این مملکت صاحب الزمان دارد
این مملکت بزرگتر دارد(یا امام رضا)
این مملکت ولی امری بزرگوار وصاحب آرامش دارد
این مملکت در پس پرده شهدایی چون سلیمانی دارد که دعا گو هستن
این مملکت قانون اساسی ،مجلس انقلابی وسپاه مقتدر دارد
آرام باش، لبخند بزن ،پاشو به فکر عزاداری محرمت باش
شاید به زودی حکمت نتیجه این انتخابات رو فهمیدی ...
چیدمان مقدمات ظهور مدتهاست که آغاز شد و این واقعه قطعه ای از پازل آنست ان شاءالله...
سلام بر قاسم سلیمانی
سلام بر رئیسی ویارانش
✌در آسـتانہے ظــهور✌
💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 #قسمت ۸۸ مهیا، در گوشه ای نشسته بود...فضای زیبا و معنوی معراج الشهدا خی
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 #قسمت ۸۹
_خوش اومدی عزیزم... منتظرتم.
تلفن را قطع کرد...
در اتاقش را باز کرد و با صدای بلند گفت:
_مامان!
_جانم؟!
_مریم داره میاد خونمون...
_خوش اومده! قدمش روی چشم!
در را بست نگاهی به بازار شام کف اتاقش انداخت....سریع اتاقش را مرتب کرد.دستی روی روتختیش کشید.کمرش را راست کرد و به اتاق نگاهی انداخت.همزمان صدای آیفون آمد. نگاهی به خودش در آینه انداخت، و از اتاقش خارج شد.مریم، که مشغول احوالپرسی با مهلا خانم بود؛ با دیدن مهیا لبخندی زد و به طرفش آمد.
او را در آغوش گرفت.
_سلام بر دوست بی معرفت ما...
مهیا، لبخندی زد و او را در آغوش گرفت. مهلا خانم به آشپزخانه رفت.
_بیا بریم تو اتاقم.
به سمت اتاق رفتند. هر دو روی تخت نشستند.مریم با دیدن عکس شهید همت و چفیه لبخندی زد.
ــ تغییر دکور دادی؟! پس اون پوستر ها کو؟!
مهیا، سرش را برگرداند و به دیوار نگاه کرد.
_اصلا هم خوانی نداشتن باهم. اونا رو برداشتم.
مریم اخمی کرد و گفت:
_نامرد سه روزه پیدات نیست. حتی پایگاه سر نمیزنی!
_شرمنده! اصلا حالم خوب نبود. حوصله هم نداشتم.
مریم، شرمنده نگاهی به مهیا انداخت.
_به خاطر حرف های شهاب...؟!
تا مهیا میخواست چیزی بگوید؛ در زده شد و مهلا خانم با سینی چایی وارد اتاق شد. مهیا از جایش بلند شد و سینی را از دست مادرش گرفت.
_مهیا مادر...این شکلات ها رو مریم جان زحمت کشیدن آوردند.
_خیلی ممنون مری جون!
_خواهش میکنم! من برا خاله آوردم نه تو!!
مهلا خانم از اتاق رفت و دختر ها را تنها گذاشت.
_خب چه خبر خانم؟! از حاجیتون بگید؟!
_حرف رو عوض نکن لطفا مهیا...
مهیا سرش را پایین انداخت.
_اشکال نداره اون منظوری نداشت.
_مهیا؛ به من یکی دروغ نگو... من از راز دل دوتاتون خبر دارم.
مهیا، سریع سرش را بالا آورد و با تعجببه مریم نگاه کرد.
_اینجوری نگام نکن! من از دل دوتاتون خبر دارم!ولی اون داداش مغرورم؛ داره همه چیز رو خراب میکنه.
_ن... نه! اصلا اینطور نیست، مریم لطفا قضاوت نکن.
مریم دستش را بالا آورد.
_لطفا ادامه نده. من بچه نیستم؛ باشه؟!!
_مریم!
_مریم بی مریم! لطفا اگه نمیخواهی حقیقت رو بگی... دروغ نگو!
_اصلا اینطور نیست....تو این چند روز چون یه خواستگار اومده، مامان بابام تاییدش کردند. واسه همین، دارم به اون فکر میکنم. خودم زیاد راضی نیستم اما خانوادم راضین...واسه همین سردرگمم...
_خواستگار؟!
_آره!
_قضیه جدیه؟!
_یه جورایی!
مریم باورش نمیشد....او همیشه مهیا را زن داداش خودش می دانست. مریم، بعد از نیم ساعت بلند شد و به خانه ی خودشان رفت.در را با کلید باز کرد.وارد خانه شد. شهین خانوم و شهاب در پذیرایی نشسته بودند.
_سلام مامان!
_سلام عزیزم! مهیا چطور بود؟!
_خوب بود! سلام رسوند!
به طرف پله ها رفت که با صدای شهاب ایستاد.
_حالا کار به جایی رسیده به ما سلام نمیکنی؟!!
_خودت دلیلشو میدونی!
شهاب عصبی خندید.
_میشه بگید من چیکار کردم؟ خودمم بدونم بالاخره!
مریم عصبی برگشت.
_نمی دونی؟! آخه تو چقدر خودخواهی! اون همه حرف که بار مهیا کردی؛ چیزی نبود.؟
_تو هنوز اون قضیه رو فراموش نکردی؟!
_چون فراموش شدنی نیست برادر من...
صدایش رفته رفته بالاتر می رفت.
_مثلا با کی داری لج میکنی، ها؟!!
شهاب فک کردی من از دلت خبر ندارم؟ فکر کردی من نمی دونم تو به مهیا علاقه داری!!
_مریم... لطفا!
_چیه؟!؟ میخوای انکار کنی؟! می ترسی غرورت خدشه دار بشه؟!!نترس آقا! همینجوری با غرور جلو برو...الان دیگه خیالت راحت میشه، مهیا خواستگار داره؛ قضیه هم جدیه!
مریم نگاه آخر را به برادرش که تو شوک بود، انداخت و از پله ها بالا رفت...
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 #قسمت ۹۰
صدای مریم، در گوشش تکرار می شد.
"مهیا خواستگار داره" !!"قضیه جدیه" !!...
نمیتوانست همانجا بماند.کتش را برداشت و از خانه بیرون رفت. شماره محسن را گرفت.
_سلام محسن! بیا پایگاه!
شهین خانوم در اتاق دخترش را باز کرد.
_جانم مامان؟!
شهین خانوم روی صندلی نشست.
_مادر! فکر نمی کنی یکم تند رفتی؟!
مریم لبخندی زد.
_اتفاقا خوب کردم. بزار به خودشون بیان. دیگه پسرت داره میره تو ۲۹سالگی! اونم ۲۵سالش شده. این بچه بازیا چیه در میارند... دوتاشون هم ضایعه که هم رو میخواند.
_اینقدر خوب فیلم بازی کردی، که من باورم شد.
مریم چادرش را آویزون کرد.
_پس چی فکر کردی مامان خانم!
_حالا قضیه خواستگاری هم حقیقت داره؟!
_آره! خانوادش پسره رو تایید کردند ولی خودش معلومه ناراضیه...
شهین خانوم لبخندی زد.
_هر چی بخواد. آرزومه مهیا عروس این خونه بشه.
****
شهاب عصبی دستی در موهایش کشید.
_چی میگی محسن! میگم براش خواستگار اومده! قضیه جدیه! میگی هیچ کاری نکنم؟!
_خب مومن... بهت میگم خواستگاری کن؛ میگی نمیشه...میگم صبر کن... اینجوری میکنی!پس چی بگم!
_نگاه کن ما از کی کمک خواستیم!
_شهاب جان! این امر خیره!هیچ تعللی نکن، بسم الله بگو... برو جلو! کاری نکن خدایی نکرده یه عمر پشیمون بشی....
شهاب، چشمانش را برای چند دقیقه بست.
_برام یه استخاره بگیر!
محسن قرآن را باز کرد و شروع به خواندن آیه ها کرد.
_بفرما برادر من... استخاره ات عالی دراومد.
****
صدای تلفن کلافه اش کرده بود. کیسه های خرید را جابه جا کرد و موبایلش را جواب داد.
_جانم مامان؟!
_....
_بابا... چقدر عجله داری؟!
_...
_اومدم... اومدم...
_...
_باشه!
گوشی را قطع کرد.کیسه های خرید را روی زمین گذاشت.کلید را به در زد.
_سلام!
مهیا به طرف صدا برگشت. با دیدن شهاب تعجب کرد، اما زود اخم هایش درهم جمع شد.
_علیک السلام بفرمایید!
_مهیا خانم من...
مهیا اجازه نداد، ادامه بدهد.
_من چی؟! بازم اومدید حرف بارم کنید؟!
مگه من چیکار کردم؟! من اون روز بهتون گفتم اتفاقی بود؛ چون خودم هم خبر نداشتم، کسی عمدا این کارو کرده! ولی شما ظاهرا همیشه دوست دارید؛ بقیه رو قضاوت کنید.
اجازه ای به شهاب نداد، که حرفش را بزند.... خریدها را برداشت و وارد خانه شد. قبل از اینکه در را ببند گفت.
_با اجازه آقای مهدوی! به خانواده سلام برسونید...
در را بست و از پله ها بالا رفت. جلوی در کفش های دو خانم بود، در را باز کرد.با دیدن شهین خانم و مریم لبخندی زد.
_سلام خوبید؟!
بعد سلام و احوالپرسی کنارشون نشست.
_چه خبر مهیا جان! دیگه سر نمیزنی؟!
_چی بگم شهین جون؛ میبینی که چطور ازم کار میکشند...
مهلا خانم، سینی شربت را روی میز گذاشت.
_یه مدت دیگه شوهر میکنی... دیگه نمیتونی یه کمکی به ما بکنی!
_نگران نباش من حالا حالاها کنارت هستم.
مهلا خانم، به طرف شهین خانم برگشت.
_دیدید گفتم این خانوم راضی نمیشه...
شهین خانوم، لبخندی به روی مهیا زد.
_مگه الکیه؟! اون قراره عروس من بشه! ما جوابش رو نمی خوایم... برش می داریم
میریم!
مریم و مهلا خانم خندیدند.مهیا با تعجب به آن ها نگاه کرد. حرف های شهین خانوم او را گیج کرده بود.شهین خانوم دستی روی زانوی مهیا گذاشت.
_اینطور نگاه نکن عزیزم. ما اومدیم خواستگاری برا پسرم... شهاب...
👈 #ادامه_دارد....
رمان #جانم_میرود
✍ نویسنده #فـاطمہ_امـیرے
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 #قسمت ۹۱
_ متوجه نمیشم، چی دارید میگید؟!
مریم به سمتش آمد. دستش را گرفت.
_ پاشو... بریم تو اتاقت!
مهیا که گیج بود؛... بدون اعتراض همراه مریم بلند شد. مریم، مهیا را در اتاقش هل داد.
_ مریم، اینجا چه خبره؟!
مریم خندید. کنارش نشست.
_ قضیه چیه مریم؟!
مریم گونه مهیا را بوسید.
_ قضیه اینه که، قراره تو بشی زن داداشم!
_ شوخی بی مزه ای بود.
مریم خوشحال خندید.
_ شوخی چیه دیونه!! جدی دارم میگم
****
مهیا، روی تاقچه نشسته بود و به اتفاقات دیروز فکر می کرد.باورش برایش سخت بود؛ که شهاب به خواستگاریش آمده بود.
از خانوادش و خانواده مهدوی دو روز فرصت خواسته بود.و فردا باید جواب می داد. خیلی آشفته بود.اصلا برایش قابل هضم نبود؛ شهاب از آن طرف با او بداخلاقی می کرد؛ و از این طرف خانواده اش را برای خواستگاری می فرستاد.
فکری که او را خیلی آزار می داد؛ این بود، نکند مریم و شهین خانم او را مجبور به این کار کرده باشند.
*
_ بفرمایید.
شهاب استکان چایی را برداشت.
_ممنون مریم جان!
محمد آقا کتاب را بست. عینکش را از روی چشمانش برداشت، و روی کتاب گذاشت.
_خب حاج خانم؛ این عروس خانم کی قراره جواب رو به ما بده؟!
شهین خانم، زیر لب قربون صدقه مهیا رفت.
_ان شاء الله فردا دیگه...
شهاب استکان را روی میز گذاشت، و با صدای تحلیل رفته ای گفت:
_ فردا؟!
همه شروع به خندیدن کردند.
_ پسرم نه به قبلا، که قبول نمی کردی اسم زنو بیاریم؛ نه به الان که اینقدر عجله داری!!
شهاب با اعتراض گفت:
_بابا!
دوباره صدای خنده در خانه پیچید.
شهاب به اطراف نگاه کرد... کافی شاپ نازنین، دوباره آدرس نگاه انداخت، درست بود.وارد شد، روی یکی از میزها نشست.
دیشب برایش پیامی از مهیا آمد؛ که از او خواسته بود، جایی قرار بگذارند، تا قبل از خواستگاری حرف هایشان را بزنند.
شهاب اول تعجب کرد. اما قبول کرد.به اطراف نگاه کرد. خبری از مهیا نبود. نگاهی به ساعتش انداخت.
احساس کرد که کسی کنارش نشست. از بوی این عطر متنفر بود.
سرش را بلند کرد، با دیدن کسی که رو به رویش نشسته بود اخم کرد با عصبانیت غرید.
_ بازهم تو...
تکیه اش را به صندلی داد.
_ انتظار مهیا رو داشتی؟!
_ اسمشو به زبون کثیفت نیار!
_ آروم باش! من فقط اومدم کمکت کنم.
شهاب از جایش بلند شد.
_بنشین! کار مهمی باهات دارم. مربوط به مهیاست..
شهاب سرجایش نشست. با نگرانی گفت:
_چی شده؟! برای مهیا خانم، اتفاقی افتاده؟!
تکیه اش را به صندلی داد.
_نه، ولی اگه به حرف های من گوش ندی؛ اتفاقی برای تو میفته!
شهاب گنگ نگاهی به او انداخت.
_ چی می خوای بگی؟!
_ بیخیال مهیا شو! اون ارزش تو و خانوادت رو نداره...
شهاب خندید.
_ میخواستی اینارو بگی؟! من هیچوقت حرفای تو رو باور نمیکنم. اونقدر به مهیا خانم، اعتماد دارم که نشینم به حرفهای دروغ جنابعالی گوش بدم .
شهاب، از جایش بلند شد و از کافی شاپ خارج شد...
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 #قسمت ۹۲
در اتاق زده شد.احمد آقا وارد اتاق شد.کنار مهیا نشست.
_ مهیا جان، خودت خوب میدونی برای چی اومدم. پس لازم به مقدمه چینی نیست.
مهیا سرش را به علامت تایید، تکان داد. احمد آقا، دست سرد دخترش را، گرفت.
_ ما فقط تو رو داریم، خیلی هم عزیزی؛
پس هیچوقت دوست نداشتم، از ما جدا بشی...حتی برای مدت کم!... من همیشه از ازدواج تو و جدایی تو از ما وحشت داشتم، اما خوشبختیه تو مهمتر از دلتنگی من و مادرته...
احمد آقا، با دستش اشکایی که درچشمانش جمع شده بودند را، پاک کرد. با لحن شوخی گفت:
_ بحث احساساتی شد...
مهیا خنده ی آرامی کرد.
_ دخترم! من همیشه وقتی مادرت اسم خواستگار می آورد؛ اخم و تخم می کردم.
اما این دو گزینه خیلی خوب بودند، که من اجازه دادم بشینی، و جدی بهشون فکر کنی...هم اسماعیل پسر قدرت خان؛ هم شهاب پسر آقای مهدوی! این دیگه انتخاب تو هستش میدونم. سخته اما هر دختری باید این مسیر سخت رو تنهایی بره...
_ بابا به نظرتون، من با کدوم میتونم با آرامش زندگی کنم و یک زندگی موفق داشته باشم.
_ دخترم! اینجا نظر من یا مادرت مهم نیست، اینجا حرف این مهمه...
و به قلب مهیا اشاره کرد.احمد اقا، از جایش بلند شد. بوسه ای بر سر دخترش زد.
_ درست فکرات رو بکن! شب باید جواب رو به محمد آقا بدم.
مهیا سری تکان داد. احمد آقا از اتاق خارج شد.
****
مهیا از پدرش اجازه گرفته بود، جایی با خودش خلوت کند،... تا راحت تر بتواند تصمیم بگیرد و چه جایی بهتر از اینجا...به تابلوی طوسی و قرمز معراج شهدا، نگاهی انداخت.... وارد معراج شد. مستقیم به سمت مزار شهدای گمنام، رفت. خوبی این مکان این بود، این موقع خلوت بودکنار مزار نشست.گل ها را روی مزار گذاشت.فاتحه ای خواند. کتاب کوچک دعایش را درآورد.
و شروع به خواندن حدیث کسا شد. عجب این دعا به او آرامش میداد.بعد از تمام شدن دعا، کتاب را بست.احساس کرد، کسی بالای سرش ایستاده بود.با بالا آوردن سرش، از دیدن شهاب تعجب کرد... شهاب سلامی کرد و با فاصله آن طرف مزار نشست.
مهیا سرش را پایین انداخت.
_ شما تعقیبم می کنید؟!
_ نه این چه حرفیه، مهیا خانم! حالم خوب نبود، اومدم معراج! که شما رو دیدم.
_خدایی نکرده اتفاقی افتاده؟!
_نه! چیز خاصی نیست.
سکوت بینشان حکم فرما شد.مهیا احساس می کرد،الان بهترین فرصت برای پرسیدن سوالش بود؛... اما تردید داشت. ولی با حرفی که شهاب زد، خوشحال خدا را شکر کرد.
_ مهیا خانم! احساس میکنم سوالی دارید؟!
مهیا سرش را پایین انداخت.
_ بله همینطوره...
_ بپرسید؛ تا جایی که بتونم جواب میدم.
_ در مورد موضوعی که...مم... اون موضوع که مر...
مهیا خجالت می کشید، که حرف از خواستگاری بزند، که شهاب کارش را آسان کرد.
_ بله خواستگاری...
_ میخواستم بدونم، منو شهین خانم و مریم معرفی کردند، یا شما خو...
شهاب نگذاشت مهیا ادامه بدهد.
_نه! هیچکس شما رو به من معرفی نکرد. خودم انتخاب کردم.
مهیا، سرش را پایین انداخت....
صورتش سرخ شده بود. احساس می کرد،
باید از اینجا می رفت. از جایش بلند شد، شهاب همپایش بلند شد.
_من باید برم خونه، دیر شده!
_ بگذارید برسونمتون...
_نه درست نیست. خودم میرم.
شهاب همراه مهیا بیرون رفت، ماشینی گرفت، مهیا را سوار کرد.به رفتن ماشین نگاهی کرد، خداراشکر کرد، او را دید....
بعد از صحبت هایی که شنید، دیدن مهیا او را آرام کرده بود.
مهیا وارد خانه شد.
پدرش، کنار مادرش، نشسته بود. سلام کرد و به طرف اتاقش رفت.
_ مهیا بابا...
سرجایش نشست.
_ جوابت چی شد؟!
مهیا چشمانش را بست.
_ به آقای مهدوی زنگ بزنید. جوابم مثبته...
مهیا به اتاقش رفت و در را بست. به در تکیه داد و به پنجره اتاق شهاب که رو به رویش بود خیره شد..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 محرّم ماه عزا نیست!
آزمونِ خطرناکِ «تصمیم» است!
#کلیپ | #استاد_شجاعی
نــام : مـــهدے(عج)
ســن :۱۱۹۰ در فــراق
اسـتان : صــاحب عــالم ولے از همہ جـا رانده شــده ` هـیچکس راهش نداد"
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
رَّبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَل لِّي مِن لَّدُنكَ
سُلْطَانًا نَّصِيرًا .. ☁️
• الھی بہ امید تو .
#سلام بر حسین و یارانش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام
بر سرور و سالار شهیدان
آقا اباعبدالله شروع میکنیم...
اَلسلامُ علی الحُــسین
و علی علی بن الحُسین
وَ عــــلی اُولاد الـحـسین
و عَـــلی اصحاب الحسین
✍امام باقر علیه السلام فرمودند:
شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون میکند و عمر را طولانی میگرداند و بلاها و بدیها را
دور می کند.
#اللهم ارزقنا کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم.
‹🕊 قرار_مهدوی
‹🕊عجل علی ظهور
1_1861354433.mp3
8.21M
بیحضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد!
اللّهم عجل لولیک الفرج 💔
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 مه گوتم باوم تونی؛ مه گوتم برارم تونی
🥀خداحافظ مرد خستگی ناپذیر و با غیرت
#سیدالشهدای_خدمت
#فدایی_ملت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
💠 این دل تنگم...
🎤 حجت الاسلام #استاد_میرزامحمدی
#ماه_محرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°
یعنی میشه؟! 🥀
#محرم
نــام : مـــهدے(عج)
ســن :۱۱۹۰ در فــراق
اسـتان : صــاحب عــالم ولے از همہ جـا رانده شــده ` هـیچکس راهش نداد"
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پرده جدید کعبه نصب شد
🔹پرده خانه خدا همزمان با شب اول ماه محرم ۱۴۴۶ تعویض شد.
AUD-20210807-WA0001.mp3
4.51M
《رزق خاص ماه محرم》
بخدا قسم در دهه اول محرم
آدم میتواند آدم دیگری شود
رزق های خاص دارد
که در هیچ وقت دیگر سال نیست
در باطن عالم یک جوششی رخ میدهد
غیر این ده روز اون اتفاق در باطن عالم نمی افتد
در این ده رو قلب عالم امکان گرفته است😭
امام زمانی که تمام عاشورا جلوی چشمان مبارکشان است😭
یک صحنه ای از عاشورا را به
بعضی ها نشان دادند بیچاره شدند...
و.....
💚سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤#استادعالی
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پزشکیان به حسن خمينی میگه این نوهی عزیز من تا ساعت ٣ونیم صبح پیگیر نتایج بوده
سید حسن خمینی: خود شما چی؟
پزشکیان: هم میگه من خودم خوابیدم، گفتم توکل برخدا چیکار میشه کرد؛ یا میشه یا نمیشه دیگه!
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
° یعنی میشه؟! 🥀 #محرم نــام : مـــهدے(عج) ســن :۱۱۹۰ در فــراق اسـتان : صــاحب عــالم ولے از همہ ج
🌻سفارش 10 نکته ی یکی از
علما در باب ماه محرم
■زیارت عاشورای هر روز این ماه ترک نشود
■با وضو وارد شدن به روضه ی سیدالشهدا
■پوشیدن لباس عزا با طهارت
■همراه داشتن دستمال گریه برای شب اول قبر
■تاجایی که میتوانید در دستگاه سیدالشهدا(ع) نوکری کنید(حتی در حد برداشتن یک سنجاق از زمین) که در شب اول قبر و درقیامت،مادرش حضرت زهرا(س) جبران میکند.البته نوکری کردن اباعبدالله یک وظیفه ست!نه اینکه انتظاری از قبال اون کار داشته باشیم
■نوشیدن کمتر آب و خوردن کمترغذا به احترام این ماه و سیدالشهدا(ع)
■مهمتر از تمام اینها، خواندن نماز اول وقت است که امام حسین (ع) برای همین امر به شهادت رسیدند.این یک ماه را نماز اول وقت بخوانیم!
■احترام بسیار زیاد به عزاداران سیدالشهدا
■گوش ندادن به موسـیقی،حفظ حجاب و...
■سعی در کمتر خندیدن!
( زیرا عزای اشرف اولاد آدم است...)
❌نکته:حواسمان باشد که دراین ماه صاحبالزمان عزادار است! ما دیگربا گناهانمان قلب نازنین شان را نرنجانیم.