eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
16.6هزار ویدیو
69 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: فاطمه با لبخند بهم خیره بود و قشنگ حرفام رو گوش می‌داد با اتمام صحبتام منو در آغوشش کشید و دستش رو نوازش وار روی کمرم بالا و پایین می‌کرد گفت: - خیلی خوشحالم از اینکه تونستم لبخند به لبت بیارم می‌دونی منم خیلی تورو دوست دارم مثل خواهر نداشتم میمونی اون روز بعداز اینکه رفتی مامانم همه چی رو راجبت بهم گفت می‌خوام بگم یک سری اتفاقات دست ما نیست، برامون رقم میخوره، برامون پیش میاد... نه فقط اینا بلکه همه‌ی اتفاقاتی که برات پیش اومده ممکنه برای هر کدوم از ما پیش بیاد. تو نباید وسط اون همه سختی خدا رو کنار میزدی! البته تو بچه بودی و چیزی نمی‌دونستی اما مطمئنم خدا با این حال خیلی دوستت داره اون روز که محمد تونست نجاتت بده و... اینا همش نشونه هست. می‌خوام بهت بگم اگه خدا رو نداشتی تا اینجا دووم نمی‌آوردی خدا خیلی دوستت داره نیلا! دلم میخواد دوباره نماز رو شروع کنی و باهاش صحبت کنی خدا خیلی مهربونه نیلا با هر کلمه ای که فاطمه می‌گفت اشک میریختم! چقدر این دختر برام حکم راهنما به سمت سعادت و فرشته‌ی نجات رو داشت! فاطمه از منو از خودش جدا کرد و گفت: - نبینم اشکاتو رفیق! و بعدش با دست اشکامو پاک کرد و باز با حالت بامزه ای که من خندم بگیره گفت: - گریه نکن زار زار میبرمت بازار می‌فروشمت صد هزار نزاشتم ادامه حرفش رو بزنه و زدم زیر خنده! قیافش وقتی اینا رو می‌گفت دیدنی بود دقیقا مثل مامانایی که میخوان بچه شون رو آروم کنن! - آفرین همیشه بخند، مگه نشنیدی که میگن خنده بر هر درد بی درمان دواست سری تکون دادم که همزمان ماشینی جلومون ایستاد. وقتی دیدیم محمده از جا بلند شدیم و به سمت ماشین رفتیم. فاطمه طبق معمول جلو نشست و منم عقب! همین که نشستم سلام دادم با لبخندی که ازش بعید بود جوابم رو داد! فاطمه گفت: - سلام خسته نباشی برادر - درمونده نباشی خواهرم به رابطه خواهر و برادریشون حسودیم میشد کاشکی منم برادر داشتم! سنگینی نگاهی رو به خودم حس کردم که دیدم محمد داره از اینه روبه‌روی ماشین نگاهم می‌کنه. معذب شدم و سرم رو زمین انداختم که به خودش اومد و نگاه از من گرفت. بعدش دیدم فاطمه سرش رو نزدیک محمد کرد و در گوشش نمی‌دونم چی گفت که محمد خندید و بازم چال لپش نمایان شد. اخ که چه چال لپ قشنگی داشت! تا به خودم بیام دیدم به خونمون رسیدم خواستم پیاده بشم که فاطمه گفت: - نیلا فردا صبح ساعت هشت میام دنبالت آماده باشیا - باشه عزیزم، سلام برسون خدانگهدار خداحافظی کردن و رفتن و باز هم من بودم و خدای خودم! ادامه دارد..♥️ نویسنده: فاطمه سادات