eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
16.5هزار ویدیو
69 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 #قسمت ۱۴۰ شهاب، دستان مهیا را در دست گرفت. ــ مهیا! خانمی... آروم باش عز
💠رمـــــان 💠 ۱۴۱ کم کم، همه عزم رفتن کردند... تنها کسی که دوست نداشت به این زودی؛ این مهمانی تمام شود؛ مهیا و شهاب بودند. اما با حرف احمد آقا با ناامیدی بهم نگاه کردند. ـــ خب ماهم دیگه رفع زحمت کنیم. همه در حیاط ایستاده بودند و از شام و دعوت، تشکر میکردند.اما مهیا گوشه ای ساکت با بغضی پنهان سرش را پایین انداخته بود و به سنگ فرش ها؛ خیره شده بود. میترسید که سرش را بالا بیاورد و اشک هایش سرازیر شوند. شهاب کنارش ایستا‌د و دستانش را گرفت؛ که صدای نگران شهاب در گوشش پیچید. ـــ چرا اینقدر سردن دستات، مهیا؟! مهیا نمیتوانست چیزی بگویید... چون مطمئن بود، با اولین حرفی که میزد؛ اشک هایش سرازیر می شوند. و اصلا دوست نداشت، با گریه کردن، عزیزش را آشفته و پریشان کند.فقط آرام زمزمه کرد: ــ خوبم... و بدون خداحافظی، همراه مادرش از خانه خارج شدند....شهاب قدمی برداشت که به سمت مهیا برود و از او دلیل حال پریشان و آن بغضی که سعی در مخفی کردنش دارد را، بپرسد؛ اما با باز شدن در خانه و رفتن مهیا به داخل خانه، قدم رفته را برگشت. مهیا سریع از پله ها بالا رفت.... به محض باز کردن در ورودی، سریع خودش را به اتاق رساند و در را بست. مهلا خانم و احمد آقا متوجه ناراحتی مهیا شدند و ترجیح دادند او را تنها بگذرانند. چون دلداری دادن آن ها در این وضعیت حالش را بدتر می کرد. پشت در ایستاد و اجازه داد، اشک هایش سرازیر شوند؛ تا آرام بگیرد... اما حالش بدتر شد. روی زمین نشست. دستانش را جلوی دهانش گذاشت، تا صدای هق هقش به گوش مادر و پدرش نرسد.احساس خفگی می کرد، دوست داشت به اتاق قبلیش برود و پنجره بزرگ اتاقش را باز کند و نفس عمیقی بکشد. شاید بتواند از این بغض لعنتی، راحت شود. به طرف چادر و سجاده اش رفت. آن ها را برداشت و آرام در را باز کرد. کسی نبود به طرف بالکن رفت. در را باز کرد. هوا خنک بود. سجاده را پهن کرد. سریع وضو گرفت و چادرش را سرش کرد. ــ الله اکبر! دور رکعت نماز، شاید میتوانست دل این دختر عاشق و دلباخته که همسرش فردا راهی سوریه می شد را، آرام کند. مهیا تسلط بر احساسات خود نداشت. حین نماز گریه می کرد. بعد اینکه سلام نمازش را داد؛ سر بر مهر گذاشت و به خودش اجازه داد که گریه کند. شاید ذره ای آرام بگیرد...سر از مهر بلند کرد و به مناره های نورانی مسجد، که از اینجا کامل دیده می شدند؛ خیره شد. در این هوای تاریک و خنک این مناره های روشن و غم رفتن شهاب و شرمندگی از حضرت زینب_س دلش را به بازی گرفتند. گریه می کرد و التماس خدا می کرد، که شهاب را از او نگیرد. سرش را به در بالکن تکیه داده بود و دستش را جلوی دهانش گرفته بود و فقط خیره به مناره ها هق هق می کرد. آرام زمزمه کرد: ــ یا حضرت زینب_س... فقط از تو میخوام... بهم صبر بدی... فقط همین... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
💠رمـــــان 💠 ۱۴۲ مهیا نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت. عقربه ها ساعت ده صبح را نشان میداد... یعنی دو ساعت مانده به رفتن شهاب...همه در خانه محمد آقا جمع شده بودند. ولی مهیا روی تخت خوابیده بود و نگاهش به ساعت و چفیه مشکی که شهاب در اردوی راهیان نور به او داده بود؛ در رفت وآمد بود. در اتاق باز شد و مهلا خانم وارد اتاق شد. نگاهی غمگین به دخترکش انداخت. با اینکه مهیا چراغ های اتاق را خاموش کرده بود؛ اما ناراحتی در چهره اش بیداد می کرد. مهلا خانم باورش نمی شد، دخترک چند ماه پیش که دغدغه اش ست کردن رنگ رژ و لاک و شالش بود؛ از دیشب تا الان‌نخوابیده بود و در غم رفتن همسرش به سوریه میسوخت... چراغ ها را روشن کرد که با صدای مهیا دوباره آن ها را خاموش کرد. ــ مامان... خاموش کن لطفا! مهیا نمیخواست کسی چشمان سرخ و کبود بی خوابی و گریه زاریش را کسی ببیند.تخت تکان خورد. متوجه نشستن مادرش شد. دستان مهلا خانم، نوازشگرانه روی موهای مهیا نشست. صدای گرم مادرش در گوشش پیچید. ــ دو ساعت دیگه شهاب میره...نمیخوای بریمـ... مهیا با صدای آرامی که هر کسی غم و ناراحتی را در آن حس می کرد گفت: ــ نه... الان نه! مهلا خانم به نوازشش ادامه داد و آرام گفت: ــ همه رفتن! حتی بابات الان اونجاست! ــ همه مثل من نیستن... فضای تاریک اتاق و صدای پر غم و چشمان کبود از گریه ی مهیا؛ فضا را عذاب آور کرده بود. ــ میدونی شهاب تا الان چند بار زنگ زده؟ گوشیتو چرا خاموش کردی؟ شهاب چه گناهی کرده، تا الان چند بار اومد دم در سراغتو گرفته!! پاشو مادر، حال اونم تعریفی نداره... میدونم آرزوش بود بره... ولی جدایی از تو سختشه... پاشو آماده شو الان باید کنارش باشی... پاشو دخترم! مهلا خانم بوسه ای بر پیشانی مهیا گذاشت و از جایش بلند شد. قبل از خروج از اتاق، سریع چراغ ها را روشن کرد و قبل از اینکه مهیا اعتراضی کند؛ از اتاق خارج شد. مهیا خسته از روی تخت بلند شد به سمت سرویس بهداشتی رفت. وقتی چهره اش را در آیینه دید، شوکه شد. چشمان سرخ و کبودش شب بیداری و گریه های شبانه اش را فاش می کرد. آبی به صورتش زد و به اتاق برگشت سریع لباس هایش را تن کرد و چادر به دست از اتاق خارج شد. مهلا خانم با دیدن چشمان دخترکش شوکه شد؛ اما حرفی نزد. آرام آرام از پله هاپایین آمدند. مهیا نگاهی به کوچه انداخت. چند ماشین کنار در خانه ی محمد آقا پارک کرده بودند. در باز بود. در را باز کرد و وارد شد. آقایان در حیاط نشسته بودند. محمد آقا به طرف عروسش رفت. با دیدن چهره عروسش، ناراحت بوسه ای بر پیشانی اش گذاشت. ــ بیا برو تو بابا جان! شهاب از صبح منتظرت بود. مهیا سری تکان داد و وارد خانه شد. صدا از آشپزخانه می آمد. به طرف آشپزخانه رفت. سلامی کرد، که همه به سمتش برگشتند و باز هم عکس العملشان مثل بقیه بود. شهین خانوم با دیدن چشمان مهیا بغض کرد. مریم اشکی که روی گونه اش ریخت را سریع پاک کرد. اینقدر وضعیت مهیا بد بود؛ که سوسن خانوم و نرجس هم ناراحت شدند. با صدای شهاب به خودشان آمدند...
💠رمـــــان 💠 ۱۴۳ _یا الله! شهاب وارد آشپزخانه شد. اما متوجه مهیا نشد. ــ مامان مهیا نیومده؟! من دیگه برم دنبال... شهاب با دیدن مهیا حرفش نا تمام گذاشت. احساس می کرد قلبش فشرده شد. در دل خود گفت: ــ این دختر با خودش چه کرده...؟! آرام به او نزدیک شد. ــ مهیا...! مهیا سرش را پایین انداخت. شهاب عصبی شده بود. نمی توانست مهیا را در این حال و هوا ببیند. برایش سخت بود. از دست خودش که باعث و بانی ناراحتی مهیا بود؛ عصبی بود.آشفته دستی در موهایش کشید. نمی توانست جلوی بقیه با مهیا حرفی بزند. دست مهیا را گرفت ــ با اجازه من یکم با مهیا کار دارم! دیگر اجازه ای نداد کسی حرفی بزند. دست مهیا را کشید و با خود به اتاقش برد. در را بست و به سمت مهیا چرخید. ــ سرتو بالا بگیر مهیا! مهیا نمیخواست؛ که شهاب با دیدن چشمانش پریشان شود. شهاب خودش چانه ی مهیا را گرفت و سرش را بالا آورد. ــ این چیه مهیا؟؟؟ مهیا حرفی نزد. شهاب عصبی ادامه داد: ــ مهیا این چشمای سرخ کبود... واسه بیداری و گریه زاریه... مگه نه؟؟چرا جواب تلفنتو نمیدادی؟! چرا اینقدر دیر اومدی؟! چرا مهیا؟! چرا؟! مهیا حرفی نمی زد و فقط اشک ریزان به حرفای شهاب گوش می داد. درست متوجه نمیشد شهاب چه میگوید. فقط به صدایش گوش سپرده بود ،تا تک تک نغمه هایش را در گوشهایش حفظ کند. شهاب چشمان مهیا را نوازش کرد. مهیا چشمانش را بست. ــ گریه نکن! حرفت رو بزن... چرا داری از من مخفی میکنی؟! بگو بزار آرومت کنم... مهیا حرفی نزد. اما شدت اشک هایش بیشتر شد.شهاب عصبی دستانش را قاب صورت مهیا کرد و با صدای بلند غرید: ـــ گریه نکن لعنتی! حرف بزن دارم میمرم! بگو بزار این آتیشی که به جونم افتاده خاموش بشه... شهاب مهیا را محکم در آغوش کشید. مهیا هق هق میکرد و پیراهن شهاب را در دست مچاله کرده بود. شهاب متوجه درد کشیدنش بود. آرام موهایش را نوازش کرد. میدانست که آشوبی در دل عزیز دلش شده... هق هق کردن هایش و در مشت گرفتن پیراهنش، عمق درد همسرش را احساس می کرد.حرفی نزد و فرصت داد که اول گریه هایش را تمام کند. بعد... اما گریه های مهیا تمام نشدنی بودند. انگار می خواست تمام گریه های شبانه و تنهایی اش را الان.. در آغوش تکیه گاهش و مرد زندگیش جبران کند.و چه خوب که شهاب بدون اعتراض این اجازه را به عزیز دلش داد و ثانیه ای از نوازش سرش دست بر نمی داشت. اما هق هق های همسرش، آنقدر جانسوز بودند که نم اشک را در چشمان او هم نشاند...
💠رمـــــان 💠 ۱۴۴ مهیا در میان هق هق اش، ناخواسته چیزی به زبان آورد،.. که باعث شد؛ دست شهاب از نوازش کردن دست بردارد. خیلی آرام آن را به زبان آورده بود، شاید حتی در حد یک زمزمه... اما شهاب آن را شنید. شهاب شانه هایش را گرفت و از خودش جدا کرد. ــ تو چی گفتی مهیا؟! مهیا حرفی نزد و شرمنده سرش را پایین انداخت. ــ مهیا! حرفتو دوباره بزن... مهیا اشک هایش را پاک کرد. ــ هیچی...چیزی نگفتم! به طرف وسایل چرخید. ــ اصلا بیا وسایلتو جمع کنیم. وقت نداریم. شهاب بازویش را گرفت. ــ مهیا جواب منو بده... مهیا سرش را پایین انداخت. ــ تو گفتی نرو! درست شنیدم؟! ــ شهاب... من... شهاب نگذاشت حرفش را ادامه بدهد. ــ تو پشیمون شدی مهیا؟؟ ــ نه! نه! باور کن شهاب، نمیدونم چی شد، یدفعه ای از دهنم پرید. اصلا منظوری نداشتم. من تصمیم رو گرفتم... هیچوقتم پشیمون نمیشم! شهاب متوجه پریشان حالی مهیا شد. ــ باشه عزیز دلم! آروم باش! دستان مهیا را گرفت و اورا روی تخت نشاند. تو یه لحظه اینجا بشین تا من بیام. ــ کجا داری میری؟! ــ الان برمیگردم... با بسته شدن در، نگاهی به اتاق انداخت. به این فکر کرد، کی میتواند دوباره پا به این اتاق بگذارد؟ چشمه اشکش بار دیگر جوشید. بر دلش ترس بدی افتاده بود. نبود شهاب در کنارش، کابوس بدی بود. در باز شد و شهاب، بشقاب به دست، به سمت مهیا آمد و کنارش نشست. چشمش که به چشمان گریان مهیا افتاد. اخمی کرد. ــ باز گریه کردی؟! مهیا جوابی نداد و فقط خیره به خیار های حلقه حلقه شده، ماند. ــ اینا برا چین؟! شهاب لبخندی زد و شانه های مهیا را گرفت و مجبورش کرد، که روی تخت دراز بکشد. ــ اِ شهاب چیکار میکنی؟! ــ الان میفهمی! شهاب حلقه ای از خیارها برداشت. ــ چشماتو ببند... مهیا چشم هایش از تعجب گرد شده بود. ــ من میگم ببند... تو گرد میکنی؟! مهیا آرام چشم هایش را بست، که سرمای حلقه ی خیار را روی چشمانش حس کرد. ــ شهاب چیکار میکنی؟! ــ هیچی زدی چشمای خوشکل زنمو داغون کردی، منم دارم بهشون میرسم.مهیا خندید و زیر لب دیوونه ای گفت. همیشه شهاب میتوانست حال و هوایش را عوض کند... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
✍ یک روز قبل از حمله ایران به اسرائیل در قالب عملیات ، ایران یک کشتی باری متعلق به اسرائیل را در تنگه هرمز توقیف کرده بود؛ یعنی به نحوی بخشی از هزینه های حمله را از خود اسرائیل گرفت. ✍ و حالا باز هم ایران یک کشتی دیگر به غنیمت گرفته! آیا تا ساعاتی دیگر باید شاهد شروع انتقام یمن باشیم؟! ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 البته دقایقی پیش چند راکت از سوی مقاومت عراق و حزب الله لبنان سوی اسرائیل پرتاب شد. ✍ احتمالا دلیل شلیک این چند راکت، تست سامانه پدافندی اسرائیل قبل از انتقام یمن است! ✍ شبیه کاری که حزب الله قبل از حمله ایران انجام داده بود. منتظر شلیک ها از یمن باشید... 🏳 ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
بسم الله الرحمن الرحیم ارحم الراحمین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما موکب نداریم،پاسپورت و ویزا هم نداریم... به کارت میایم امام حسین ؟💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام بر سرور و سالار شهیدان آقا اباعبدالله شروع میکنیم... اَلسلامُ علی الحُــسین و علی علی بن الحُسین وَ عــــلی اُولاد الـحـسین و عَـــلی اصحاب الحسین ✍امام باقر علیه السلام فرمودند: شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون می‌کند و عمر را طولانی می‌گرداند و بلاها و بدی‌ها را دور می کند. ارزقنا کربلا
⭕️السَّلام عَلیکَ اَیُّهَاالقائِمُ سلام بر تو ای مولایی که تمام حق های بر زمین مانده، قیام تو را انتظار می‌کشند و دل‌های غمدیده به امید قیام تو می‌تپند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم. ‹🕊 قرار_مهدوی ‹🕊عجل علی ظهور
1_1861354433.mp3
8.21M
بی‌حضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد! اللّهم عجل لولیک الفرج 💔 صوت قرائت قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴گفتم چرا ۴۴ سال بعد از انقلاب هنوز دارن با بعضی ها مماشات می‌کنند؟! گفت: این تصویر رو ببین 🔹 به نظر من از سر محبت این خر را کول نکرده، اونجا میدون مینه! یک قدم اشتباهی این خر، کل عملیات رو مختل میکنه! 🔹ناچاریم به خاطر پیشبرد انقلاب مان، بسیاری از خر ها را روی سر بگذاریم و سالها کول کنیم و محاکمه نکنیم! این سوال خیلیا بود براشون بفرست هی بگو چرا فلانی رو محاکمه نمیکنند ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔥 نــبـــردِ قرقیسیا 🔥 🔴 بزرگترین جنگ تاریخ بشریت ✍از مقدمات ظهور علنی امام مهدی علیه‌السلام، وقوع جنگ قرقیسیا بین تمامی دشمنان شیعه در اطراف دیرالزور سوریه و بر سر گنج بزرگی است که رود فرات آشکار خواهد کرد. این جنگ، بعد از شروع حمله سفیانی به عراق و در مرزهای سوریه و عراق، رخ خواهد داد. 🔹قرقیسیا امداد الهی برای شیعیان 🔺جغرافیای به شدت آخرالزمانی منطقه، در شرق فرات چه خبر است؟! ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔴 در باب عمق فاجعه! تصویر بالا مصداق بارز جمله ای از سید شهید اهل اهل قلم است که ؛ شهید سیدمرتضی آوینی : ❗️در جمهوری اسلامی همه آزادند الا بچه حزب اللهی ها ، فحش اگر بدهند آزادی بیان است. جواب اگر بدهی بی‌فرهنگی. ❗️سؤال اگر بکنند آزاد اندیشند. سؤال اگر بکنی، تفتیش عقاید است. ❗️تهمت اگر بزنند در جستجوی حقیقتند. جواب اگر بدهی دروغگویی. ❗️مسخره‌ات بکنند انتقاد است. جواب اگر بدهی بی‌جنبه‌ای. ❗️ اگر تهدیدت بکنند دفاع کرده‌اند. اگر از عقایدت دفاع بکنی خشونت‌طلبی. حزب‌اللهی بودن را با همه تراژدی‌هایش دوست دارم. ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دست رو بزار روی صفحه هرحا وایساد نامه امام حسین ع به توعه🖤😭
. ♨️ | جو بایدن اختیارات مختلف ریاست جمهوری را به وزیر خزانه داری و وزیر امور خارجه آمریکا داده است 🔹همچنین قرار ملاقات پنج شنبۀ وی با نتانیاهو کنسل شد. 🔹شایعاتی در آمریکا در حال پخش است مبنی بر اینکه بایدن در حال حاضر با وضعیت مریضی نامعلومی در بیمارستان بستری است. ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
⭕️ پرچم کاخ سفید، نیمه افراشته شد؛ احتمالا در ساعات آینده قرار است خبر ناگواری در آمریکا منتشر شود! ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2