فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نفس نفسم ذکر کربلاست
کربلا میخوام ابالفضل
https://eitaa.com/aylarbagheri91
محرم اومده بهتره یادمون باشه که .
اول نماز حسین بعد عزای حسین ..
اول شعور حسین بعد شور حسین ..
محرم زمان بالیدن است نه فقط نالیدن !
بساطش آموزه است نه موزه ..
تمرین خوب نگرستین است نه فقط خوب گریستن .
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
محرم 02.mp3
11.08M
▪️حسین
بزرگترین نیازِ اهلِ زمین، بود!
یزیدیان
اگر این نیاز را می شناختند؛
هرگز راهِ شمشیر را بر حسین نمی گشودند!
و هزار سال گذشت
این نیاز هنوز ناشناخته مانده است
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🚨 آنچه که پس از #انتخابات چهاردهمین دوره ریاستجمهوری در انتظار ایران است
🔥 همهچیز درباره #فتنه_اکبر و #غربال بزرگ آخرالزمانی در بین شعیان ایران و جهان
🏴 ابتدا تسلیت میگم آغاز ماه #محرم الحرام ۱۴۴۶ هجری قمری و خداروشکر که بازم زندهایم و میتونیم زیر #پرچم سالار شهیدان آقا اباعبدالله الحسین علیهالسلام، دلهای خودمون رو از زنگار آلودگی پاک کنیم و یاد بگیریم که #از_عاشورا_تا_ظهور فقط یک مسئله مهم بوده و هست که اونم تمرین #ولایتمداری شیعیان هست تا سر بزنگاههای بزرگ، نهتنها عقبگرد نداشته باشیم، بلکه در مسیر تربیت الهی، رشد کنیم.
📌 نکته بعدی اینکه، مجدد به جناب #پزشکیان تبریک عرض میکنم. و انشاءالله ایشون بتونن زیر بیرق امیرالمومنین علیهالسلام و فراجناحی بودن و حزبی عمل نکردن و همچنین پیروی از رهبر انقلاب که سکاندار کشتی شیعه در عصر غیبت هستند، بتونن برای مردم ایران در مجامع جهانی و بینالمللی تلاش کنن و کمک حال معیشت همهی ۹۰ میلیون ایرانی باشند. همگی سوار یک کشتی هستیم و حامی رئیس جمهور اسلامی ایران
❌ دوستان عزیز، با تمام فراز و نشیبهای دو ماه اخیر، انتخابات برگزار شد. گذار از حادثهی تلخ شهادت #شهید_رئیسی و #شهید_امیرعبداللهیان و دیگر شهدای عزیز ما، ادارهی دقیق و بیحاشیهی کشور توسط آقای مخبر رئیسجمهور موقت و کابینهی دولت شهید رئیسی در دورهی انتقالی در معیت رهبرانقلاب و ادامهی ارتباطات گستردهی بینالمللی کشور با آقای باقری کنی و البته همراهی غرورآمیز مردم ایران، همگی نشان از ثبات و استواری بینظیر تنها حکومت شیعه جهان است. مملکتی که بدون شک، توسط شخص #امام_زمان علیهالسلام راهبری میشود و این باور قلبی بنده است.
⁉️ مسیر ایران پس از انتخابات تا ظهور
💯 طبق روایات با سند صحیح، وقایع زیر در انقلاب شیعی پیش از ظهور رخ داده یا رقم خواهند خورد:
✍ پیروزی #انقلاب_اسلامی شیعی به رهبری #مردی_از_قم با آرمان زمینهسازی ظهور، همراهی همیشگی #قوم_سلمان با وجود تمام سختیها و ناملایمات این دوره، #مذاکره بر سر حقی که ایرانیان آنرا مطالبه میکنند اما دشمنشان آن حق را به آنها نمیدهند، #مذاکره_مجدد بر سر آن حق و عدم پذیرش دوباره توسط دشمن و #شکست_دوباره ایرانیان در گرفتن حقشان، وقوع یک #اتفاق_بزرگ در جهان که #امداد_الهی برای صاحبان انقلاب قوم مشرق زمینهساز ظهور است، شروع نبرد مسلحانهی صاحبان پرچمهای سیاه شیعی با دشمنان با رمز #مرحله_سیوف، دعوت دشمن به #مذاکرهی سهبارهی مجدد با ایرانیها و #اعطای_کامل_حق_ایرانیان که البته #اینبار ایرانیان آن حق را نخواهند پذیرفت، ادامهی جنگ و نبرد مسلحانهی منطقهای، اوجگیری #فتنه_اکبر در ایران و غربال بزرگ آخرالزمانی شیعیان، حمله #سفیانی به عراق پس از پیروزی سفیانیون در #سوریه و مناطق پنجگانهی شام، تسلط #خراسانی بر اوضاع داخلی ایران و سرکوب فتنهگران، ورود لشگر ایرانیها به رهبری خراسانی به #عراق برای دفاع از عتبات عالیات و دفع حملهی سفیانی به عراق و ایران، #ظهور امام زمان علیهالسلام و بیعت ایرانیها با امام و سپردن فرماندهی کل نیروهای مسلح امام به #شعیببنصالح که فرمانده نیروهای نظامی ایرانیها بوده
✍ پیشتر عرض شد که #فتنه_اکبر درون ایران اسلامی پیش از #ظهور حضرت، یک فتنه عقیدتی است. درگیری بین دو تفکر و دو جریان؛ تفکر #مقاومت و ایستادگی در برابر مستکبرین و صهیونیستها دربرابر تفکر #سازش و به رسمیت شناختن اسرائیل
🔥 این #فتنه عقیدتی از ابتدای تاریخ بین #جبهه_حق و #جبهه_باطل وجود داشته. با پیروزی #انقلاب_اسلامی در ایران، شدت گرفت و از سال ۱۳۸۸ به شکل رسمی و عریان، آغاز گردید.
🔥 با اوجگیری #فتنه_سبز و ایجاد شکاف بین توده مردم ایران و توطئههای جریان نفاق، دولتی بر سر کار آمد که با #برجام، نمود عینی به فتنه اکبر داد!
❌ سازشکاران داخلی قرار بود با #برجام_دو و #برجام_سه و چند، کشور را به سمتی ببرند که عملا تقدیم #آمریکا و #اسرائیل شده و جریان مقاومت به کلی از بین رود که عملا ظهور هزاران سال عقب میافتاد!
✍ روح سید ابراهیم شاد که با کار شبانهروزی، موارد زیادیرو برای ملت شفاف کرد. مقاومت حماسی مردم ایران با درایت رهبری حکیم انقلاب، همینطور وقوع #طوفان_الاقصی و از سمت دیگر #وعده_صادق و قدرتمندانهی نیروهای مسلح جمهوری اسلامی، ایستادگی شکوهمندانهی ملتهای منطقه و گروههای مقاومت در برابر #ائتلاف صهیونیستی - انگلوساکسونی، باعث شد که ملتهای منطقه و بسیاری از مردم ایران به حقیقت قدرت #ایران پی ببرن و بسیاری از نقشههای دشمن، از بین بره
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎤بوی سیب و حرم حبیب و حسین غریب و کربلا...❤️
◼ امام صادق (ع) :
براى هر چیزى ثوابى معین است؛ جز اشکى که براى ما #ریخته مى شود که ثواب آن با خداست
📗 الکسیر العبادات فى اسرار الشهادات ص 99
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤲شکر خدا که در پناه حسینم...
▪️سخنرانی آیت الله مجتهدی (ره)
#محرم
📌#استاد_فاطمینيا :
خالصانه در مجالس عزاداری شركت كنيد. طوری باشيد كه غير از #امام_حسين (ع) چيزی نبينيد. دهه محرم، دهه تحول است. جناب حرّ يک شخص است؛
اما حرّ شدن یک جریان میباشد.
در اين دهه #محرم بايد متحول شويم.
Mahmood Karimi - Be Mahe Asemon Migoft (128).mp3
4.15M
یک دختر سهسالهای
که پاهایِ اسب را محکم گرفته بود
بابایش داشت میرفت که برنگردد…😭💔
#السلامعلیكیاسیدتنارقیهسلاماللهعلیها🏴
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء)
🔺️با نوای مهدی #دهباشی
👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد
👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه*
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️
@zoohoornazdike
صدور گذرنامه زیارتی برای اربعین طی ۷۲ ساعت
سخنگوی پلیس:
🔹️زیرساختهای لازم برای تسهیل و تسریع در ارائه خدمات به زائران کربلای معلی و گردهمایی بزرگ فرهنگی، اجتماعی، معنوی اربعین ایجاد شده است.
🔹️عزیزانی که از سال گذشته گذرنامه زیارتی (آبی رنگ) دارند کماکان تا ۵ سال اعتبار داشته و بدون نیاز به هیچ اقدام خاصی میتوانند برای سفر اربعین از آن استفاده کنند.
🔹️کسانیکه اعتبار گذرنامه عادی (قرمزرنگ) آنان تمام شده است و یا افرادی که میخواهند جدیداً گذرنامه زیارتی بگیرند میتوانند از طریق سامانههای مجازی و برنامه کاربردی "پلیس من" بخش گذرنامه را انتخاب و بدون نیاز به مراجعه حضوری درخواست خود را ثبت نمایند که در اولین فرصت گذرنامه زیارتی با نازلترین قیمت (حدود ۶۵ هزار تومان) و کمترین زمان ممکن حدود ۷۲ ساعت به درب منزل آنها ارسال خواهد شد.
🔹️اخذ گذرنامه زیارتی صرفاً از طریق وب سرویس و اپلیکیشن موبایلی "پلیسِ من" انجام خواهد شد و این خدمت در دفاتر پلیس +۱۰ انجام نخواهد شد.
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱°•
🏴 روضه آذری و سوزناک
▪️ روضههای آذری #حاج_مهدی_رسولی بخش جداییناپذیر شبهای محرم حسینیه معلی شده
حسینیه معلی _#محرم۱۴۰۳
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 #قسمت ۹۶ شهاب مجبورش کرده بود، که این ترم ثبت نام کند... با اینکه برایش
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 #قسمت ۹۷
بعد از صرف شام، شهاب و مهیا، ازجایشان بلند شدند؛ تا کمی قدم بزنند. شهاب دست مهیا را گرفت.
_میدونی همیشه دوست داشتم، با همسر آیندم اینجا بیام!
مهیا به سمتش برگشت.
_واقعا؟! حالا چی داره که تو اینقدر دوست داشتی بیاریم اینجا!
_نمیشه دیگه سوپرایزه...
_اِ میزاری آدم کنجکاو بشه، بعد میگی سوپرایزه!
شهاب به حرص خوردن مهیا خندید.
_اینقدر کم طاقت نباش دختر...
شهاب دست مهیا را کشید. از بین درخت ها گذشتند، مهیا خودش را به شهاب نزدیک کرد.
_وای شهاب اینجا چقدر ترسناکه!
شهاب چیزی نگفت....جلوتر رفتند.مهیا به منظره ی روبه رویش، خیره ماند. روبه رویش رود بود. گرچه کم آب شده بود؛ اما خیلی زیبا بود. مخصوصا که نور چراغ های رنگی پل سفید، روی آب های رود کارون منعکس شده بود.
مهیا با ذوق گفت:
_وای شهاب! اینجا چقد قشنگه!!
شهاب نشست و مهیا را کنارش نشاند.
_قبلش که میگفتی ترسناکه!
_اول بار که میبینیش ترسناکه؛ اما بعد...
حرفش را ادامه نداد و به آب ها خیره ماند.
_شهاب...
_جانم؟!
_اولین باری که منو دیدی، در موردم چه فڪری کردی؟!
شهاب لبخندی زد.
_همون موقع که چند تا پسر، مزاحمت شدند. وای چقدر اعصابم رو خورد کردی... با اون زبون درازت!!
شهاب خندید و ادامه داد:
_چی گفتی؟!
ژست مهیا را گرفت، دو دستش را به کمرش زد. با حالت مهیا گفت:
_چیه نگاه میکنی؟! می خوای مدال بندازم گردنت؟!
بعد هم بلند خندید.مهیا مشتی به سینش زد.
_اِ شهاب ادای منو درنیار...
شهاب ضربه ای به بینی مهیا زد و گفت:
_ناراحت نشو خانمی!
_اما من اولین باری که دیدمت، دم درتون بود.... اولین چیزی به ذهنم رسید؛ آدم ریشو، مذهبی، متعصب، بداخلاق و شکاک بود....
شهاب با چشم های گرد شده، نگاهش می کرد.
_دیگه چی؟!
_خب قبول داشته باش... خیلی بد اخلاق بودی!
_بداخلاق نبودم. لزومی نمیدیم با همه صمیمی رفتار کنم.
مهیا شونه ای بالا داد.
_هر چی،... ولی من الان خیلی خوشحالم!
شهاب لبخندی زد.
_راستی میدونی برنامه مشهد کنسل شد؟!
مهیا با حالت زاری به طرف شهاب برگشت
_چی؟؟ کنسل شد؟!!
_آروم خانوم. آره... متاسفانه به خاطر مسائلی کنسل شد.
مهیا ناراحت سرش را پایین انداخت.
_یعنی بدتر از این نمیشه!
شهاب لبخند زد و دستانش را دور شانه های مهیا حلقه کرد. مهیا سرش را به شانه های شهاب تکیه داد.
_ناراحت نباش. ماه عسل قول میدم بریم مشهد خوبه؟!
مهیا سری تکان داد.
_مهیا! یه خبر خوب!
_چیه؟!
_پس فردا میخوام برم ماموریت...
مهیا با شوک از شهاب جدا شد.
_چی؟! ماموریت؟!
_آره.
_این خبر خوبیه؟!!!
شهاب لبخندی زد و دست مهیا را درستانش گرفت و فشرد.
_آره دیگه دو روز از دستم راحت میشی...
مهیا با بغض گفت:
_ما که تازه عقد کردیم. آخه این ماموریت از کجا در اومد!
شهاب با اخم به مهیا نگاه کرد.
_وای به حالت اگه یه قطره اشک از چشمات بریزه...
اما بعد از تمام شدن حرفش اشکی روی گونه ی مهیا سرازیر شد.شهاب دستش را جلو برد و اشکش را پاک کرد
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 #قسمت ۹۸
_مهیا، فقط دوروز میرم. زود برمیگردم.
_چرا راستشو بهم نمیگی؟! میدونم می خوای بری سوریه! میدونم میخوای مثل اون بار طولش بدی!
مهیا، سرش را پایین انداخت و شروع به هق هق کردن کرد. شهاب دستش را دور شانه هایش حلقه کرد.
_این چه حرفیه عزیزدلم! دوروز میرم، زود برمیگردم. قول میدم.... اون بار ماموریت سختی بود، اما این زیاد سخت نیست، شاید زودتر هم تمام شد.
گریه مهیا قطع شده بود....حرفی بینشان رد و بدل نمی شد. با صدای موبایل شهاب، مهیا کنار رفت و با دستمال اشک هایش را پاک کرد.
_جانم محسن؟!
_.....
_نه شما برید ما حالا هستیم.
_......
_قربانت یاعلی(ع)!
_زشته! کاشکی باهاشون میرفتیم.
_تو نگران نباش، نمیخوای که با این چشمای سرخت بریم حالا فکر میکنن کتکت زدم.
مهیا خندید.
_دست بزن هم داری؟!!
شهاب خندید.فیگوری گرفت.
_اونم بدجور...
هردو خندیدند.
مدتی همانجا ماندند. ولی هوا سرد شده بود. مهیا هم فردا کلاس داشت. تصمیم گرفتند که برگردندند.مهیا در طول راه حرفی نزد.شهاب، ماشین را جلوی خانه متوقف کرد.
_خب، اینم از امشب.
مهیا لبخندی زد.
_مهیا هنوز ناراحتی؟!
مهیا حرفی نزد. شهاب کلافه دستی در موهایش کشید.
_شهاب، میدونم موقع خواستگاری بهم گفتی که باید درک کنم؛ منم قبول کردم. ولی قبول داشته باش، برام سخته
خب...
شهاب دستان سرد مهیا را گرفت و آرام فشرد.
_میدونم خانمی... میدونم عزیز دلم... درکت میکنم. باور کن برای خودم هم سخته... ولی چیکار باید کرد؟! کارم اینه!
مهیا لبخندی زد.
_باشه برو اما وقتی اومدی؛ باید ببریم بیرون!
_چشم هر چی شما بگی!!
_لوس نشو من برم دیگه...
_فردا کلاس داری؟!
_آره!
_شرمنده؛ فردا نمیتونم برسونمت. ولی برگشتنی میام دنبالت.
_نه خودم میام.
_نگفتم بیام یا نه! گفتم میام! پس اعتراضی هم قبول نیست.
_زورگو...
هردو از ماشین پیدا شدند.مهیا دستی تکان داد و وارد خانه شد. شهاب نگاهی به در بسته انداخت.خدا میدانست چقدر این دختر را دوست داشت...
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 #قسمت ۹۹
خسته، کتاب هایش را جمع کرد.
_مهیا داری میری؟؟
_آره دیگه کلاس ندارم.
_وای خوشبحالت! من دوتا کلاس دیگه دارم.
مهیا لبخندی زد و با سارا خداحافظی کرد.
از وقتی که به دانشگاه برگشته بود، دوست های قدیمی اش دیگر تمایل زیادی برای همراهی و صحبت با مهیا نداشتند. مهیا هم ترجیح می داد از آن ها دور باشد....
تلفنش زنگ خورد.
با دیدن اسم شهاب، لبخندی زد.
_جانم؟!
_جانت بی بلا! دم در دانشگاهم.
_باشه اومدم.
مهیا، به قدم هایش سرعت بخشید.به اطراف نگاهی انداخت. ماشین شهاب را دید.به طرف ماشین رفت.در را باز کرد و سلام کرد.
_سلام!
_سلام خانم خدا قوت!
با لبخند، کیف و وسایل مهیا را از دستش گرفت و روی صندلی های پشت گذاشت.
_خیلی ممنون!
_خواهش میکنم!
شهاب دنده را عوض کرد و گفت:
_خب چه خبر؟
_خبری نیست. هی طرح بزن! هی گرما تحمل کن...
شهاب خندید.
_چقدر غر میزنی مهیا!
_غر نمیزنم واقعیته...
سرش را به صندلی کوبید..
_به خدا خسته شدم.
_تنبل شدی ها!!
مهیا با شیطنت نگاهی به شهاب انداخت.
_الانم که میری ماموریت؛ دیگه نمیرم دانشگاه!
شهاب اخمی به مهیا کرد.
_جرات داری اینکارو بکن!
_شوخی کردم بابا؛ نمی خواد اخم کنی...
شهاب، ماشین را نگه داشت.
_پیاده شید بانو!
از ماشین پیاده شدند.مهیا به کافی شاپ روبه رویشان نگاهی انداخت.
_بفرما اینقدر گفتی بریم کافی شاپ، آوردمت.
مهیا چشمکی زد.
_آفرین!
شهاب در را برای مهیا بازکرد و گفت:
_ولی نمیدونم از چی اینجا خوشتون میاد شما دخترا...
_بعد به من میگه غر میزنی!
مهیا، به طرف میزی که در قسمت دنج کافه بود، رفت و روی صندلی نشست. مهیا، منو را به سمت شهاب، که روبه رویش نشسته بود؛ گرفت و گفت:
_خب چی می خوری؟!
شهاب نگاهی به اطراف انداخت.
_اصلا تو این تاریکی میشه چیزی ببینم که بخوام سفارش بدم؟!!
مهیا؛ ریز خندید.
_دیوونه چراغای کم نور میزارن، تا جو رمانتیک باشه!
شهاب که خنده اش گرفته بود. با لبخند سری تکان داد.شهاب بلند شد، تا سفارش بدهد. مهیا به زوج های اطراف نگاه کرد. مطمئن بود بین همه آن ها فقط خودش و شهاب به هم #محرم بودند. نگاهی به تیپشان انداخت و تیپ خودشان را با تیپ آن ها مقایسه کرد.
ناگهان خنده اش گرفت...
👈 #ادامه_دارد....
رمان #جانم_میرود
✍ نویسنده #فـاطمہ_امـیرے
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 #قسمت ۱۰۰
شهاب سر جایش نشست.
_به چی میخندی؟؟
مهیا با چشم اشاره ای به اطراف کرد.
_هیچی برا چند لحظه، به خودمون و اطراف نگاه کردم. خندم گرفت.
شهاب به صندلی تکیه داد.
_کجاشو دیدی! رفتم سفارش دادم پسره با اون موهاش؛ با ترس نگام میکرد و گفت؛ حاج آقا یه نگاه به این خواهرای بی حجاب بنداز... فقط موندم می خوان جواب خدارو چی بدن...خوبه با لباس کارم نیومدم، دنبالت.
مهیا بلند زد زیر خنده.
شهاب اخمی به مهیا کرد. مهیا، دستش را جلوی دهانش گرفت.شهاب با لبخند به مهیا نگاه می کرد.
_وای شهاب... حالا فکر کردن گشت ارشادیم!
شهاب دستی به ریش های خودش کشید.
_شاید...
شهاب کمی فکر کرد.
_مهیا، یه سوال ازت بپرسم؛ جوابم رو میدی؟
مهیا لبخندی زد.
_بفرما؟
_اون روز... امامزاده علی ابن مهزیار...
_خب!
_من قبل از اینکه دم خروجی ببینمت، داخل هم دیدمت.
مهیا، منتظر بقیه صحبت شهاب ماند.
_ولی داشتی گریه می کردی... برای همین جلو نیومدم.
شهاب به مهیا نگاهی انداخت.
_برا چی اون شب حالت بد بود؟!... نگو هیچی؛ چون اون گریه هات برای هیچی نبود.
دستان مهیا یخ زد....
از چیزی که میترسید؛ اتفاق افتاد.شهاب دستان مهیا را گرفت، که با احساس سرمای دستان مهیا با نگرانی نگاهی به مهیا انداخت.
_چیزی شده مهیا؟!
مهیا سرش را پایین انداخت. نم اشک در چشمانش نشست.
_مهیا، نگرانم نکن!!
مهیا میدانست آن اتفاق تقصیر خودش نبود، اما استرس داشت که نکند شهاب، بد برداشت کند.
شهاب با اخم اشاره ای کرد.
_بلند شو بریم!
شهاب پول را روی میز گذاشت، دست مهیا را گرفت و بیرون رفتند. شهاب در ماشین را برای مهیا، باز کرد. مهیا سوار شد. شهاب ماشین را دور زد و سوار شد.
_مهیا؛ خانمی...
مهیا سرش را بلند کرد.شهاب اخم کرد.
ــ چرا چشمات خیسند؟؟ چیز بدی پرسیدم؟!
_نه!
_داری نگرانم میکنی...
👈 #ادامه_دارد....
رمان #جانم_میرود
✍ نویسنده #فـاطمہ_امـیرے
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟