فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📸 تصویر مزار شهید آیتالله رئیسی در حرم رضوی
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔴 جانشینی برای #رهبری وجود نداره این صحبت ها برای تخریب و ایجاد بازی روانی بین مردم هست به هیچ عنوان با این بحثا بازی نخورید ،
⚠️ #اتفاق_بزرگ و اصلی و اتفاقات بزرگ در منطقه و جهان در دوران #سید_علی_خامنه_ای رهبر بزرگ انقلاب رخ خواهد داد ان شاءلله و به هدف اصلی این انقلاب یعنی #ظهور خواهیم رسید ...
#شهید_جمهور
نــام : مـــهدے(عج)
ســن :۱۱۹۰ در فــراق
اسـتان : صــاحب عــالم ولے از همہ جـا رانده شــده ` هـیچکس راهش نداد"
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفته با خانواده شهید قدیمی صحبت کند
متوجه میشود فرزند ایشان هم خلبان و در راه پدر است
همسر شهید میگوید : یک روز قبل از اینکه با اقای رئیسی برود و شهید شود به پسرم گفت میخواهم طوری خدمت کنی که همه به تو افتخار کنند. وقتی همسرم اینها را میگفت نمی دانستم فردا طوری خدمت خواهد کرد که همه به او افتخار کنیم.
خبرنگار میگوید : اکنون که او شهید شده ناراحت نیستی که فرزند شما هم در مسیر خلبانی میرود؟
مادر میگوید : وقتی این عزت را دیدم. این سنگ تمام مردم را دیدم. نماز آقا بر پیکر همسرم را دیدم به همه چیز افتخار میکنم 💔💔💔
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء)
🔺️با نوای مهدی #دهباشی
👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد
👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه*
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️
@zoohoornazdike
🟢 شبی که درخواست حاجت در آن رد نمیشود
🔴 شب پانزدهم ماه ذیقعده شب عبادت و استجابت است و کسی که در این زمان حاجتی از خدا بخواهد.خداوند به او عطا فرماید و بنابر روایت رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم کسی که در این شب به طاعت و عبادت بپردازد اجر صد عابد را دارد که لحظه ای نافرمانی خدا نکرده اند.
📚 اقبال الاعمال ج ۲ ص ۱۵
🔵 خوشا به احوال منتظرانی که در این شب فرج امام عصر ارواحنا فداه را از خدا بخواهند
🌷 امسال شب پانزدهم ذیقعده با شب جمعه تلاقی دارد که فضیلت مضاعف دارد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضور رضا رویگری، هنرمند سینما و تئاتر در مراسم تشییع شهیدان خدمت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺️ سنجزنی ابهریها برای شهید خدمت، سرهنگ دوم بهروز قدیمی
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روضهخوانی شهید آیتالله رئیسی برای امام حسین (ع) در کربلایمعلی
#رئیسی
#شهید جمهور
#شب جمعه، شب زیارتی امام حسین (ع)
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
گلی گم کرده ام.mp3
5.14M
گلی گم کردهام میجویم او را
به هر گل میرسم میبویم او را
#نریمان_پناهی🎙
#سید_شهیدان_خدمت💔
#ایران_تسلیت🏴
#شب جمعه ، یادتت نکنم میمیرم
حسین جان
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر مشتی و باحال بودی سردار
پیکر مطهر سردار سرتیپ شهید سید مهدی موسوی سرتیم حفاظت ریاست جمهوری فردا جمعه ۴ خرداد ماه ساعت ۹ صبح از مقابل مسجد امام حسن مجتبی(ع) محله دولت آباد به سمت حرم مطهر حضرت عبدالعظیم(ع) تشییع و پس از برگزاری نماز جمعه شهرستان ری در شبستان امام خمینی(ع) این بارگاه ملکوتی به خاک سپرده خواهد شد.
به بچههای شهرری و دولتآباد اطلاع بدید
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
جدال عشق و نَفس🍁پارت 20 --جفتک پرون که نیس ابرام؟ --نه خیالتون راحت. ابراهیم رفت من موندم تنها پیش د
🍁جدال عشق و نَفس🍁پارت 21
--غلط کرده!
همین امروز زنگ میزنم اصغر بیاد ببرتش.
عسل پرید وسط
--نه آقا خودم آدمش میکنم انقدر ازش کار میکشم که حالیش بشه بعدشم هم من دست تنهام هم زهره دیگه سنی ازش گذشته زیاد نمیتونه کار کنه زود خسته میشه.
داریوش بیخیال شد و رفت
عسل خندید
--دیدی چجوری دست به سرش کردم؟
بسته ی آرد نخودچیو باز کرد و یکمشو برداشت فوت کرد تو صورتم
به ثانیه نکشیده شروع کردم عطسه کردن.
عسل یه پیاز داد دستم
--شروع کن اینم پوست بکن یکم چشمات بسوزه اشکت دربیاد حال خرابت بیشتر به چشم بیاد.
همون موقع زهره اومد تو آشپزخونه و نگران گفت
--عسل کجایی تو؟ همه جارو دنبالت گشتم.
--چیشده مگه؟
پیازو از دست من گرفت و ناراحت گفت
--مگه حالشو نمیبینی پیاز دادی بهش پوس بکنه؟
عسل اخم کردم
--فضولیش به شما نیومده خانم بزرگ.
بعدشم تو اگه بدونی امروز چه دسته گلی به آب داده بدتر از این باهاش رفتار میکنی!
زهره کنجکاو گفت
--چیشده؟
عسل با آب و تاب ماجرای فرار ساختگی منو واسه زهره تعریف کرد.
زهره ترسیده یه مشت زد تو بازم
--دختر مگه از جونت سیر شدی؟ این چه کاریه کردی؟ معلوم نیست چیتون کمه پامیشید میاید اینجا بعدش که میبینید خبری نیست قصد فرار میزنه به سرتون.
همین که خواستم بگم من به خواسته ی خودم نیومدم عسل لبشو گزید و گفت
--تو چی هان؟ چی؟ میبینی زهره چه زبونی داره؟
زهره مشمئز به من نگاه کرد و ایشی گفت و از آشپزخونه رفت بیرون.
عسل ریز خندید و بعدش اخم کرد
--من اون موقع تا حالا یاسین تو گوش خر میخوندم احیاناً؟
تو که داشتی بندو به آب میدادی که!
سرمو انداختم پایین و با یه ببخشید کارمو شروع کردم.
عسل مشغول کارش شد و تا موقع ناهار منو پیش خودش نگه داشت.
قبل از ناهار یه مشت آرد برداشتم و مالیدم به صورتم.
با صدای آیفون عسل رفت در رو باز کرد و یه مرد حدوداً چهل ساله وارد شد.
از اولین دیدارش فهمیدم که از اون دسته مردای حال به هم زن و جلف و چندشه.
عسل واسش چایی برد و برگشت پیش من.
از موقعی که اومده بود رو من زوم بود.
--عسل این خوشگله دیگه کیه؟
داریوش از اتاقش اومد بیرون و با لبخند به مردی که فهمیدم همون اصغره خوش آمد گفت و خوش و بش کرد.
عسل مفصل ازشون پذیرایی کرد.
بعد از چند دقیقه اصغر گفت
--امر بفرما داریوش خان؟
داریوش به من نگاه کرد
--صید جدیده ابرام آوردتش اینجا.
خودم که اصلاً حوصله ی ادا و اطفارای اینجور تیتیش مامانیا رو ندارم ابرامم که رفته کرج خبر مرگش دیگه گفتم یه چند روزی ببریش خونت تا ابرام برگرده.
اصغر با نگاه عمیق و لبخند دندون نمایی به من زل زد
--ای به روی چشم!
همون موقع عطسه کردم و عسل گفت
--دختره ی خیره سر مگه دیشب نگفتم
پنجره ی اتاقتو ببند و کپه ی مرگتو بزار؟
آخر سرما خوردی حالا چه گلی به سرم بگیرم من؟
اصغر گفت
--فقط داریوش خان میدونی که من حوصله ی مریض داریو ندارم این دخیم که پیداس بدجوری مریضه فعلاً بزار پیش همین عسل باشه تا لااقل خوب بشه بعد خودم میبرمش.
داریوش متفکر گفت
--باشه پس فعلاً کاری باهات ندارم.
اصغر رفت و داریوش بعد از ناهار رفت تو اتاقش.
من و عسل نشستیم سرمیز و باهم غذامونو خوردیم.
بعد از ناهار رفتم اتاقم تا برم حمام.
از بس عطسه کرده بودم و از چشمام آب میریخت داشتم حالت تهوع میگرفتم.
رفتم حمام و بیشتر حالم بد شد.
عسل اومد تو اتاق و نگران به من خیره شد.
--خوبی مائده؟
--وای نه دارم از سر درد میمیرم.
--الهی بمیرم بخدا من نمیخواستم اینجوری بشی!
لبخند زدم
--اشکالی نداره فقط اگه یه مسکن بهم بدی ممنون میشم.
سریع از اتاق رفت بیرون و با یه لیوان آب و مسکن برگشت.
قرصو خوردم و خوابیدم رو تخت و چشمامو محکم بستم تا خوابم ببره.
با صدای داد و فریاد از خواب پریدم.
یدفعه در اتاق باز شد و عسل همراه یه نفر دیگه اومد تو اتاق.
لامپو روشن کردم و با وجود اینکه نور چشمامو اذیت میکرد فهمیدم ابراهیمه.
چهرش از عصبانیت کبود شده بود و از چشمای پف کرده ی عسل فهمیدم گریه کرده.
ابراهیم اومد سمت من و دستمو گرفت
--حالت خوبه؟
با اخم دستمو از دستش خارج کردم
--بله.
برگشت سمت عسل و با صدای تقریباً بلندی گفت
--چرا زودتر بهم نگفتی چیکار کردی؟
عسل عصبانی شد و دمپاییشو درآورد پرت کرد تو سر ابراهیم
--احمق اگه زودتر بهت میگفتم که داریوش بهت شک میکرد!
ابراهیم دمپایی به دست بلند شد و رفت سمت عسل
--همین الان اون مرتیکه رو از خواب بیدار کن.
--چی میگی تو آخه من چی بهش بگم؟
ابراهیم کلافه تو موهاش دست کشید
--چمیدونم بگو دخی جدیده حالش بد شد زنگ زدم به اصغر و نادر و حشمت همشون گوربه گور شده بودن زنگ زدم ابرام از گپر درآوردمش.
--مگه تو خبر مرگت نرفتی کرج؟
--چمیدونم بابا بهش بگو نرفته یه چیزی بگو دیگه تو که فارق التحصیل دانشگاه شیطونی!
عسل غرغرکنان رفت و ابراهیم نگران اومد سمتم.....
"حلما
🍁جدال عشق و نَفس🍁پارت 22
--چرا اینکارو با خودت کردی آخه؟
--چون عسل گفت اگه من برم پیش اصغر امکان زنده موندنم زیاد نیست.
متفکر گفت
--چرا خودم حواسم نبود.
برگشت سمتم
--همین امشب از اینجا میبرمت.
پوزخند زدم
--شماهاکه دستتون تو یه کاسس اینجا باشم یا خونه ی شما چه فرقی میکنه؟
متأسف گفت
--پس بتمرگ همین جا تا اون اصغر بیاد ببرتت.
اخم کردم
--الان دارید تهدید میکنی؟ بعدشم مگه من بودم صدامو بردم بالا؟ خودتون اومدید میخواسید نیاید.
عصبانی شد و فریاد زد
--تازه یه چیزم بدهکار شدم انگاری؟
همون موقع عسل اومد تو اتاق
--چه خبرته صداتو بردی بالا!
--چیشد داریوش کو؟
عسل خندید
--ابرام شانست طلاس پسر!
داریوش نیست از سر شبم که شام خورده رفته تو اتاقش دیگه ندیدمش.
متعجب گفتم
--ساعت چنده مگه؟
--۹شب.
وای خدایا چقدر خوابیدم.
ابراهیم اومد سمتم
--بلند شد.
گیج نگاش کردم
--واسه چی؟
مشمئز گفت
--بریم هواخوری عزیزم خب میخوام ببرمت پیش خودم دیگه.
پوزخند زدم
--همتون سروته یه کرباسین.
ابراهیم دندوناشو رو هم فشار داد و حرفی نزد.
با صدای ماشین عسل زد تو سرش
--ذلیل شی ابرام داریوش اومد.
ابراهیم با بهت گفت
--حالا چه خاکی تو سرمون بریزیم؟
--فعلاً صداتون درنیاد تا یه کاریش بکنم.
ابراهیم لم داد رو تختم.
--بدنگذره؟
بلند شد و ادامو درآورد
--مثل اینکه یادت رفته جونت کف دستته ها!
درباز شد و دمپایی عسل پرت شد تو سر ابراهیم.
رسماً لال شد بدبخت!
چند دقیقه بعد عسل برگشت.
--چاره ای ندارید بچه ها باید از در پشتی برید.
معترض گفتم
--حالا نمیشه فردا منو ببرید؟
عسل بدون توجه به حرف من گفت
--ابرام داریوش مسته! ببینتت سرتو زده.
پوزخند زد
--به من چه اونوقت؟
--واسه اینکه از مائده خوشش نمیاد امروز به من گفت همش تقصیر این ابرامه که آوردتش اینجا.
ابراهیم پوزخند زد
--مثه اینکه پول تک تکشونو از اون مرتیکه عربه میگیره عین خیالشم نیست بعد تازه من شدم بدهکار؟
بلند شدم و کنجکاو گفتم
--پول تک تک کیا منظورتونه؟
عسل منو پس زد
--تو بشین سرجات فعلاً حرف نباشه.
یدفعه از رو صندلی بلند شد و از اتاق رفت بیرون و با یه طناب برگشت.
روبه ابراهیم گفت
--میدونی که پایین پنجره ی این اتاق سقف شیروونیه انباریه.
با این طناب برید پایین در پشتی باغم باز گذاشتم برید شرتون کم.
ابراهیم متعجب گفت
--من چجوری اینو از اینجا ببرم پایین؟
عسل شونه بالا انداخت
--همونجور که نصف شب فیلت یاد هندستون کرد.
ناچا طنابو بستیم به میله ی شوفاژ و اول ابراهیم رفت پایین.
با ترس به عسل نگاه کردم.
--نگران نباش عزیزم ارتفاع زیاد نیست.
صورتمو بوسید و آروم از طناب رفتم پایین.
هردومون روی سقف شیروونی بودیم و ابراهیم پرید پایین.
--ببین همین جوری که من پریدم توام بپر.
غریدم
--آخه من چجوری بپرم؟
--ببین یا میپری یا من رفتم.
از ترس روبه رو شدن با اصغر چشمامو بستم و خودمو انداختم پایین.
صدای آخ کوچیکی از ابراهیم بلند شد.
فهمیدم افتادم رو کمرش.
سریع بلند شدم و از خجالت داشتم خفه میشدم.
خدایا منو ببخش این نامحرمه!
--حالتون خوبه.
بلند شد و با چهره ای درهم گفت
--آره فقط یادت نره خیلی سنگینی....
از در پشتی باغ رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم.
تو ماشین سکوت بود و صدای قار و قور شکم من سکوت ماشینو میشکست.
ابراهیم برگشت سمتم و متأسف سرشو تکون داد.
روبه روی یه فست فودی نگه داشت و دوتا پیتزا خرید.
یکیشو داد دستم
--بگیر.
--ممنون.
با ولع پیتزامو خوردم.
--سیر شدی؟
--بله ممنون.
رسیدیم خونه ی ابراهیم و داشتم میرفتم تو اتاقم که صدام زد.
برگشتم سمتش و همینجور که کتشو درمیاورد گفت
--برو خداتو شکر کن که لپ تاپم درست شد وگرنه عاشق چشم و ابروت نبودم که نصف شب بیام سراغت.
حرفی نزدم و برگشتم دوباره صدام زد
--اصغر اومد اونجا؟
--بله.
--چیزی ازتو نپرسید؟
--چه فرقی به حال شما داره؟
اومد سمتم و فکمو گرفت فشار داد
--یدفعه دیگه واسه من زبون درازی کنی استخوناتو خورد میکنم فمیدی؟
سرمو انداختم پایین و سعی کردم بغضم نشکنه.
رفتم تو اتاق و تا دلم میخواست گریه کردم.
ساعت ۳نصف شب با احساس تشنگی از خواب بیدار شدم و بلند شدم برم آب بخورم.
رفتم از تو بخچال آب برداشتم خوردم و با تردید رفتم سمت در ورودی.
خدا خدا میکردم از تصمیمم پشیمون نشم.
همین که در رو باز کردم برم بیرون با صدای ابراهیم سه متر پریدم هوا
--کجا خانم؟
کتفمو گرفت پرتم کرد رو زمین.
در خونه رو قفل کرد و برگشت سمتم
عصبی خندید
--چه غلطی کردی؟
--ب..ب..بخدا من....
--ببند بابا گمشو تو اتاقت تا نزدم لهت نکردم.
دویدم تو اتاقم و در رو بستم.
صبح با احساس سر درد شدیدی از خواب بلند شدم و همین که در اتاقمو باز کردم افتادم رو ابراهیم.
این اینجا چیکار میکنه؟
"حلما"
🍁جدال عشق و نَفس🍁پارت 23
سریع بلند شدم و با ناله از خواب بیدار شد
عصبانی گفت
--دفعه ی آخرت باشه چشماتو باز نمیکنیا!
--ببخشیدا جا قحط بود شما بخوابی؟
بلند شد به سمتم حمله کنه که پا گذاشتم به فرار و اونم عصبانی دنبالم میدوید.
واای خدایا عجب سیریشیه.
آخر کار منو یه گوشه گیر انداخت
--دوس داری کتک بخوری؟
از این حرفش خیلی ناراحت شدم، یه لحظه حس کردم اگه بابا و میلاد و میثم بودن هیچکس جرأت نمیکرد به من حرفی بزنه.
حواسم نبود دارم گریه میکنم.
ابراهیم پوفی کشید و پوزخند زد
--بار آخرت باشه.
اینو گفت و رفت تو اتاقش.
همونجا نشستم و بیصدا شروع کردم گریه کردن.
به قدری حالم بد بود و از بلاتکلیفی خسته بودم که نمیدونستم باید چیکار کنم.
با ضربه ای که سر شونم خورد سرمو آوردن بالا
--گریه زاری بسی دخی جون. بلند شو یه کوفتی بپز پول مفت ندارم هر روز هر روز غذا بخرم که.
بی توجه به حرفش بلند شدم.
دستمو گرفت
--اگه قول بدی از این به بعد دختر خوبی باشی منم قول میدم رفتارم باهات بهتر بشه.
چشمک زد
--معامله ی خوبیه نه؟
متأسف سرمو تکون دادم
--مثل اینکه شما فراموش کردید بنده متأهلم؟
به چه جرأتی به من دست میزنید؟
پوزخند زد
--باشه همینجوری ادامه بده.
محکم هولم داد افتادم رو مبل
--صداتو نشنوم که درجا خلاصی.
بلند شدم و جسورانه گفتم
--چرا به من نمیگید چی از جونم میخواید؟
برگشت سمتم و فریاد زد
--اینو برو از اون مرتیکه داریوش بپرس.
قبلاً هم بهت گفتم من فقط واسش کار میکنم همین.
--نمیدونستم انقدری ساده ای که ندونسته یه کاریو انجام بدی!
پوزخند زد
--تو اینجوری فکر کن.
رفت نشست سرمیز و صبححونشو خورد.
یه لقمه کره عسل درست کرد و گذاشت جلو من و نشست سر لپ تاپش.
چند دقیقه بی توجه نسبت به لقمه بودم ولی با قار و قور شکمم نتونستم طاقت بیارم و لقممو خوردم.
--بلند شو کاریو که گفتم انجام بده.
اون لباساتم عوض کن یه چیز درست درمون بپوش حالم بد شد.
این اول رو بوده بعد دست وپا درآورده.
ایشی گفتم و رفتم یه شومیز کرم قهوه ای با شلوار و شال کرم پوشیدم و رفتم بیرون.
با دیدن من یه بشکن رو هوا زد و خندید
--حالا شدی یه دختر خوب.
رفتم تو آشپزخونه و متفکر نشستم سرمیز.
--فسنجون لطفاً
درد و فسنجون لطفاً. من اگه شانس داشتم که زیر دست تو نمیافتادم.
دست به کار شدم و ساعت ۱۱ونیم کارم تموم شد.
--اخمو خانم!
رفتم نشستم رو مبل
--موافقی بازی کنیم؟
مشمئز بهش خیره شدم.
خندید
--نگفتم شاخ قول بشکنی که گفتم بازی کن قیافتم واسه من اینجوری نکن رو مخه.
رفت تو اتاق و با یه جعبه برگشت.
بازی رو پهن کرد و مهره هارو چید.
یاد وقتایی که با میثم بازی میکردیم افتادم و اشک تو چشمام جمع شد.
--مرور خاطرات جز حسرت واست چیزی نداره.
این دوباره حرف زد!
سرشو بلند کرد و متفکر گفت
--من اگه بخوام خاطراتمو مرور کنم جز حسرت واسم چیزی نمیمونه واسه همینه که تونستم تو دار و دسته ی داریوش بمونم.
فهمید منظورشو نفهمیدم دست از بازی برداشت و خیره به من گفت
--به نظرت چشمای من سبزه؟
خدایا منو گاو کن از دست این.
--چطور؟
--دقیق نگاه کن
واسه لحظه ای به چشمای مشکیش نگاه کردم و منفی وار سرمو تکون دادم.
--نه.
تلخند زد.
--ولی واسه کارم باید هر روز لنز رنگی بزارم میدونی چرا؟
به نظر میومد حرفاش خیلی غمگینه.
--چرا؟
--چون باید بشم ابرام زاغی.
خندید
--ابرام زاغی. زشته نه؟
شونه بالا انداختم
خودش جواب خودشو داد
--آره زشته خیلیم زشته از نظر من لقب بد گذاشتن روی هر اسمی زشته.
آهی کشید و بعد از یه مکث کوچیک گفت
--من مهرابم، مهراب راد.
متعجب از حرفاش گفتم
--یعنی چی؟
--یعنی اینکه تو باید به تک تک دستورات من عمل کنی تا شاید راه نجاتی واست پیدا شه.
--متوجه منظورتون نمیشم؟
--ببین من اصلاً موافق کارای داریوش نبودم و نیستم ولی مجبورم.
میشه گفت هر دختر یا پسری که تو تله ی داریوش افتاد رو نجات دادم بدون اینکه مو لا درز نقشه هام بره.
عمیق بهم خیره شد
--ولی تو!
--من چی؟
--حس میکنم با بقیه فرق داری.
نمیخوام بزارم بری. دوست دارم بمونی، شده برای همیشه!
بغضم شکست و شروع کردم گریه کردن.
جیغ زدم
--چرا نمیفهمی من ازدواج کردن آقای راد!
عصبانی وبلند شد رفت موبایلشو آورد و با عکسی که بهم نشون داد مغزم هنگ کرد.
پوزخند زد
--تو به این میگی شوهر؟
میثم کنار جمعی از داعشی ها بود و زیر عکس نوشته بود
--جانم فدای محمد رسولﷲ.
پوزخند زدم
--دروغه اینا همش یه مشت چرت و پرته.
لبخند زد
--میتونی انکارش کنی ولی یه حقیقته.
بیخیال نشست رو مبل و مهرشو حرکت داد
--این عکسو یکی از بهترین و نخبه ترین سربازای داعش واسم فرستاده.
--ی..یعنی شمام با داعش در ارتباطین.
--حالا بماند.
عصبانی جیغ زدم
--میخوام نماند!
با سیلی که به صورتم زد پرت شدم رو مبل.
--گمشو از جلو چشمام......
"حلما
جدال عشق و نَفس🍁
پارت 24
با دستم فهمیدم لبم خونی شده.
لبمو شستم و رفتم تو اتاقم.
اون روز تا شب گریه کردم و از اتاقم بیرون نرفتم.
نزدیک اذان مغرب بود که با صدای در اتاق از خواب پریدم.
--مائده خانم؟
چی؟ این الان چی گفت؟ از دخی اخمو شدم مائده خانم؟
جواب ندادم و دوباره در زد
--باز کن این در رو تا نشکوندمش.
بازم جواب ندادمو چند ثانیه بعد یدفعه در باز شد.
با چهره ی برزخیش روبه رو شدم و از ترس یه قدم رفتم عقب
--معلوم هست مردی یا زنده ای؟
دستشو بالابرد تا بزنه تو صورتم اما نمیدونم چی شد که دستشو مشت کرد.
--چه غلطی میکردی تو؟
سرمو انداختم پایین و جواب ندادم.
فریاد زد
--مکه کــری؟
نمیگی اگه یه بلایی سرت بیاد داریوش منو قیمه قیمه میکنه؟
پوزخند زدم
--پس از ترس جون خودت عین چی سرتو انداختی پایین اومدی تو اتاق؟
--خونمه هرجا دلم بخواد میرم از این به بعدم حقی نداری در این اتاقو قفل کنی.
بی توجه بهش خواستم از اتاق برم بیرون که مانعم شد
--کجا؟ هنوز که حرف من تموم نشده!
--من حرفی با شما ندارم.
--ولی من دارم.
بی توجه به حرفش از اتاق رفتم بیرون و یدفعه با صورت افتادم رو زمین.
بالاسرم ایستاد و پوزخند زد
--چشم و چارتو باز کن نمیری!
از رو زمین بلند شدم و با تعجب به من زل زد.
--چرا اینجوری شدی تو؟
دست کشیدم به صورتم و با دیدن خون روی دستم ضعف رفتم و چشمام سیاه رفت.....
با احساس درد شدید صورتم چشمامو باز کردم.
ابراهیم کنار تخت نشسته بود و سرشو گذاشته بود لب تخت، خوابش برده بود.
از شدت درد صورتم اشکم دراومد و بیصدا شروع کردم گریه کردن.
با صدای در خونه دلهره ی عجیبی گریبان گیرم شد و آروم گفتم
--آقا ابراهیم!
حیف پیشوند آقا که روی این وحشی آمازونی باشه.
ماشاﷲ یه جوری عمیق خوابیده که بمبم بزنن بیدار نمیشه.
بلند تر صداش زدم و گیج از خواب پرید.
--چیشده؟
--در میزنن.
--صدات در نمیادا!
اینو گفت و رفت دم در.
سریع برگشت تو اتاق و با صدای آرومی گفت
--داریوشه مطمئنم اومده دنبال تو.
--واسه چی؟
پوزخند زد
--فکر کردی همیشه قراره ور دل من بمونی
وز وز کنی؟
نخیرم همین امروز فرداس که باید بری اون ور آب.
--منظورت چیه اون ور آب واسه چی؟
--جهاد نکاه دخی جون میفهمی که منظورمو؟
با صدای تحلیل رفته ای گفتم
--چــ...چــ... چی؟
بیصدا خندید
--فکر کردی داریوش عاشق چشم و ابروتونه که بدزدتتون؟
اون لحظه نفهمیدم چیکار کردم و با گریه لباسشو چنگ زدم
--تورو به همون خدایی که میپرستی....
با پاش هولم داد عقب و محکم خوردم تو دیوار.
--دفعه ی آخرت باشه اینجوری التماس میکنی!
اشکام بیصدا از چشمام جاری شد.
میلاد داداشی کجایی که نزاری دست هیچکس بهم نخوره.
آخه تو که میدونستی من بدون تو هیچکسو ندارم! چرا رفتی؟
سرمو گذاشتم رو زانوهام و شروع کردم هق هق گریه کردن.
ابراهیم نشست مقابلم و با صدای آرومی صدام زد.
سرمو بلند کردم و نالیدم
--آقا ابراهیم! توروخدا کمکم کنید!
--اولاً من اسمم مهرابه دوماً تو چه فکری
درباره ی من کردی؟ من که بهت گفتم فقط واسه داریوش کار میکنم همین!
ناامید بلند شدم
--پس بزارید برم شاید خدا سرنوشت منو اینجوری رقم زده.
دندوناشو رو هم فشار داد و دستمو گرفت مجبورم کرد بشینم
--چقدر تو احمقی دختر! نباید به این زودیا خودتو ببازی!
--پس چیکار کنم وقتی چاره ای جز این ندارم؟
--بزار تا فردا صبح یه فکری به حالت میکنم ولی چندتا شرط داره.
با تردید گفتم
--چی؟
--یک هر کاری گفتم انجام میدی،دو هر جایی رفتم باید همراهم بیای و سه....
مکث کرد و سریع گفتم
--دیگه چی چی؟
--باید هرجوری شده طلاقتو از اون پسره بگیری.
پوزخند زدم
--خوابشو ببینی آقا مهراب!
میثم شوهر منه تنها کسیه که تو زندگیم دارم اونوقت تو با چه جرأتی این حرفو...
با سیلی که تو صورتم زد حرفم قطع شد و فکمو گرفت فشار داد
--حقت همونه که زیر دست اون وحشیا جون بدی!
با موبایلش شماره ی یه نفر رو گرفت
--الو نادر
به من نگاه کرد
--آره تا نیم ساعت دیگه آمادس.
تماسو قطع کرد و پوزخند زد
--جهنم به ظاهر بهشت بهتون خوشبگذره مادمازل اخمو.
منظورشو درست نفهمیدم و همین که خواست از اتاق بره بیرون صداش زدم
--چرا از میثم طلاق بگیرم؟
--دیگه مهم نیست.
اینو گفت و رفت تو اتاقش.
چند دقیقه بعد با صدای آیفون مهراب رفت دم در و بعد از اون اومد دم اتاق من.
--بلند شو.
--چرا؟
--محض اِرا مگه نگفتم داریوش امشب راهیتون میکنه برید به جهنم؟
یه حسی بهم اجازه نمیداد از جام بلند شم.
اومد کتفمو گرفت و بلندم کرد
--مگه نمیگم بلند شو گورتو گم کن؟
همون موقع موبایلش زنگ خورد و بعد از چند ثانیه کلافه تماسو قطع کرد.
معنی دار نگاهم کرد
--خدا دوست داشت انبار لو رفته.
--یعنی چی؟
--هیچی بابا خودتو درگیر نکن.
به این فکر کن که تا دوماه دیگه بیخ ریش منی بروخداتو شکر کن......
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بنام یکتـــــای بی همتا...
خدا نظر میکنه به من یا نه؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک عده میگن دینت انسانیت باشه، کافیه!! دیگه نمیخواد نماز بخونی، روزه بگیره، دستورات خدا رو اجرا کنی،
یک عده هم اهل عبادتن اما، آرامش ندارن، مهربون نیستن.
🌿حقیقت اینه رسیدن به حال خوب و آرامش الهی اتفاقی نیست، خدایی که تمام آسمان و زمین رو آفریده و منبع حال خوب دنیا و آخرته،
فرمولهای حال خوب و رسیدن به سعادت ابدی رو خیلی ساده به ما آموزش داده.. .
👇👇👇
🪴وَالَّذِينَ صَبَرُوا ابْتِغَاءَ وَجْهِ رَبِّهِمْ وَأَقَامُوا الصَّلَاةَ وَأَنفَقُوا مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ سِرًّا وَعَلَانِيَةً وَيَدْرَءُونَ بِالْحَسَنَةِ السَّيِّئَةَ أُولَٰئِكَ لَهُمْ عُقْبَى الدَّارِ
🌿ﻭ کسانی که ﺑﺮﺍﻱ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﺧﺸﻨﻮﺩﻱ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺷﺎﻥ
[ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﻭ ﺣﻮﺍﺩﺙ ]ﺷﻜﻴﺒﺎﻳﻲ ﻭﺭﺯﻳﺪﻧﺪ ،
ﻭ ﻧﻤﺎﺯ ﺭﺍ ﺑﺮ ﭘﺎ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ،
ﻭ ﺑﺨﺸﻲ ﺍﺯ ﺁﻧﭽﻪ ﺭﺍ ﺭﻭﺯﻱ ﺁﻧﺎﻥ ﻛﺮﺩﻳﻢ ﺩﺭ ﻧﻬﺎﻥ ﻭ ﺁﺷﻜﺎﺭ ﺍﻧﻔﺎﻕ ﻧﻤﻮﺩﻧﺪ،
ﻭ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺑﺎ ﻧﻴﻜﻲِ، ﺯﺷﺘﻲ ﻭ ﭘﻠﻴﺪﻱ ﺭﺍ ﺩﻓﻊ ﻣﻰﻛﻨﻨﺪ
ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺑﻲ ﻫﺎﻱ ﺧﻮﺩ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻣﺮﺩم، ﺑﺪﻱ ﻫﺎﻱ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﻃﺮﻑ ﻣﻰﻧﻤﺎﻳﻨﺪ،
💚 ﺍﻳﻨﺎﻧﻨﺪ ﻛﻪ ﻓﺮﺟﺎم ﻧﻴﻚ ﺁﻥ ﺳﺮﺍﻱ، ﻭﻳﮋﻩ ﺁﻧﺎﻥ ﺍﺳﺖ.(٢٢)
سوره رعد 🌿
#آرامش_با_قرآن
#سلام_امام_زمانم
السَّلاَمُ عَلَى مُحْيِي الْمُؤْمِنِينَ وَ مُبِيرِ الْكَافِرِينَ...
▫️سلام بر آن خورشیدی که با ظهورش روحی تازه در کالبد اهل ایمان میدمد و بساط کفر را برای همیشه برمیچیند.
📚 مفاتیح الجنان، زیارت امام زمان سلام الله علیه به نقل از سید بن طاووس.
#یا_مهدی
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج