🌸🌸🌸🌸🌸
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت 51
ظرف غذارو باز کرد گرفت جلوم.
از لجم دستمو زدم زیر ظرف و خورشتا ریخت رو لباسش.
عصبانی داد
--چته وحشی؟ نمیخوای که نخور چرا همچین میکنی؟
گریم گرفت و سرمو گرفتم بین دستام
نشست رو صندلی و با صدای آرومتری صدام زد
--مائده!
جوابشو ندادم.
--بابا آخه چرا با من لج میکنی؟
اگه اجازه نمیدادم عملت کنن که خدایی نکرده جونتو از دست میدادی.
سرمو بلند کردم
--چرا نزاشتی بمیرم راحت شم از این زندگی؟
همینجور که اشکام میریخت ادامه دادم
--یه زن تنها با یه بچه تو یه شهر غریب
میفهمی یعنی چی؟
تلخند زد
--فکر نکن تو تنهایی، تنهایی من خودم هیچکسو تو این دنیا ندارم.
بعد از مرگ خونوادم فهمیدم هیچکس واسه آدم نمیمونه، همه دیر یا زود میرن و این تویی که باید مراقب خودت باشی.
با حرفاش یکم آروم تر شدم.
رفت سمت بچم و خندید
--عه شما که بیداری کوچولو.
بغلش کرد داد دست من.
با لبخند به صورتش زل زدم و دستاشو نوازش کردم.
--ببین خدا چقدر دوست داشته که تو این وضعیت یه فرشته ی کوچولو بهت داده تا عین کوه پشتت باشه.
به این ریز بودنش نگاه نکن فردا مردی میشه واسه خودش.
تو بغلم خوابش برد و مهراب برد گذاشتش رو تختش.
ظرف غذارو باز کرد و گرفت سمت من
--بخور ضعف نکنی.
--تو نخوردی؟
خندید
--نه دیگه دوتا بود که یکیشو زدی نفله کردی.
خجالت زده سرمو انداختم پایین
--پس از این بخور.
خندید
--بدت نیاد؟
با اینکه چندشم میشد ولی چاره ای نداشتم.
قاشقشو شست و اومد نشست رو صندلی.
تازه یادم اومد اونشب تو پادگان باهم تو یه ظرف غذا خوردیم.
دلو زدم به دریا و غذامو خوردم.
خیلی زود خوابم برد و با صدای مائده گفتنای میلاد از خواب بیدار شدم و دیدم با میثم بالاسرم وایسادن
با بهت گفتم
--شـ...شـ.. شماها؟
میلاد لبخند زد و اومد سمتم دستمو گرفت
با گریه گفتم
--تو اینجا چیکار میکنی؟
بچمو بغل کرد و خندید
--حلال زاده به داییش رفته.
گریه امونم نمیداد حرف بزنم.
میثم نشست کنارم و پیشونیمو بوسید
--قربونت برم.
با بغض گفتم
--میثم چجوری اومدی؟
خندید
--کاری نداشت.
میلاد برگشت سمتم
--مائده؟
--جانم؟
--تو گوش این بچه اذان نگفتی؟
--نه.
بچمو بغل کرد و بعد از اینکه تو گوشش اذان گفت گذاشتش تو بغلم.
همین که از در اتاق رفتن بیرون از خواب پریدم و در کمال تعجب دیدم بچم تو بغلمه.
با صدای گریم مهراب از خواب پرید
با بهت گفت
--چیشده؟
از شدت گریه نمیتونستم حرف بزنم.
بلند شد یه لیوان آب داد دستم و با دیدن آمین تو بغل من کنجکاو گفت
--ببینم این اینجا چیکار میکنه؟
شروع کردم خوابمو تعریف کردن و مهراب هر لحظه چشماش شفاف تر میشد.
آخر سر دووم نیاورد و آمینو بغل کرد شروع کرد گریه کردن.
میون گریه هاش با بغض گفت
--بیمعرفتا چرا منو تنها گذاشتید؟
فکر کردید من دل ندارم؟
بابا منم آدمم! منم عاشقم ولی چرا منو فراموش کردید؟
آمین از خواب بیدار شد و شروع کرد گریه کردن.
بغلش کردم تا دوباره خوابید
مهراب بلند شد رفت لب پنجره و یه سیگار روشن کرد.
یه پک خیلی عمیق به سیگار زد و باعث شد سرفش بگیره.
از ترس لیوان آبی که خودم خورده بودم و گرفتم سمتش و یه نفس خورد تا حالش بهتر شد.
سیگارشو از پنجره پرت کرد بیرون و کلافه وسط اتاق راه میرفت.
اومد نشست رو صندلی و چشماشو بست.
تو همون حالت گفت
--من دیگه چقدر احمقم که فکر میکنم سیگار آدمو آروم میکنه.
--پس چرا میکشی؟
--خیلی وقت بود نکشیده بودم.
میدونی حس میکنم کار من از سیگار گذشته.
دلم که تنگ میشه هیچی جلودارش نیست.
--دلتنگ چی؟
با بغض گفت
--دلتنگ پرواز.
در جوابش چیزی نگفتم و نفهمیدم کی خوابم برد......
ساعت ۹صبح بود و دکتر بعد از معاینم از اتاق رفت بیرون.
مهراب اومد تو اتاق و با دیدن لباسای توی دستش کنجکاو گفتم
--اینا چیه؟
--لباس.
--واسه کی؟
نایلونو گذاشت رو میز و لباسارو از توش درآورد.
با دیدن لباسای نوزادی ذوق زده گفتم
--وااای اینارو!
خندید
--خیلی نازن.
آستیناشو بالا زد و لباسارو تو روشویی شست و به دسته ی کمد آویزون کرد.
--ممنون زحمت کشیدی.
--نبابا چه زحمتی؟
رفت از تو یخچال واسم کمپوت باز کرد و داد دستم.
--کی میریم ایران؟
خندید
--پات تا خوب بشه وقت میبره.
اومدم حرف بزنم و آب کمپود پرید تو گلوم و شروع کردم سرفه کردن
آمینو بغل کرد و شروع کرد باهاش حرف زدن.....
بعد از ظهر بود و مهراب رفته بود بیرون.
حوصلم سر رفته بود و آمینم تو بغلم خواب بود.
مهراب در زد اومد تو.
با دیدن جعبه ی کادویی توی دستش کنجکاو شدم.
نشست رو صندلی و جعبه رو گرفت سمت من
--قابل شمارو نداره.......
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت52
کنجکاو در جعبه رو باز کردم و با دیدن ساعت طلا نقره ای لبخند زدم
--چقدر این قشنگه.
خجالت زده سرشو انداخت پایین
--امروز بر طبق تقویم رسمی ایران روز مادر و روز زنه منم که طبق هرسال هیچ زنی تو زندگیم نداشتم گفتم اینو واست بگیرم.
خجالت زده سرمو انداختم پایین و ساعتو گرفتم سمتش
--ممنون ولی من نمیتونم قبول کنم
--چرا؟
--چون اینکار درست نیست، من و شما هیچ ربطی به هم نداریم.
خندید
--مگه آدما واسه کادو دادن به همدیگه باید به هم ربط داشته باشن؟
جوابشو ندادم و خودمو مشغول به ناخنام نشون دادم.
دلم نمیخواست کلمه ای باهاش حرف بزنم.
ساعتو گذاشت تو دستم و بلند شد از اتاق رفت بیرون.
کنجکاو ساعتو بستم به دستم و تازه فهمیدم چقدر به دستم میاد.
ولی حیف که نمیتونستم قبولش کنم.
مهراب همون موقع برگشت و به ساعت توی دستم زُل زد.
دستم رفت سمت ساعت که از دستم بازش کنم ولی مهراب سریع گفت
--قشنگه که.
خدایا عجب غلطی کردما.
نشست رو صندلی و واسه خودش سیب پوست گرفت.
یه لحظه باخودم فکر کردم مهراب هیچ مسئولیتی در قبال من نداره و خیلی راحت میتونه منو ول کنه و بره پی زندگی خودش.
--آقا مهراب.
متعجب به من زُل زد.
--چیزه راستش میخواستم بگم تا اینجاشم خیلی زحمت کشیدین.
خواهش میکنم برگردید ایران و به زندگیتون ادامه بدید.
همون موقع آمین از خواب بیدار شد و شروع کرد گریه کردن.
خندید و بلند شد آمینو بغل کرد
--اونوقت کی میخواد از این فسقلی مراقبت کنه؟
خجالت زده گفتم
--نمیدونم یکاریش میکنم دیگه.
اصلاً واسش پرستار میگیرم.
--با کدوم پول؟
دلخور بهش نگاه کردم و لبخند زد
--تو مرام ما نیست ناموس رفیقمونو وسط یه شهر غریب تنها ول کنیم بریم.
--پس آینده ی خودت چی میشه؟
به آمین نگاه کرد
--آینده ی من اینجاست کجا ول کنم برم؟
نمیدونستم منظورش چیه.
پرستار واسه تعویض پانسمان پام اومد تو اتاق و مهراب آمینو بغل کرد رفت بیرون.
پرستار با لهجه ی عربیش گفت
--خیلی دوست داره ها!
متعحب گفتم
--شما فارسی بلدین؟
خندید
--مادرم ایرانیه.
--آهان.
خندیدم
--منظورتون چیه؟
به در اشاره کرد
--میگم شوهرت خیلی خاطرتو میخواد.
تازه فهمیدم مهرابو میگه.
مصنوعی خندیدم
--ولی یه چیزی بهت بگما!
خداروشکر کن که همچین شوهری بهت داده.
اینحا از بین ده تا مرد شاید یکیشون این مدلی باشه.
اینجا اصلاً کسی زنارو حساب نمیکنه که تازه بخواد ازشون مراقبت کنه.
گفت و رفت.
مهراب برگشت تو اتاق و آمینو خوابوند سرجاش.
وضو گرفت و نمازشو خوند.
بعد نماز نشست رو صندلی
--امروز ۲۵ امه.
--خب که چی؟
--طبق تقویم رسمی ایران ۵روز دیگه عیده.
تلخند زدم
--عیدی عیده که آدم کنار عزیزاش باشه.
وگرنه آدم تنها که عید نداره.
متفکر به یه نقطه زل زد و سکوت کرد
واسمون غذا آوردن و همین که خواستم ظرف غذامو بردارم از دستم ول شد و تموم برنجا ریخت کف زمین.
مهراب مشمئز به من خیره شد.
خجالت زده سرمو انداختم پایین.
ظرف غذاشو گذاشت کنارم و قاشمو شست گذاشت تو ظرف.
--بخور.
--ولی آخه....
--آخه نداره چاره ای نیست باهم میخوریم.
خدایا چرا من انقدر دست پا چلفتیم که همش باید با این مهراب غذامونو شریک بشیم؟
غذامونو خوردیم و مهراب موبایلشو برداشت و اومد سمت من.
چندتا عکس ست مبل بهم نشون داد
--به نظرت کدومش قشنگ تره؟
--واسه چی؟
--همینجوری میخوام نظرتو بدونم.
از بین مبلا یه دست مبل طوسی انتخاب کردم.
عکس پرده ی ستشم بهم نشون داد
--این چی؟ خوبه به نظرت؟
--آره بد نیست چطور؟
خندید
--هیچی بابا زن یکی از دوستام رفته مسافرت این دوست مام جوگیر شده میخواد دکوراسیون خونشو عوض کنه حالا از من میخواد واسش انتخاب کنم.
از اونجاییم که من در انتخاب وسایل خونه سلیقم صفره گفتم از تو کمک بگیرم.
یدفعه از دهنم پرید گفتم
--خوشبحال زنش.
معنی دار نگاهم کرد و رفت لباس آمینو عوض کرد........
سه هفته از عمل پام میگذشت.
مهراب میرفت تو شرکت یکی از آشناهاش تو عراق کار میکرد.
ماشاﷲ همه جام آشنا داره.
تخت آمینو گذاشته بود کنار تخت خودم تا راحت تر بتونم کاراشو انجام بدم.
بعد از ظهر بود و مهراب هنوز نیومده بود.
به قدری حوصلم سر رفته بود که نمیدونستم باید چیکار کنم.
آمینو از خواب بیدار کردم تا یکم باهاش حرف بزنم ولی تا از خواب بیدار شد شروع کرد گریه کردن.
نمیدونستم باید چیکارش کنم.
خودمم گریم گرفته بود و دلم میخواست سرمو بزنم به دیوار.
همون موقع مهراب اومد تو اتاق و دستاشو شست آمینو ازم گرفت.
همین که مهراب بغلش کرد آروم شد و خوابش برد.
گذاشتش رو تخت و اومد نشست رو صندلی کنار من.
--خوبی؟
--نخیر از ساعت ۴ که از خواب بیدارش کردم داره گریه میکنه.
خندید
--بچس دیگه.
بلند شد از تو نایلون یه روسری درآورد گرفت سمت من.
--چطوره؟
"حلما"
...نیمی از جهان به عزای شما نشست.
حسین اما...تنها به کربلا میرود.
تا دیر نشد و دور نشدند، دلهامان را ببریم نزدیک کربلا.
بشوند خاک قدمهای شهیدان کربلا.
و...
یادمان نرود که در مکتب حسین علیه السلام باید به مهدی اش متصل شوی ای عبدالله.
و امشب بهترین فرصت است برای عاشقی.
عشقِ به امام زمان...همان عشق به حسین است بخدا...
#درانتظارشهادت
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام
بر سرور و سالار شهیدان
آقا اباعبدالله شروع میکنیم...
اَلسلامُ علی الحُــسین
و علی علی بن الحُسین
وَ عــــلی اُولاد الـحـسین
و عَـــلی اصحاب الحسین
✍امام باقر علیه السلام فرمودند:
شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون میکند و عمر را طولانی میگرداند و بلاها و بدیها را
دور می کند.
#اللهم ارزقنا کربلا
صبح جمعه رسیده از راه و
در فراق تو بر لبم آه است
ندبه ی چشم های بارانی
ذکر «أین بقیة الله» است
بی تو دل های ما چه سرگردان
بی تو احوالمان پریشان است
«العجل یابن فاطمه» دیگر
جان به لب های ندبه خوانان است
#سـلام_امـــام_زمــانـم....♥️
#صبحت بخیر و خوشی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم.
‹🕊 قرار_مهدوی
‹🕊عجل علی ظهور
1_1861354433.mp3
8.21M
بیحضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد!
اللّهم عجل لولیک الفرج 💔
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
شهادت بذری است که در خاک می روید💔
۴ قاب از پاهای گِلی #رئیس_جمهور_شهید در سفرهای استانی
#شهید_خدمت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 بشارت نزدیکی ظهور امام زمان (آیت الله قائم مقامی)
#اللهم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 حجتالاسلام والمسلمین علیرضا پناهیان: نامزدهای انتخابات خودشان را برای شهادت در راه مدیریت کشور آماده کنند
✍هیچکس آقا رئیسی نمیشه
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔵 او خواهد آمد
🔺 ما اطمینان داریم که امام عصر عجل الله تعالی فرجه جمعه ای نه چندان دور خواهد آمد.
🔺 در جمعه ای که دیگر غروبی غم انگیز نخواهد داشت و تمام غم ها را می زداید
🔺 مولای من
امروز روز جمعه و روز توست، روزی که ظهورت و گشایش کار اهل ایمان به دست تو رقم می خورد.
🔹 هذَا يَوْمُ الْجُمُعَةِ وَهُوَ يَوْمُكَ الْمُتَوَقَّعُ فِيهِ ظُهُورُكَ ، وَالْفَرَجُ فِيهِ لِلْمُؤْمِنِينَ عَلَىٰ يَدَيْكَ
📚 فراز ی از زیارت امام زمان عجل الله تعالی فرجه در روز جمعه.
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
14030310 نامه آقا به دانشجویان آمریکایی.mp3
8.87M
📣 خبر مهم و فوری:
🖋قلم #امام_امت قلب آمریکا را نشانه گرفت!
📝 از نامۀ اخیر مقام معظم رهبری به دانشجویان آمریکایی چه میدانید؟
‼️این نامه، یک نامۀ عادی نیست.
📻 به تحلیل حاج آقا #محسن_عباسی_ولدی دربارۀ این نامه گوش کنید.
💯 در این صوت خط به خط نامه خوانده و تحلیل شده است.
#انتشار_حداکثری
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینجا هند
مراسم هفتم شهید رئیسی و همراهان شهیدش
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
قسمت چهاردهم نکته مهم 👇 اینکه نیت و قصد ما از درخواست ظهور چیست بسیار در استجابت دعا موثر است. همان
قسمت پانزدهم :
ارتباط عهد غدیر و یاری امام زمان عجل الله
فرق ما با منکرین غدیر (غیر شیعیان )
انچه در الویت اول اهمیت قرار دارد این است که هدف ما از درخواست ظهور و استغاثه ظهورخواهی چیست و باید چه باشد که خداوند دعا را اجابت کند.
این موضوع برمی گردد به تجدید عهد ما با مولای خود بخصوص عهدی که در غدیر بسته ایم.
یکی از مهم ترین اعتقادات ما مسلمانان اینست که برای خداوند و ۱۴ معصوم نسبت به خود باید اولویت قائل شویم ؛ اصلا اگر غیر از این باشد مسلمان محسوب نمی شویم ؛ یعنی اگر تسلیم آنها نباشیم مُسلِم نیستیم ؛ جزو اعتقادات ماست که ... النبی اولی بالمومنین من انفسهم....( بخشی از آیه ۶ سوره احزاب) یعنی در هر مسئله ای آنچه آن ها نظر داده اند؛ آن نظر را باید بر تشخیص خود ترجیح دهیم؛ خود را تحت الشعاع نظر و خواست آن ها قرار دهیم ؛ اصلا راه و مسیر بالندگی انسان همین است ؛ هرچند این موضوع برای ما معتقدین و منتظرین نیاز به اثبات ندارد ولی اگر نیم نگاهی به افرادی در دنیا بیندازیم که تصمیم گرفته اند نظر خود را بر آنچه خدا برایشان خواسته ترجیح دهند به لزوم آنچه خداوند در آیه ۶ سوره احزاب فرموده بیشتر یقین می کنیم؛ این افراد به خود حق می دهند هر عملی را بخاطر امیال نفسانی شان تا حد قانون اجتماعی تصویب کنند ، تبلیغش را بکنند و از آن دفاع نمایند.
اکنون روی سخن با خود ماست؛ می دانیم گروهی از مسلمانان از بعد از شهادت پیامبر؛ صلی الله علیه و آله؛ متاسفانه بنوعی در همین مسیر گام برداشتند! یعنی تشخیص خود در مورد زمامداری و جانشینی پیامبر را بر تشخیص خدا ترجیح دادند در حالی که خداوند اختیار تعیین جانشینان پیامبر را خود بعهده گرفته بود ؛ خداوند در آیه ۶۸ سوره ی قصص می فرماید :
وَرَبُّكَ يَخْلُقُ مَا يَشَاءُ وَيَخْتَارُ مَا كَانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ سُبْحَانَ اللَّهِ وَتَعَالَىٰ عَمَّا يُشْرِكُونَ
ﻭ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺕ ﺁﻧﭽﻪ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﻣﻰ ﺁﻓﺮﻳﻨﺪ ﻭ[ ﺁﻧﭽﻪ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ] ﺑﺮ ﻣﻰ ﮔﺰﻳﻨﺪ ، ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻧﺎﻥ ﺍﺧﺘﻴﺎﺭﻱ ﻧﻴﺴﺖ ; ﻣﻨﺰّﻩ ﺍﺳﺖ ﺧﺪﺍ ﻭ ﺑﺮﺗﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺁﻧﭽﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻭ ﺷﺮﻳﻚ ﻣﻰ ﮔﻴﺮﻧﺪ -- در تفسیر البرهان جلد ۳ صفحه۲۳۴ چند حدیث در مورد انحصاری بودن تعیین جانشین پیامبر برای خداوند آمده است.
عده ای با تشکیل سقیفه؛ تا امروز مسیر تعیین شده ای که در غدیر اعلام شد را نرفتند ؛ ای وای ؛ نه تنها نرفتند که با تمام توان با ما که معتقد به آنچه خداوند توسط پیامبر در غدیر اعلام فرموده بود مخالفت نمودند!!!
اصلی ترین تفاوت شیعیان با منکرین غدیر ( غیر شیعیان) اینست که ما اولویت خدا و پیامبر را در تعیین جانشینان پیامبر پذیرفته ایم.
اگر واقعا از ته قلب پذیرفته ایم پس باید در یاری ان ها اماده باشیم
ادامه دارد...
-