eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.3هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
20هزار ویدیو
77 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° تو بخاطر یه لباس اینطور دلخور شدی؟ بیا بریم اصلا هرچی که دلت خواست و برات میخرم ،دیگه هیچی نمیگم! !ببخش من و باشه ؟ اصلا دیگه جایی نمیرم، یک دقیقه هم تنهات نمیزارم. بزار ببینمت...! (نزدیک بود گریم بگیره، باورم نمیشد این حرف هارو فاطمه میزنه نمیدونستم چی میگم فقط میخواستم ببینمش و نزارم که از کنارم تکون بخوره. حتی فکر کردن به نبودش آزار دهنده بود) با صدایی بغض دار گفت: + نه نمیشه تو انقدر دلت ازم پر بود و چیزی نگفتی؟ خواهش میکنم بگو کجایی تا بیام جواب همه ی حرفات رو بدم +خداحافظ بهت زده به تماسی که قطع شده بود نگاه کردم . چند بار زنگ زدم. موبایلش و خاموش کرده بود. حس میکردم فضای خونه کوچیک تر شده و نمیتونم نفس بکشم. رفتم و لباس سپاه رو با پیراهن سرمه ای و شلوار مشکی عوض کردم. نمیدونستم باید کجا برم ،تنها چیزی که میدونستم این بود که نیاز داشتم به رفتن! ادمین نوشت: شمارا با اینهمه هیجان تنها میذارم😁 بہ قلمِ🖊 💙و 💚
: ♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° فاطمه با شنیدن حرف هاش نتونستم طاقت بیارم و زدم زیر گریه. تو دلم کلی به خودم لعنت فرستادم. شمیم که این حال و روزم رو دید گفت ؛آخه تو که جنبه نداری،چرا میخوای شوهرت رو اینجوری سوپرایز کنی؟ همه خندیدن و بابا گفت : +حالا چیکار کنیم؟همینطور سر کوچه بمونیم ؟ اشک هام رو پاک کردم و گفتم : _اره میدونم که الان میاد دنبالم. مامان: + از دست تو دختر ،صداش و که شنیدم انقدر دلم سوخت که میخواستم بگم همه ی اینا نقشه ی زنته! ریحانه: +بمیرم برای داداشم ،چی میکشه از دست تو همه خندیدیم و گوشه ی کوچه منتظر موندیم که محمد بیاد که گفتم: _چند نفرمون بریم کنار ماشینش . چون با سرعت میاد یهو بریم‌جلوی ماشین که لهمون میکنه. محسن: +خب ما پشت این درخت ها قایم میشیم شما برو کنار ماشین. فقط مراقب باشین خیلی بهش نزدیک نشین که الان عصبانیه ممکنه یهو دستش بره خندیدم و گفتم : _آقا محسن شما مراقب باشین کیک خراب نشه محسن: +چشم حواسم هست روی این قیافه بیریخت برگ درخت نشینه دوباره صدای خنده هامون بلند شد. رفتم کنار ماشین و روی پاهام نشستم. خیلی هیجان داشتم ،همش میترسیدم. چند دقیقه گذشت و طبق حدسی که زدم محمد با قیافه ای آشفته تر از همیشه از خونه بیرون اومد.از هیجان دستم میلرزید. نمیدونستم چه واکنشی نشون میده . به ماشین نزدیک شد. از جام بلند شدم و آروم قدم برداشتم .در ماشین رو باز کرد و خواست توش بشینه که رفتم پشت سرش و آروم به کتفش ضربه زدم. قیافه ام جدی بود و چون گریه کردم چشم هام یخورده قرمز شده بود. به سرعت به عقب برگشت. مات مونده بود.در ماشین رو بست .با تعجب نگاهش رو روم میچرخوند. به سختی گفت : +فاطمه چند ثانیه چشم هاش رو بست و نفس عمیق کشید که با لبخند گفتم : تولد مبارک محمد (ادمین تو این حالته:⇦😂😂) بهت زده نگام میکرد که همه اومدن و باهم گفتن : +تولدت مبارک ریحانه کلی برف شادی روی سرمون ریخت و بعد رفت محمد رو بغل کرد و بوسیدش . با دیدن قیافه متعجب محمد در حالی که برف شادی روی بینیش نشسته بود همه زدیم زیر خنده. بیچاره هنوز تو شوک بود. بعد از چند دقیقه فهمید که قضیه چیه و از شوک در اومده بود که با دیدن عکسش روی کیک تو دست محسن چشم هاش گرد شد و گفت : +وای !نه!این دیگه نه! نگاهش از بین جمع به من برگشت و با زار گفت: +فاطمه!!! که باعث شد دوباره همه بخندن . یکی از مضحک ترین عکس های محمد رو داده بودم که روی کیکش بزنن. تو دوران نامزدیمون وقتی دلمون تنگ میشد با ژست های مختلف برای هم عکس میفرستادیم. یک بار زبونم و در آوردم و چشمام و گرد کردم و از خودم عکس گرفتم و براش فرستادم. اونم‌کلی به عکسم خندید و ادام رو در آورد و باهمین ژست برام عکس فرستاد . منم همین عکس رو روی کیکش زده بودم. با دیدن عکسش روی کیک از خجالت سرخ شده بود. به ترتیب بابا و مامان و محسن و روح الله رو بغل کرد و ازشون تشکر کرد. از شمیم هم تشکر کرد. و راهنماییشون کرد که برن داخل خونه. مامانم گفت: + آقا محمد کلید رو بده ما بریم بالا.محمد خجالت زده کلید رو به مامان داد. همه رفتن. رفتم کنار محمد از چهره ی آشفته اش مشخص بود که خیلی حالش بد شد. _معذرت میخوام که ناراحتت کردم +ناراحتم نکردی ،سکتم دادی! چیزی نگفتم و داشتم میرفتم بالا که گفت : +فاطمه برگشتم سمتش: _جانم +هیچکدوم از چیزهایی که گفتی جدی نبود دیگه؟ بهش لبخند زدم و گفتم: _ خیلی سعی کردم معکوس ویژگی های خوبت رو بگم. هیچکدوم جدی نبود! +خیلی اذیتم کردی ولی قول میدم جبران کنم _ببخشید دیگه میخواستم غافلگیرت کنم بہ قلمِ🖊 💙و 💚
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
: ♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدوهفتاد_وچهار °•○●﷽●○•° فاطمه با شنیدن حرف هاش نتونستم طاقت بیارم
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° از تو آینه ی آسانسور با خنده نگاهم می کرد. +چرا این عکس؟ _یادته چقدر به عکسم خندیدی اذیتم کردی؟ اینم تلافی! +عه پس تلافی کردنم بلدین شما ما خبر نداشتیم. _بله دیگه! آسانسور ایستاد و رفتیم داخل خونه. رفتم تو اتاقمون و از کمد لباس هاش یه پیراهن کرم رنگ که صبح اتوش کرده بودم رو برداشتم و روی تخت گذاشتم. به پذیرایی برگشتم و رو به محمدکه کنار بابا نشسته بود گفتم‌: _آقا محمد میشه بیای؟ از جاش بلند شد و با من به اتاق اومد. گفتم: بی زحمت این پیرهنتو بپوش موهای آشفته شده ات رو هم شونه کن😁 از ادکلن هاش اونی که خودم بیشتر دوستش داشتم و برداشتم و دادم دستش. خندید و ازم گرفتش. یه نگاه انداختم و وقتی از تیپش مطمئن شدم گفتم: _عالی شدی،بریم! یه لبخند زد و از اتاق رفت. چادر مشکیم رو با چادر رنگی عوض کردم. به لبه های روسریم دست کشیدم و از اتاق بیرون رفتم. محمد و محسن میز عسلی رو آوردن و جلوی مبل وسطی گذاشتن. کیک رو روی میز گذاشتن که محسن گفت : + به کجا داریم میریم ما؟محمد خجالت نمیکشی از این اداها در میاری؟پسر تو چرا اینجوری شدی آخه؟من یه بارم تو رو با این قیافه ندیده بودم!یعنی واقعا پس فردا شهید شدی با این عکس برات بنر بزنیم؟! صدای خنده ی جمع بلند شده بود. محمد هم میخندید و با چشم هاش برام خط و نشون میکشید. یهو گفتم: _ای وای،شمع رو روی کیک نزاشتم چرا ؟ ریحانه: +داشتی گریه میکردی یادت رفت. محمد با نگرانی گفت: _گریه چرا؟ واسه ریحانه چشم غره رفتم و بی خیال جواب دادن شدم.از آشپزخونه فشفشه وشمع عدد دو و نه رو آوردم و روی کیک گذاشتم. ریحانه جواب داد: +بس که دوتاتون لوسین تو گریه کردی فاطمه هم گریه اش گرفت. چشم های محمد گرد شد وگفت: من گریه کردم؟ روح الله: +بله آقا محمد صدات رو بلندگو ‌بود.یعنی کاملا مشخصه که فاطمه خانوم‌نخواسته برات تولد بگیره خواسته آبروت رو ببره داداشم. به سرعت برگشتم سمتش و گفتم: _بیخشیدا ولی خانوم‌شما زدرو بلندگو که فیلم بگیره! بابا که از بحث های بین ما خنده اش گرفته بود گفت: +خب حالا یچیزی بیارید این شمع هارو روشن کنین. دوربین محمدرودادم دست ریحانه و شمع هارو روشن کردم. با شیطنت های محسن و روح الله محمدشمع هارو فوت کرد وکیک رو برش زد. سریع کیک رو تقسیم کردم و با شربت به همه تعارف کردم. همه روی زمین‌کنار هم نشسته بودیم تا رفتم جعبه ی هدیه ی محمدرو روی میز گذاشتم،بقیه هم اومدن و کادوهایی که خریده بودن رو کنارش گذاشتن. روح الله: +خب آقا محمد بیا بشین اینجا باز کن اینارو محمد: +ای بابا شما خیلی شرمندم‌کردین. حضورتون خیلی خوشحالم کرد. دیگه کادو برای چی؟ میخواست ادامه بده که محسن گفت ؛خب حالا داداش ،کاری نکردیم‌که! محمد: +من باز کنم‌اینارو؟ محسن: +خجالت میکشی من باز کنم برات؟ سکوت محمدروکه دیدرفت کنار جعبه های کادو نشست. میخواست کادوی من رو باز کنه که گفتم: +آقا محسن اول کادوی بابا ومامان... هدیه ای که بابا خریده بود رو برداشت چسب کاغذ کادو رو باز کرد و کمربند مشکی شیکی رو ازش بیرون آورد. محمدکلی ازباباتشکر کرد.کاملا مشخص بودکه چقدر خجالت کشیده کلا در مقابل بابام یه رفتار خاصی داشت حتی به سختی صداش میزد. کادوی مامان تو یه جعبه بود. محسن: +عه این دوتاست مامان از حرفش خندید محسن دوتا جعبه ی چوبی کوچک تر رو در آورد بعد از این که چندثانیه بهشون نگاه کرد گیج یکیش رو به من و یکی دیگه روبه محمد داد. با تعجب در چوبی جعبه رو باز کردم که یه ساعت زنونه ی خوشگل تو جعبه دیدم برگشتم سمت مامانم و گفتم: _این واسه منه؟ مامان با لبخند سرش روتکون داد. محمد: +واسه من خوشگل تره همه خندیدن.نگاهم به ساعتی که روی مچش بسته بود افتاد،ست مردونه ی ساعت من بود.دور مچم بستمش،خیلی به دستم میومد.ذوق زده مامان روبغل کردم و گفتم: ممنونم مامان خوش سلیقم محمد مامان روبغل کردوسرش رو بوسید و گفت: +دستتون دردنکنه.خیلی قشنگن.حالاچرا زحمت کشیدین واسه فاطمه خانوم خریدین! همه خندیدن و من با یه اخم ساختگی به محمد نگاه کردم که ادامه داد: +خب تولد من بود،واسه شما نمیخریدن که اشکالی نداشت. یه چشم غره دادم و دوباره با ذوق به ساعتم نگاه کردم.از هدیه گرفتن خیلی خوشم میومد.مهم نبود چه هدیه ای،هرچی که بود هیجان زده میشدم. محسن کادوی خودش رو آورد و به محمد داد و گفت: +تقدیم به تو ای برادرم محمد جعبه ی مستطیلی که رنگش مشکی بود و از محسن گرفت و درش رو باز کرد.جعبه اش مخمل بود. یه روان نویس و خودکار نقره ای کنار هم تو جعبه بودن.خیلی شیک و قشنگ بود.محمد خیلی ازشون تشکر کرد. بہ قلمِ🖊 💙و 💚
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° ریحانه باذوق منتظر بود تا کادویی که با روح الله برای محمد گرفته بودن،باز بشه. محمد در جعبه رو برداشت و لبخند زد و گفت:ای جانم، ممنونم عزیزدلم... یه دستبند چرمی به رنگ مشکی که وسطش یک سنگ مستطیلی شرف الشمس وصل شده بود و از جعبه بیرون اورد و دور مچ دیگه اش بست با دقت که نگاه کردم توجه ام به یا زهرایی که روش حک شده بود جلب شد. ریحانه دوباره محمد رو بغل کرد. رفتار ریحانه و محمد باهم خیلی خوب بود. میترسیدم دستبندش و از چیزی که من براش خریدم بیشتر دوست داشته باشه. محمد از روح الله هم تشکر کرد و طبق گفته ی من آخرین جعبه که از همه قشنگ تر تزئین شده بود هدیه ی من بود. محمد جعبه رو برداشت و بازش کرد که از اطرافش چندتا ورق باز شد و عکسای کوچیکمون رو که چاپ کرده بودم و به جعبه چسبونده بودم پشت سر هم قرار گرفت . با لبخند عکس هارو ورق زد و جعبه ی کوچیک تری که وسطش گذاشته بودم رو باز کرد. تا نگاهش به انگشتر داخل جعبه افتاد سرش و بالا گرفت و با لبخند بهم‌نگاه کرد. انگشتر عقیق سبزی رو که براش گرفته بودم رو از جاش برداشت و تو دستش گذاشت و روی سنگش دست کشید. دوباره بهم نگاه کرد و گفت: +خیلی قشنگ و خوش رنگه. ممنونم فاطمه انگشتر ستی که باهاش خریده بودم رو از جیبم در اوردم و تو دستم گذاشتم و نشونش دادم که خندید و گفت: +واسه من خریدی دلت خواست رفتی واس‌خودتم گرفتی؟ _نه خیر از اول میخواستم ست بخرم فقط با لبخند نگاهم کرد و چیزی نگفت. شمیم انگشترم رو گرفت تا نگاهش کنه. چند دقیقه که گذشت اسنک هایی که برای شام درست کرده بودم هم آوردیم و دور سفره ی گردمون نشستیم. تا ساعت یک شب گفتیم و خندیدیم. اون شب پر ماجرا جزء بهترین شب های زندگیم شد،البته تمام‌ اوقاتی که با محمد میگذشت بهترین لحظات زندگی من بودن. مهمون ها که رفتن روی مبل ولو شدم و گفتم: _آخیش خیلی خوش گذشت،نه؟ محمد نشست وگفت: +اره. تا حالا کسی اینجوری برام‌تولد نگرفته بود! بهترین تولدم بود! _جدی میگی؟ +اره .ممنونم بخاطر همه چی! رفت تو آشپزخونه و ظرف قرص ها رو برداشت. _چیشده؟ +هیچی،یخورده سرم‌درد میکنه دنبال قرصم. رفتم و ظرف رو از دستش گرفتم‌. _صبر کن‌الان برات دمنوش درست میکنم خوب میشی. چرا سرت درد میکنه؟ +چیزی نیست دیگه چیزی نگفتم. داشتم دمنوش رو تو قوری میریختم که با یک نایلون توی دستش اومد و کنارم ایستاد. توجه ای نکردم و نبات رو از کابیت در آوردم که محمد گفت: +فاطمه برگشتم عقب و یه کاسه که با پاپیون بسته شده بود جلوی صورتم دیدم با تعجب از دستش گرفتم و گفتم ؛ این چیه؟ چیزی نگفت ، پاپیونش رو باز کردم و در کاسه رو برداشتم. با دیدن ترشک داخل کاسه دهنم آب افتاد با خنده گفتم : _واییییییی +گفتم قهر کردی باهام،خواستم از دلت در بیارم که فهمیدم برام نقشه کشیده بودی. لواشک ها رو داد دستم که گفتم : وای؟ اناره؟ خندید و گفت :آره گفتم : _خب پس اگه اینطوریه همیشه قهر میکنم باهات بیای با لواشک از دلم در بیاری . خندید و گفت: +نه دیگه از این خبرا نیست نفس عمیقی کشیدم و گفتم : _ان شالله هزار و بیست و نه سال دیگه کنار من زندگی کنی. خندید و گفت: !او چه خبره؟ _از خدا میخوام بهترین ها برات اتفاق بیافته... با خنده گفت : +نمیخواد دمنوش بزاری دیگه _چرا؟ +چون دیگه بہ قلمِ🖊 💙و 💚
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° انقدر درگیر تولد محمد بودم که واسه سال تحویل کاری نکردم. سی اسفند بود و با محمد از ده صبح برای خرید عید اومده بودیم بیرون. حال و هوای خوب آخر اسفند ماه با حال هوای قشنگ اول زندگی مشترکمون عجین شده بود ساعت دوازده ظهر بود وخیابون ها خیلی شلوغ بود.محمد نایلون دوتا ماهی قرمزی که خریده بودیم رو تو دستش گرفته بودو بهشون نگاه میکرد +گناه دارن. چرا زود میمیرن؟ _شاید خسته میشن از شنا کردن. چیزی نگفتم که گفت: +بیا بریم رو این پله بشینیم یخورده. رفتیم و کنار پله های یه بانک نشستیم. نگاهم به‌ آدم هایی بود که با شوق وسایل سفره ی هفت سینشون رو انتخاب میکردن. پاهام رو از کفشم در آوردم. کلافه شده بودم. با این کفشم خیلی راحت بودم ولی این بار خیلی اذیتم کرد .پاهام درد گرفته بود وهنوز کلی خرید داشتیم و تازه نصف وسایلمون رو گرفته بودیم . چند دقیقه بعد از جامون بلند شدیم و به راهمون ادامه دادیم . کنار هم راه میرفتیم که برای دهمین بار پام پیچ خورد‌ . +ای بابا باز که پات پیچ خورد _محمد باور کن من با این کفش خیلی راحت بودم،نمیدونم چم شده! +پس آروم تر راه بیا تا دو ساعت بعدهرچی میخواستیم رو گرفتیم و پیاده به سمت خونه رفتیم. در خونه رو که باز کردم رفتم و وسط هال ولو شدم _وای مردم از خستگی محمد خندید و گفت: +تا تو باشی نگی پیاده بریم خوش میگذره _خب دیگه خیلی خوش گذشت فقط خسته شدم چون از صبح بیرون بودیم و نرسیدم غذا درست کنم،همون بیرون ناهار خوردیم. داشتم به عکسایی که با لازانیا و قارچ سوخاری و سیب زمینی سرخ کرده گرفته بودیم نگاه میکردم یهو گفتم : _محمد بگو چی شد! +چی شد؟ _عکسمون رو به اشتراک نزاشتم اومد و کنارم نشست. چادرم و از سرم برداشت و مشغول تا کردنش شد و گفت: +نزاری بهتره ها! _وا چرا نزارم؟ما که فقط دستمون مشخصه +میدونم من واسه این‌نگفتم.شاید یکی گشنه باشه یا پول نداشته باشه که بره رستوران از این غذا ها بخوره،اگه دلش بخواد،ما گناه کردیم بعد یخورده مکث و فکر کردن به حرفاش گفتم: _چشم،نمیزارم +پاشو پاشو لباسات رو عوض کن بریم سفره رو بچینیم،چند ساعت دیگه عیده ها _خسته ام،نمیتونم رفت طرف میز عسلی کوچیکی که کنج خونه گذاشته بودیم .عکس ها و گل رو از روش برداشت .پارچه ی ساتن سفید رو از نایلون در آورد و روی میز انداخت تور آبی فیروزه ای هم در آورد و گفت : +این رو چطوری بزارم؟ _صبر کن الان میگم بهت چندتا سوزن ته گرد آوردم و ریختم کف دستش. تور و روی میز گذاشتم و چند جاش و تا زدم و بهش چین دادم و با سوزن ها محکمش کردم. تور و بلند خریده بودم که یک طرفش و روی زمین بریزم .دوتا ماهی قرمزی که توی تنگ کوچیک انداخته بودم رو برداشتم و روی میز گذاشتم. تا ساعت چهار بعد از ظهر مشغول چیدن سفره ی هفت سین بودیم. کارمون به بهترین شکل ممکن انجام شده بود. ایستاده بودیم و بهش نگاه میکردیم‌که محمد گفت: +عالی شد ولی یه چیزیش کمه _همه چیز رو که گذاشتیم،دیگه چیش کمه؟ +یه چیزی که بهش نگاه کنم وجون تازه بگیرم چیزی نگفتم که با خنده گفت: +صبر کن الان میام رفت تو اتاق. روی کاناپه کوچیکمون نشستم.چند دقیقه که گذشت با دست پر برگشت. توی یه دستش یه تابلوی کوچیک بود وقتی روی میز گذاشت بهش نگاه کردم که چهره ی رهبر و تو چارچوب قاب عکس دیدم. به محمد نگاه کردم. لبخندی زد و با ذوق تابلوی بزرگی که تو دستش بود رو به طرفم چرخوند. +خودم این عکس رو انتخاب کردم و گفتم روش این شعر رو بنویسن. الان آماده شد.خوشگله نه؟ بازم یه عکس بزرگ از رهبر بود که خیلی زیبا به قاب کشیده شده بود انقدر با ذوق این چندتا جمله گفته بود که مثل خودش با لبخند گفتم : _آره خیلی قشنگه با اینکه عکس رهبر تو اتاق بابام هم بود و کلا احترام خیلی خاصی همیشه براش قائل بود این حجم از عشق و علاقه ی محمد نسبت به رهبرش برام عجیب و جالب بود عکس و سمت خودش گرفت و با ذوق بیشتری گفت : +جانم فدات آقا به من نگاه کرد و ادامه داد: +فاطمه جان ،به نظرت کجا بزارم،بهتر دیده میشه؟ ایستادم کنارش و بعد از یخورده فکر کردن دیوار روبه روی آشپزخونه رو نشونش دادم که قبول کرد و عکس رو همونجا به دیوار وصل کرد با عشق بهش نگاه میکرد که آروم‌گفتم : _کاش درک میکردم فلسفه ی این عشق رو خندید و گفت: الان خسته ای بخواب ، بعد برات فلسفه اش رو میگم _اره پیشنهاد خوبی بود _خداحافظ بلند خندیدو گفت: +نه مثل اینکه خیلی خسته ای ،خداحافظ بہ قلمِ🖊 💙و 💚
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° _راستی یه ساعت دیگه لطفا بیدارم کن از شدت خستگی زود خوابم برد ساعت شش ونیم بود که گوشیم زنگ خورد.محمد بهم زنگ زده بود تا بیدار شم و گفت داره میاد خونه لباس های عیدمون و از کشو در اوردم و روی تخت گذاشتم. با صدای در از اتاق بیرون رفتم‌و در و براش باز کردم. مثل همیشه خیلی گرم ازش استقبال کردم و براش یه استکان چای ریختم . دوباره رفتم تو اتاق و مشغول مرتب کرد لوازمم شدم. کار اتاق که تموم شد لباسام وعوض کردم و آماده شدم. محمد هم زود آماده شد و از ساختمون بیرون رفتیم. تو ماشین نشستیم. آینه رو تنظیم کرد و آروم بسم اللهی گفت و ماشین و روشن کرد . هروقت از سرکار میومد تا بیست دقیقه بحثی و باز نمیکردم،اگه خسته بود یک ساعت میخوابید و بعد کل وقتش و با من میگذروند. طبق معمول از همچی ازم میپرسید. لابه لای حرف هاشم مدام میگفت حال خودت خوبه؟ جسمی ،روحی،دلی؟ وقتی مطمئن میشد واقعا حالم خوبه خیالش راحت میشد ولی وقتایی که میفهمید دلم گرفته یا اتفاقی افتاده که باعث ناراحتیم شده تمام تلاشش و میکرد که یادم بره و بخندم. به خوبی هاش فکر میکردم. متوجه نگاهم که شد برگشت و لبخند زد به خیابون شلوغی رسیده بودیم.‌چهل و پنج دقیقه مونده بود به تحویل سال وتقریبا همه عجله داشتن. سرعت ماشین ما کم بود .داشتیم راه خودمون میرفتیم که از اون سر خیابون یه ماشین با سرعت به طرفمون اومد و واگه محمد با سرعت کنار نمیومد به ماشین ما برخورد میکرد. منتظر بودم محمد عصبانی شه و داد بزنه. نگاهم به راننده ی اون ماشین بود،با اینکه میدونست خلاف اومده،تا چشمش به چهره ی محمد افتاد اخم کرد و شیشه ماشین و پایین آورد و دستش و با عصبانیت تکون داد. میخواست شر به پا کنه. محمد شیشه طرفش و پایین آورد و محترمانه دست چپش و از پنجره بیرون برد وبالا گرفت. بعد با لبخند بلند گفت: آقا ببخشید واز ماشینش فاصله گرفت و به راهش ادامه داد چشم هام از تعجب چهار تا شده بود _تو چرا عذر خواهی کردی؟ توکه راه خودت و میرفتی، اون یهو جلوت سبز شد +میدونم _خب پس چرا اینطوری کردی؟ +درسته که حق با من بود ولی گاهی وقت ها خوبه که بگذریم تا مشکل بزرگتری به وجود نیاد. کلمه ببخشید چقدر از وقت ما رو گرفت؟پنج ثانیه هم نشد، حالا اگه داد میزدم یا چیزی میگفتم ،ممکن بود اون ادمی که با عصبانیت منتظر همین نشسته بود بیاد پایین، منم میرفتم پایین و خلاصه یه دعوا حسابی میشد و نه تنها وقت ما و مردم‌و میگرفت و ترافیک و بدتر میکرد و مردم به برنامه هاشون نمیرسیدن، آرامش ما هم از بین میرفت.البته ممکن بود اتفاق های بدتری هم بیافته ،ولی با یه کلمه هم این اتفاق ها نیافتاد هم اون ادم الان پشیمون میشه و دیگه به ادمی شبیه به من اونطوری نگاه نمیکنه و اینکه شاید بنده خدا یه مشکلی براش پیش اومده بود که آشفته بود، چرا حالش و روز عید بدتر میکردم؟ و اینکه اگه خدایی نکرده به تو توهینی میکرد من که نمیتونستم خودم و ببخشم. چیزی نگفتم که گفت:اوف نفسم گرفت خندیدم و گفتم :عوضش من و قانع کردی دیگه! +خب خداروشکر چند دقیقه بعد با محمد رفتیم گلزار شهدای یک روستایی که خیلی شلوغ نبود، ولی واسه سال تحویل برنامه داشتن. حس میکردم محمدی که کنارمه رو از شهدا دارم و به همه ی شهدا مدیونم . سال تحویل پارسال هم در کنار محمد بودم،ولی نه به عنوان همسر. اون زمان امیدم و کامل از دست داده بودم. خوشحال بودم که لطف خدا شامل حالم شد. روی زمین موکت پهن کرده بودن. نشستیم .کنار گوشش آروم گفتم:حالا چیشد که اومدیم اینجا؟ گلزار شهدایی که اومده بودیم از خونه امون خیلی فاصله داشت۰ +من با این شهدا رفیقم. خودمون پیداشون کردیم،آوردیمشون، تو همه مراسماتشونم بودم. از اون زمان احساس عجیبی بهشون دارم. وقت هایی که حالم خیلی خوبه ،یا خیلی بده میام پیشون. پارسال بودیم جنوب نشد بیام پیششون ولی امسال قسمت شد و خداروشکر با شما اومدم. قرآنش و باز کرد و سوره میخوندیم. سه دقیقه مونده بود به تحویل سال. گفت برام دعا کن _توهم برام دعا کن نگاهم به انگشتر توی دستش بود. نمیدونستم چرا انقدر این انگشتر به دستش خوب نشسته. در کل خیلی خوش حال بودم و با دیدن انگشتر تو دستش ذوق میکردم. قرآن وبوسیدو بست. سرش و پایین گرفت و مشغول دعا کردن بود. چشمام و بستم و با تمام وجود از خدا بخاطر این حال خوبم تشکر کردم و ازش خواستم این حال و همیشه برام‌ نگه داره. بہ قلمِ🖊 💙و 💚
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدوهفتاد_وهشت °•○●﷽●○•° _راستی یه ساعت دیگه لطفا بیدارم کن از شدت خس
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° کلی دعا کردم.یاد دعاهایی که محمد همیشه میکرد افتادم و گفتم‌: خدایا من نمیخوام دلیل غیبت آقا باشم. کمک کن بتونیم سربازشون باشیم نه سربارشون کمک کن بهمون که تا اخر عمرمون جوری زندگی کنیم که نگاه امام زمان همیشه روی زندگی ساده و قشنگمون باشه. چشمام روبستم و میخواستم قلبم رواز حضور همیشگیش مطمئن کنم. بلاخره با صدای ترقه فهمیدیم که سال تحویل شد... بعد سال تحویل،محمد با دقت به تلویزیونی که اونجا گذاشته بودن زل زد تا بفهمه شعار امسال چیه. وقتی رهبر صحبت میکردن اونقدر با دقت گوش میکرد که حس میکردم که متوجه اطرافش نمیشه. بعد از تموم شدن سخنرانی،منتظر موندیم فضا خلوت بشه تا بریم کنار جایگاهی که برای شهدا درست کرده بودن. یخورده صبر کردیم. تقریبا بیشتر جمعیت رفته بودن. از جامون بلند شدیم و رفتیم سمت مزارشون. محمد که دید کسی اطرافمون نیست جلو تر رفت.قبور چهار تا شهید تقریبا پنجاه سانت ارتفاع داشت. کنار یکی از قبر ها نشست و سرش رو روی سنگ قبر خم‌کرد. دیگه کسی داخله گلزار شهدا نبود و همه بیرون بودن. دستش رو روی قبر گذاشت. کنارش ایستادم. نشستم کنارش و مثل خودش سرم‌ رو روی سنگ قبر گذاشتم و بوسیدمش. به شهید گمنامی که روی سنگ حک شده بود زل زده بودم و با انگشتم روش میکشیدم که محمد گفت: _فاطمه توهم این شهید رو میشناسی ها _از کجا؟ +یادته دوسال پیش شهید آورده بودیم؟ شما به مراسم نرسیدی ولی وقتی داشتیم تابوت و میبردیم دوییدی اومدی خواهش کردی تابوت و بزاریم زمین؟ چند دقیقه با شهید هجده سالمون حرف زدی و بعد بچه ها تابوت و بردن؟ انقدر اون لحظه بهت حسودیم شد چطور یادت نیست واقعا. با بهت بهش نگاه میکردم. پرده ی اشک چشم هام رو پوشونده بود.انتظارش رو نداشتم. برام‌خیلی عجیب بود. سرم رو گذاشتم رو قبر و گریم گرفت نمیتونستم اشک هام رو کنترل کنم. تعجب کرده بودم،ناراحت بودم از اینکه اون شهید رو فراموش کردم،شهیدی که اولین بار دستم رو گرفته بود فراموش کرده بودم و بعد از دوسال که رفتم پیشش بدون اینکه بدونم. بازم‌خودش من و دعوت کرده بود. رفتیم بیرون. دلم نمیخواست برم. کنترل اشک هام برام سخت بود. رفتیم طرف شیر آب . سرم و پایین گرفتمو به صورتم آب زدم با خنده گفت: _چیشد یهو؟ با پایین چادرم صورتم رو خشک کردم. عینکم رو تمیز کرد و داد دستم. عینکم رو گذاشتم. هنوز بغض داشتم. میترسیدم‌حرف بزنم و دوباره گریه ام‌بگیره . سکوتم رو که دید لبخند زد داشتیم میرفتیم که یهو ایستادم فهمید که میخوام بیشتر بمونم که گفت: +میارمت بازم.الان بریم‌که مامان اینا منتظر مان. چیزی نگفتم و همراهش رفتم تو ماشین نشستم. +اگه چیزی داری برای گفتن بگو .جمع نکن تو دلت _محمد من فراموشش کرده بودم ولی اون فراموشم نکرد. من کسی که دستم و گرفت و کمکم کرد و یادم رفته بود ولی اون از وقتی که پای تابوتش التماسش کردم همراهم بود نتونستم چیزی بگم گفت: _ بسه دیگه گریه نکن. اشک هات و پاک کن . بابا اینا که نمیدونن کجا رفتیم،اینجوری ببیننت فکر میکنن دخترشون و کتک زدم. راستی!! _جان +یه عیدی ویژه برات دارم ولی الان الان نمیتونم بگم چیه. چیزی نپرسیدم. تا خونه مامان اینا انقدر گفت وگفت که کلی خندیدم وحالم عوض شد وسطای اردیبهشت بود و بوی خوش بهار یه حال عجیبی رو بهم داده بود. با دقت به ظرف های روی اپن آشپزخونه امون نگاه کردم. قرار بود مژگان و چندتا از رفیقام برای ناهار خونمون بیان. کیک و ژله ام آماده شده بود. یه ظرف چیپس و پفکم روی اپن گذاشتم. سمبوسه هام هم که درست شده بود و تو یه ظرف چیدم. رفتم سراغ میوه های تو یخچال. تا نگاهم به پرتقال های بد ریخت تو یخچال افتاد صدام بلند شد. روم نمیشد این پرتقال ها رو تو ظرف و جلوی مهمون هام بزارم داشتم با ناراحتی بهشون نگاه میکردم که یاد کار محمد افتادم چند ماه پیش، که اقاعلی اینا قرار بود بیان خونمون.به محمد گفته بودم دو نوع میوه داریم ولی کمه،داری میای پرتقال و چندتا چیز دیگه بخر لطفا. وقتی محمد اومد با دیدن پرتقال هایی که اورده بود چشمام چهارتا شد. از بین همشون شاید فقط قیافه ی چهارتاش سالم بود و میشد جلوی مهمون ها گذاشت. بہ قلمِ🖊 💙و 💚
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° ازش پرسیدم چرا اینا رو خریده که گفت، از صبح که رفتم سر کار یه پیرزنی گوشه ی خیابون نزدیک به خونه امون میوه هاش رو برای فروش گذاشته بود تا شب که برگشتم هنوز همونجا بود و میوه هاش فروش نرفته بود و ناراحت بود. از ماشین که پیاده شدم دلم واسش سوخت حس کردم اینجوری بهتره و کمکی هم بهش میشه.‌ الانم اصلا نیازی نیست براش غصه بخوری.من شیرینی خریدم،برو آبمیوه گیر وبیار.آب پرتقال با شیرینی که خیلی بهتره. با صدای استارت یخچال به خودم اومدم و پرتقال ها رو برداشتم و آبشون رو گرفتم و تو لیوان ریختم. تو هر کدومشون نی گذاشتم و یه از تیکه پرتقال رو به لبه لیوان وصل کردم،به قول محمد،اینجوری باکلاس تر هم شده بود. __ اوایل تیر بودیم و هوا خیلی گرم شده بود. کولر و روشن کردم و روبه روش نشستم. محمد کتاب هایی که خریده بود و به ترتیب توی کتاب خونه میزاشت. کارش که تموم شد گفت : +فاطمه یه برنامه دارم،پایه ای؟ _من همیشه با تو پایه ام.حالا برنامه ات چیه ؟ +خیلی چیزا تو ذهنمه که میخوام بهت بگم نشست رو به روم و گفت : +میخوام سعی کنیم از این به بعد هر روز یه گناه رو ترک کنیم . _آخه تو اصلا گناه میکنی که بخوای ترکش کنی؟ +آره.راستی یه قرآن آوردم با خودم. خیلی بزرگه، کنار کتابخونه است هر صفحه اش معنی و تفسیر داره،دلم میخواد هر روز حداقل یک صفحه از اون قرآن رو بخونیم. یادته قبلا گفتی چندتا سوال داری؟ هر روز که قرآن رو با تفسیرش میخونیم‌ هر جایی که برات سوال بود و نتونستی درست درک کنی شماره آیه و اسم سوره رو جایی یادداشت کن. من هم همینکارو میکنم. بعد از ختم قرانمون تمام سوال هامون رو از یکی که عالمه و میتونه به ما جواب بده میپرسیم.خوبه؟ _آره،عالیه +این کتاب هایی که اورده ام هم عالیه و خیلی کمک میکنه به ما،حتما زمانی که تو خونه بیکاری بخونشون تا تموم شن و کتاب های جدید بیارم. _چشم یکی از کتاب ها رو برداشت و نشست روی مبل و شروع کرد به خوندن.غرق کتاب بود که گوشیش که روی اپن بود زنگ خورد. رفتم سمتش و بدون اینکه به صفحه اش نگاه کنم،گوشی رو برداشتم و به محمد دادم. روی مبل روبه روییش نشستم با انرژی سلام کرد.چند ثانیه گذشت و چیزی نگفت.چند ثانیه شد یک دقیقه و محمد هنوز سکوت کرده بود. با دیدن قیافه بهت زده اش نگران شدم. رنگ چهره اش عوض شده بود. یهو دستش و به موهاش کشید و گفت : +دارم میام گوشیش رو انداخت روی مبل و رفت تو اتاق. پنج دقیقه نشد که محمد لباس هاش رو با دم دست ترین لباس عوض کردو با عجله به طرف در رفت _چیشده ؟کجا میری؟ چرا اینشکلی شدی؟چرا حرف نمیزنی ؟ جوابی نداد و با عجله دکمه پیراهن سورمه ایش رو بست. یه نگاه به ساعت انداختم. _محمد ساعت یازده ونیم شبه . با این عجله کجا داری میری؟ بہ قلمِ🖊 💙و 💚
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_نه بی تفاوتی محمد بدترین تنبیه بود برای من ،خودش میدونست نمیتونم تحمل کنم. رفتم
💕 🚫 بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حق‌الناس‌ است🚫 خیلی گرفته و ناراحت بودم. مامانم برای صدمین بار صدام زد. به ناچار لباس مشکی هام و پوشیدم وهمراهشون رفتم. نگاهم به صفحه گوشی بود تا اگه زنگ زد متوجه شم. رفتیم مسجدشون،کنار ریحانه و نرگس نشستم.اوناهم میدونستن که وقتی محمد نیست فاطمه حتی حوصله ی حرف زدن و هم نداره واسه همین فقط یه احوال پرسی مختصر کردیم و دیگه چیزی نپرسیدن.چند دقیقه مونده بود مراسم شروع شه که یکی از دختر بچه های هیئت که من و میشناخت اومد کنارم و در گوشم گفت: یکی اون بیرون منتظر شماست.گفت خیلی واجبه حتما همین الان برین. بعد تموم شدن حرفش رفت و نشد چیزی بپرسم. با تعجب از جام بلند شدم که ریحانه گفت :چی میخوای آجی. بلند نشو بگو بیارم برات. _چیزی نمیخوام،باید برم بیرون.میام میگم بهت رفتم بیرون. برام سوال شد کیه که با من کار واجبی داره.یخورده تو حیاط مسجد گشتم هرچی به اطراف نگاه کردم آشنایی و ندیدم که منتظر من باشه. گفتم لابد اون دختره من و با یکی دیگه اشتباه گرفته. با این حال از حیاط مسجد بیرون رفتم و به اطراف نگاه کردم. تقریبا شلوغ بود،یخورده ایستادم و وقتی کسی و ندیدم داشتم بر میگشتم که یکی صدام زد :خانم دهقان فرد صدای محمد بود. با ذوق برگشتم عقب و دیدم پشت سرم ایستاده. لباس چریکیش تنش بود و با چهره ای خندون و چشمایی خسته نگام میکرد. بدون اینکه چیزی بگم تند تند به سمت ماشینش که تو کوچه پارک شده بود قدم برداشت. با نگاه کردن به چهره اش تازه عمق دلتنگیم و درک کرده بودم. نشستیم تو ماشین و گفت :سلام .خوبی +سلاممم کی رسیدی؟ ماشین و روشن کرد و همونطور که به سمت خونه حرکت میکرد گفت : همین الان. _پس چرا اومدی اینجا ؟ +خدانکنه. اومدم ببینمت خب. نمیدونی چقدر دلم تنگ شد برات. تا برسیم به خونه چشم ازش برنداشتم. حس می‌کردم اونقدر دلتنگم که هرچی نگاش کنم سیر نمیشم. رفتیم خونه. تا دوش بگیره لباس مشکیش و براش اتو زدم و تو دستم گرفتم. خوشحال بودم که مثل همیشه سر حرفش مونده. خیلی زود اومد بیرون‌ تا زودتر به مراسم برسیم +ببخش کشوندمت خونه نذاشتم از مراسم استفاده کنی. _نگران نباش اون زمان که اومدی هنوز شروع نشده بود. میرسم. یه تیشرت مشکی که روش با خط قرمز (عشق علیه السلام) نوشته شده بود تنش کرد و پیراهنش و روش پوشید. دوست داشت یه پیراهن بخره که روش یاحسین نوشته باشه،ولی بعد گفت که چون سینه میزنه و روی نوشته اش ضربه میخورده درست نیست،واسه همین به جاش این و خریده بود. برگشتیم‌تو ماشین که بریم هیئت. یهو یاد ریحانه افتادم و موبایل و از جیبم در اوردم که دیدم ده تا تماس بی پاسخ از مامان،پونزده تا از ریحانه و سه تا از نرگس دارم. زدم رو صورتم و گفتم : ای وای محمد یادم رفت بهشون اطلاع بدم ،بیست و هشت بار زنگ زدن شماره ی ریحانه رو گرفتم که با عصبانیت جواب داد: هیچ معلوم هست تو کجایی؟چرا به گوشیت جواب نمیدی؟ زهرمون ترکید. فاطمه ی بیشعور مگه با تو نیستم؟ کجایی؟گفتم لابد مردی داشتیم فکر میکردیم چجوری جواب محمد و بدیم با تصور قیافه اش خندم گرفته بود. محمد که بخاطر صدای بلند ریحانه متوجه حرفاش شده بود موبایل و ازم گرفت و کنار گوشش گذاشت وبه شوخی گفت : ای دختر بی تربیت. این چه طرز حرف زدن با خانوم منه؟من نیستم اینجوری مراقبشی؟ +.................... +سلام عزیزم. اره برگشتم داریم میایم هیئت.خواهرکم من الان پشت فرمونم،اومدم خبرت میکنم افتخار میدم بهت بیای من و ببینی. نمیدونم ریحانه چی گفت ولی محمد یه لبخند زد و گوشی و داد به من. رفتار همه عجیب بود. محمد خیلی وقت ها بهش ماموریت میخورد و چند روز پیشمون نبود. اینبار بیست و پنج روز نبود مدت زیادی بود همه حق داشتن براش دلتنگ باشن،ولی بازم حس میکردم رفتارشون عجیبه. مامانم محمد و که دید چند دقیقه بغلش کرد و چندین بار صورتش و بوسید. ریحانه هم با دیدن برادرش یه نفس عمیق کشید و مثل مامان چند دقیقه رفت بغلش.گریه اش گرفته بود.با اینکه خیلی تعجب کرده بودم چیزی نگفتم.از محمد جدا شدیم و رفتیم داخل مسجد. ___________________________ مراسم تموم شده بود.نشستیم تو ماشین و داشتیم بر میگشتیم خونه. به حرف محمد گوش کردم و وقتایی که نبود رفتم خونه ی بابام ولی هر یک روز در میون میومدم خونه ونیم ساعت میموندم . وقتایی که خونه خودم بودم دلتنگیم برای محمد کمتر میشد. نگاهم افتاد به دستش که روی فرمون بود.یه تسبیح خوشرنگ با دونه های ظریف داشت،اون تسبیح و همیشه دور مچش میبست ولی الان دستش نبود _تسبیحت کو؟ +یکی از رفقا ازش خوشش اومد دادم بهش _چرا؟دوستش داشتی که؟ بہ قلمِ🖊 💙و 💚
💕 🚫 بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حق‌الناس‌ است🚫 دلم میخواست کل روز و دنبالش برم وببینم وقتایی که کنارش نیستم روزش و چطور میگذرونه،دوست داشتم یواشکی از کارای پنهونیش الگو بگیرم. به طرف ماشینمون رفتم. منتظر ایستاده بود.نگام کرد. فکر میکرد چیزی میگم ولی فقط لبخند زدم و گفتم :قبول باشه با لبخند من لبخندی زد و:از شما هم قبول باشه صندوق ماشین و باز کرد و چند تا کتاب تو دستش گرفت. رفتم کمکش و چندتا رو از دستش گرفتم که فهمیدم و مفاتیحه. این هارو برای مسجد خریده بود. یکی از دوست هاش و صدا زد و گفت که قرآن هارو ببره داخل. نشستیم تو ماشین. فهمیدم راهی که میریم راه خونه نیست. _خونه نمیریم؟ +میریم ولی یه کاری دارم قبلش.اگه خسته ای ببرمت خونه؟! _نه خسته نشدم،ولی تو این روزا زیادی مشکوک میزنی. خندید و چیزی نگفت. چند دقیقه بعد رفتیم محلی که کوچه پس کوچه های تنگ و تاریک داشت. بیشتر خونه هاشم قدیمی بود. جلوی یه کوچه نگه داشت و منتظر موند. به ساعتش نگاهی انداخت. یک دقیقه بعد یه پسر بچه ای در یکی از خونه ها رو باز کرد و اومد بیرون. محمد با دیدنش از ماشین پیاده شد و رفت سمتش. بغلش کرد و کلی باهاش گرم گرفت،بعد اومد و از صندلی های پشت ماشین ظرف های غذای نذری و برداشت و داد دستش و نشست تو ماشین. +دوتا بچه ان،پدرشون فوت کرده،مادرشون کار میکرد که الان به گفته ی امیر مریض شده و نمیتونه کاری کنه . شام زیاد بود براشون آوردم. گونه اش و بوسیدم و گفتم:قربون خودشیرینم برم‌ با تعجب پرسید:خدانکنه. چرا خودشیرین حالا؟ _خودشیرینی میکنی پیش خدا دیگه. دلبری میکنی از خدا،هرکاری که انجام میدی میگی بخاطر خدا، ما به اینجور آدما میگیم خود شیرین!حالا راستش و بگو چی میخوای ازش؟ نفس عمیق کشید و گفت:بزار این و بعد بهت بگم.نمیدونی چقدر حالم خوبه ! _چیشده؟ +قراره فردا با چندتا از بچه های سپاه بریم حسینیه حضرت امام،اگه خدا بخواد _مراسمه؟ +آره .... فردای اون روز وقتی از سرکار برگشت لباسایی که میخواست بپوشه رو اتو زد و روی تخت ردیف کرد. با اینکه چندبار رفته بود دیدار رهبرش بازم هیجانش مشهود بود. هرچی که برای سفر یک روزه اش لازم داشت و توی یه کیف کوچیک گذاشتم. براش غذا و میوه گذاشتم که اگه گشنه اش شد تو راه بخوره. پیراهن اتو شده اش وپشت ماشین روی صندلی پهن کرد که چروک نیافته و مرتب باشه و وقتی خواست برای مراسم بره بپوشتش. بعد کلی سفارش و قول و قرار باهام خداحافظی کرد ورفت. بہ قلمِ🖊 💙و 💚
♥️📚 📚 🌸🍃 و یک °•○●﷽●○•° خلاصه کتاب که تموم شد حالم خیلی دگرگون شده بود ... دلم‌میخواست از این جا بعد راهمو خودم انتخاب کنم و نزارم کسی واسم تصمیم بگیره حتی اگه بخوام از خانوادم ترد شم ..‌ شخصیت پدرتون واسم یه شخصیت فوق الهاده بود ... یه الگوی تمام عیار.. خیلی تحت تاثیرشون قرار گرفتم ... شخصیتی که شیفتش شدم . یه مدت دانشگاه نرفتم عوضش کارم شده بود بین کتابای فلسفه ی اسلامی قدم زدن و خوندن راجع به دینی که اسما تو شناسمم بود ولی رسما بویی ازش نبرده بودم .... با کمک رضا و ممدحسین جواب خیلی از سوالامو گرفتم‌‌‌ کم کم پام به هیئت باز شدو مخلص کلام اینکه تغییرات زیادی کردم ... به خاطر مریضی پدربزرگم اومده بودیم شمال. بعد فوت پدربزرگ‌من اینجا موندگار شدم . با تمام مخالفتا و سخت گیریای مادر و پدرم تغییر رشته دادم و تو اون رشته و دانشگاهی که دلم میخواست ثبت نام کردم ... مزار پدرتون رو پیدا کردم عهد کردم یکشنبه ها یعنی خلوت ترین زمان ممکن بیام اینجا ... کم کم با یه سری بچه ها اشنا شدم باهم یه گروه مستند سازی زدیم به نام "مزار خاکی" ... پله پله با کمک شهیدتون پیش رفتیم ... لحظه لحظه حس خوب زندگیمو از پدرتون دارم حس خوب شناختن خودم رو از پدرتون دارم ... و همچنین حس خوب عشق رو....! تو کل تایم صحبتش به حرفاش گوش دادم . چقدر واسم جالب بود زندگیش ... با شنیدن جمله ی اخرش جا خوردم توقع نداشتم اینو الان اینجا و تو این شرایط بشنوم ... نمیدونم چرا ... ولی با شنیدن جمله ی اخرش یه احساس عجیبی رو تو قلبم تجربه کردم... +حالا فقط یه کمک میخوام از شما ... جواب چندتا سوال خشک و خالی میدونم به هیچ عنوان با کسی مصاحبه نمیکنید ... ولی قسمت اخر مستند من لنگ یه راشه کوتاهه ....!!! لنگ یه چند دقیقه صحبت از شهید محمد ... خانم دهقان فرد خواهش میکنم ازتون نه نیارین .... _کمکی از دست من بر نمیاد ... نه من و نه مامان هیچکدوممون ...! +منم نمیتونم مستندمو بدم بیرون ... انقدر صبر میکنم انقدر میام سر این مزار تا شهیدتون اول حاجتمو بده بعدشم کارمو راه بندازه .... +نمیدونم به عشق در یک نگاه اعتقاد داری یا ن ...؟! _خب؟ +ولی من با یه نگاه عاشقت شدم ... _با همین حرفات گولم زدی دیگه ... +کاش همه ی گول زدنای دنیا همینطوری بود ...! _میخوام یه اعترافی کنم! +خب؟ _منم یه جورایی اره ... +هه نگاه هنوزم نمیگی ... بعد میگم مغروری میگی نه ...!!! _خب نمیگم نه +ولی خودمونیما ... کاش همه ی گول زدنا اینجوری باشه ... _اه چندبار میگی خب ؟ الان خوشحالی که منو در کنارت داری؟ +نمیدونم ... ولی چیزیو ک خوب میدونم اینه ک همیشه دلم میخواست بابات مثل بچش بهم نگاه کنه ... _حسااااامممم نمیدونی خوشحالی منو در کنارت داری یا نههه؟؟؟ متاسفم واستت!! جرئت داری جلو بابام اینا رو بگی؟؟ خندید و واسم زبون در اورد . _دیوونه . +خب اره دیگه دیوونه شماییم جانا ... _به قول بابا رنجور عشق به نشود جز به بوی یار...
♥️📚 📚 🌸🍃 و دو °•○●﷽●○•° کفشامو پوشیدم و رفتم سمت آسانسور خونشون .. _چرا نمیای؟دیر میشه +میام الان دیگه چقدر غر میزنی غزال صبر کن یکم . دارم روسریمو میبندم... _همش وقت تلف میکنی ... آخرش انتشارات میبنده عجله کن دیگه‌.. +اومدم اومدم چادرش رو سرش مرتب کرد و با گوشیش اومد بیرون. تو پاگرد کفشاشو پوشید و در و قفل کرد _چه عجب تشریف اوردی +خداوکیلی خیلی غر میزنی بریم. _بریم رفتیم تو اسانسور که دکمه ی پارکینگش رو فشار داد . دوربین گوشیش رو باز کرد و گفت +تو آینه نگاه کن _ببین قیافم خوب نی +گمشو بدونگاه کن میخوام استوری بزارم روش استیکر میزارم _باش +یک دو سه ‌.‌ از اسانسور رفتم بیرون و چادرشو کشیدم. _میگم فاطمه یه استرس عجیبی دارم ... به نظرت خوب میشه ؟ +نمیدونم ایشالله که خوب میشه من که یه شوق عجیبی دارم _اره منم ... +دوست دارم چندتا جلد ناحله رو به مخاطبای پایه هدیه بدیم ... _اوهوم . چندتا خیابون رو پیاده رفتیم و راجع به کتاب صحبت کردیم.. رسیدیم انتشارات .. از شوق پله ها رو یکی در میون میرفتیم ... رسیدیم بالا و مسئول کتابمون خانم رضایی رو پشت کامپیوترش پیدا کردیم .. بعد از یه سلام و احوالپرسی گرم نشستیم رو صندلی از جاش بلند شد و رفت تا کتابو برامون بیاره .... دستای سرد فاطمه زهرا رو تو دستام محکم گرفتم ... بعد از چندثانیه با دست پر برگشت کتابو از دستش گرفتم و با لبخند رضایت رو جلدش دست کشیدم _وای وای چقدر خوب شده .. کتاب و دادم دست فاطمه با ذوق بهش خیره شده بود . مشغول ورق زدن کتاب ۳۱۵ صفحه ای مون بودیم که خانم رضایی گفت: +راستی بچه ها من نفهمیدم تهش.... معنیِ این ناحله چیه ؟ برگشتم سمت فاطمه زهرا اونم با لبخند تو چشام خیره بود برگشتیم سمت رضاییو باهم گفتیم : _دلداده ی متحول ...!!!!! ....... فهو ناحل ... هدیه به پیشگاه آن مادر پهلو شکسته ... آن خواهرِ غم پرور ... امام عصر و الزمان مهدی عج ... و محاسن در خون غلتیده و چشمان پر فروغ محمد ....!!!! لا أرغب غيرك فكل أمنياتي تختصر بك! مرا به غیر تو رغبتی نیست که تمام آرزوهایم در تو خلاصه می‌شود! پایان بہ قلمِ🖊 💙و 💚