فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای سلامتی امام زمان(عج)
#لبیک یامهدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅هنر اصحاب امام حسین علیه السلام چه بود؟
✅️ ثارالله باید ما رو به بقیةالله برسونه...
#استاد_عالی
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا تربت امام حسین علیه السلام برای برخی اثر ندارد ؟
🎤حجه الاسلام #بندانی_نیشابوری
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
♨️مرگ همستر» خبری بود که بیش از ۲۰۰ میلیون کاربر ربات «همستر کامبت» را در شوک فرو برد. این خبر را فردی به نام الکس، مالک پروژه Simple روز شنبه در کانال تلگرامی خود منتشر کرد. او طی پستی اعلام کرد همستر مرده و بیش از ۲۰۰ میلیون کاربر منتظرند تا این پروژه به نتیجه برسد.
بسیاری از کاربران این ربات هم که هزینههای زیادی از جمله «زمان» زیادی را صرف آن کرده بودند، نسبت به این پروژه ناامید شده و از آن خارج شدهاند. با اینحال هنوز منابع رسمی مربوط به تلگرام یا همستر واکنشی به این موضوع نشان ندادهاند تا کاربران همچنان در نگرانی سوختن سکههایشان بمانند.
♨️جانباختن ۲۸ زائر پاکستانی در حادثۀ واژگونی اتوبوس
🔹اورژانس یزد: در حادثۀ واژگونی اتوبوس زائران پاکستانی در جادۀ دهشیر به تفت، ۲۰ نفر مصدوم شدند و ۲۸ نفر جان باختند.
🔹این اتوبوس مسافربری از مرزهای شرقی ایران در سیستان و بلوچستان به سمت مرز چذابه خوزستان در حرکت بود.
🔹تعداد مسافران اتوبوس ۵۳ نفر گزارش شده است. این سومین تصادف اتوبوسهای پاکستانی در جادههای جنوب شرق ایران در یک هفته گذشته است.
🔹بهگفتۀ سخنگوی اورژانس استان یزد احتمال افزایش جانباختگان وجود دارد.
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کربلا رفته ها و کربلا نرفته ها گوش بدید ‼️
این چند دقیقه زندگی شما رو تغییر میده👌
۴۰ اثر مهم اربعین و پیاده روی
که برگرفته از روایات موثق هست
⭕️ کلیپ اختصاصی زیارت اربعین
ضروریه به همه حتما ارسال کنید 👏
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
آقای ظفرقندی حامی فتنه زن زندگی آزادی از مجلس انقلابی رای اعتماد گرفت😁
پزشکیان راستگو:
وزیر فرهنگ و ارشاد نمیخواست بیاد، رهبری خودش بهش زنگ زد اومد‼️‼️
خانم صادق مالواجرد دستور رهبری بود که بیاد‼️‼️
نگذارید حرفهایی که نباید بزنم، بزنم😱
آقای عباس عراقچی اولین نفری بود که رهبری گفتتن بیارید در کابینه‼️‼️
رای بدید ما بریم برای تشکیل دولت😝
خوب اگر اینطوری است چرا رهبری در دیدار با نمایندگان هم به دولت و هم به نمایندگان مجلس شاخص داده و همواره بر استقلال قوا و مجلس تاکید دارند⁉️
اصلا چرا نزدیک یک هفته وقت مجلس، مردم، رسانه ملی، نماینده های مجلس را گرفتید و موافق و مخالف صحبت کردید و حنجره ها پاره کردید و در این روزهای کمبود برق، انرژی کشور را برای بررسی صلاحیت ها هدر دادید⁉️⁉️😡
یکدفعه لیست را به پاستور می فرستادید‼️❌😡
این چه اجحاف و ظلمی است که در حق امام جامعه روا می دارید⁉️⁉️⁉️🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨
پزشکیان راستگو را بهتر بشناسید‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️
دولت دروغگویان
سرطان اصلاحات امریکایی
سرمایه های اسرائیل درایران❌
نهبهطبوبهداشتوسبکزندگیتجویزشدهیهودیانWHO
نهبهسندمنحوس۲۰۳۰
1403.05.19-Panahian-FatemieBozorgTehran-ArbaeenVaAkharozaman-01-32k.mp3
10.44M
🔉 اربعین و آخرالزمان
📅 جلسۀ اول | ۱۴۰۳/۰۵/۱۹
🕌 فاطمیۀ بزرگ تهران
👈 برخی از عناوین مهم این جلسه:
➖آیا اربعین امری آخرالزمانی است؟
➖اکثر اخبار آخرالزمان، وجه منفی دارند
➖در موضوعات آخرالزمان باید آمادگی داشت
➖اخبار منفی آخرالزمان را درست تحلیل کنیم
➖برخی از اخبار مثبت در آخرالزمان
➖امید به ظهور، عامل اضطرار برای ظهور
➖جلوی امتحان الهی را نمیتوان گرفت
➖چه کسانی با ظهور مشکل دارند؟
➖باید در مورد آخرالزمان حرف زد
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درخواست حاجت و عطای حضرت
رضا علیه السلام هیچ شرطی نداره!
| آیت الله جاودان حفظهالله |
#چهارشنبه های امام رضایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚫 رئیسی عزیز دوپهلو سخن نمیگفت
📌 شهید رئیسی در بیان مواضع انقلابی و دینی کاملاً صریح بود. دوپهلو حرف زدن و ملاحظۀ این و آن کردن را نداشت.
⁉️در اوّلین مصاحبهای که ایشان کرد، از او راجع به ارتباط با فلان کشور پرسیدند که شما ارتباط برقرار میکنید، ایشان گفت خیر!
#شهید_رئیسی #رئیسی_عزیز #سیدالشهدای_خدمت
شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجَهُمْ
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَالْفَـــرَج
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء)
🔺️با نوای مهدی #دهباشی
👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد
👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه*
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️
@zoohoornazdike
خدا به موسی فرمود:
اگر میخواهی ثواب صد سال روزه همه ایام در نامه عملت ثبت شود،
مردم را به امام زمانشان آشنا کن.
#امام_زمان ♥️
#تلنگر
✌در آسـتانہے ظــهور✌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗محافظ عاشق من💗 قسمت39 ـ بهتره بری پی کارت ! + نخوام برم ؟ ببین این قضیه هیچ ربطی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗محافظ عاشق من💗
قسمت40
مهراد کلاس داشت اما سوئیچ ماشینش را به سمت حسنا گرفتو گفت : زود برسونینش بیمارستان ، من کلاس دارم نمیتونم بیام باهاتون
مهدا : نه استاد لازم نیست ، با تاکسی میریم ضمنا حسنا باید بره جایی
ـ خب بیا تو بگیر ، مهدا فقط ترمزش بگیر نگیر داره خیلی تند نرو مراقب باش
ـ نه استاد مزاحم شما نمیشم
امیر با درد گفت : حق با خانم فاتح هست با تاکسی میریم
ـ حرف اضافه نباشه مهدا این حالش خوبــ...
+ من میرسونمشون
با صدای محمدحسین همه نگاه ها به طرفش برگشت ، از وقتی مهدا با امیر صحبت میکرد حرفشان را شنیده بود اما با خودش فکر کرد شاید بهتر باشد دخالت نکند .
اصلا نفهمید چرا از شنیدن ماجرا از زبان ثمین ناجی اینقدر غیرتی شده آن هم برای کسی که هیچ شناختی جز زبان دراز ، ادب و متانتش ندارد !..
ثمین فکر میکرد بروز این اتفاق مهدا را از چشم ها می اندازد اما ظاهرا این اتفاق برعکس رخ داده بود .
محمدحسین خودش را با این حرف که دختر حاج مصطفی ست و او فقط میخواهد حقِ ... حق ِ... حتی نمی دانست بهانه اش را چگونه تکمیل کند و نمی دانست حق چه چیزی را میخواهد بجا بیاورد ...!
افکاری که سرش یا بهتر است بگوییم قلبش را به باد میداد را کنار زد و گفت :
بفرمایید عجله کنید ، حال ایشون خوب نیست .
مهدا : ممنونم آقای حسینی ، استاد اگه اجازه بدید با آقای حسینی بریم ! ؟
مهراد : بفرمایید،خواهش میکنم
محمد جان مراقب باش
ـ باشه حواسم هست
مهدا رو به حسنا گفت : ببخشید حسنا گلی من باید برم ، زنگ بزن با فاطمه هماهنگ کن ، از طرف من هم باز به خانواده جاوید تسلیت بگو
و رو به جمع ادامه داد :
استاد ممنونم ، لطف کردین .
خداحافظ همگی .
بسمت ماشین محمدحسین رفتند مهدا در صندلی جلو را باز کرد و آن را کمی خواباند و با سری افتاده رو به امیر گفت : بفرمایید آقای رسولی ...
امیر با سر تشکر کرد و نشست .
مهدا در را بست و پشت سر محمدحسین نشست .همگی به اورژانس رفتند ، دکتر بعد از معاینه گفت :کاملا مشخصه عمدی بوده اگه میخوای میتونی شکایت کنی و دیـ....
ـ نه آقای دکتر من شکایتی از کسی ندارم
دکتر زیر چشمی به محمدحسین نگاه کرد و گفت : تو زدیش ؟
امیر لبخندی زد و بجای محمدحسینِ بهت زده گفت : نه آقای دکتر ایشون لطف کردن منو رسوندن
بعد نگاهی به مهدا انداخت و گفت : قضیه ناموسیه ؟
مهدا از این همه تجسس دکتر کلافه شد و گفت:
مشکل حل شده آقای دکتر ! مشکل فعلی بیمار شماست که دستشون درد داره و شما باید به ایشون توجه کنید .
دکتر ابرو هاشو بالا داد و رو به امیر گفت :
عجب نامزدی ، خدا نجاتت بده !
محمدحسین باز احساسی غریب را در وجودش پذیرا بود که اول از همه خودش را متعحب کرد
خواست جواب دکتر را بدهد که امیر پیش دستی کرد و گفت : ایشون هم کلاسی من هستن دکتر .
دکتر که قانع نشده بود اما از تجسس دست کشید .
نسخه را داد و گفت آن را تهیه کنند محمدحسین خواست نسخه را بگیرد که مهدا سریعتر عمل کرد و رو به محمدحسین گفت : شما لطفا مراقب آقای رسولی شاید با شما راحت تر باشن ،قراره دستشونو گچ بگیرن . من میگیرم دارو ها رو .
امیر : مهدا خانوم ؟
ـ از داخل سویشرتتون پول بر میدارم ، بعدشم ما یه خرده حسابی با هم داریم . نگران نباشین
امیر میدانست ته جیب سویشرتش به اندازه ی چند تا از دارو ها پول هست اما چیزی نگفت و از این که این دختر اینقدر فهمیده بود و به غرور مرد مقابلش اهمیت میداد در دلش هزاران بار پدر و مادرش را تحسین کرد .
مهدا دارو ها ، سرم و ... را خرید و به محمدحسین داد .
خودش پشت در منتظر نشست .
امیر روی تخت دراز کشیده و به سرم در دستش خیره شده بود که با حرف محمدحسین متعجب به او زل زد .
ـ خوشت میاد ازش ؟
ـ از کی ؟
ـ خانم فاتح
امیر پوزخندی زد و گفت : کسی هست که بتونه از این خانوم بدش بیاد ؟!
ـ جدی پرسیدم امیر رسولی
ـ بازجویی میکنید آقای حسینی ؟
ـ نه فقط سوال پرسیدم ولی به جوابم رسید...
ـ شما چیزی نمی دونین
ـ بخوای بگی گوش میکنم .
ـ من ... من خیلی بهش مدیونم ، به اندازه آخرتم به اندازه ی یه عمر جهنمی شدن ، به اندازه ی نجات از جهالت بنظرتون همچین آدمی
ـ پس ...
ـ برا نتیجه گیری زوده دکتر کِی سنگ خارا لایق دُر و جواهر بوده که من لایق اون باشم ؟!
ـ از دلت پرسیدم !
ـ به دلم فهموندم که برای من نمیشه ، به دلم اجاره نمیدم بر عقلی که با سختی بدستش آوردم پیروز بشه
برای من فقط یه دختر استثنایی و یه
انسان واقعی باقی میمونه
محمدحسین از این همه معرفت و درکی که فرد مقابلش داشت حسرت خورد ، حسرت خورد که نمی تواند مثل او باشد و بگذرد ....
امیر راز دلش گفت :
ـ پدر و مادرم ۲۳ سال پیش صاحب دو
فرزند دو قلو شدن یه دختر به شکل مهتاب و یه پسر شیطون .
اسم دختر رو ارام و اسم پسر رو امیر گذاشتن ، زندگی اونا روتین بود تا اینکه پدر امیر در یه سرمایه گذاری بشدت ضرر کرد بچه ها فقط ۴ سالشون بود که به این وضع دچار شدن روز ها سخت میگذشت تا اینکه یه روز یه نفر که خودشو دوست پدر امیر معرفی کرده بود وقتی امیر و آرام مهد کودک بودن آرامو دزدید
برای اینکه امیر رو راضی کنه براش بستنی و شکلات خرید
یه چک داد بهشو گفت بده به پدرش و بگه معامله خوبی بوده و جای آرام خوبه ، لازم نیست نگرانش باشن .
امیر همان طور که اشک میریخت ادامه داد : امیر خواهرشو به بستنی و شکلات فروخت و پدر دخترشو به یه چک...
اما اون چک به امیر و پدر و مادرش وفا نکرد نه تنها جای آرامو نگرفت بلکه همون پول بدبختشون کرد ، پدرش از غصه و ... به قمار روی آورد و مرتب باخت اینقدر باخت که جز یه خونه هیچی براشون باقی نموند
میخواست همونم بفروشه مثل دخترش ، اما مادر امیر نذاشت ... به قدر در منجلاب فرو رفته بود که هیچی براش مهم نبود و مادر امیر رو اینقدر زد که از حال رفت
امیر وقتی از مدرسه برگشت با مادری غرق در خون مواجه شد وقتی مادر توی بیمارستان بهش گفت چه اتفاقی افتاده امیر نوجوان افتاد دنبال پدرش اونو پیدا کرد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗محافظ عاشق من💗
قسمت41
بدبختی های زیادی روی سرش ریخته بود
یه روز داخل شرکتی که کار میکرد بهش خبر دادن خواهرشو پیدا کردن
امیر خوشحال تر از چیزی بود که تصور کنی ، رفت خواهرشو دید ولی ...
محمدحسین : ولی چی ؟
ـ خواهرش ... همکلاسیش بود آرامی که اصلا شباهتی با اسمش نداشت خیلی ... تبدیل به دختری شده بود که ...
زل زد به چشمای نگران محمدحسینو ادامه داد:
بهش گفتم من یکی از آشناهاشونم گفتم میدونم پدر و مادر واقعیش کین ... گفتم مادرت مریضه داخل ... داخل ... بیمارستان اعصاب و روان بستریه از نبود تو این جوری شده ....
اشک ریخت و ادامه داد :
آقا محمدحسین میدونی چی گفت ؟
ـ چی گف..ت؟
ـ گفت من همین الان دارم با یه پدر و مادر احمق زندگی میکنم حالا چه واقعی چه غیر واقعی به اندازه کافی بدبختی دارم ولی حداقلش راحت زندگی میکنم بیام بشینم ور دل یه مادر تیمارستانی که چی بشه ؟!
اصلا تا حالا کجا بودن ؟
برو بگو همونجا بشین راحت باش مادر بودنتو بعد از بیست سال نمیخوام
ـ بعدش چی شد ؟ خواهرت کدوم یکی از همکلاسی هامونه ؟
ـ .... ثمین ناجی ...
مادرم حالش خیلی بد هر روز بدتر از دیروز از پس هیچی بر نمی اومدم هر وقت با خواهرم حرف میزدم داغونم میکرد ...
خسته شده بودم هیچ کسو نداشتم تحقیر و توهین داشت خفم میکرد تا اینکه بعد از چند سال دوست دوران کودکیمو دیدم پزشکی میخوند اون با فکر اینکه وضعیت مالی مون مثل قبله پامو به مهمونی هاش باز کرد تا اینکه با خواهرش آشنا رو به رو شدم ...
بهش علاقه مند شده بودم خیلی مظلومو مهربون بود اصلا توی مهمونی ها مثل خواهر و برادرش رفتار نمیکرد خیلی نجیب و بی نظیر بود،یه چیزی هر دومون رو بهم نزدیک کرده بود کم کم صمیمی شدیم اون دانشگاه هنر بود ولی ارتباطمون فراتر رفته بود ... فهمیدم یه خواستگار سمج داره ...
اما خودش منو دوست داشت ...
خواستگار با شرایطش قطعا گزینه بهتری برای خانواده جاوید بود ... خانواده ای سرشناس و ثروتمند ...
اما من ... دلم گیر بود ... هیوا منو دوست داشت هر دومون برای بدست آوردن هم خیلی تلاش کردیم هیراد برادرش با ازدواجمون موافق بود ، اما خواهرش نه خیلی اذیتمون میکرد ... بدبختیام کم نبود اونم اضافه شده بود ...
... رفتم خواستگاری ، خیلی بد با هام برخورد کردن هانا خواهرش بهم گفت نمیخوان دخترشونو به یه تیمارستانی و بی پول بدن ....
هر دومونو سرکوب کردن ، هانا اجازه اجازه نداد هیوا رو ببینم تقریبا یک سال ازش بی خبر بودم ، حتی هیرادو دیگه ندیدم ... تا اینکه خبر رسید هیوا خودکشی کرده ....
یکساله از اون قضیه میگذره ... قبل از اینکه از هم جدامون کنن فهمیدم درگیر یه قضیه شده قضیه ای که به کارن دوست هانا مربوط میشد ، ظاهرا اونا درگیر یه سری کارا داخل مهمونی هاشون بودن هیوا به یه پلیس کمک میکرد و آمارشونو میداد ولی اینو فقط من میدونستم
همه فکر کرده بودن هیوا به اون پلیس علاقمند شده اما این طور نبود ، هیوا فقط نگران دوستاش بود،هیوا آدم خودکشی نبود از یه مورچه هم می ترسید ...
نتونستم اثبات کنم خودکشی نبوده هر جا رفتم گفتن خودکشیه پزشکی قانونی کلانتری ، انگار همه میخواستن این طوری بنظر برسه ...
دیگه از زندگی بریدم ..
من ... واقعا شکستم ...
درگیر مهمونی های کثافت باری شدم که جز تباهی هیچی نداشت ...
تا اینکه یه شب توی یکی از همون مهمونی ها ثمینو دیدم خیلی وضعش بد بود اونم مثل من مدهوش داشت با بدترین وضع ممکن تلو تلو میخورد اونم با یه ادمای بی سرو سامون.....
رگ غیرتم چنان ورم کرد که هرچی خورده بودم، از سرم پرید به خودم اومدم و با زور از اون منجلاب بیرون کشیدمش و بردمش خونه خودم اون شب حال بدی داشت که قابل تصورهم نبود،هق هق امیر اتاق رو پر کرد که مهدا نگران در اتاقو باز کرد و با چشم های اشکی محمدحسین مواجه شد ، محمدحسین سخت و محکمی که در برابر مصیبت های جوان رو به رویش متاثر شده بود .
لیوان آبی به او داد و بسمت مهدا رفت در را بست و رو به چشم های منتظر و متعجب مهدا گفت : این پسر چقدر بدبختی کشیده ...
ـ پس به شما هم گفت ...
ـ از خودش نه از آشناییتون !
این جمله را با طعنه گفت که مهدا آرام لبخندی زد و گفت:
همیشه اینقدر زود نتیجه گیری می کنید ؟!
بدون اینکه به محمدحسین اجازه جواب دادن بدهد ادامه داد ؛
اذان دادن من میرم نماز بخونم ، زود بر میگردم .
و به سرعت از محمدحسین دور شد .
محمد حسین به اتاق برگشت و منتظر ادامه ماجرا شد .
ـ الان خوبی ؟ میخوای بقیشو نگی ؟
ـ خوبم .
وقتی به حال خودش اومد بدون اینکه از موندن توی خونه یه پسر تنها ... ! اعتراض کنه سرشو انداخت پایین بره!!! بهش گفتم :
نمیخوای چیزی بپرسی؟یا اعتراضی بکنی ؟
ـ تحفه ایم نیستی ، دیشب من با تو اومدم ؟ آدم مست هیچی حالیش نیست اینه
و به من اشاره کرد ...
داشتم از عصبانیت خفه می شدم یه دختر چقدر میتونست وقیح و بی حیا باشه.
در ادامه ی اون وقاحت حرف هایی زد که تمام وجودمو نابود کرد شیشه غرورم جوری شکست که...
سیلی محکمی بهش زدم و هر چی به دهنم اومد بارش کردم،ترسیده بود با همون لباس ها خواست از خونه بره که مثل حیوون بسمت اتاق مادرم پرتش کردم ....
گفتم بره لباساشو با یه لباس پوشیده عوض کنه ...
آخرش حرفی زد که خلاصم کرد .
ـ اگه واقعا خانواده ی منو میشناسی...
اگه داداشی دارم بهش بگو ......
🍁به قلم: ف میم🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸