فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴
⭕️
🌟چقدرزیباست
روی تابلویی بنویسیم:
❄️جاده لغزنده است.....!
🕸دشمنان مشغول کارند....!
✨با احتیاط برانید...!
❌سبقت ممنوع
🇮🇷علائم راه نمایی
و تصمیمات هوشمندانه
رهبری را جدی بگیرید!
⭕️حداکثر سرعت
بیشتر از "ولی فقیه" نباشد!
❌ اگرپشتیبان ولی فقیه نیستید،
🕸لااقل آب به آسیاب" دشمن"
هم نریزید
⛔️دور زدن اسلام
و اعتقادات ممنوع
⭕️بادنده "لج "حرکت نکنید
و با "وضو" وارد شوید،
🌹این جاده مطهر
به خون" شهداست."
🌷
🍃🌷🍃
تامین یاران حضرت درسطوح مختلف.mp3
283.3K
⁉️آیا ظهور وقتی رخ میدهد که یاران حضرت در تمامی سطوح تامین شود؟
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء)
🔺️با نوای مهدی #دهباشی
👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد
👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه*
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️
@zoohoornazdike
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥👆 این فیلم چند ثانیه ای را مخصوصاً دوستان انقلابی، به دقت ببینند
🔹 در نیمهنهایی مسابقات کشتی مجارستان، اسماعیلی نماینده وزن ۶۷ کیلوگرم کشورمان در حالی که از حریف کوبایی خود ۲ امتیاز جلو بود و پیروز مسابقه و تنها «۲ ثانیه» به پایان مسابقه باقی مانده بود، به خیال اینکه پیروزی اش قطعی شده و میخواست شادی پیروزی کند، میدان مسابقه را رها کرد در حالی که بازی تمام نشده بود ...
🔹 در همین ۲ ثانیه غفلت، حریفش سریعا به اسماعیلی از پشت حمله کرد و فن ۴ امتیازی بر او زد و جای برنده و بازنده را عوض کرد و نماینده کشورمان، بازی برده را در ۲ ثانیه با شکست تمام کرد...
🔹 اسماعیلی فقط در ۲ ثانیه غفلت خود، هم بازی المپیک را از دست داد هم مدال این مسابقات را...
🔹این درس بسیار بزرگی برای ما است که در عین حال که حریف ما ضعیف است و پیروزی ما قطعی است اما تا لحظه آخر نباید مسابقه را به خیال پیروزی قطعی رها کنیم چرا که دشمن از کوچکترین غفلت ما مخصوصاً در لحظات آخر، بهترین استفاده را خواهد کرد و ممکن است نتیجه را در ۲ ثانیه پایانی بازی به نفع عوض کند...
🔹آن هم نه از سر قدرت و برتری اش، بلکه از سر غفلت ما، پس تا لحظه آخر پیروزی، میدان را رها نکنیم
🔻حجت احسان بخش
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
📌#تلنگر_مهدوی
♨️آمادهباش برای ظهور❗️
🔸 عزیزان یادمون باشه امر ظهور را باید به نزدیکی «همین حالا» ببینم!!
🔸و اگر وقت ظهور را حتی فردا بپنداریم از جبهه دوست خارج و به جبهه ی دشمن امام زمانمان ملحق شده ایم!!!
🔸در دعای فرج ظهور را «کلمح البصر» «او هو اقرب» از خداوند می طلبیم, یعنی خدایا در یک چشم به هم زدن و یا نزدیک تر فرج را برايمان مقدر بفرما!!
🔸و در دعای عهد می گوییم:
«انهم یرونه بعیدا و نراه قریبا» : یعنی آنان(دشمنان) ظهور را دور و ما نزدیک می بینیم!
آیا برای ظهور مولایت آماده ای⁉️
🤲بارالها ما را از منتظران و یاران ولی امرت قرار بده!
✌در آسـتانہے ظــهور✌
🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 70 همین که سونوگرافیم انجام شد دکتر با لبخند برگشت سمتم. --مبارکتون باشه بچت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁 جدال عشق و نَفس🍁
پارت71
خندیدم
--نه عشقم حق شما محفوظه.
خندید
--انشاالله که باشه.......
برگشتم خونه و با کمک مهراب دراز کشیدم رو تخت.
مهراب بچه هارو برد حموم و لباساشونو بهشون پوشوند.
اومد بچه رو از بغل من گرفت
--سلام بابایی!
راستی اسمشو چی بزاریم؟
--بزاریم آوا تا به آمین و آیه ام بیاد.
--آره اتفاقاً منم تو ذهنم بود.
با دیدن آمین که سعی داشت آیه رو راه ببره مهراب رفت سمتشون و هردوشون بغل کرد نشوندشون رو تخت.
آمین با ذوق دستشو کشید رو موهای آوا و بچگونه گفت
--نی نی!
خندیدم و بوسش کردم.
آیه وقتی دید آمینو بوس کردم پقی زد زیر گریه.
بغلش کردم و کلی قربون صدقش رفتم تا آروم شد.
مهراب واسه ناهار کباب درست کرد و کلافه داد به بچه ها غذا میداد.
خندیدم
--سخته نه؟
عصبانی گفت
--وااای مائده دارم دیوونه میشم چرا این بچه ها حرف حساب حالیشون نیست؟
خندیدم و آیه رو بغل کردم غذاشو بهش دادم.
حواسم به مهراب پرت شد و نزدیک نبود آیه آوارو چنگ بزنه اخم کردم دستشو کشیدم.
آیه ام که نازک نارنجی پقی زد زیر گریه.
مهراب عصبانی بلند شد
--این چه طرز برخورد با بچس؟
اگه بچه ی خودتم بود همین رفتارو میکردی؟
آیه رو بغل کرد و از اتاق بردش بیرون.
به قدری از حرفش ناراحت شدم که گریم گرفت.
با خودم میگفتم مهراب این همه زحمت که واسه آیه کشیدمو ندیده و داره بهم تهمت میزنه.
با دیدن آمین که با بغض بهم خیره شده بود بغلش کردم.
کلاً از بچگی وقتی گریه میکردم اونم گریش میگرفت.
داشتم گریه میکردم که با صدای مهراب سرمو بلند کردم.
با بهت گفت
--مائده!
به حالت قهر سرمو برگردوندم.
اومد نشست کنارم و صورتمو قاب گرفت
لبخند زد
--قربون اون اشکات برم گریه نکن اینجوری!
با بغض گفتم
--چرا یه جوری حرف میزنی که انگار واسه آیه مادری نکردم؟
سرشو بلند کرد
--ببخشید!
برگشتم سمت آمین و آیه که کنجکاو به ما خیره شده بودن.
با مشت کوبیدم به بازوی مهراب.
--خجالت بکش جلو بچه ها؟
خندید
--عزیزم بالاخره که باید این چیزارو یاد بگیرن!
نگاهم برگشت سمت آمین که لباشو گذاشته بود رو لبای آیه.
--بفرما یاد گرفت!
مهراب از طرفی خندش گرفت بود و از طرفی تعجب کرده بود.
بلند شد آمینو بغل کرد ولی آمین شروع کرد گریه کردن.
خندید
--انگار خوشش اومده!
بالشو برداشتم و پرت کردم سمت مهراب.
تسلیم وار دستاشو بالابرد و آمینو از اتاق برد بیرون.
بلند شدم پوشک آیه رو عوض کردم و خوابوندمش.
داشتم به آوا شیر میدادم که مهراب اومد تو اتاق.
--من برم بیرون چیزی لازم نداری؟
--نه فقط واسه بچها پوشک بگیر.
--حیف نیست واقعا؟
--چی؟
--اینکه من پول بدم پوشک بخرم بعدشم سر یه دقیقه خراب شه؟
متأسف سرشو تکون داد و رفت بیرون......
یه هفته از زایمانم گذشته بود و سعی میکردم بیشتر راه برم.
بچه هارو بردم حموم و وقتی برگشتم خسته و کوفته رو تخت بیهوش شدم.
با صدای گریه ی آوا از خواب پریدم.
شب بود و مهراب هنوز برنگشته بود.
نگران موبایلمو برداشتم بهش زنگ بزنم ولی همون موقع صدای در اومد.
مهراب اومد تو اتاق و بدون هیچ حرفی دراز کشید رو تخت.
صداش زدم
--مهراب؟
با چشمای بسته جوابمو داد.
--چیزی شده؟
چشماشو باز کرد و نشست رو تخت.
--نه چطور؟
--آخه نگران به نظر میرسی.
خندید
--نه بابا چیزی نیست فقط یکم سرم درد دارم.
رفتم واسش قرص آوردم و وقتی خورد دراز کشید رو تخت.
واسه شام مهرابو بیدار نکردم تا راحت بتونه بخوابه....
بچه هارو خوابوندم ولی هرکاری میکردم آوا نمیخوابید.
حواسم رفت سمت پنجره و دیدم مهراب وایساده لب پنجره.
رفتم سمتش
--مهراب؟
پک عمیقی به سیگارش زد و از پنجره انداختش بیرون.
معترض گفتم
--مهــراب!
--حالم خوب نیست مائده!
حس کردم صداش بغض داره
آوا رو خوابوندم رو تخت و رفتم سمت مهراب.
همین که دستاشو گرفتم محکم بغلم کرد و شروع کرد گریه کردن.
گذاشتم گریه کرد تا آروم شد.
نشستیم رو تخت و مهراب سرشو گرفت بین دستاش.
--مهراب!
--جون دلم؟
--چرا بهم نمیگی چیشده؟
--نمیدونم چجوری بهت بگم.
--جون بچها بگو چی شده.
--سوریه درخواست نیرو داده.
اخم کردم
--خب؟
--مائده من...
بغضم شکست
--مهراب اسمشو نیار!
اومد حرفی بزنه که دستمو گذاشتم رو لباش
--دیگه بسه!
--ولی من...
با گریه جیغ زدم
--تو حق نداری هیچ کاری بکنی!
داشتم از اتاق میرفتم بیرون ولی با حرفی که مهراب زد ناخودآگاه پاهام سست شد.
--من ثبت نام کردم.
برگشتم سمتش
--چیکار کردی؟
سرشو انداخت پایین
--ثبت نام....
رفتم سمتش یقشو گرفتم
-- میفهمی داری چی میگی؟
دلت میاد منو با سه تا بچه اینجا تنها بزاری که چی؟ بری بجنگی؟ یعنی خونوادت اندازه ی اونا ارزش ندارن؟
--چرا دارن ولی..
--مهراب یا من و بچها یا سوریه!
ایندفعه دیگه کوتاه نمیام.
اگه میخوای بری سوریه به سلامت ولی قبلش منو طلاق میدی......
حلما
🍁جدال عشق و نَفس🍁پارت 72
اخم کرد
--چی گفتی؟
--همین که شنیدی.
دراز کشیدم رو تخت و شروع کردم گریه کردن.
به قدری حالم بد بود که حس میکردم همون لحظه قراره بمیرم.
با گرمی آغوش مهراب صبرم لبریز شد و برگشتم لباسشو چنگ زدم شروع کردم گریه کردن.
--مائده!
سرمو بلند کردم.
--جانم؟
--اگه تو راضی نباشی نمیرم.
با ذوق گفتم
--پس منم راضی نیستم نرو.
خندید و دماغمو کشید
--شیطون.
همین که چشمام گرم شد آوا از خواب بیدار شد و روز از نو و روزی از نو.
داشتم پوشکشو عوض میکردم که اذان شد.
مهراب رفت نماز بخونه.
همون موقع آمین و آیه ام از خواب بیدار شدن و دیگه نخوابیدن.
مهراب رفت واسه صبححونه حلیم گرفت......
چند روز از شبی که مهراب بهم گفت میخواد بره سوریه میگذشت.
حس میکردم رفتارش مثل قبل نیست.
دیگه نه مثل قبل بهم ابراز علاقه میکرد و نه به بچه ها محل میداد.
میدیدم که از درون ناراحته.
همین که در باز شد دویدم سمت در و لبخند زدم
--سلام عشقم.
خندید
--سلام.
بغلش کردم و گونشو بوسیدم.
--چه خبره انقدر شیطنت میکنی؟
--هیچی دلم واست تنگ شده بود خب!
رفت حموم و وقتی برگشت آوا بغلش بود
--مائده بیا این بچه رو بگیر.
آوارو ازش گرفتم و ناهارو آماده کردم.
سر میز واسش خورشت کشیدم ولی گفت میلی نداره.
کلافه صداش زدم
--مهراب!
--جانم؟
--چیزی شده؟
--چی مثلاً؟
تلخند زدم
--آخه چند روزیه پکری.
--نه نگران نباش.
--مهراب!
--هوم؟
--چرا باهام روراست نیستی؟
خندید
--یعنی چی؟ من که هرچیزی باشه اول به تو میگم.
سرمو انداختم پایین و حرفی نزدم.
بعد از شام بچه ها خیلی زود خوابیدن.
رفتم به گلا ی توی بالکن آب بدم ولی پشت در پاهام سست شد.
باصدای گریه ی مهراب ناخودآگاه گریم گرفت.
دلم طاقت نیاورد.
دل رو باز کردم و از پشت بغلش کردم.
آروم صداش زدم
--مهراب!
--ولم کن مائده.
--چرا گریه می کنی آخه؟
برگشت سمتم و شونه هامو گرفت
--مائده یه چیزی ازت میپرسم روراست جوابمو بده.
--جونم؟
--قول میدی قبول کنی؟
--نه چون میدونم درخواستت چیه و جواب منم همونیه که قبلاً گفتم.
--ولی آخه چرا؟
صدام یکم بالارفت
--تو مثل اینکه یادت رفته ما سه تا بچه داریم؟
دستمو گرفت
--خیلی خب آروم باش تنها دلیلت همینه؟
با گریه دستمو از دستش خارج کردم
--نخیر یکی از دلیلاشم خودمم که عزیزای زندگیمو واسه این جنگ لعنتی فدا کردم.
--به جون تو که میدونی چقدر دوست دارم تا خدا نخواد چیزی نمیشه.
عصبانی جیغ زدم
--خداهم بخواد من نمیزارم.
با سیلی که تو صورتم فرود اومد حرفم قطع شد.
مهراب با اخم گفت
--مگه بهت نمیگم صداتو بیار پایین؟
سریع از بالکن رفتم بیرون و نشستم رو مبل سرمو گذاشتم رو زانوهام شروع کردم گریه کردن.
مهراب اومد بالا سرم.
صدام زد
--مائد...
با جیغ حرفشو قطع کردم
--اسم منو نیار.
بلند شدم رفتم رو تخت دراز کشیدم.
مهراب اومد رو تخت و از پشت بغلم کرد
--درسته قهری ولی جات همینجاس.
جوابشو ندادم و سعی کردم بخوابم.
جای ضرب سیلی رو صورتم گز گز میکرد.....
صبح با ضرب دستای یه نفر از خواب بیدار شدم و دیدم آمین داره رو صورتم ضربه میزنه که بیدارم کنه.
همین که از رو تخت بلند شدم به لبم اشاره کرد
--مامان!
بلند شدم تو آینه دیدم گوشه ی لبم زخم شده.
داشتم زیرلب به مهراب فوش میدادم که اومد تو اتاق
--چته داری منو آباد میکنی؟
جوابشو ندادم و از اتاق رفتم بیرون.
صبححونه آماده کردم و برگشتم تو اتاق.
برسو برداشتم افتادم به جون موهام.
میخواستم موهامو دم اسبی ببندم که مهراب کشمو از دستم کشید
--بزار واست ببافم.
منو نشوند رو پاهاش و شروع کرد موهامو بافتن.
با احساس گرمی لباش رو گردنم قلقلکم شد و سه متر پریدم هوا.
--اوخییی قلقلکت شد؟
دوباره کارشو تکرار کرد و ایندفعه نتونستم تحمل کنم زدم زیر خنده.
انگار که تشویق شده باشه هی ادامه داد.
از بس خندیده بودم نفسم بالا نمیومد.
ملتمس گفتم
--مهراب توروخدا!
رو لبم دست کشید
--بشکنه دستم!
معترض گفتم
--ای بابا گل بود به سبزه نیز آراسته شد.
رفتم لباسای بچه هارو عوض کردم و خونه رو مرتب کردم و جارو زدم.
داشتم ناهار درست میکردم که مهراب رفت بیرون و با یه شاخه گل برگشت.
خندید
--بفرما خانمم!
گل رو گرفتم
--مرسییی عشقم.
خندید و رفت تو اتاق.
ناهارو آماده کردم و بعد از ناهار رفتیم واسه آیه و آوا گوشواره جدید گرفتیم.
بعد از اون بچه هارو بردیم شهربازی.....
برگشتیم خونه و بچه هارو خوابوندم و داشتم لباسامو عوض میکردم که مهراب رفت لب پنجره شروع کرد سیگار کشیدن.
رفتم سیگارشو ازش گرفتم و اخم کردم
🍁جدال عشق و نَفس🍁پارت 73
از دور بوی سیگارش خورد به دماغم.
سعی کردم چشمامو روی هم فشار بدم تا فکر کنه خوابم.
--مائده من که میدونم بیداری.
جوابشو ندادم
دستمو گرفت
--بلند شو حرف بزنیم.
--من حرفی باهات ندارم.
--پاشو بریم گلستان شهدا.
--مهراب نصف شب زده به سرت؟
--دلم گرفته.
فهمیدم صداش بغض داره
دلم نیومد بلند شدم نشستم کنارش
--چرا دلت گرفته؟
سرشو انداخت پایین و شونه هاش شروع کرد لرزیدن.
سرشو بغل کردم و آروم گفتم
--مهراب اینجوری گریه نکن.
--کاش میفهمیدی وقتی روح و جسمتو گرو میزاری واسه یه چیز یعنی چی.
--منظورت چیه؟
سرشو از رو شونم برداشت
--قول میدم هرماه برگردم خونه.
با بغض گفتم
--اگه خدایی نکرده...
گریه امونم نداد و شروع کردم هق هق گریه کردن.
با لبخند اشکامو پاک کرد
--قربونت برم گریه نکن.....
صبح خیلی زود از خواب پاشدم و آوارو بردم بهش واکسن زدن.
وقتی برگشتم مهراب داشت دستشو پانسمان میکرد.
نگران رفتم سمتش
--مهراب خوبی؟
--نگران نباش چیزی نیست.
با دیدن خون روی دستش ترسیدم
--دستت داره خون میاد
--حواسم پرت شد از چاقو برید.
حس میکردم دیگه نمیتونم تحمل کنم.
مهراب بدتر از اون چیزی شده بود که فکرشو میکردم.
نه خواب داشت و نه خوراک.
با بغض گفتم
--کی قراره اعزام بشید؟
متعجب بهم خیره شد
--مهمه واست؟
سرمو انداختم پایین
--برو ولی به یه....
نزاشت حرفمو ادامه بدم و بغلم کرد
تلخند زدم
--شرطش اینه که مراقب خودت باش هرجور که شده.
--چشم.
نتونستم تحمل کنم و دویدم سمت اتاق.
به بهانه حموم رفتم زیر دوش و شروع کردم گریه کردن.
نمیدونم چقدر گذشت که آروم شدم و اومدم بیرون.
مهراب نگران گفت
--خوبی؟
--اوهوم.
--آخه چشمات؟
--آب زیاد داغ بود.
خندید
--مجبوری دروغ بگی؟
اینو گفت و از اتاق رفت بیرون.
لباسامو پوشیدم و نشستم مقابل آینه و صورتمو تمیز کردم.
بعد از اون آرایش کردم و موهامو سشوار کشیدم.
مهراب اومد تو اتاق
--به به خانم چه خوشگل کرده.
خندیدم
--بله چی فکر کردی؟
اومد نشست پشت سرمو موهامو واسم بافت.
لبخند زد
--بگم فردا باید عازم بشم ناراحت نمیشی؟
متعجب گفتم
--همین فردا؟
--آره.
--خیلی خب.
رفتم ساکشو از کمد برداشتم و لباسایی که لازم داشت رو واسش گذاشتم توش.
واسش یه نایلون پر از خوراکی پر کردم و به زور تو ساکش جا دادم.
مهراب خندید
--سفر قندهار نمیرما!
--مهراب لطفاً تو کار من دخالت نکن.
دستاشو تسلیم وار بالا برد
--چشم.
کارم تموم شد و رفتم واسه ناهار قرمه سبزی درست کردم.
بچه هارو حموم کردم و دادم دست مهراب لباساشونو بهشون بپوشونه.....
بعد از ظهر با مهراب رفتیم فروشگاه و واسه خونه خرید کردیم.
وقتی برگشتیم شب شده بود.
باورم نمیشد راضی شدم به رفتن مهراب.
یه دل پشیمون شده بودم و یه دل نمیخواستم مهراب ناراحت باشه.
سرنماز ملتمس به حضرت زینب سلام الله علیها شدم و ازش خواستم مهرابو سالم بهم برگردونه.
مهراب اومد تو اتاق
--خانم غذا نداریم؟
سریع از جام بلند شدم و داشتم میرفتم سمت آشپزخونه که مهراب دستمو گرفت نگهم داشت
--خوبی؟
--وا مهراب معلومه.
نشوندم رو پاهاش و شروع کرد موهامو نوازش کردن.
--راضی نیستی هنوز؟
خندیدم
--چرا چرت و پرت میگی؟
همون موقع یه قطره اشک از چشمام سرازیر شد.
--قربونت برم که انقدر مهربونی.
--جون مائده مراقب خودت باش.
--چشم.
با صدای مامان گفتنای آمین از اتاق رفتم بیرون و دیدم هرچی زردچوبه و نمک و ادویه بوده خالی کرده کف آشپزخونه.
عصبانی شدم و بغلش کردم محکم کوبوندمش رو مبل.
دسته ی مبل خورد به کمرش و گریش گرفت.
بدون توجه بهش رفتم جارو رو بردارم که مهراب معترض گفت
--چیکار به بچه داری؟
چون اولین دفعه ای بود آمینو کتک میزدم عذاب وجدان به سراغم اومد و جارو رو ول کردم رفتم آمینو از بغل مهراب گرفتم و شروع کردم گریه کردن.
--ببخشید مامانی حواسم نبود.
بمیرم بچم همش میگفت مامان و گریه میکرد.
مهراب متأسف سر تکون داد
--چرا عاقل کند کاری...
حرفشو قطع کردم
--بچه ی خودمه دلم میخواد.
ناراحت رفت تو اتاق.
با اینکه از دست خودم عصبانی شده بودم ولی کنترل رفتارامو نداشتم.
آمینو بردم تو اتاقش و شام آماده کردم.
وقتی رفتم تو اتاق مهراب نشسته بود سر میز و سرشو گرفته بود بین دستاش.
رفتم سمتش
--مهراب.
--از این به بعد حق اینکه دستت به بچه ها بخوره رو نداری.
کنایه دار نگاهم کرد
--حالا چه بچه ی خودت باشه چه هر کی.
--چشم.
بدون توجه به من رفت شامشو خورد و بعد از شام خیلی زود خوابید.
انتظار داشتم چون شب آخریه که مهراب قبل رفتنش پیشمونه رفتار بهتری باهام داشته باشه ولی تقصیر خودم بود چون خودم باعث شدم اون رفتارو باهام بکنه.
از خواب بیدار شد و وقتی دید من نشستم اومد کنارم......
حلما
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت74
--مائی!
--هوم؟
--چرا نمیخوابی؟
--خوابم نمیبره
صبح با صدای اذان از خواب پریدم و مهرابو بیدار کردم تا با هم نماز بخونیم.
بعد از نماز واسه مهراب صبححونه آماده کردم.
نشسته بودم سرمیز تا مهراب بیاد.
وقتی اومد با دیدن لباسای نظامیش بغضم گرفت و دویدم سمتش بغلش کردم.
محکم رو موهامو بوسید.
--مهراب چقدر بهت میان!
خندید
--قربونت برم.
داشتیم صبححونه میخوردیم که بچه ها از خواب بیدار شدن.
رفتم لباساشونو عوض کردم و به آمین و آیه غذا دادم.
لباسامو عوض کردم و با بچه ها رفتیم مهرابو ببریم فرودگاه......
توی راه فقط صدای بچه ها میومد و نه من حرفی میزدم نه مهراب.
انگار هردومون میدونستیم اگه هر حرفی بزنیم گریمون میگیره.....
رسیدیم فرودگاه و مهراب یکی یکی بچه هارو بغل کرد و بوسید.
وقتی نوبت به من رسید نتونستم خودمو تحمل کنم و محکم بغلش کردم.
آروم دم گوشم گفت
--مائده جان زشته جلو مردم.
به حرفش اهمیت ندادم و محکم بوسیدمش.
خندید
--مراقب خودت و بچه هامون باش.
--چشم.
هرچی سوره از قرآن بلد بودم واسش خوندم و بهش فوت کردم.
تو راه برگشت مجبور بودم آیه و آوارو باهم بغل کنم و دست آمینم تو یه دستام بود.
از همون لحظه جای خالی مهرابو حس میکردم و بدجوری بغضم گرفته بود.....
برگشتیم خونه و جارو برقیو برداشتم کل خونه رو جارو زدم.
داشتم گرد گیری میکردم که صدای گریه ی آیه بلند شد.
رفتم دیدم آوا داره موهاشو میکشه و اونم فقط جیغ میزد.
تا منو دید دستاشو باز کرد و با گریه گفت
--ماما...
ذوق زده بغلش کردم
--جون دلم قربونت برم!
بردمش پیش خودم و ادامه ی کارامو انجام دادم......
بیست روز از رفتن مهراب گذشته بود.
با اینکه هر روز زنگ میزد بازم نگرانش میشدم.
داشتم لباسای آیه رو عوض میکردم که آیفون زنگ خورد
رفتم سمت آیفون و با دیدن مهراب ذوق زده در رو باز کردم.
همین که اومد تو دویدم سمتش و بغلش کردم شروع کردم گریه کردن.
محکم بغلم کرد
--سلام خانمم!
--سلام قربونت برم.
لبخند زد و رفت سمت بچه ها یکی یکی بغلشون کرد.
--خداروشکر چه زود اومدی!
خندید
--بله چون جنگ تموم شد.
خندیدم
--شوخی نکن مهراب.
جدی برگشت سمتم
--جون تو.
متعجب گفتم
--یعنی دیگه جنگی در کار نیست؟
تلخند زد
--به لطف حاج قاسم دیگه داعشی درکار نیست.
--حاج قاسم؟
--آره دیگه فرمانده سپاه قدس.
--آهان.
--شانس منه دیگه.
خندیدم
--بازم خداروشکر.
همینجور که لباسشو عوض میکرد گفت
--راستی کارای انتقالیم تموم شد از این به بعد میتونم در طول روز بیام خونه.
--خب خداروشکر...
نزدیک ظهر بود و داشتم ناهار درست میکردم که مهراب از بیرون اومد.
با دیدن نایلونای پر از کنسرو متعجب گفتم
--وا مهراب اینا چیه؟
--کنسرو.
--میدونم واسه چیه؟
--باید فردا بریم تهران.
--تهران واسه چی؟
--بزار بهت میگم.
متعجب به کارم ادامه دادم.
با صدای گریه ی مهراب رفتم تو اتاق و دیدم آمینو بغل کرده داره گریه میکنه.
--چیشده مهراب؟
تلخند زد
--تنها یادگار رفیقمه مائده!
--چی میگی مهراب چی شده؟
--میخوان میثمو برگردونن تهران.
ناخودآگاه موبایلم از دستم ول شد.
--چ..چ..چی گفتی؟
همون موقع اشکام شروع کرد باریدن.
مهراب اومد سمتم بغلم کرد.
بچهاهم با دیدن گریه ی ما شروع کردن گریه کردن......
صبح زود راه افتادیم و بدون توقف تا تهران رفتیم.
یه بغض سنگینی بیخ گلومو گرفته بود و حس میکردم نفسم بالا نمیاد.
وقتی رسیدیم تهران یه راست رفتیم گلزار شهدا و تشیع جنازه ی میثم انجام شد.
یه جورایی خیالم راحت شد و دیگه نگرانی از بابت میثم نداشتم.
همینجور که نشسته بودم بالاسر قبر مهراب اومد سمتم
--مائده!
سرمو بلند کردم
--شب شده نمیخوای بریم خونه؟
لبخند زدم و تأییدوار سرمو تکون دادم.
و زندگی همانند جدال است
جدالی که تو را در خواسته ی دلت
و فرمان ذهنت ناگزیر میسازد
و این تویی که باید انتخاب کنی
خواسته ی دلت یا فرمان ذهنت را...
چشمتون پر نور
عشقتون مستدام
ارادتمند شما حلما❤️
🔹پایان🔹
✌در آسـتانہے ظــهور✌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت74 --مائی! --هوم؟ --چرا نمیخوابی؟ --خوابم نمیبره صبح با صدای اذان از
🍁🍁
پایان هایی را در زندگی تلخ یا شیرین تجربه خواهیم کرد.اما مهم ان است که ما زندگی را چطور میبینیم،اگر زندگی را محل گذر ببینیم پایان هم برایمان شیرین خواهد شد اما وقتی پایان راه را به بدی تعبیر کنیم زندگیمان هم تلخ می شود.
پایان زندگی هاتون شیرین.☺️🌹
رمان دیگر رو هم در کنار هم به پایان رسوندیم
🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢من خوشگلترین بودم، پولدارترین بودم ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی قلبا با خدا باشی
نعمت دنبالت میگرده که بهت برسه
حتی اگه نخوای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام
بر سرور و سالار شهیدان
آقا اباعبدالله شروع میکنیم...
اَلسلامُ علی الحُــسین
و علی علی بن الحُسین
وَ عــــلی اُولاد الـحـسین
و عَـــلی اصحاب الحسین
✍امام باقر علیه السلام فرمودند:
شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون میکند و عمر را طولانی میگرداند و بلاها و بدیها را
دور می کند.
#اللهم ارزقنا کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم.
‹🕊 قرار_مهدوی
‹🕊عجل علی ظهور
1_1861354433.mp3
8.21M
بیحضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد!
اللّهم عجل لولیک الفرج 💔
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قبل از رای دادن به این شهدا فکر کنید چون خون این شهدا گریبانتان را خواهد گرفت اگر به ناحق رای بدهید😔💔