنه
سلما: خوب حالا نوبت توعه ،بگو میشنوم
- من به غیر از ناراحتی و غصه چیزی ندارم بگم
سلما: اخه چرا ،چی شده مگه ؟ ( همین لحظه صدای در اومد)
خاله ساعده: بچه ها بیاین شام بابا هاتون اومدن
سلما : ای بابا ، سارا بعد شام باید تعریف کنیاااا - باشه ( شامو که خوردیم ،با سلما میزو جمع کردیم ،ظرفارو شستیم ،شب بخیر گفتیم به همه و برگشتیم توی اتاق)
- سلما اتاقت یه آرامش خاصی داره ،خیلی دوست دارم اتاقت و ...
سلما: قابلت و نداره....
- حیف که تو چمدونم جا نمیشه وگرنه میبردمش..
سلما : خوب ،من پایین میخوابم ،تو رو تختم بخواب - نه بابا زشته ،بیا باهم بخوابیم ،جا میشیماا...
سلما: نه قربون دستت ،جنابعالی میخوابین حواستون نیست مثل مدار ۱۰ درجه میچرخین ،از جونم سیر نشدم...
- نه دیگه الان بچه خوب شدم فقط درجه میچرخم...
سلما : همینش هم خطر مرگ داره برام ،خوب حالا تعریف کن ماجرای خودتو چی شده
- بزاریم واسه فردا ،؟
امشب اینقدر حرفای قشنگی شنیدم نمیخوام با گفتن حرفام حالم بد بشه
سلما: باشه - قربونت برم من ، راستی شوهرت کی نمیاد ببینمش؟
سلما: چرا دو روز دیگه میاد میبینیش - چه خوب ، حالا بخوابیم خستم ...
سلما : واااییی دختر ،از دست تو ،
(باز با صدای اذان بیدار شدم ، چشممو باز کردم دیدم سلما با اون چادر نماز قشنگش داره نماز میخونه چقدر این دختر شبیه فرشته هاست ،ای کاش اون مردی که این دختر عاشقش شده ،قدرشو بدونه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای قدرت خدا
هیچ حد و مرزی وجود ندارد
پس بی حد و مرز آرزو کن
باورش با تو
چطوریش با خدا ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام
بر سرور و سالار شهیدان
آقا اباعبدالله شروع میکنیم...
اَلسلامُ علی الحُــسین
و علی علی بن الحُسین
وَ عــــلی اُولاد الـحـسین
و عَـــلی اصحاب الحسین
✍امام باقر علیه السلام فرمودند:
شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون میکند و عمر را طولانی میگرداند و بلاها و بدیها را
دور می کند.
#اللهم ارزقنا کربلا
آقا بیا.....
📌 آقا بیا ڪه فاجعہ از حد گذشته است!
انسان ز مرزِ هر چه نباید گذشته است!
آقا بیا ببین که چه ها در زمان ما!
بر امتِ مسیح و محمد «ص» گذشته است!
تو شاهدی خودت که در این روزگار تلخ!
بر دوستان خوبِ خدا بد گذشته است!
هر روز بی قراریِمان می شود فزون!
فرصت برای حوصله شاید گذشته است!
هر روز ترس و توطئه،هر روز مرگ و خون!
آقا بیا که فاجعہ از حد گذشته است!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم.
‹🕊 قرار_مهدوی
‹🕊عجل علی ظهور
1_1861354433.mp3
8.21M
بیحضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد!
اللّهم عجل لولیک الفرج 💔
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر غبطه خوردنیه عاقبت بعضی ها❤️
یکی از شهدای دیروز کرمان، عادل رضایی از مداحان اهل بیت بوده که ساعتی قبل از شهادت این روضه را خوانده:
آقا جان یه مرگی رقم بزن بفهمن نوکر تو بودیم....نگن فلانی تصادف کرد و مرد..🌹
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
مداحی_آنلاین_دو_شرط_لازم_برای_ظهور_حجت_الاسلام_انصاریان.mp3
1.87M
▪️دو شرط لازم برای ظهور امام زمان عجلالله...
#امام_زمان ♥️
#انتشارباشما 👌
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چین در اولین روز کاری 2024 یک تمرین بسیج بزرگ را انجام داد
رسانههای جهان این تمرین را آمادگی برای جنگ جهانی سوم مینامند
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️از انتظار خسته شدی؟ کمآوردی؟!
بهت میگم راه نجاتت چیه
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 یمنیها خطاب به آمریکا و صهیونیستها: ما شما را ادب میکنیم
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
چقدر غبطه خوردنیه عاقبت بعضی ها❤️ یکی از شهدای دیروز کرمان، عادل رضایی از مداحان اهل بیت بوده که سا
شهادت میخواهی، اما نمی شود...
شهادت یک اتفاق نیست...
شهادت حاصل یک دوره ی «انتظار» است. انتظاری که «خونِ دل خوردن» ها دارد و به «بی درد» ها و «عافیت طلب» ها نمی دهند.
#منتظر_شدن پلی است برای رسیدن به شهادت...
اگر دغدغه ی «ترک گناه»، دغدغه ی «بازگشت به فطرت خود»، دغدغه ی «مردم» داشته باشی، تو را برای شهادت انتخاب می کنند...
قلبت را نگاه می کنند؛ دنیایی باشد یعنی زنگار دارد، از قلبت می گذرند تا زنگار از دل زدوده شود...
منتظر که باشی یعنی «سرباز» مسیر امام زمانت هستی و نه «سربار». خوب که مبارزه کنی تو را «انتخاب» می کنند. آنوقت شهادت حتی در میان همین شهر شلوغ تو را به آغوش می کشد...
#تلنگر
انهم یرونه بعیدا و نراه قریبا
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2