فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫️ اومده بودند از خیابانی که مردم متفرق شدند گزارش تهیه کنند که مردم حسابی از خجالتشون در اومدند
🔹خبرنگار رسانه آلمانی BR24 در ابتدای خیابان نادری بعد از نماز و متفرق شدن جمعیت از خیابان خالی فیلم میگرفت که یعنی کسی در مراسم شرکت نکرده. مردم متوجه شدهاند و تا اسپیناس دنبالش آمدهاند که باید نوار جعلی را پس بدهد.
🔹این در حالی هست که حتی بیبیسی فارسی که همیشه در راس بایکوت و انکار حضور پرشکوه مردم بوده، این بار به جماعت پرشور مردم اعتراف کرده است
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
⬛️ برادر سیدابراهیم رئیسی، که تاکنون رسانهای نشده بود...
شهید #رئیسی_عزیز چه کردی با دلامون😭
#سید_شهیدان_خدمت
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🌑 حال و هوای مردم مشهد یک شب مانده به تشییع شهید آیت الله رئیسی - پارک ملت
#سیدالشهدای_خدمت
#شهید_جمهور
#خادم_الرضا
#رئیسی
#رئیسجمهور_مغتنم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢 بین زمین و آسمون منم ببر...😭
🔵 این کار هم به تازگی آماده شده....
#رئیسی
#شهید_جمهور
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء)
🔺️با نوای مهدی #دهباشی
👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد
👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه*
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️
@zoohoornazdike
مزار شهید امیرعبداللهیان در صحن امام خمینی حرم حضرت عبدالعظیم آماده شده و ان شاء الله فردا صبح از ساعت 11 تشییع از میدان بسیج (سه راه ورامین، امام زاده عبدالله) آغاز میشه
شهید عبداللهیان در جوار مزار شهید جلادتی شهید کنسولگری و شهید وحید زمانینیا که همراه حاج قاسم شهید شد دفن خواهد شد
بفرستید برای بچههای شهرری
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️تببین آیت الله رئیسی از چرایی ثبت نام ریاست جمهوری در یک جمع خصوصی
🔹لا اله الا الله،با این فیلم و با تک تک جملات تازه داریم رئیسی عزیز رو میشناسیم.
🎥من اراده ای ندارم پیش شما ...
🔰این فیلم رو باید چندین بار دید تا بصیرت واقعی و سربازی واقعی پدید بیاد
#سیدالشهدای_خدمت #خادم_مردم
#شهید_جمهور
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
🍁جدال عشق و نَفس🍁پارت 16 یدفعه یاد میلاد افتادم و بغض کردم. میثم برگشت سمتم --مائده؟ سعی کردم لبخند
🍁جدال عشق و نَفس🍁پارت 17
از مغازه اومدیم بیرون و میثم گفت
--حالا خوبه دلتم نمیخواست لباس واسه بچه بخری حساب بنده خالی شد.
باهم زدیم زیر خنده.
خلاصه رفتیم واسه خودم و میثم لباس خریدیم و چون از موجودی حساب میثم زیاد نمونده بود دیگه چیزی نخریدیم.
کلاً از بچگی با اینکه در سطح متوسط بودیم عادت به ولخرجی نداشتم و الانم که با میثم ازدواج کردم وضع مالی مون خوبه و در حد نیازمون میتونیم وسایل رو فراهم کنیم.
رفتیم هتل و نفهمیدم کی خوابم برد....
ساعت ۱۰صبح با صدای تلوزیون از خواب بیدار شدم.
یکم فکر کردم و میثمو صدا زدم
--میثم!
--هوم؟
--چرا منو واسه نماز بیدار نکردی؟
--والا خانم اینجور که شما خواب بودی بمبم میزدن بیدار نمیشدی منم تنهایی رفتم حرم و برگشتم.
--صبححونه خوردی؟
--نه منتظر شدم بیدار شی باهم بخوریم.
دست و صورتمو شستم و لباسامو عوض کردم.
باهم رفتیم رستوران هتل و صبححونه خوردیم.
--میثم؟
--هوم؟
--میگم تا اذان دو ساعت دیگه مونده بریم حرم؟
--باشه....
همراه با جمعیت زیادی منتظر بودیم اتوبوس بیاد.
همین که اتوبوس رسید موبایلم زنگ خورد و تا اومدم جواب بدم همه سوار اتوبوس شدم و اوتوبوس حرکت کرد.
وااای میثمم رفت که حالا چیکار کنم.
نشستم رو صندلی و داشتم به خودم لعن و نفرین میفرستادم که یه پسر همسن و سال میثم با فاصله نشست رو صندلی.
همینجور که با موبایلش کار میکرد برگشت سمت من
--ببخشید شما اهل اینجا هستید؟
یه نمه اخم کردم
--چطور؟
به ساعتش نگاه کرد.
--خب تا دو سه ساعت دیگه فکر نکنم اتوبوس بیاد.
من یه تاکسی گرفتم میخواید شما همراه من بیاید؟
واای خدایا اگه اتوبوس نباشه چه خاکی تو سرم بریزم؟
دودل بودم قبول کنم که یه تاکسی رسید.
پسره بلند شد
--بازم خود دانید.
با تردید از جام بلند شدم و سوار ماشین شدم.
راننده بهش میخورد ۳۰سالش باشه.
--آقا نزدیک حرم منو پیاده کنید ممنون میشم.
راننده همراه با پسره خندیدن و راننده گفت
--حالا نمیشه مقصدتو عوض کنی یه امروز به حرم سرای ما سری بزنی؟
ضربان قلبم بالا رفته بود و نمیدونستم چی بگم.
--یعنی چی آقا چی میگی شما؟
یه دفعه همون پسره برگشت و یه چاقو گذاشت زیر گردنم.
--ببین خانم یا دهنتو میبندی و ساکت و آروم اون کیف قشنگتو دو دستی تقدیم میکنی و همراه ما میای یا من مجبور میشم جور دیگه ای باهات برخورد کنم فهمیدی؟
همون موقع موبایلم زنگ خورد و همین که خواستم جواب بدم کیفمو گرفت و موبایلمو از توکیفم برداشت
--میلاد ۲ این دیگه چه خریه؟
گوشیمو خاموش کرد و سیم کارتمو از گوشیم درآورد شکوند و از شیشه انداخت بیرون.
بغضم گرفته بود و از ترس نمیتونستم گریه کنم.
شناسنامه ی من و میثم و تموم مدارکمون توی کیف بود.
اونارو برداشت و یکی یکی با فندک سوزوند.
همین که خواستم مانعش بشم با چاقو تهدیدم کرد.
وااای خدایا به دادم برس.
یه دفعه یه فکری زد به سرم که در رو باز کنم و خودمو پرت کنم بیرون.
همین که دستم رفت سمت دستگیره در قفل شد و پسره خندید
--چه فکر خزی.
از ترس قلبم داشت از سینم میزد بیرون.
نمیدونم چقدر توی راه بودیم و رسیدیم به باغ.
همون پسره در ماشینو باز کرد و کتفمو گرفت از ماشین پیادم کرد و ماشین با سرعت از ما دور شد.
منو برد تو باغ و در رو از پشت قفل کرد.
هولم داد
--گمشو بریم تو.
با خشم جیغ زدم
--به چه جرأتی به من دست میزنی؟
با سیلی که زد تو دهنم از درد خفه شدم.
--بیشین میینیم باو حرفای صد من یه غاز واسه من نزن.
منو برد تو باغ و در یه خونه رو باز کرد.
رفتیم تو و من با چهره های نا آشنایی روبه رو شدم.
یه پیرمرد اخمو نشسته بود روی صندلی راحتی و دور و برش چندتا خدمتگذار نظیر دو زن و یه مرد بودن.
به اطراف نگاهی انداختم و وسایل خونه فهمیدم همشون گرون قیمتن.
پسره به حرف اومد
--سام علیک داریوش خان بزرگ.
اینم از شکار امروز امر دیگه نیست؟
پیرمرد با نگاه عمیقی به من زل زد و خندید
--مثل همیشه شکارت بیسته ابرام زاغی.
پسره خندید
--نظر لطفته داریوش خان.
اومد از در بره بیرون که داریوش گفت
--فقط یه چند روزی باید ببریش خونه ی خودت.
پسری که حالا فهمیده بودم اسمش ابراهیمه معترض گفت
--ای بابا چرا مـــن؟ مگه حشمت و اصغر و نادر مردن؟
پیرمرده خندید
--نه پسر جون تو با روحیات اینجور تیتش مامانیا بیشتر سازگاری داری.
به من اشاره کرد
--مخصوصاً ایشون که از ظاهرش پیداس از اون پدر سوخته هاس.
با اخم گفتم
--درباره ی پدر من درست صحبت کنید آقای محترم.
خندید
--نه میبینم زبونم داری.
پوزخند زد
--ابرام زودتر اینو از جلو چشمام دور کن.
چشمی گفت و دستمو گرفت.
از تماس دستش با دستم چندشم شد و دستمو کشیدم.
با این کارم مشمئز نگاهم کرد و از در هولم داد بیرون.
خندید
--زیادی جفتک بپرونی تیکه بزرگت گوشه ته ها مادمازل!
در جوابش حرفی نزدم.
رفدنبالمت سمت یکی از ماشینایی که تو باغ بود
-- بیا.
مجبور شدم دنبالش برم.....
🍁جدال عشق و نَفس🍁پارت 18
مجبور شدم دنبالش برم نشستم صندلی عقب خندید
--انگاری یادت رفته باید چند روزی با من باشیا!
بیا عین آدم بتمرگ جلو تا اون روی سگم بالا نیومده.
اخم کردم و جواب ندادم.
بیخیال شد و ماشینو روشن کرد و با سرعت بالایی راه افتاد.
تو اون لحظه نمیدونستم چیکار کنم و بدون اینکه خودم بخوام واسم هر تصمیمی گرفته شده بود.
با صدایی که کم مونده بود بغضم بشکنه گفتم
--آقا!
از آینه به صورتم خیره شد
--من ابیم آقا ماقا نداریم.
سرمو انداختم پایین
--آقا ابراهیم.
خندید
--چه جالب از وقتی یادم میاد کسی اسممو کامل نگفته بود خب حالا بگو ببینم چی میخوای؟
--راستش من اینجا غریبم پدر و مادر و برادرم و از دست دادم و الانم تازه ازدواج کردم.
توروخدا بزارید من برم.
خنده ی بلندی سر داد
--آخیییی بمیرم برات.
آخه دختر خوب اینایی که گفتی به چه درد من میخوره؟ بعدشم من فقط یه دختر دزدم همین.
دستور اصلی رو داریوش خان صادر میکنه نه من.
بغضم شکست و شروع کردم گریه کردن.
شروع کردم جیغ زدن که میخوام پیاده شم ولی اون بیخیال به رانندگیش ادامه میداد.
انقدر جیغ زدم که خسته شدم و گلوم درد گرفت.
پوزخند زد
--چیشد؟ نفس بدم خدمتتون؟
جوابشو ندادم.
روبه روی یه آپارتمان ماشینو پارک کرد و پیاده شد در سمت من رو باز کرد.
--بپر پایین.
--من با شما هیچ جا نمیام.
کتفمو گرفت و پرتم کرد پایین و دستم گرفت کشون کشون دنبال خودش برد تو آسانسور.
آخرین طبقه ی آپارتمان دوازده طبقه خونش بود.
با ضرب گرفته بود رو در آسانسور و واسه خودش آهنگ میخوند.
خدایا این دیوونه رو فقط کم داشتم من.
در باز شد و ازم خواست جلو برم.
--بفرمایید مادمازل چادری.
با ترس رفتم تو خونش و از دم در جلوتر نرفتم.
یه نگاه کلی به خونه انداختم.
وسایل خونه از دم همه مشکی سفید بود و جدای از جذابیتش زیادی تیره بود.
اومد روبه روم ایستاد و مشمئز گفت
--چرا عین جغد زل زدی به من؟
سرمو انداختم پایین
--خبه خبه فهمیدیم شما باحیایی.
حالا اگه افتخار میدی گمشو تو اتاق سوم ریختتو نبینم.
مونده بودم چیکار کنم.
با قدمای پر تردید رفتم تو اتاق.
وسایل اتاق همه سفید بود و از مرتب بودن زیاد از حد خونه متعجب شده بودم.
اومد تو اتاق و مصنوعی لبخند زد
--عزیزم مورد انتخابتون نبود؟
اخم کرد
--زیادی رو بهت دادم داری پررو میشی.
برو لباساتو عوض کن هرچیم بخوای تو کمد هست.
اینو گفت و از اتاق رفت بیرون.
نشستم رو تخت و اجازه دادم اشکام بریزه.
دلم واسه میثم تنگ شده بود و نمیدونستم الان کجاس.
گریم به هق هق تبدیل شد و یدفعه در اتاق باز شد
--چته مگه من مردم انقدر عر میزنی؟
ایییش چه خودشم تحویل میگیره.
سرمو انداختم پایین و سکوت کردم.
اومد نشست رو صندلی و با دستش چونمو آورد بالا و پوزخند زد
--ببین دختر خوب اگه بخوای جفتک پرونی کنی هم کار منو سخت میکنی هم کار خودت.
آروم و بی سر و صدا باش تا ببینیم تکلیفت چیه وگرنه اگه بخوای رو مخ من باشی اونوقت تضمین نمیکنم ندمت دست حشمت که تیکه تیکت کنه.
الانم پاشو عباتو بنداز دور یه لباس درست و درمون بپوش بیا غذا سفارش دادم.
اخم کردم
--من هرجور دلم بخواد لباس میپوشم به شما هم هیچ ربطی نداره.
با سیلی که بهم زد لال شدم
--دختره ی نفهم حرف دهنتو بفهم.
یدفعه یاد روزی افتادم که میثم بهم سیلی زد و ناخودآگاه دلم واسش تنگ شد.
تو دلم گفتم کاش پیش میثم بودم و اون منو کتک میزد.
به زور چادرمو از سرم برداشت و از لجش با قیچی تیکه تیکش کرد.
ناچار بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون نشستم رو مبل.
--مگه نگفتم لباساتو عوض کن؟
یه نمه اخم کرد
--حالا زیادم مهم نیس.
بلند شو برو غذاتو بخور.
--ممنون میل ندارم.
--میل نداری که به جهنم اما باید غذا بخوری تا از پس اون گوریلای وحشی بر بیای.
منظورشو نفهمیدم و کنجکاو گفتم
--منظورتونو نمیفهمم؟
خندید و بلند شد لپمو کشید
--هرچی دیرتر بفهمی بهتره عزیزم.
رفت تو آشپزخونه و وضو گرفت.
از تعجب چشمام چهارتا شد. برگشت سمتم
--چته؟
پوزخند زد
--فکر کردید فقط امثال شماها نماز خونن دخی اخمو؟
نچ! مام از خدا بیخبر نیستیم که.
همین داریوش خان سالی یه بار میره مکّه چی فکر کردی؟
اومد و رفت جانماز آورد و نماز ظهرشو خوند.
ملتمس گفتم
--آقا ابراهیم ازتون خواهش میکنم به همون خدایی کا میپرستید بزارید من برم نامزدم منتظرمه.
خندید
--چی میکی دخی اخمو؟ آقا ابراهیم آقا ابراهیم واسه من نکن لطفاً.
بعدشم یه بار گفتم بازم میگم دست من نیست.
نمیدونستم تو اون حالت چیکار کنم.
--میشه بگید چی از جونم میخواید؟
من چه بدی در حق شما کردم؟ من اصلاً شمارو نمیشناسم.
باترحم نگاهم کرد
--خب ببین ما قطعاً نمیریم دختر خاله و دختر عمو و دایی رو بدزدیم که.
بلند شد نماز دومشم خوند و رفت از آشپزخونه دو تا بشقاب کوبیده آورد.
یه بشقابو گذاشت جلو من و شروع کرد با ولع غذاشو خوردن......
"حلما"
🍁جدال عشق و نَفس🍁پارت 19
اصلاً دلم نمیخواست به غذا لب بزنم.
--چرا غذاتو نمیخوری؟
--ممنون.
غذامو برداشت و خودش همشو خورد.
مونده بودم این چجوری انقدر میخوره.
تلوزیونو روشن کرد و بی خیال داشت فیلم میدید.
صداش زدم
--آقا!
برگشت سمتم
--چته؟
--میشه تکلیف منو روشن کنید؟ اصلاً میدونید آدم ربایی چه جرمی داره؟
تلوزیونو خاموش کرد و متفکر به من خیره شد
--میشه شما بهم بگید بدونم؟
دلم میخواست با دوتا دستام خفش کنم.
--آخه دخی اخمو به من چه که جرمش چیه؟ من فقط یه کارمندم همین!
پوزخند زدم
--از کی تاحالا کارمندا آدم دزد شدن؟
--دیگه اونش به خودم مربوطه.
عمیق بهم خیره شد
--قیافتم بدک نیستا راستی اسمت چیه؟
--به شما هیچ ربطی نداره.
بلند شدم برم تو اتاق که دستمو گرفت نشوندم رو مبل.
یه سیگار روشن کرد و دودشو فرستاد تو صورت من.
--وقتی ازت سوأل میپرسم مثه آدم جوابمو بده.
اخم کردم و سکوت کردم.
--نگفتی اسمت چیه؟
--مائده.
--جوون چه اسم خزی داری. نه به نظرم همون دخی اخمو بهتره واست.
جوابشو ندادم و بلند شدم برم که دوباره دستمو گرفت
--بشین ببینم.
کلافه گفتم
--آقای محترم لطفاً به من دست نزنید.
مسخره خندید.
--ببین دخی اخمو من از دخترای سفت و سختی مثل تو خیلی خوشم میاد.
میدونی از نظر ما پسرا دختر هرچی مغرورتر بهتر.
--الان این موضوع به من چه؟
بلند شد رفت تو آشپزخونه و با دوتا بسته چیپس و کلی لواشک برگشت.
گذاشت رو میز.
--ناهار که نخوردی لااقل اینارو بخور پس نیفتی.
لپ تاپشو آورد و نشست کنار من.
--موافقی فیلم ببینیم؟
عصبانی داد زدم
-- مثل اینکه شما اصلاً متوجه شرایط من نیستید؟ من دارم از بلاتکلیفیم رنج میبرم اونوقت شما میگی بیا فیلم ببین؟
--خب نبین اصلاً لیاقتشو نداری!
بلند شدم برم تو اتاق که با دستش نگهم داشت.
تحدیدوار گفت
--یا میشینی اینجا فیلم میبینی یا حق نداری بری تو اتاقت سکوت میکنی تا من فیلممو ببینم.
نشستم و تا میتونستم اخم کردم.
با اینکه سرش تو فیلم بود خندید
--انقدر اخم میکنی پس فردا بین ابروهات خط میفته هیچکس نگاتم نمیکنه ها!
--به شما ربطی داره؟
تا اومد جواب بده همون موقع یه صحنه ی خیلی خنده دار بود که نتونستم خودمو کنترل کنم و چون درمواقعی که عصبانی بودم کنترل خندم دست خودم نبود زدم زیر خنده و حالا نخند کی بخند.
با تعجب برگشت سمتم و با لبخند بهم زل زد
خندم تموم شد و دوباره اخم کردم
--علاوه بر اخمو بودن خصلت خل بودنم داریا!
چیپسو باز کن بخوردیم.
نترکی تو یه وقت؟
کلافه گفتم
--به من ربطی نداره.
--باشه خودم باز میکنم ولی به تو نمیدما!
چیپسو باز کرد و تا تهشو خورد.
ولی خدایی خیلی دلم خواست.
--آقا!
--آقا!
برگشت سمتم و کلافه گفت
--آقا و درد آقا و کوفت چته؟
--اولاً درست صحبت کنید دوماً من دیگه یه لحظه ام اینجا نمیمونم.
بلند شدم و همین که رسیدم به در مثل جن پشتم ظاهر شد
--کجا به سلامتی؟
--میخوام خودمو از این جهنم دره خلاص کنم.
دستاشو باز کرد
--بهشت به این سیاهی چشه مگه؟
از اخمای ابلیسی لحظه به لحظه های تو که بهتره.
گریم گرفت
--مثل اینکه نفهمیدید من ازدواج کردم همسرم الان نگرانمه!
یدفعه عصبانی شد و با خشونت یقمو گرفت تکون داد
--خوب گوشاتو باز کن ببین چی بهت میگم.
هیچ سند و مدرکی وجود نداره که تو زن کسی باشی! چون هرچی که بود دود شد رفت هوا.
الان تو یه دختر تنهایی که جز به حرف من گوش دادن هیچ غلطی حق نداری بکنی!
یقمو ول کرد و برگشت بره
عصبانی شدم و گلدون شیشه ای روی اپن رو برداشتم و همین که خواستم بزنم تو سرش برگشت جاخالی داد و گلدون افتاد رو شیشه ی لپ تاپ.
متعجب داد زد
--چیکار کردی؟
رفت سمت لپ تاپش و با بهت به شیشه ی خورد شدش نگاه کرد.
یدفعه حمله ور شد سمت من و دستشو برد بالا بزنه تو صورتم که از ترس با دستام صورتمو پوشوندم و جیل زدم.
از صدای نفسهای عمیق و پر صداش چشمامو باز کردم.
فریاد زد
--آخه احمق میدونی اگه اون لپ تاپ یه طوریش بشه داریوش پدرمونو درمیاره؟
لجباز گفتم
--به درک هرچی میخواد بشه به من ربطی نداره.
نشست رو مبل و سرشو گرفت بین دستاش.
هرچند دقیقه یه بار یه فحش رکیک به من میداد که اصلاً جای گفتن نداره.
موبایلشو برداشت زنگ زد به یه نفر و بعد از پایان تماس با عصبانیت گفت
--بلند شو باید بریم.
--کجا؟
--یه جایی جهنم تر از اینجا.
خدایا همین الان این بمیره من راحت شم.
باهم رفتیم تو آسانسور و از حرکاتش معلوم بود خیلی مضطربه.
سوار ماشین شدیم و دوباره برگشتیم به همون باغ.
رفتیم تو خونه و از پله ها رفتیم بالا پیش داریوش.
داریوش خندید
--چیشد نتونستی تحملش کنی؟
ابراهیم گفت
--شرمنده من باید یه چند روزی برم کرج نمیتونم مراقبش باشم.
داریوش متفکر گفت
--خب پس مجبورم بفرستمش خونه ی اصغر.
زنگ زد به یه نفر و متأسف گفت
--اصغر رفته دبی حالا چیکار کنیم؟
به من خیره شد.....
"حلما"
جدال عشق و نَفس🍁پارت 20
--جفتک پرون که نیس ابرام؟
--نه خیالتون راحت.
ابراهیم رفت من موندم تنها پیش داریوش.
ترسم چند برابر شده بود و بیصدا به یه نقطه خیره شده بودم.
داریوش لبخند زد
--زبونتو موش برده کوچولو؟
حرفی نزدم و به میز روبه روم خیره شدم.
صدا زد
--عسل عســل!
یه خانم میان سال با شتاب از یه اتاق اومد بیرون
--بله آقا؟
به من اشاره کرد
--این دختره رو ببر یه اتاق بده بهش تا ببینم چی میشه.
خانمی که فهمیده بودم اسمش عسله اومد سمت من و دستمو گرفت برد سمت یه اتاق.
در اتاق و باز کرد
--بفرمایید.
رفتم تو اتاق و خودشم اومد پیشم.
لبخند زد
--اسمت چیه دختر؟
--مائده.
تازه متوجه تشابه ظاهریش با مامانم شدم و اشک تو چشمام جمع شد.
اومد نشست کنارم
--از قیافت معلومه دختر سربه راهی هستی.
به طرف در نگاه کرد و با صدای آرومی گفت
--چجوری پات به اینجا باز شد؟
نفسمو صدادار بیرون دادم
--منو دزدیدن وگرنه روحمم خبر نداشت.
ناراحت گفت
--مشهدی هستی؟
--نه.
--مگه قرار نبود پیش ابراهیم بمونی؟ چرا برگشتی اینجا؟
--نمیدونم اون خودش منو آورد اینجا.
عمیق به فکر فرو رفت
از اینکه انقدر زود باهام گرم گرفته بود متعجب بودم.
--ببین مائده الان که ابراهیم آوردتت اینجا قطعاً داریوش خان میفرستت پیش اصغر.
مشمئز گفت
--حالم ازش بهم میخوره.
یدفعه وحشت زده برگشت سمتم
--ولی اگه بری پیش اصغر گمون نکنم سالم برگردی اینجا.
وحشت زده گفتم
--الان من باید چیکار کنم؟
--چاره ای نیست باید برگردی پیش همون ابراهیم.
--ولی آخه...
--ببین دختر بین این همه آدمای داریوش ابراهیمه که از بقیه سربه راه تره.
بقیه از دم هیز و پست فطرت و یکی از یکی حال به هم زن ترن.
یدفعه یه بشکن رو هوا زد
--من الان زنگ میزنم از کار این ابراهیمه سر در میارم.
با موبایلش شماره ی یه نفر رو گرفت و چند ثانیه بعد جواب داد
--سلام ابرام خوبی؟
میگم که داریوش خان میخواد یه بچه هارو واسه چند روزی که نیستی بزاره جات.
ازم خواست زنگ بزنم بپرسم کی برمیگردی؟ آخه میخواد قرارداد امضا کنه.
باشه پس من به داریوش خان میگم خدافظ.
--یه هفته ی دیگه میاد.
ببینم به میوه ای دارویی چیزی حساس نیستی؟
--چطور؟
--میخوام تا وقتی ابراهیم بیاد اینجا نگهت دارم.
یکم فکر کردم و یادم افتاد به آرد شدیداً حساسیت دارم.
--آرد.
--عالیه پس بشین تا من برگردم.
نمیدونستم به عسل اعتماد کنم یا نه ولی یه حسی بهم میگفت عسل میخواد کمکم کنه.
برگشت تو اتاق و یه جعبه از جیبش درآورد.
--بگیر اینو از فردا صبح و ظهر و شب یکم میزنی به دستاتو و میمالی به صورتت و میبری نزدیک دماغت بو میکنی! فهمیدی؟
از فردا صبح.
--باشه.
--من برم الان صدای این مردک درمیاد.
رفت پایین و منو با دنیایی از سوأل تنها گذاشت.
بغضم شکست و شروع کردم گریه کردن.
داشتم از دلتنگی میمردم و میدونستم میثم تا الان چقدر نگران شده.
سرمو گذاشتم رو بالشت و کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد.
با سر درد شدیدی از خواب بیدار شدم و فهمیدم از دیشب خیلی زود خوابم رفته.
ساعت ۱۰صبح بود.
نشستم رو تختم و یدفعه یاد جعبه ی آرد افتادم.
نمیدونستم چیکار کنم و تو همون حال یاد حرفای عسل افتادم.
بینشون ابراهیم از همه بهتره.
دلو زدم به دریا و طبق دستورات عسل یکم آرد برداشتم و مالیدم به صورتم و و تا نزدیک دماغم بردم و به ثانیه نکشیده عطسه کردم و آردا رفت تو دماغم.
چند دقیقه بعد خارش دماغم شروع شد و چشمام اشکی شده بود و پشت سر هم عطسه میکردم.
آرادارو گذاشتم تو کشوی میز و از اتاق رفتم بیرون.
یه خانم غریبه که لباسش شبیه عسل بود با دیدنم متعجب گفت
--تو اینجا چیکار میکنی؟
دقیق تر به صورتم خیره شد و هراسناک گفت
--چرا انقدر چشمات ابکیه نکنه سرماخوردی؟
همون موقع عطسه کردم و خانمه از پله ها رفت پایین.
عسل دستمال و شیشه پاک کن به دستش بود اومد بالا و با دیدنم اولش ترسید و بعد چشمک زد.
منو برد تو اتاقم و ذوق زده خندید
--ایول دختر تو معرکه ای!
رفت سمت شیشه ها و شروع کرد برق انداختن شیشه هایی که از تمیزی برق میزد.
رفتم نزدیکش
--اینا که تمیزه.
--میدونم بابا اینا بهونس اومدم تا تورو ببینم.
پی در پی چندتا عطسه کردم و عسل یکم نگران شد گفت
--حالت خوبه دیگه مگه نه؟
--آره سریع خوب میشم.
یدفعه خندید و دستمو گرفت
--دنبالم بیا.
منو از پله ها برد پایین و ازم خواست کمکش آشپزی کنم.
با صدای آرومی بهم گفت همراه با غذاها کباب شامیم درست میکنم که آردش به درد بخوره.
همون موقع داریوش از اتاقش اومد بیرون.
با اخم به عسل گفت
--این اینجا چیکار میکنه؟
عسل مشمئز به من نگاه کرد
--دختره ی ایکبیری فکر فرار زده بود به سرش ازم تلفن میخواست منم گفتم بیارمش پیش خودم یه وقت دسته گل به آب نده.
واقعاً که این عسل شیطونم درس میده!
داریوش عصبانی گفت....
"حلما"
48.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
# ویژه برنامه شبکه دو رسانه ملی🥀
از سه شهید عزیز کادر پروازی
افسران رشید ارتش همیشه سرافراز جمهوری اسلامی ایران
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2