eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
17.4هزار ویدیو
70 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 70 همین که سونوگرافیم انجام شد دکتر با لبخند برگشت سمتم. --مبارکتون باشه بچتون دختره. مهراب با ذوق بغلم کردم و کلی قربون صدقم رفت. برگشتیم خونه و اول از همه رفتم سراغ آیه. واسش شیر درست کردم بهش دادم. مهراب لباسای آمینو عوض کرد ببرتش بیرون. همینجور که آیه بغلم بود داشتم غذا درست میکردم. کارم تموم شد و آیه رو بردم حموم. داشتم لباساشو بهش میپوشوندم که مهراب برگشت. یه پلاستیک پر از خوراکی دستش بود. خندیدم --این همه؟ مهراب حق به جانب به آمین اشاره کرد --بچه بردن بیرون خرج داره. خندیدم و آمینو بغل کردم بردم دست وصورتشو شستم و داشتم لباساشو عوض میکردم که با دیدن مهراب ذوق زده دستاشو باز کرد و گفت --ب با! مهراب ذوق زده بغلش کرد --جون دل بابا قربونت برم؟ با صدای بغض آلودی ادامه داد --قربون بابا گفتنت بشم! از وقتی آمین به دنیا اومده بود مهراب حتی یه بارم آمینو پسر خودش خطاب نکرده بود. نه اینکه از داشتنش ناراضی باشه فکر کنم بیشتر نمی‌خواست منو ناراحت کنه. ولی خب از حق نگذشته مهراب حق پدری به گردن بچم داشت. با بغض خندیدم --پس مامان چی میشه آمین خان؟ مهراب خندید و آمینو بغل کرد بردش حموم. نگاهم چرخید سمت آیه که مظلوم خوابیده بود.بچه ی آرومی بود و خیلی کم پیش میومد نق بزنه. بلند شدم ناهارو آماده کردم. سرمیز آمین همش با ماکارونیا بازی میکرد. مهراب خندید --چشم به هم بزنیم این فندقمونم به دنیا اومده. خندیدم --آره ماشاالله مهدکودکیه واسه خودش...... مهراب از فردا قرار بود بره مأموریت و به مدت بیست روز خونه نبود. پکر رو تخت دراز کشیدم. مهراب برگشت سمتم --کم کم داشت خوابم میبردا! لبخند زدم و حرفی نزدم. دستمو گرفت و کنجکاو گفت --چیزیت شده؟ نتونستم تحمل کنم و لباسشو چنگ زدم شروع کردم گریه کردن. --عــه مائده گریه واسه چی؟ --مهراب من تو این بیست رو بدون تو چجوری تحمل کنم؟ خندید --این که گریه نداره! عصبانی یه مشت کوبوندم به بازوش --تو جای من بودی الان اینجا تانگو میرقصیدی؟ خندید --نخیر ولی من بیشتر سعی میکردم واسه خاطر شوهرم که شده تحمل کنم. خودمو لوس کردم و بچگونه گفتم --چجولی آخه؟ خندید --مائده کاری نکن.... خندیدم --خیلی خب فهمیدم شما خطرناکی. سرمو بوسید و محکم بغلم کرد --بخواب که پیشت بودن حتی واسه یه صدم ثانیه ام ارزش داره..... صبح زود مهراب رفت. آمین که از خواب بیدار شد شروع کرد بهونه گرفتن. با صدای گریش آیه از خواب بیدار شد و هردوشون با هم گریه میکردن. به قدری کلافه شده بودم که تحملم تموم شد و با صدای بلندی سرشون فریاد زدم. بمیرم بچه ها ساکت شدن و با بغض تو چشمای من خیره شده بودن. نشستم رو تخت و سرمو گرفتم بین دستام. کلاً انگار اون روز روز من نبود. یکم گریه کردم تا آروم شدم. بلند شدم کارای خونه رو انجام دادم و غذا درست کردم....... تقریباً روزای آخر بارداریم بود و مهراب واسه مراقبت از من مرخصی گرفته بود. دراز کشیده بودم رو تخت و داشتم با بچم حرف میزدم. مهراب اومد تو اتاق و دراز کشید کنارم. دستشو گذاشت رو شکمم و با ذوق گفت --مائده داره تکون میخوره. خندیدم --بله کار هر روزشه. با دیدن آمین که داشت راه می‌رفت با ذوق از رو تخت بلند شدم و همون موقع زیر دلم درد گرفت. مهراب نگران از رو تخت بلند شد --مائده! خواستم بگم درد دارم ولی دردم بیشتر شد و جیغ زدم. مهراب نگران بلند شد لباسامو بهم پوشوند و بغلم کرد گذاشتم تو ماشین. بچه هارو گذاشت صندلی عقب و سریع راه افتاد. تو راه به قدری جیغ زدم که حالم بد شد و بیهوش شدم. با صدای یه نفر چشمامو باز کردم و با دیدن دکتر بالاسرم که با لبخند صدام میزد شروع کردم گریه کردن. --خانم دکتر بچم! --نگران نباش عزیزم انشاالله سالم و سلامت دنیا میاد. فهمیدم تو اتاق زایمانم. با دیدن مهراب بالاسرم که داشت گریه میکرد دستشو گرفتم. با هر جیغی که من میزدم مهراب گریش بیشتر میشد. نمیدونم چقدر گذشت که صدای گریه ی نوزاد تو اتاق پیچید. بچه رو آوردن نزدیک صورتم. همین که صورتشو چسبوندن به صورتم آروم شد. مهراب با گریه خندید --سلام بابایی قربونت برم.... منتقل شدم بخش و مهراب رفت بچه هارو ببره خونه و واسم یه پرستار گرفت تا ازم مراقبت کنه. نگاهم چرخید سمت بچم و با ذوق بغلش کردم چسبوندش به سینم. آروم دم گوشش شروع کردم قربون صدقش تا از خواب بیدار شه. همین که از خواب بیدار شد شروع کرد نق زدن. بهش شیر دادم تا آروم شد. مهراب با بچه ها اومد بیمارستان. با دیدن آمین و آیه لبخند زدم. آمین اومد سمت بچه و بچگونه گفت --نی نیه! بوسش کردم --آره مامانی نی نیه! با دیدن آیه که با بغض بهم خیره شده بود از مهراب گرفتش و محکم بغلش کردم --قربونت برم نازنازیه مامان! مهراب خندید --ماشاالله انقدر بچه داریم که تا میاد نوبت به ما برسه ذوقتون پریده.......                             
بسم الله الرحمن الرحیم قاضی الحاجات
هروقت غمگین بودی این حرف آرامش بخش امیرالمومنین رو به یاد بیار که می فرمایند: «به خدا قسم که همیشه بعد از غم، گشایشی شگفت آور خواهد بود..!🌱 -الکافی،جلد۸،ص۲۹۴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام بر سرور و سالار شهیدان آقا اباعبدالله شروع میکنیم... اَلسلامُ علی الحُــسین و علی علی بن الحُسین وَ عــــلی اُولاد الـحـسین و عَـــلی اصحاب الحسین ✍امام باقر علیه السلام فرمودند: شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون می‌کند و عمر را طولانی می‌گرداند و بلاها و بدی‌ها را دور می کند. ارزقنا کربلا
🌸 خورشید من تویی و بی حضور تو 🌼 صبحم بخیر نمی‌شود 🌸 ای آفتاب من 🌼 گر چهره را برون نکنی از نقاب خود 🌸 صبحی دمیده نگردد 🌼 به خواب من امام زمانم بخیر و خوشی
7.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم. ‹🕊 قرار_مهدوی ‹🕊عجل علی ظهور
1_1861354433.mp3
8.21M
بی‌حضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد! اللّهم عجل لولیک الفرج 💔 صوت قرائت قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بلاخره یکی رییس جمهور میشه ، ولی یادش بمونه جوری خدمت کنه که اگه یه روز نبود یه مرد اینطور براش گریه کنه..