🍁جدال عشق و نَفس🍁پارت 73
از دور بوی سیگارش خورد به دماغم.
سعی کردم چشمامو روی هم فشار بدم تا فکر کنه خوابم.
--مائده من که میدونم بیداری.
جوابشو ندادم
دستمو گرفت
--بلند شو حرف بزنیم.
--من حرفی باهات ندارم.
--پاشو بریم گلستان شهدا.
--مهراب نصف شب زده به سرت؟
--دلم گرفته.
فهمیدم صداش بغض داره
دلم نیومد بلند شدم نشستم کنارش
--چرا دلت گرفته؟
سرشو انداخت پایین و شونه هاش شروع کرد لرزیدن.
سرشو بغل کردم و آروم گفتم
--مهراب اینجوری گریه نکن.
--کاش میفهمیدی وقتی روح و جسمتو گرو میزاری واسه یه چیز یعنی چی.
--منظورت چیه؟
سرشو از رو شونم برداشت
--قول میدم هرماه برگردم خونه.
با بغض گفتم
--اگه خدایی نکرده...
گریه امونم نداد و شروع کردم هق هق گریه کردن.
با لبخند اشکامو پاک کرد
--قربونت برم گریه نکن.....
صبح خیلی زود از خواب پاشدم و آوارو بردم بهش واکسن زدن.
وقتی برگشتم مهراب داشت دستشو پانسمان میکرد.
نگران رفتم سمتش
--مهراب خوبی؟
--نگران نباش چیزی نیست.
با دیدن خون روی دستش ترسیدم
--دستت داره خون میاد
--حواسم پرت شد از چاقو برید.
حس میکردم دیگه نمیتونم تحمل کنم.
مهراب بدتر از اون چیزی شده بود که فکرشو میکردم.
نه خواب داشت و نه خوراک.
با بغض گفتم
--کی قراره اعزام بشید؟
متعجب بهم خیره شد
--مهمه واست؟
سرمو انداختم پایین
--برو ولی به یه....
نزاشت حرفمو ادامه بدم و بغلم کرد
تلخند زدم
--شرطش اینه که مراقب خودت باش هرجور که شده.
--چشم.
نتونستم تحمل کنم و دویدم سمت اتاق.
به بهانه حموم رفتم زیر دوش و شروع کردم گریه کردن.
نمیدونم چقدر گذشت که آروم شدم و اومدم بیرون.
مهراب نگران گفت
--خوبی؟
--اوهوم.
--آخه چشمات؟
--آب زیاد داغ بود.
خندید
--مجبوری دروغ بگی؟
اینو گفت و از اتاق رفت بیرون.
لباسامو پوشیدم و نشستم مقابل آینه و صورتمو تمیز کردم.
بعد از اون آرایش کردم و موهامو سشوار کشیدم.
مهراب اومد تو اتاق
--به به خانم چه خوشگل کرده.
خندیدم
--بله چی فکر کردی؟
اومد نشست پشت سرمو موهامو واسم بافت.
لبخند زد
--بگم فردا باید عازم بشم ناراحت نمیشی؟
متعجب گفتم
--همین فردا؟
--آره.
--خیلی خب.
رفتم ساکشو از کمد برداشتم و لباسایی که لازم داشت رو واسش گذاشتم توش.
واسش یه نایلون پر از خوراکی پر کردم و به زور تو ساکش جا دادم.
مهراب خندید
--سفر قندهار نمیرما!
--مهراب لطفاً تو کار من دخالت نکن.
دستاشو تسلیم وار بالا برد
--چشم.
کارم تموم شد و رفتم واسه ناهار قرمه سبزی درست کردم.
بچه هارو حموم کردم و دادم دست مهراب لباساشونو بهشون بپوشونه.....
بعد از ظهر با مهراب رفتیم فروشگاه و واسه خونه خرید کردیم.
وقتی برگشتیم شب شده بود.
باورم نمیشد راضی شدم به رفتن مهراب.
یه دل پشیمون شده بودم و یه دل نمیخواستم مهراب ناراحت باشه.
سرنماز ملتمس به حضرت زینب سلام الله علیها شدم و ازش خواستم مهرابو سالم بهم برگردونه.
مهراب اومد تو اتاق
--خانم غذا نداریم؟
سریع از جام بلند شدم و داشتم میرفتم سمت آشپزخونه که مهراب دستمو گرفت نگهم داشت
--خوبی؟
--وا مهراب معلومه.
نشوندم رو پاهاش و شروع کرد موهامو نوازش کردن.
--راضی نیستی هنوز؟
خندیدم
--چرا چرت و پرت میگی؟
همون موقع یه قطره اشک از چشمام سرازیر شد.
--قربونت برم که انقدر مهربونی.
--جون مائده مراقب خودت باش.
--چشم.
با صدای مامان گفتنای آمین از اتاق رفتم بیرون و دیدم هرچی زردچوبه و نمک و ادویه بوده خالی کرده کف آشپزخونه.
عصبانی شدم و بغلش کردم محکم کوبوندمش رو مبل.
دسته ی مبل خورد به کمرش و گریش گرفت.
بدون توجه بهش رفتم جارو رو بردارم که مهراب معترض گفت
--چیکار به بچه داری؟
چون اولین دفعه ای بود آمینو کتک میزدم عذاب وجدان به سراغم اومد و جارو رو ول کردم رفتم آمینو از بغل مهراب گرفتم و شروع کردم گریه کردن.
--ببخشید مامانی حواسم نبود.
بمیرم بچم همش میگفت مامان و گریه میکرد.
مهراب متأسف سر تکون داد
--چرا عاقل کند کاری...
حرفشو قطع کردم
--بچه ی خودمه دلم میخواد.
ناراحت رفت تو اتاق.
با اینکه از دست خودم عصبانی شده بودم ولی کنترل رفتارامو نداشتم.
آمینو بردم تو اتاقش و شام آماده کردم.
وقتی رفتم تو اتاق مهراب نشسته بود سر میز و سرشو گرفته بود بین دستاش.
رفتم سمتش
--مهراب.
--از این به بعد حق اینکه دستت به بچه ها بخوره رو نداری.
کنایه دار نگاهم کرد
--حالا چه بچه ی خودت باشه چه هر کی.
--چشم.
بدون توجه به من رفت شامشو خورد و بعد از شام خیلی زود خوابید.
انتظار داشتم چون شب آخریه که مهراب قبل رفتنش پیشمونه رفتار بهتری باهام داشته باشه ولی تقصیر خودم بود چون خودم باعث شدم اون رفتارو باهام بکنه.
از خواب بیدار شد و وقتی دید من نشستم اومد کنارم......
حلما
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت74
--مائی!
--هوم؟
--چرا نمیخوابی؟
--خوابم نمیبره
صبح با صدای اذان از خواب پریدم و مهرابو بیدار کردم تا با هم نماز بخونیم.
بعد از نماز واسه مهراب صبححونه آماده کردم.
نشسته بودم سرمیز تا مهراب بیاد.
وقتی اومد با دیدن لباسای نظامیش بغضم گرفت و دویدم سمتش بغلش کردم.
محکم رو موهامو بوسید.
--مهراب چقدر بهت میان!
خندید
--قربونت برم.
داشتیم صبححونه میخوردیم که بچه ها از خواب بیدار شدن.
رفتم لباساشونو عوض کردم و به آمین و آیه غذا دادم.
لباسامو عوض کردم و با بچه ها رفتیم مهرابو ببریم فرودگاه......
توی راه فقط صدای بچه ها میومد و نه من حرفی میزدم نه مهراب.
انگار هردومون میدونستیم اگه هر حرفی بزنیم گریمون میگیره.....
رسیدیم فرودگاه و مهراب یکی یکی بچه هارو بغل کرد و بوسید.
وقتی نوبت به من رسید نتونستم خودمو تحمل کنم و محکم بغلش کردم.
آروم دم گوشم گفت
--مائده جان زشته جلو مردم.
به حرفش اهمیت ندادم و محکم بوسیدمش.
خندید
--مراقب خودت و بچه هامون باش.
--چشم.
هرچی سوره از قرآن بلد بودم واسش خوندم و بهش فوت کردم.
تو راه برگشت مجبور بودم آیه و آوارو باهم بغل کنم و دست آمینم تو یه دستام بود.
از همون لحظه جای خالی مهرابو حس میکردم و بدجوری بغضم گرفته بود.....
برگشتیم خونه و جارو برقیو برداشتم کل خونه رو جارو زدم.
داشتم گرد گیری میکردم که صدای گریه ی آیه بلند شد.
رفتم دیدم آوا داره موهاشو میکشه و اونم فقط جیغ میزد.
تا منو دید دستاشو باز کرد و با گریه گفت
--ماما...
ذوق زده بغلش کردم
--جون دلم قربونت برم!
بردمش پیش خودم و ادامه ی کارامو انجام دادم......
بیست روز از رفتن مهراب گذشته بود.
با اینکه هر روز زنگ میزد بازم نگرانش میشدم.
داشتم لباسای آیه رو عوض میکردم که آیفون زنگ خورد
رفتم سمت آیفون و با دیدن مهراب ذوق زده در رو باز کردم.
همین که اومد تو دویدم سمتش و بغلش کردم شروع کردم گریه کردن.
محکم بغلم کرد
--سلام خانمم!
--سلام قربونت برم.
لبخند زد و رفت سمت بچه ها یکی یکی بغلشون کرد.
--خداروشکر چه زود اومدی!
خندید
--بله چون جنگ تموم شد.
خندیدم
--شوخی نکن مهراب.
جدی برگشت سمتم
--جون تو.
متعجب گفتم
--یعنی دیگه جنگی در کار نیست؟
تلخند زد
--به لطف حاج قاسم دیگه داعشی درکار نیست.
--حاج قاسم؟
--آره دیگه فرمانده سپاه قدس.
--آهان.
--شانس منه دیگه.
خندیدم
--بازم خداروشکر.
همینجور که لباسشو عوض میکرد گفت
--راستی کارای انتقالیم تموم شد از این به بعد میتونم در طول روز بیام خونه.
--خب خداروشکر...
نزدیک ظهر بود و داشتم ناهار درست میکردم که مهراب از بیرون اومد.
با دیدن نایلونای پر از کنسرو متعجب گفتم
--وا مهراب اینا چیه؟
--کنسرو.
--میدونم واسه چیه؟
--باید فردا بریم تهران.
--تهران واسه چی؟
--بزار بهت میگم.
متعجب به کارم ادامه دادم.
با صدای گریه ی مهراب رفتم تو اتاق و دیدم آمینو بغل کرده داره گریه میکنه.
--چیشده مهراب؟
تلخند زد
--تنها یادگار رفیقمه مائده!
--چی میگی مهراب چی شده؟
--میخوان میثمو برگردونن تهران.
ناخودآگاه موبایلم از دستم ول شد.
--چ..چ..چی گفتی؟
همون موقع اشکام شروع کرد باریدن.
مهراب اومد سمتم بغلم کرد.
بچهاهم با دیدن گریه ی ما شروع کردن گریه کردن......
صبح زود راه افتادیم و بدون توقف تا تهران رفتیم.
یه بغض سنگینی بیخ گلومو گرفته بود و حس میکردم نفسم بالا نمیاد.
وقتی رسیدیم تهران یه راست رفتیم گلزار شهدا و تشیع جنازه ی میثم انجام شد.
یه جورایی خیالم راحت شد و دیگه نگرانی از بابت میثم نداشتم.
همینجور که نشسته بودم بالاسر قبر مهراب اومد سمتم
--مائده!
سرمو بلند کردم
--شب شده نمیخوای بریم خونه؟
لبخند زدم و تأییدوار سرمو تکون دادم.
و زندگی همانند جدال است
جدالی که تو را در خواسته ی دلت
و فرمان ذهنت ناگزیر میسازد
و این تویی که باید انتخاب کنی
خواسته ی دلت یا فرمان ذهنت را...
چشمتون پر نور
عشقتون مستدام
ارادتمند شما حلما❤️
🔹پایان🔹
✌در آسـتانہے ظــهور✌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت74 --مائی! --هوم؟ --چرا نمیخوابی؟ --خوابم نمیبره صبح با صدای اذان از
🍁🍁
پایان هایی را در زندگی تلخ یا شیرین تجربه خواهیم کرد.اما مهم ان است که ما زندگی را چطور میبینیم،اگر زندگی را محل گذر ببینیم پایان هم برایمان شیرین خواهد شد اما وقتی پایان راه را به بدی تعبیر کنیم زندگیمان هم تلخ می شود.
پایان زندگی هاتون شیرین.☺️🌹
رمان دیگر رو هم در کنار هم به پایان رسوندیم
🍁🍁🍁🍁
17.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢من خوشگلترین بودم، پولدارترین بودم ..
2.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی قلبا با خدا باشی
نعمت دنبالت میگرده که بهت برسه
حتی اگه نخوای
4.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام
بر سرور و سالار شهیدان
آقا اباعبدالله شروع میکنیم...
اَلسلامُ علی الحُــسین
و علی علی بن الحُسین
وَ عــــلی اُولاد الـحـسین
و عَـــلی اصحاب الحسین
✍امام باقر علیه السلام فرمودند:
شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون میکند و عمر را طولانی میگرداند و بلاها و بدیها را
دور می کند.
#اللهم ارزقنا کربلا
7.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قرار همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم.
‹🕊 قرار_مهدوی
‹🕊عجل علی ظهور
سید حجت بحرالعلومی1_1861354433.mp3
زمان:
حجم:
8.21M
بیحضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد!
اللّهم عجل لولیک الفرج 💔
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2