eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
16.5هزار ویدیو
69 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
خدا خدا میکردم ریحانه عکساشون و پاک نکرده باشه.با چشمام دنبالش میگشتم.پیداش کردم.عکس و باز کردم.ریحانه و فاطمه کنار هم ایستاده بودن.عکس و روی صورت فاطمه زوم کردم.به نظرم خیلی خوشگل بود. مطمئن بودم اطرفم دختری و به زیبایی فاطمه ندیدم. البته خودم هم از فکرم خندم گرفت،اصلا من دختری و اطرافم، جز ریحانه و چندتا از دخترای فامیل دیده بودم؟به تمام اجزای صورتش زل زدم. فرم لبخندش،نوع نگاهش،طرز ایستادنش . عکس وتو گوشیم منتقل کردم لپ تابم و خاموش کردم و به عکسش زل زدم ____ فاطمه دوساعتی بود که به صفحه گوشیم خیره شدم و برای بار هزارم چندتا جمله ای که بهم گفتیم و می خوندم محمد بهم گفت که دوستم داره. با اینکه مستقیم‌نگفته بود، ولی حرفش همون معنی و میداد. فقط میتونستم از شوق گریه کنم چندین بار خواستم بهش بگم که چقدر دوستش دارم ولی نتونستم...! اونقدر به صفحه گوشیم‌و عکس های محمد نگاه کردم که پلکام سنگین شد و خوابم برد... ____ نمازمون وخوندیم و وسایلمون و جمع کردیم .لباس های عقدم رو طوری که چروک نشه پشت ماشین گذاشتم. یه بار دیگه به خودم‌تو آینه نگاه کردم. روسریم و مرتب کردم و با مامان و بابا از خونه بیرون رفتیم. حس میکردم روی ابرها راه میرم. نشستیم تو ماشین و حرکت کردیم قرار بود ساعت ۵ و ۴۰ دقیقه صبح همه خیابون نزدیک خونمون جمع شیم و حرکت کنیم. دختر خالم سارا و شوهرش هم قرار بود همراه ما بیان.طبق قراری که گذاشته بودیم ساعت ۵ و ۴۰ دقیقه ماشین وکنار خیابون پارک کردیم.باباپیاده شد.با دقت به پشت نگاه کردم تا ببینم کجا میره . محمد از ماشین پشتی پیاده شده بود و به پدرم دست داد . مامانم گفت :فاطمه بیا ماهم بریم پایین زشته . از ماشین پیاده شدیم.مامان سمت محمد رفت.ولی من سر جام ایستادم و نگاشون میکردم که با اشاره مامان جلوتر رفتم.محمد با دیدنم لبخند زد و سلام کرد.با لبخند جوابش و دادم. دوتا ماشین همون زمان اومدن و کنار ماشینمون پارک کردن.به ترتیب با علی و زنش و محسن و زنش و ریحانه و روح الله سلام و علیک کردیم که سارا و شوهرش هم به ما ملحق شدن. وقتی با اوناهم احوال پرسی کردیم.تو ماشینامون نشستیم. ریحانه و روح الله هم تو ماشین محمد نشستن.دلم میخواست برم تو ماشینش.حیف که نمیشد ... هندزفریم تو گوشم گذاشتم وسرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم _ مامان:فاطمه پاشو دیگه .پسره میگه دختره خابالوعه،نمیگیرتت ها! با تعجب چشمم و باز کردم و به اطرافم نگاه کردم.گردنم درد گرفته بود صورتم جمع شد و پرسیدم :کجاییم ؟ +بیا پایین،همه رفتن واسه صبحانه .عروس خانوم گرفته خوابیده _وایی مامان چرا بیدارم نکردی؟ +میزنمتا .بیدارت نکردم؟دوساعته دارم صدات میزنم.پاشو بیا. گوشیم رو برداشتم و به خودم نگاه کردم.چشمم پف کرده و روسریم داغون بود. گفتم :واییی من با این قیافه کجا بیاممم مامان؟ +بیا برو دستشویی صورتت و آب بزن با فکر اینکه محمد ببینتم گفتم :واییی نه. یه بطری اب سرد بیار من همینجا صورتم ومیشورم. _من نمیارم .میخوای بیا میخوای نیا آبروی خودت میره. در ماشین و بست و رفت. با ناراحتی به رفتنش نگاه کردم به ناچار روسریم و درست کردم و از ماشین پیاده شدم.تند تند آدرس دستشویی و پرسیدم ورفتم . صورتم رو آب زدم و روسریم و از نو بستم.وقتی مطمئن شدم قیافه ام ضایع نیست،رفتم طرف رستوران تا بیشتر ازاین آبروم نره. میخواستم از پله ها بالا برم که یکی گفت: سلام برگشتم عقب که با چهره ی خندون محمد روبه رو شدم. تو دلم گفتم خداروشکر با اون وضع من و ندید. _سلام .صبح بخیر باهام هم قدم شد ورفتیم داخل رستوران. سلام کردم و به گرمی جوابم و دادن کنار شمیم نشستم. محمدم پیش محسن نشست. به شمیم گفتم :ریحانه و مامانم کجان؟ +میان الان دیگه چیزی نگفتم و چایی رو برداشتم و خوردم.مامان ایناهم اومدن .چیزی نپرسیدم.چندباری نگاه محمد و حس کردم ولی میترسیدم بهش نگاه کنم. جو سرد با شوخی های محسن و علی ونوید شوهر سارا از بین رفت و با خنده از جامون بلند شدیم.از رستوران بیرون رفتم و به ماشین تکیه دادم. مامان چند دقیقه بعد اومد و با لبخند عجیبی نگام کرد .بابا ایناهم اومدن. نشستم توماشین. ریحانه و روح الله رفتن تو ماشین علی محمد تنها شده بود .دلم براش سوخت.کاش میتونستم پیشش باشم . تو همین افکار غرق بودم که مامانم گفت: فاطمه برو پایین دیگه . میخوایم حرکت کنیما _چرا برم پایین؟! +محمد منتظرته با تعجب نگاش کردم که سرش و تکون داد و گفت :ریحانه ازم اجازه گرفت که تو این دوساعتی که مونده تو بری تو ماشین محمد .به بابات گفتم .نگران نباش،برو. با ذوق لبخند زدم و گفتم : باشه پس خداحافظ. از ماشین که پیاده شدم با دیدن بابا لبخندم جمع شد. ازش خجالت میکشیدم. لبخند زد و تو ماشین نشست.منم رفتم کنار ماشین محمد و با تردید در صندلی کنارش و باز کردم و نشستم .برگشتم سمتش.