🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#راهنمای_سعادت
#پارت86
لپام سرخ شد و سرم رو پایین انداختم.
کاملا دستپاچه شده بودم و نمیدونستم چی بگم!
اخر سر با خجالت گفتم:
- تشریف بیارید
احساس کردم که لبخندی زد و رفت
منم دوباره به داخل مسجد رفتم اصلا یادم رفت که میخواستم آب صورتم بزنم.
زهرا منو دید و مشکوک نگاهم کرد و گفت:
- چیشد دختر تو که از قبلم سرخ تر شدی!
نکنه تب کردی!
دست روی پیشونیم گذاشت و گفت:
- نه تبم که نداری پس حتما عاشق شدی!
خندیدم و گفتم:
- از کجا میدونی عاشق شدم مگه چندبار تجربش کردی؟
باخجالت سرش رو انداخت پایین و گفت:
- ها؟ چی؟
خندیدم و گفتم:
- خواهرم خودتو لو دادی حالا بگو ببینم طرف کیه که دل شمارو برده؟
اونم خندید و گفت:
- نه قبول نیست اول تو بگو
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:
- خودت به زودی میفهمی
بغلم کرد و گفت:
- جدی؟ یعنی داره میاد خاستگاریت؟
کیه؟ من میشناسمش؟
خندیدم و گفتم:
- اره میشناسیش حالا به زودی میفهمی!
داشتیم صحبت میکردیم که گوشیم زنگ خورد.
باتعجب جواب دادم!
از پشت تلفن مردی گفت:
- سلام از اداره ی پلیس تماس میگیرم.
تعجبم چندین برابر شد و گفتم:
- بله بفرمایید من درخدمتم.
گفت:
- شما بهروز احدی میشناسید؟
با وحشت گفتم:
- بله میشناسم!
گفت:
- پس لطف کنید تشریف بیارید اداره ی پلیس، ایشون دستگیر شدن و مثل اینکه پول خیلیا رو بالا کشیدن حالا مجبورن همه ی اموالی رو که بالا کشیده رو به همه برگردونه!
اگر ازشون شکایتی دارید میتونید بیاید و پرونده علیه ایشون تشکیل بدید و همه اموالتون رو پس بگیرید.
از خوشحالی اشک توی چشام جمع شد و گفتم:
- چشم چشم من الان میام فقط ادرس لطفاً کنید.
آدرس داد و من بعداز خداحافظی از زهرا با تاکسی به سمت اداره ی پلیس حرکت کردم.
بعد از چند دقیقه رسیدم و پیاده شدم
راستش وقتی وارد اداره پلیس شدم یکم از دیدن بهروز ترسیدم اما دیگه نباید ضعف نشون میدادم.
حالا که اون دستگیر شده و نمیتونه کاری کنه باید حقم رو پس بگیرم.
نویسنده: فاطمه سادات
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸