فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤 آخرین سخنان دخترک مجروح و مظلوم غزه ثانیه هایی قبل از شهادت : پدر ، من حوض کوثر و دو خانه بسیار بزرگ قصر مانند را میبینم.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
❤️ اعضاء محترم کانال خواهش میکنم جهت تعجیل فرج تنها پناه عالم ، امام زمان (علیه السلام) ، دعا کنید.
🤲 به نیت تعجیل فرج حضرت هر چقدر میتونید #صلوات و #عجلفرجهم بفرستید.
☘ این پست رو نشر بدیم تا افراد بیشتری موفق به دعا برای تعجیل فرج شوند. حداقل کاری که از دستمون برمیاد.
🖌 به خدا قسم قلب عزیز امام مظلوم و غریبمان بسیار داغدار است.
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت52 کنجکاو در جعبه رو باز کردم و با دیدن ساعت طلا نقره ای لبخند زدم --چق
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت 53
از رنگش خوشم اومد و رو روسری قبلیم سر کردم.
خندید
--خیلی قشنگه.
خجالت زده سرمو انداختم پایین و ازش تشکر کردم.
واسم آب پرتقال گرفت و داد دستم.
دراز کشید رو کاناپه و خیلی زود خوابش برد.
ولی چرا باید واسه من روسری بخره؟
از فکر دراومدم و روسریو مرتب تا کردم گذاشتم تو نایلون.
به بچم شیر دادم و خوابیدم.
واسه اذان بیدار شدم و مهراب بلند شد نمازشو خوند و رفت از بیرون فلافل گرفت.
به قول خودش از غذاهای بیمارستان حالش بد شده بود.
ساندویچامونو خوردیم ولی خدایی هیچ فلافلی فلافلای ایران نمیشه.....
صبح زود آمین از خواب بیدار شد و چون تختش از من فاصله داشت نمیتونستم بغلش کنم.
مجبور شدم مهرابو صدا بزنم.
هرچی صداش زدم جواب نداد و بالشمو برداشتم به طرفش پرت کردم.
از بخت بد من همون موقع پرستار در رو باز کرد و بالش خورد تو صورتش.
خجالت زده سرمو انداختم پایین.
--وااای ببخشید.
به مهراب اشاره کردم
--میخواستم اینو بیدار کنم.
پرستار که یه پسر جوون بود عصبانی یه لگد زد به مهراب و از خواب بیدارش کرد
مهراب با بهت به پرستار نگاه کرد
به عربی یه چیزی گفت و رفت.
مهراب خواب آلو خندید
--ساعت چنده؟
--۷صبح چطور؟
--آخه این پسره به من میگه بلند شو لنگ ظهره.
با صدای گریه ی آمین رفت بغلش کرد داد دست من و رفت سرویس بهداشتی لباساشو عوض کنه.
آمین تو بغلم خوابش برد و مهراب برگشت.
لباساشو با یه تیشرت زرد و شلوار کتون مشکی عوض کرده بود.
ماشاﷲ خوبه پسر چهارده ساله نیست انقدر لباس میخره و تیپ میزنه.
صبححونه آورد تو اتاق باهم خوردیم و رفت بیرون.
نیم ساعت بعد برگشت و تو دستش یه نایلون پر از کاغذ رنگی و وسایل تزئینی بود.
--اینا چیه؟
خندید
--میخوام اینجارو سروسامون بدم.
--مگه اتاق شخصیته؟
--بله سه هفته ای میشه.
یعنی اگه این زبونو نداشت میمرد قطعاً.
کاغذ رنگیارو آورد گذاشت رو میز و دست به کار شد.
از بچگی کاردستیو دوس داشتم و با ذوق دست به کار شدم.
اول بالاسر تخت آمینو با گلای طوسی و زرد طرح قلب درست کرد و دور تختشو با ریسه های کاغذی به شکل قلب تزئین کرد.
بالاسر تخت من یه قلب بزرگ کشید و توشو با قلبای کوچیک تر قرمز پر کرد.
همون موقع پرستاری که صبح اومده بود دوباره اومد تو اتاق و میخواست رو زخممو پانسمان کنه.
مهراب پسش زد و به عربی یه چیزی گفت
پرستار از لجش وسایل پانسمانو کوبید رو میز و رفت.
ماشاﷲ عصاب این پرستاره صفره بدبخت زنش.
مهراب دستاشو شست و دستکشارو دستش کرد.
--میخوای چیکار کنی؟
--ظاهراً امروز همه ی پرستارای خانم این بخش رفتن مرخصی.
--خب که چی؟
اخم کرد
--بعد تو خجالت نمیکشی یه پسر نامحرم زخمتو پانسمان کنه؟
یه جوری میگه انگار خودش محرمه.
--ولی من به شما همچین اجازه ای نمیدم.
بدون توجه به حرفم کارشو شروع کرد و منم عین جغد بهش زُل زده بودم.
خدایا چه گناهی به درگاه تو کردم که باید گیر این آدم پر ادعا بیفتم؟
کارش تموم شد و بلند شد واسه آمین شیر درست کرد بهش داد و پوشکشو عوض کرد.
از اینکه به خودش اجازه میده هرکاری بخواد بکنه ازش متنفر بودم.
پتومو کشیدم رو سرم و چشمامو بستم.
یدفعه پتو از رو سرم کنار رفت.
--یه موقع نفست میگیره واست خوب نیست
گستاخ گفتم
--مگه نفس من نمیگیره؟
--چرا.
--پس فکر نمیکنم به شما ربط داشته باشه.
خودش پتورو کشید رو سرم و زیر لب غرید
--به جهنم که نفست میگیره اصلاً بگیره که دیگه برنگرده.
حرفش خیلی ناراحتم کرد و بغضم شکست گریم گرفت.
به قدری گریم شدت گرفت که نتونستم تحمل کنم و شروع کردم هق هق کردن.
یدفعه پتو از رو سرم کنار رفت و مهراب با بهت گفت
--داری گریه میکنی؟
دوباره خواستم پتورو بکشم رو سرم که مهراب نگهش داشت.
--چیزی شده؟
--به شما ربطی نداره.
یدفعه صداشو بالابرد و رفت از تو جیبش یه کاغذ درآورد و پرت کرد سمت من.
--این کاغذ نشون میده که اختیار تو دست منه.
با بهت کاغذو برداشتم و خوندم
دست خط میثم بود و متن کاغذ نشون میداد که مهراب سرپرست من و بچمه و به عنوان یه مدافع باید همیشه پشتیبان من باشه.
با بهت سرمو بلند کردم و ادامو در آوردم
--حالا به من ربطی داره یا نه؟
کتشو برداشت و از اتاق رفت بیرون در رو محکم کوبید به هم.
صورتمو بین دستام گرفتم و شروع کردم گریه کردن.
نمیدونم چقدر گذشت که درباز شد و مهراب برگشت.
همون موقع آمین از خواب بیدار شد و رفت سمتش بغلش کرد تا آروم شه.
تو همون حالت گفت
--بابت چند دقیقه ی پیش...
دستمو گذاشتم رو دماغم
--بسه دیگه هیچی نمیخوام بشنوم.
--ولی آخه...
جیغ زدم
--هیچی نگو!
حرفی نزد و بچه رو خوابوند رو تختش.
واسه ناهار میلم نکشید غذا بخورم و مهرابم رو کاناپه دراز کشید.
با صدای گریه آمین از خواب بیدار شدم
تختش یکم از من فاصله داشت و دست دراز کردم آمینو بغل کنم دستم سرخورد....
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت 54
با صدای جیغم مهراب از خواب بیدار شد و دوید سمتم با دستش نگهم داشت و کمک کرد خوابیدم رو تخت.
از ترس گریم گرفت و بغض داشت خفم میکرد ولی نمیتونستم گریه کنم.
آمینو بغل کرد اومد سمت من و نمیدونم چی تو صورتم دید که با بهت صدام زد
نمیتونستم حرف بزنم.
با دستش چند سیلی آروم به صورتم زد ولی بی فایده بود.
یدفعه یه سیلی محکم زد تو صورتم و از درد شروع کردم گریه کردن.
نفس عمیقی کشید و رفت واسه آمین شیر خشک درست کرد داد بهش تا خوابید.
اومد نشست کنار من
--چرا بیدارم نکردی؟
جوابشو ندادم
--میخوای خودتو با این طفل معصوم به کشتن بدی؟
بازم جوابشو ندادم
عصبانی داد زد
--لالی جوابمو بدی؟
--من اگه خاک بر سر نبودم که زیر دست تو نمیافتادم که تازه بخوای بهم بگی چیکار کنم چیکار نکنم.
پوزخند زد
--آهـــان بعد اینجا هر روز شمارو به دار آویز میکنن؟
بازم جوابشو ندادم.
بلند شد رفت بیرون و با ظرف غذا برگشت.
غذارو گذاشت رو میز.
--بخور ضعف نکنی.
با اینکه خیلی گشنم بود ولی از رو لج نخوردم.
ظرف غذارو باز کرد و قاشقو پر کرد تو یه حرکت چپوند تو دهن من.
--بخور لااقل تو کشور غریب نمیری.
کبابش خیلی خوشمزه بود و غذارو برداشتم تا تهشو خوردم
مهراب ناچار بلند شد از تو یخچال کیک و آبمیوه برداشت خورد.......
یکماه از بستری شدنم تو بیمارستان گذشته بود.
صبح دکتر اومد پامو معاینه کرد و واسم عصا تجویز کرد تا چند روز باهاش تمرین کنم واسم عادت شه.
باورم نمیشد از این به بعد دیگه نمیتونم عادی راه برم.
بعد از ظهر مهراب رفت واسم عصا گرفت و پرستار اومد کار کردن باهاش رو بهم یاد داد.
از بس راه نرفته بودم پای سالمم خواب رفته بود.
دو قدم راه رفتم خسته شدم.
با کمک مهراب برگشتم رو تخت دراز کشیدم.
به قدری خسته شده بودم انگار کوه کنده بودم.
مهراب خندید
--بازم خداروشکر تونستی برگردی رو تخت.
آمین از خواب بیدار شد و مهراب بغلش کرد همین که گذاشتش تو بغل من شروع کرد گریه کردن.
خیلی مهرابو دوست داشت و همش بغل اون میخوابید.
حق داره بچم از وقتی چشم به این دنیا باز کرده بیشتر با مهراب بوده تا من که مادرشم.
مهراب بغلش کرد و واسش شیر درست کرد.
همینجور که باهاش حرف میزد بهش شیر داد تا خوابید.
گذاشتش رو تختشو با ناخن گیر ناخناشو گرفت.
واسم آب پرتقال گرفت داد دستم.
--ممنون.
شرمنده این دوماه خیلی زحمت کشیدی.
خندید
--ما که لیاقت رفتن نداشتیم لااقل اینجا به خانواده ی شهدا کمک میکنیم.
بغض سنگینی گلومو گرفت و به زور آب پرتقالمو خوردم.....
بعد از ظهر بود و طبق معمول مهراب رفته بود سرکار.
حوصلم سر رفته بود و نگاهم افتاد به گوشی مهراب.
کنجکاو برش داشتم و روشنش کردم.
چرا رمز نداره؟
با دیدن عکس آمین خندیدم
--قربونش برم من.
چه دل خوشی داره این مهراب فکر میکنه تا آخر عمر قراره ور دل آمین باشه.
نتشو روشن کردم و همزمان چندتا پیام از واتساپ واسش اومد.
پیامارو باز کردم و سریع نتشو خاموش کردم.
چندتا عکس از دکوراسیون یه خونه بود.
با دیدن پرده هایی که مهراب اون روز بهم نشون داده بود متعجب بقیه ی عکسارو نگاه کردم و از چیدمان خونه خیلی خوشم اومد
تازه یادم افتاد که اینارو قرار بود دوست مهراب واسه سوپرایز زنش بگیره.
همینجور که داشتم عکسارو میدیدم با دیدن در چوبی آشنایی تصویرو بزرگ کردم و یادم افتاد در همون اتاقیه که مهراب تو خونش داده بود به من.
کنجکاو نتشو روشن کردم و پیامارو خوندم
--داداش دیگه من هرکاری از دستم برمیومد انجام دادم امیدوارم خوشتون بیاد.
به خانمت سلام برسون.
با دیدن این کلمه بغض کردم و گوشیو پرت کردم رو میز.
از اینکه مهراب زن داشته و به من نگفته خیلی ناراحت شده بودم.
عذاب وجدان گرفتم و دلم میخواست سرمو بزنم به دیوار.
با خودم فکر کردم یعنی زن مهراب تنهایی میخواد چیکار کنه؟ اگه بچه داشته باشه چی؟
چجوری مهراب تونسته این همه وقت زن و بچشو رها کنه بیاد اینجا؟
حس بدی بهم دست داده و نمیدونستم باید چیکار کنم.
همون موقع آمین بیدار شد و بغلش کردم بهش شیر دادم.
به قدری حواسم پرت بود که نفهمیدم آمین رو دستم خوابش رفته.
موبایل مهراب زنگ خورد.
نگاهم رفت سمت موبایلش و با دیدن اسم نازنین شکم به واقعیت تبدیل شد.
جواب دادم
--الو؟
--الو سلام شما؟
--ببخشید شما؟
--آهــــان پس بگو مهراب چند وقته معلوم نیست کدوم گوریه پیش توعه!
--خانم مؤدب باشید من اصلاً شمارو نمیشناسم.
خندید
--بیشین بینیم بابا برو خداتو شکر کن منو نمیشناسی وگرنه الان از ترس هزار بار مرده بودی.
ببین خانم من زن مهرابم.
یا همین الان پاتو از زندگی من میکشی بیرون یا هرچی دیدی از چشم خودت دیدی......
"حلما
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت 55
با صدای بوق ممتد متعجب به صفحه ی گوشی خیره شدم و همون موقع مهراب اومد تو اتاق.
با لبخند سلام کرد ولی با دیدن موبایلش تو دست من اخم کرد
--این دست تو چیکار میکنه؟
موبایلو از دست من گرفت و با دیدن شماره کنجکاو گفت
--جواب دادی؟
تأییدوار سرمو تکون دادم.
اخم کرد
--به اجازه ی کی اونوقت؟
--خب زنگ خورد منم....
حرفمو با فریادش قطع کرد
--تو غلط کردی!
گستاخ جواب دادم
--من هرکاری دلم بخواد میکنم توام به جای اینکه منو سین جیم کنی برگرد پیش زنت.
پوزخند زد
--اونوقت کی به تو گفته من زن دارم؟
--تا قبل از اونکه نازنین خانمتون زنگ بزنه شاید حرفتو باور میکردم ولی الان اصلاً!
نشست لب تخت
--بعد تو به حرف اون زنه بیشتر اعتماد داری یا من؟
--من هیچکدومتون رو نمیشناسم پس به هیچکس اعتماد ندارم.
--پس اینجوریه؟
--دقیقاً، همین فردا پا میشی میری سفارت برمیگردی ایران.
--نه دیگه منم هرکاری دلم بخواد میکنم.
جوابشو ندادم.
--دقیق بگو اون دختره چی بهت گفت؟
--مگه مهمه؟ دیر یا زود تو باید رسوا میشدی که شدی.
دستشو بلند کرد
--ببین دیگه زیادی داری حرف میزنی!
پوزخند زدم
--چیه میخوای بزنی؟
دستشو مشت کرد و بلند شد نشست رو صندلی و سرشو گرفت بین دستاش.
--اونجوری که تو فکر میکنی نیست.
--مهم نیس.
--حرفای اون دختره یه مشت زره مفته.
--پس تغییر دکوراسیون خونت چی؟ اونم لابد دروغه؟
--تو از کجا دیدی؟
وای خدایا عجب سوتی دادم.
خجالت زده گفتم
--حوصلم سر رفته بود بعد گوشیتو برداشتم یهویی دیدم.
--اسباب بازیه مگه؟
بی هیچ حرفی به یه نقطه ی نامعلوم خیره شدم.
--از این بعد اگه دستت به این گوشی بخوره...
نزاشتم حرفشو ادامه بده
--از این به بعدی وجود نداره همین فردا شما برمیگردی ایران پیش زنت.
--ببین بزار روشنت کنم من نه ازدواج کردم و نه ازدواج خواهم کرد.
الانم به جای اراجیف گفتن پاشو دو قدم راه برو چلمن نمونی.
--من دلم میخواد چلمن بمونم.
آمین بیدار شد و واسش شیر درست کرد بهش داد بعد حمومش کرد.
بمیرم بچم چقدر به مهراب عادت داره.
کاش میفهمید چقدر این مهراب دروغ گوعه.
لباساشو بهش پوشوند و گرفتش سمت من.
--بگیر من برم دوش بگیرم.
همین که آمینو بغل کردم شروع کرد گریه کردن.
مهراب نرفته برگشت و بغلش کرد تا بخوابه.
تو همون حالت گفت
--حرفاشو باور کردی؟
--منظورت چیه؟
--حرفای این دختره رو میگم.
تلخند زدم
--مگه مهمه؟بعدشم هرکسی زندگی خودشو داره.
--به جون آمین..
عصبانی جیغ زدم
--جون بچه ی منو قسم نخور.
--ولی آخه اونجوری که فکر میکنی نیست مائده.
--ببخشید ولی خیلی زشته که یه مرد متأهل اسم یه خانمو بدون پسوند صدا کنه.
عصبانی شد و فریاد زد
--من هرجور دلم بخواد حرف میزنم.
آمین که تازه خوابش برده بود از خواب پرید و شروع کرد گریه کردن.
به هر جون کندنی بود دوباره خوابوندش و نشست رو صندلی کنار تخت.
--کاش میتونستم همه چیزو واست بگم.
فقط همینقدر بدون که تو بعد از مادرم اولین زنی هستی که مثه یه خواهر واسم عزیزی.
--من برام مهم نیست که موضوع چیه ولی ازت میخوام که برگردی پیش زن و بچت به عنوان یه زن درک میکنم که تنها بودن تو زندگی چقدر سخته.
--من که هرچی بگم مرغ تو یه پا داره ولی باشه به موقعش همه چی روشن میشه......
بعد از شام مهراب کمکم کرد یکم با عصاهام راه برم و خیلی زود خوابیدم.
با صدای زنگ موبایل مهراب از خواب پریدم و همون موقع مهراب از رو کاناپه بلند شد موبایلشو جواب داد.
حس کنجکاویم گل کرد و خودمو زدم به خواب.
اولش صداش عصبانی بود ولی بعد با صدای ملایمی گفت
--سلام عزیزم خوبی قربونت برم؟
خندید
--بهت گفته بودم که تو شرکتم یه منشی خانم استخدام کردم،امروزم اون تلفنو جواب داده.
نه قربونت برم نگران نباش شبت بخیر.
همین که تماسو قطع کرد آب دهنم پرید تو گلوم و شروع کردم سرفه کردن.
نشستم رو تخت تا سرفم تموم بشه.
یه لیوان آب بهم داد.
خندید
--میبینم که رسوا شدی.
تک سرفه ای کردم و خودمو زدم به کوچه ی علی چپ
--منظورت چیه؟
--فکر کردی نفهمیدم از خواب بیدار شدی؟
من اصلا از سر شب تا الان خوابم نبرد.
سرمو انداختم پایین و خواستم بخوابم که صدام زد
--باید بهت بگم که همه ی این کارا تظاهره.
جوابشو ندادم
با صدای لرزون و پر از تردیدی گفت
--توروخدا با من اینجوری نکن.
از تعجب نزدیک بود شاخام بزنه بیرون و نمیدونستم از حرفش باید چه برداشتی داشته باشم.
آروم شب بخیر گفتم و خوابیدم.
صبح مهراب از خواب بیدارم کرد تا صبححونه بخورم.
بعد از صبححونه رفت سرکار.
داشتم ناخنای آمینو می گرفتم که وسط کار حواسم رفت به حرفی که دیشب مهراب بهم زد و گوشت ناخنشو گرفتم.
با صدای گریش تازه فهمیدم چه غلطی کردم و آمینو بغل کردم شروع کردم گریه کردن.
یه چسب زخم زدم به ناخنشو بهش شیر دادم تا خوابش برد......
🌸
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت 56
بعد از ظهر مهراب زودتر از سرکار برگشت.
به نظر خیلی خوشحال میومد.
یه پرستار پشت سرش اومد تو اتاق و مهراب یه راست رفت حموم.
پرستار یه نایلون گذاشت رو میز و از توش یه شومیز فسفری و شال مشکی درآورد.
متعجب به لباسا خیره شدم و از پرستار پرسیدم کی اینارو گرفته اما جواب نداد.
لباسامو عوض کرد و از اتاق رفت بیرون با یه جعبه برگشت.
توی جعبه پر از لوازم آرایش بود و بدون اینکه نظری از من بخواد آرایشم کرد.
از تو آینه به صورتم زُل زدم و تازه فهمیدم چقدر تغییر کردم همینجور که داشتم قربون صدقه ی خودم میرفتم مهراب اومد و خجالت زده سرمو انداختم پایین.
بدون توجه به من رفت نمازشو خوند و نشست سر موبایلش.
یدفعه برقا قطع شد.
متعجب گفتم
--چیشد یهو؟
درباز شد و اتاق با نور شمع روی کیک روشن شد.
یکم دقت کردم فهمیدم کیک تولده.
برقا روشن شد و مهراب یه بادکنک ترکوند.
--تولدت مبارک!
دوتا پرستارا که یکیشون کیک داشت و یکیشون کادو دستش بود به عربی تولدم رو تبریک گفتن و رفتن بیرون.
با بهت به کیک زل زدم
مهراب خندید
--خدایی فکرشو میکردی؟
خندیدم
--ممنون ولی شما از کجا میدونستی؟
--حالااا.
آمینو بغل کرد و کیکو گذاشت رو میز روبه روی من.
لبخند زد
--۲۰سالگیت مبارک مائده خانم.
دست آمینو بالا برد و بچگونه گفت
--تفدلت مبالک مامانی.
خندیدم وخواستم شمعارو فوت کنم که مهراب سریع گفت
--صبر کن.
--چیزی شده؟
خجالت زده گفت
--راستش چند وقتیه میخوام یه چیزی بهت بگم ولی روم نمیشد. گذاشتم امشب بگم.....
عمیق مکث کرد و ادامه داد
--من عاشقت شدم مائده.
میدونم شاید بی ادبی باشه ولی
سرشو انداخت پایین ادامه داد
--ولی بیشتر از این نمیدونستم تحمل کنم.
ازت میخوام چشماتو ببندی و هرچقدر میخوای فکر کنی بعد شمعتو فوت کنی.
خدایا این چی داره میگه؟
دست و پامو گم کرده بودم و نمیدونستم باید چی بگم.
خواستم حرفی بزنم که مهراب دستشو آورد بالا
--فکر کن بعد جواب بده حتی اگه منفیه.
چشمامو بستم و همون موقع میثم جلو چشمام نقش بست.
بغضم شکست و فهمیدم جز میثم نمیتونم به هیچکس دیگه فکر کنم.
همین که چشمامو باز کردم در اتاق با شدت باز شد و پرستار یه چیزی به عربی گفت و رفت
مهراب سریع بلند شد و لباسای آمینو ریخت تو یه ساک و تفنگشو از تو کمد برداشت.
--چیشده؟
--داعش به عراق حمله کرده.
با بهت گفتم
--چی؟
--همین که شنیدی باید از اینجا بریم.
ناچار منو گذاشت رو دوشش و ساک آمینو داد دست من و آمینو بغل کرد از اتاق رفتیم بیرون.
سوار یه اتوبوس شدیم و چون از قبل میدونستن ما ایرانیم بردنمون سفارت......
رفتیم اونجا و قرار شد فردا صبح زود بفرستنمون ایران.
رفتیم تو یه اتاق سه در چهار و از ترس دست و پاهام میلرزید
مهراب برگشت سمتم
--خوبی؟
با بغض گفتم
--من میترسم.
--نگران نباش.
--اگه یه موقع اتفاقی بیفته بچم چی میشه؟
جون هرکس دوست داری از بچم مراقبت کن.
نزار طعم بی کسیو....
با فریاد مهراب رسماً لال شدم.
--خفه شو!
اگه من مرده باشم تو تنها بمونی!
دلخور سرمو گذاشتم رو زانوم و بغضم شکست.
پشیمون گفت
--چرا یه حرفی میزنی که آدم عصبانی شه؟ آمینو شیر دادم تا خوابش برد.
واسه شام میلی به غذا نداشتم و مهرابم غذا نخورد.
نمیتونستم رو زمین بخوابم و واسه همین مهراب رفت واسم بالش و پتو آورد.
دراز کشیدم رو پتو و نگاهم برگشت سمت مهراب که وایساده بود لب پنجره و داشت گریه میکرد.
نمیدونستم ناراحتیش از چیه و همینطور خجالت میکشیدم دلیلشو بپرسم.
یدفعه برگشت سمت من
--چیزی شده؟
تلخند زد
--چطور؟
--آخه.....
خواستم بگم گریه میکردی ولی روم نشد.
--هیچی.
خندید
--تعجب کردی من گریه کردم؟
نشست رو زمین و سرشو به دیوار تکیه داد
--شاید باورت نشه اما تو اولین کسی هستی که بدون خجالت میتونم جلوش گریه کنم.
خدایا این باز دیوونه شد.
سرشو آورد نزدیک من
--یادت نره چی بهت گفتم!
--منظورت چیه؟
معترض گفت
--چرا یه جوری رفتار میکنی که انگار از هیچی خبر نداری؟
جوابشو ندادم و چشمامو بستم.
--من آدمی نیستم که به راحتی از چیزی که میخوام دست بکشم اینو تو گوشت فرو کن.
از وقاحت مهراب عصبانی شدم و بلند شدم با جیغ گفتم
--ببخشیدا ولی دوماه نیست رفیقت شهید شده اونوقت تو داری این حرفارو میزنی؟
خجالت نمیکشی؟
بعدشم فکر میکنی من خرم نمیفهمم زن داری؟
خندید
--زن کجا بود بابا چرا چرت میگی؟
--باشه بزار من چرت بگم ولی وقتی آدم ازدواج میکنه شرایطش با دوران مجردیش زمین تا آسمون فرق داره.
این حرفاییم که شما داری میزنی حتی شوخیشم قشنگ نیست چه برسه بخواد واقعی باشه!
تلخند زد
--چی قشنگ نیست؟این که من دوست دارم؟
جوابشو ندادم و سرمو گذاشتم رو بالش.......
✌در آسـتانہے ظــهور✌
🖤 آخرین سخنان دخترک مجروح و مظلوم غزه ثانیه هایی قبل از شهادت : پدر ، من حوض کوثر و دو خانه بسیار بز
امشب شب بیست و سوم ماه ذیقعده و فردا روز مخصوص زیارتی امام رضا علیه السلام است. 🕌
به نیت فرج امام زمان (عج الله) و نجات مردم بیگناه فلسطین از چنگال اسراییل، زیارت می کنیم امام رضا (ع) را از راه دور ❤️
دوستان ساکن مشهد و قم، حرم که مشرف شدید، التماس دعا برای فرج امام زمان و پیروزی مردم فلسطین را داریم. 🌿.
#یا ضامن آهو، ضامن نجات نوزادان و کودکان بیگناه فلسطین باش. 😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا جبران میکنه
روزهایی رو که اصلا صبر کردن آسون نبود
اما تو صبر کردی...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام
بر سرور و سالار شهیدان
آقا اباعبدالله شروع میکنیم...
اَلسلامُ علی الحُــسین
و علی علی بن الحُسین
وَ عــــلی اُولاد الـحـسین
و عَـــلی اصحاب الحسین
✍امام باقر علیه السلام فرمودند:
شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون میکند و عمر را طولانی میگرداند و بلاها و بدیها را
دور می کند.
#اللهم ارزقنا کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم.
‹🕊 قرار_مهدوی
‹🕊عجل علی ظهور
1_1861354433.mp3
8.21M
بیحضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد!
اللّهم عجل لولیک الفرج 💔
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫فرزند شهید راه خدمت سرهنگ دوم بهروز قدیمی دانشجوی خلبانی شکاری سر مزار پدر شهیدش در هفتمین روز شهادت:
روزی با لباس پروازم به مزار نورانیت احترام خواهم گذاشت...
✌در آسـتانہے ظــهور✌
بیحضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد! اللّهم عجل لولیک الفرج 💔 صوت قرائت #دعای_عهد قرار صبحگاهی منتظ
#استادرائفیپور:
توی قسمتی از #دعای_عهد اومده که:
"فی قضاء حوائجه " ؛
یعنی میگه خدایا کمکم کن [حوائجش💔]
رو برآورده کنم....
❌گفتم:
سالها من اینو خوندم اصلا بهش فکر نکردم،
یعنی ببین #امام_زمان عجل الله چقدر مظلوم هست
که حاجت هاش دست ماست...
⁉️این میدونی یعنی چی؟ 👇
یعنی تا شماها کار نکنید،
برای امامزمان عجل الله قدمی برندارید...
☝️ظهوری نخواهد بود
#اللهم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
لاریجانی برای رسیدن به پاستور از #انقلاب و #فلسطین هم عبور خواهد کرد!؟
#امــامت_نیـست_راحــتے!!!
بچہ شیعہ کجـای کـارے؟
او منتـظر توست!!!
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
آنچه از #شهید_جمهور به جا ماند...
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔴آخرین جملات دبیرکل حزبالله لبنان در مراسم گرامیداشت حجتالاسلام شیخ علی کورانی بسیار امیدبخش و پر از حرف بود؛ سیدحسن نصرالله تاکید کرد که مقاومت در این نبرد پیروز خواهد شد؛ قدس شریف آزاد میگردد، همه در مسجد الاقصی نماز خواهیم گذارد و فلسطین از بحر تا نهر تشکیل خواهد شد و دوران نازیهای صهیونیست به پایان میرسد.... انشاءالله
#بشارت
#نوید_ظهور
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔷عجیب نیست که از برعندازان گرفته تا افساد طلبان و دزدان بیت المال و وطن فروشان و جماعت مذهبی صورتی و..... همگی از حضور #دکتر_جلیلی احساس خطر کردند و به صورت همزمان در حال هجمه و تخریب یکی از کاندیداهای ریاست جمهوری هستند؟؟
👤: اون شیخ صورتی هم که به بهانه کمک به قرارگاه پول میگیره از مردم و خرج میلیونی کانالش میکنه برای تبلیغات و هر شخصی رو که ولایت مدار هستش میکوبه...
#انتخابات
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2