💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 #قسمت_بیستچهارم
مهیا شوڪه بود همه به او نگاه می کردند مخالفتی نکرد دوست داشت این کارو انجام بدهد براش جالب بود...مهیا لبخندی زد
_زحمت میشه براشون
مهیا با لبخند گفت
_نه این چه حرفیه فقط نوشته ها رو برام بفرستید براتون آماده می کنم
حاج آقا دستی روی شونه های شهاب گذاشت
_بفرما سید این همه نگران طرح ها بودی
مهیا آروم روبه مریم گفت
_برا چی این همه نگران بود؟؟ خب میداد یکی درست می کرد دیگه
_اخه شهاب همیشه عادت داره خودش بنر و پوسترا رو طراحی کنه
_آها
در زده شد و دوستای مسجدی و بسیجی شهاب وارد شدند..مهیا چسبید به دیوار
_یا اکثر امام زاده ها چقدر بسیجی
همه مشغول صحبت بودند
که دوباره باز شد و دوتا ماموری که دیشب هم امده بودند وارد شدن ...مهیا اخمی روی پیشونیش نشست ...
بعد از سلام و احوالپرسی با اقای مهدوی روبه همه گفت
_سلام علیکم .بی زحمت خواهرا برادرا بفرمایید بیرون بایستید ما چند تا سوال از آقای مهدوی بپرسیم بعد میتونید بیاید داخل
همه از اتاق خارج شدند مهیا تا به در رسید مامور صدایش کرد
_خانم رضایی شما بمونید
مهیا چشمانش را بست و زیر لب غرید
_لعنت بهت...
👈 #ادامه_دارد....
رمان #جانم_میرود
✍ نویسنده #فـاطمه_امـیری
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟