🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نام رمان:
#راهنمای_سعادت
#پارت13
به خودم اومدم که دیدم توی اتاق پرو ایستادم!
در آینهی پرو به خودم نگاه کردم و شالم رو درآوردم.
چشمانی آبی همرنگ آسمان با مژه های فر و پرپشت که چشمام رو زیبا تر میکرد
دماغی عروسکی داشتم که هرکس ارزوش رو داشت به همراه لب هایی هماهنگ با چهره ام که همیشه هم سرخ بود بدون رژ!
موهامم که کلا بور بود و بلند درکل زیباییای داشتم که خیلیا حسرتش رو میخورن.
روسری رو روی سرم گذاشتم و جوری که فاطمه بهم یاد داده بود روسری رو سر کردم بهم میومد خیلی زیبا تر شده بودم.
چادر روهم سرم کردم و در آینه به خودم نگاهی انداختم.
فاطمه راست میگفت چادر سر کردن سخت نیست الان روی سرم سنگینی نمیکرد خیلیم سبک بود خیلی باهاش راحت بودم خیلیم دوستش داشتم.
با لبخند در اتاق پرو رو باز کردم و بیرون اومدم.
نگاه فاطمه و حلما روی من نشست از نگاه خیره شون معذب شده داشتم از خجالت آب میشدم حالا خوبه پسر نیستن و اینجور نگاه میکنن.
از فکرم خندم گرفت و نتونستم جلوی خودم رو بگیرم که با این کار فاطمه و حلما به خودشون اومدن.
فاطمه گفت:
- حیف پسر نیستم وگرنه خودم میگرفتمت!
ابرویی بالا انداختم و باخنده گفتم:
- حالا نه اینکه منم ترشیدم که به تو جواب بله بدم.
فاطمه با حالت بامزه ای گفت:
- خیلیم دلت بخواد مگه من چمه!
منو و حلما خندیدم که حلما بجای من گفت:
- تو چت نیست!
و باز هم زد زیر خنده!
با خنده سری تکون دادم و گفتم:
- چطور شدم؟ بهم میاد؟
حلما گفت:
- بهتر از این نمیشه یه تکه ماه شدی عزیزم
در جوابش لبخندی زدم و به فاطمه نگاه کردم که گفت:
- خوشگل بودی خوشگل تر شدی
حالا بیا بریم یک مانتو شیک و یک ساق دست همرنگ روسریت بگیرم و بریم خونه تا دیر نشده.
پول چادر رو فاطمه حساب کرد و وقتی گفت که به عنوان هدیه دوستیمون داره برام خرید میکنه حلما هم پول روسری رو نگرفت و گفت این هدیه هم از طرف من!
بعداز تشکر از حلما خداحافظی کردیم و به سمت لباس فروشی رفتیم و اونجا هم خرید کردیم و اومدیم بیرون که فاطمه به محمد زنگ زد که بیاد دنبالمون و جای قبلیمون ایستادیم تا بیاد.
رو به فاطمه گفتم:
- بابت امروز خیلی ممنونم تو خیلی خوبی کاشکی زودتر باهات آشنا شده بودم و زودتر معنی زندگی رو میفهمیدم راستش من بعداز فوت پدر و مادرم اصلا نخندیدم تا وقتی با تو آشنا شدم و از اون موقع فقط دارم میخندم اونم خندهی واقعی تا حالا با هیچکس انقدر احساس راحتی نکردم.
ادامه دارد..♥️
نویسنده: فاطمه سادات
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2