eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
15.7هزار ویدیو
67 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
‹بسـم‌اللّٰـه‌الرحمـن‌الرحیـم..!"› 🤍-! ۱۸ ±با‌نامحرم خوب آن ايام را به خاطر دارم. اردوي خواهران برگزار شده بود. به من گفتند: شما بايد پيگير برنامه‌هاي تداركاتي اين اردو باشي.اما مربيان خواهر، كار اردو را پيگيري ميكنند، فقط برنامه تغذيه و توزيع غذا با شماست. در ضمن از سربازها استفاده نكن.من سه وعده در روز با ماشين حامل غذا به محل اردو ميرفتم و غذا را ميكشيدم و روي ميز ميچيدم و با هيچكس حرفي نميزدم. شب اول، يكي از دختراني كه در اردو بود، ديرتر از بقيه آمد و وقتي احساس كرد كه اطرافش خلوت است، خيلي گرم شروع به سلام و احوالپرسي كرد. من سرم پايين بود و فقط جواب سلام را دادم.روز بعد دوباره با خنده و عشوه به سراغ من آمد و قبل از اينكه با ظروف غذا از محوطه اردوگاه خارج شوم، مطلب ديگري گفت و خنديد و حرف هايي زد که... من هیچ عکس العملی نشان ندادم. خالصه هربار كه به اين اردوگاه ميامدم، با برخورد شيطاني اين دختر جوان روبرو بودم. اما خدا توفيق داد که واکنشي نشان ندادم.در بررسي اعمال، وقتي به اين اردو رسيديم، جوان پشت ميز به من گفت: اگر در مكر و حيله آن زن گرفتار ميشدي، به جز آبرو، كار و حتي خانوادهات را از دست ميدادي! برخي گناهان، اثر نامطلوب اينگونه در زندگي روزمره دارد...يكي از دوستان همكارم، فرزند شهيد بود. خيلي با هم رفيق بوديم و شوخي ميكرديم. يكبار دوست ديگر ما، به شوخي به من گفت: تو بايد بروي با مادر فلاني ازدواج كني تا با هم فاميل شويد. اگه ازدواج كنيد فلاني هم پسرت ميشود! از آن روز به بعد، سر شوخي ما باز شد. اين رفيق را پسرم صدا ميكردم و... هر زمان به منزل دوستم ميرفتيم و مادر اين بنده خدا را ميديديم، ناخودآگاه ميخنديديم. در آن وادي وانفسا، پدر همين رفيق من در مقابلم قرار گرفت. همان شهيدي كه ما در مورد همسرش شوخي ميكرديم.ايشان با ناراحتي گفت: چه حقي داشتيد در مورد يك زن نامحرم و يك انسان اينطور شوخي كنيد؟! ±باغ‌بهشـت از ديگر اتفاقاتي كه در آن بيابان مشاهده كردم، اين بود كه برخي بستگان و آشنايان كه قبلا از دنيا رفته بودند را ديدار كردم. يكي ازآنها عموي خدا بيامرز من بود.او در بيمارستان هم كنار من بود.او را ديدم كه در يك باغ بزرگ قرار دارد.سؤال كردم: عمو اين باغ‌زيبا را در نتيجه كار خاصي به شما دادند؟ گفت: من و پدرت در سنين كودكي يتيم شديم. پدر ما يك باغ بزرگ را به عنوان ارث براي ما گذاشت. شخصي آمد و قرار شد درباغ ما كار كند و سود فروش محصوالت را به مادر ما بدهد. اما او با چند نفر ديگر كاري كردند كه باغ از دست ما خارج شد.آنها باغ را بين خودشان تقسيم كردند و فروختند و... البته هيچكدام آنها عاقبت به خير نشدند. در اينجا نيز تمام آنها گرفتارند. چون با اموال چند يتيم اين كار را كردند. حالا اين باغ را به جاي‌باغي كه در دنيا از دست دادم به من داده‌اند تا با ياري خدا در قيامت به باغ اصلي برويم. بعد اشاره به در ديگر باغ كرد و گفت: اين باغ دو در دارد كه يكي از آنها براي پدر شماست كه به زودي باز ميشود. در نزديكي باغ عمويم، يك باغ بزرگ بود كه سرسبزي آن مثال زدني بود. اين باغ متعلق به يكي از بستگان ما بود. او به‌خاطر يك وقف بزرگ، صاحب اين باغ شده بود. ـ ـ ـ ـــــ𑁍ـــــ ـ ـ ـ در آستانه ظهور @zoohoornazdike
‹بسـم‌اللّٰـه‌الرحمـن‌الرحیـم..!"› 🤍-! ۱۹ ±باغ‌بهشـت همينطور كه به باغ او خيره بودم، يكباره تمام باغ سوخت و تبديل به خاكستر شد! اين فاميل ما، بنده خدا باحسرت به اطرافش نگاه ميكرد. من از اين ماجرا شگفتزده شدم. باتعجب گفتم: چرا باغ شما سوخت؟! او هم گفت: پسرم، همه اينها از بلايي است كه پسرم بر سر من ميآورد. او نميگذارد ثواب خيرات اين زمين وقف شده به من برسد.اين بنده خدا با حسرت اين جمالت را تكرار ميكرد. بعد پرسيدم:حالا چه ميشود؟ چه كار بايد بكنيد؟ گفت: مدتي طول ميكشد تا دوباره با ثواب خيرات، باغ من آبادشود، به شرطي كه پسرم نابودش نكند. من در جريان ماجراي او و زمين وقفي و پسرناخلفش بودم، براي همين بحث را ادامه ندادم...آنجا ميتوانستيم به هركجا كه ميخواهيم سر بزنيم، يعني همين كه اراده ميكرديم، بدون لحظه‌اي درنگ، به مقصد ميرسيديم! پسر عمه ام در دوران دفاع مقدس شهيد شده بود. يك لحظه دوست داشتم جايگاهش را ببينم. بلافاصله وارد باغ بسيار زيبايي شدم. مشكلي كه در بيان مطالب آنجاست، عدم وجود مشابه در اين‌دنياست. يعني نميدانيم زيبايي‌هاي آنجا را چگونه توصيف كنيم؟! كسي كه تا كنون شمال ايران و دريا و سرسبزي جنگل‌ها را نديده و هيچ تصوير و فيلمي از آنجا مشاهده نكرده، هرچه برايش بگوييم، نميتواند تصور درستي در ذهن خود ايجاد كند.حكايت ما با بقيه مردم همينگونه است. اما بايد طوري بگويم كه بتواند به ذهن نزديك باشد.من وارد باغ بزرگي شدم كه انتهاي آن مشخص نبود. از روي چمن‌هايي عبور ميكردم كه بسيار نرم و زيبا بودند. بوي عطر گل‌هاي مختلف مشام انسان را نوازش ميداد. درختان آنجا،همه نوع ميوهاي را در خود داشتند. ميوه‌هايي زيبا و درخشان.من بر روي چمن‌ها دراز كشيدم. گويي يك تخت نرم و راحت و شبيه پر قو بود. بوي عطرهمه جا را گرفته بود. نغمه پرندگان و صداي شرشر آب رودخانه به گوش مي‌رسيد. اصلا نميشود آنجا را توصيف كرد. به بالای سرم نگاه كردم. درختان ميوه و يك درخت نخل پر از خرما را ديدم. با خودم گفتم: خرماي اينجا چه مزهاي دارد؟يكباره ديدم درخت نخل به سمت من خم شد. من دستم را بلند كردم و يكي از خرماها را چيدم و داخل دهان گذاشتم. نميتوانم شيريني آن خرما را با چيزي در اين دنيا مثال بزنم.در اينجا اگر چيزي خيلي شيرين باشد، باعث دلزدگي ميشود. اما آن خرما نميدانيد چقدر خوشمزه بود. از جا بلند شدم. ديدم چمن‌ها به حالت قبل برگشت. به سمت رودخانه رفتم. در دنيا كنار رودخانه‌ها، زمين گل‌آلود است و بايدمراقب باشيم تا پاي ما كثيف نشود.اما همين كه به كنار رودخانه رسيدم، ديدم اطراف رودخانه مانند بلور زيباست! به آب نگاه كردم،آنقدر زلال بود كه تا انتهاي رود مشخص بود. دوست داشتم داخل آب بپرم.اما با خودم گفتم: بهتر است سريعتر به سمت قصر پسر عمه ام بروم.ناگفته نماند. آن طرف رود، يك قصر زيباي سفيد و بزرگ نمايان بود. نميدانم چطور توصيف كنم. با تمام قصرهاي دنيا متفاوت بود. چيزي شبيه قصرهاي يخي كه در كارتون‌هاي بچگي ميديديم، تمام ديوارهاي قصر نوراني بود. ميخواستم به دنبال پلي براي عبور از رودخانه باشم، اما متوجه شدم، اگر بخواهم ميتوانم از روي آب عبور كنم! از روي آب گذشتم و مبهوت قصر زيباي پسر عمه ام شدم.وقتي با او صحبت ميكردم، ميگفت: ما در اينجا در همسايگي اهل بيت :هستيم. ما ميتوانيم به ملاقات امامان برويم و اين يكي از نعمت‌هاي بزرگ بهشت برزخي است. حتي ميتوانيم به ملاقات دوستان شهيد و شهداي محل و دوستان و بستگان خود برويم. ـ ـ ـ ـــــ𑁍ـــــ ـ ـ ـ در آستانه ظهور @zoohoornazdike
‹بسـم‌اللّٰـه‌الرحمـن‌الرحیـم..!"› 🤍-! ۲۰ ±جانبازی‌‌درركاب‌مولا سال‹۱۳۸۸›توفيق شد كه در ماه رجب و ماه شعبان، زائر مكه و مدينه‌‌ باشم مامحرم شديم و وارد مسجدالحرام شديم. بعد از اتمام اعمال. مابه محل قرار آمدم. روحاني كاروان به من گفت: سه تا ازخواهران الان آمدند، شما زحمت بكشيد و اين سه نفر را براي طواف ببريد.خسته بودم، اما قبول كردم. سه تا از خانم‌هاي جوان كاروان به سمت من آمدند. تا نگاهم به آنها افتاد، سرم را پايين انداختم. يك حوله اضافه داشتم. يك سر حوله را دست خودم گرفتم و سر ديگرش را در اختيار آنها قرار دادم. گفتم: من در طي طواف نبايد برگردم. حرم الهي هم به‌خاطر ماه رجب شلوغ است. شما سر اين حوله را بگيريد و دنبال من بياييد. يكي دو ساعت بعد، با خستگي فراوان به محل قرار كاروان برگشتم.در كل اين مدت،اصلا به آنها نگاه نكردم و حرفي نزدم.وظيفه‌اي براي انجام طواف آنها نداشتم، اما فقط براي رضاي خدااين كار را انجام دادم.در روزهايي كه در مكه مستقر بوديم، خيلي‌ها مرتب به بازار ميرفتند و... اما من به جاي اينگونه كارها، چندين باربراي طواف اقدام كردم. ابتدا به نيت رهبر معظم انقلاب و سپس به نيابت شهدا، مشغول شدم و از فرصت‌ها براي كسب معنويات استفاده كردم. در آن لحظاتي كه اعمال من محاسبه ميشد، جوان پشت ميز به اين موارد اشاره كرد و گفت: به خاطر طواف خالصانه‌اي كه همراه آن خانم‌ها انجام دادي، ثواب حج واجب در نامه اعمالت ثبت شد! بعد گفت: ثواب طواف‌هايي كه به نيابت از ديگران انجام دادي، دو برابر در نامه اعمال خودت ثبت ميشود... اوايل ماه شعبان بود كه راهي مدينه شديم. يك روز صبح در حالي كه مشغول زيارت بقيع بودم، متوجه شدم که مأمور وهابي دوربين يک پسر بچه را که ميخواست از بقيع عکس بگيرد را گرفته، جلو رفتم و به سرعت دوربين را از دست او گرفتم و به پسر بچه تحويل دادم. بعد به انتهاي قبرستان رفتم. من در حال خواندن زيارت عاشورا بودم كه به مقابل قبر عثمان رسيدم. همان مأمور وهابي دنبال من آمد و چپ چپ به من نگاه ميكرد. يكباره كنار من آمد و دستم را گرفت و به فارسي و با صداي بلند گفت: چي گفتي!؟ لعن ميكني؟گفتم: نه‌خير. دستم رو ول كن. اما او همينطور داد ميزد و با سر و صدا، بقيه مأمورين را دور خودش جمع كرد. در همين حال يكدفعه به من نگاه كرد و حرف زشتي را به مولا اميرالمؤمنين زد.من ديگر سكوت را جايز ندانستم. تا اين حرف زشت از دهان او خارج شد و بقيه زائران شنيدند، ديگر سكوت را جايز ندانستم. يكباره كشيده محكمي به صورت او زدم. بلافاصله چهار مأمور به سر من ريختند و شروع به زدن كردند. يكي از مأمورين ضربه‌ي محکمي به كتف من زد كه درد آن تا ماه‌ها اذيتم ميكرد. چند نفر از زائرين جلو آمدند و مرا از زير دست آنها خارج كردند و سريع فرار كردم. اما در لحظات بررسي اعمال، ماجراي درگيري در قبرستان بقيع را به من نشان دادند و گفتند: شما خالصانه و فقط به عشق مولا علي با آن مأمور درگير شديد و كتف شما آسيب ديد. براي همين ثواب جانبازي در ركاب مولا علي در نامه عمل شما ثبت شده است! ـ ـ ـ ـــــ𑁍ـــــ ـ ـ در آستانه ظهور @zoohoornazdike
‹بسـم‌اللّٰـه‌الرحمـن‌الرحیـم..!"› 🤍-! ۲۱ ±شهيدوشهادت در اين سفر كوتاه به قيامت، نگاه من به شهيد و شهادت تغيير كرد.علت آن هم چند ماجرا بود: يكي از معلمين و مربيان شهر ما، در مسجد محل تلاش فوق‌العاده‌اي داشت كه بچه‌ها را جذب مسجد و هيئت كند. او خالصانه فعاليت ميكرد و درمسجدي شدن ما هم خيلي تأثير داشت. اين مرد خدا، يكبار كه با ماشين در حركت بود، از چراغ قرمزعبور كرد و سانحه‌اي شديد رخ داد و ايشان مرحوم شد.من اين بنده خدا را ديدم كه در ميان شهدا و هم درجه آنها بود!من توانستم با او صحبت كنم.ايشان به‌خاطر اعمال خوبي كه درمسجد و محل داشت و رعايت دستورات دين، به مقام شهدا دست يافته بود. در واقع او در دنيا شهيد زندگي کرد و به مقام شهدا دست يافت. اما سؤالي كه در ذهن من بود، تصادف او و عدم رعايت قانون و در واقع علت مرگش بود. ايشان به من گفت: من در پشت فرمان ماشين سكته كردم و از دنيا رفتم و سپس با ماشين مقابل برخورد كردم. هيچ چيزي از صحنه تصادف دست من نبود.در جايي ديگر يكي از دوستان پدرم كه اوايل جنگ شهيد شده بود و در گلزار شهداي شهرمان به خاك سپرده شده بود را ديدم. اما او خيلي گرفتار بود و اصلا در رتبه شهدا قرار نداشت!تعجب كردم. تشييع او را به ياد داشتم كه در تابوت شهدا بود و... اما چرا؟!خودش گفت: من براي جهاد به جبهه نرفتم. من به دنبال كاسبي و خريد و فروش بودم كه براي خريد جنس، به مناطق مرزي رفتم که آنجا بمباران شد.من کشته شدم. بدن مرا با شهداي رزمنده به شهر منتقل شد و فکر کردند من رزمندهام و... اما مهمترين مطلبي كه از شهدا ديدم، مربوط به يكي از همسايگان ما بود. خوب به ياد داشتم كه در دوره دبستان، بيشتر شب‌هادر مسجد محل، كلاس و جلسه قرآن و يا هيئت داشتيم. آخر شب وقتي به سمت منزل مي آمديم، از يك كوچه باريك و تاريك عبور ميكرديم. از همان بچگي شيطنت داشتم. با برخي از بچه‌ها زنگ خانه مردم را ميزديم و سريع فرار ميكرديم! يك شب من ديرتر از بقيه دوستانم از مسجد راه افتادم. وسط همان كوچه بودم كه ديدم رفقاي من كه زودتر از كوچه رد شدند، يك چسب را به زنگ يك خانه چسباندند! صداي زنگ قطع نميشد.يكباره پسر صاحبخانه كه از بسيجيان مسجد محل بود، بيرون آمد. چسب را از روي زنگ جدا كرد و نگاهش به من افتاد.او شنيده بود كه من، قبلا از اين كارها كرده‌ام، براي همين جلوآمد و مچ دستم را گرفت و گفت: بايد به پدرت بگويم که چه‌كارميكني!هرچي اصرار كردم كه من نبودم و... بی‌فايده بود. او مرا به مقابل منزلمان برد و پدرم را صدا زد.آن شب همسايه ما عروسي داشت. توي خيابان و جلوي منزل ما شلوغ بود.پدرم وقتي اين مطلب را شنيد خيلي عصباني شد و جلوي چشم همه، حسابي مرا كتك زد. اين جوان بسيجي كه در اينجا قضاوت اشتباهي داشت، چند سال بعد و در روزهاي پاياني دفاع مقدس به شهادت رسيد. اين ماجرا و كتك خوردن به ناحق من، در نامه اعمال نوشته شده بود. به جوان پشت ميز گفتم: من چطور بايد حقم را از آن شهيد بگيرم؟ او در مورد من زود قضاوت كرد.او گفت: لازم نيست كه آن شهيد به اينجا بيايد. من اجازه دارم آنقدر از گناهان تو ببخشم تا از آن شهيد راضي شوي.بعد يكباره ديدم كه صفحات نامه اعمال من ورق خورد! گناهان هر صفحه پاك ميشد و اعمال خوب آن ميماند. خيلي خوشحال شدم. ذوق زده بودم. حدود يكي دو سال از اعمال من اينطور طي شد. جوان پشت ميز گفت: راضي شدي؟ گفتم: بله، عالي است. البته بعدها پشيمان شدم. چرا نگذاشتم تمام اعمال بدم را پاك كند!؟ اما باز بد نبود. همان لحظه ديدم آن شهيد آمد و سلام و روبوسي كرد. خيلي از ديدنش خوشحال شدم.گفت: با اينكه لازم نبود، اما گفتم بيايم و حضوري از شما حلاليت بطلبم. هرچند شما هم به‌خاطر كارهاي گذشته در آن ماجرا بی‌تقصير نبودی. در آستانه ظهور @zoohoornazdike
‹بسـم‌اللّٰـه‌الرحمـن‌الرحیـم..!"› 🤍-! ۲۲ ±قرآن در ميان دوستان ما جوان فوق العاده پر استعدادي بود که در نوجواني حافظ و قاري قرآن شد و براي بسياري از بچه‌هاي محل الگو گرديد. از لحاظ درس و اخلاق از همه بهتر بود و خيلي از بزرگترها به ما ميگفتند: كاش مثل فلانی بوديد. اين پسر به دنبال مفاهيم قرآن رفت، در شانزده سالگي يك استاد كامل شده بود. در جلسات هفتگي مسجد، براي ما از درس‌هاي قرآن ميگفت و در جواناني مثل من، خيلي تأثير داشت.دوران دبيرستان تمام شد، او به دانشگاه يكي از شهرها رفت و ما هم استخدام شديم. ديگر از او خبر نداشتم.گذشت تا اينكه در آن وادی، يكباره ياد او افتادم. البته به ياد قرآن افتادم،چون ديدم برخي از كساني كه در دنيا با قرآن مأنوس بودند و به آن عمل ميكردند چه جايگاه والایی داشتند. آنها همينطور آيات قرآن را ميخواندند و بالا ميرفتند. اما برخالف آنها، قاريان و كساني كه مردم، آنها را به عنوان حافظ و عامل به قرآن ميشناختند، اما اهل عمل به دستورات قرآن نبودند، در عذاب سختي گرفتار بودند.به خصوص كساني كه برخي حقايق قرآني در زمينه مقام اهل بيت: و پيروي از اين بزرگواران را فهميده بودند، اما در عمل، در مقابل اين واقعيت‌هاي ديني موضع گرفتند. من يكباره دوست قرآني دوران نوجواني ام را در چنين جايگاهي ديدم.جايي در جهنم براي او آماده شده بود كه بسيار وحشتناك بود. خداوند قسمت كسي نكند، چنان ترسي داشتم كه نميتوانستم سؤالي بپرسم، اما با يك نگاه دقيق، كل ماجرا را فهميدم.او با اينكه بسياري از حقايق قرآني را فهميده بود، اما به خاطر روحيه راحت طلبي و تحت تأثير برخي اساتيد كه بحث يكسان بودن اديان را مطرح ميكردند، دين خودش را تغيير داد!! دوست قرآني من، با آنكه راه درست را ميشناخت، اما با تغيير دين، راه جهنم را براي خود هموار كرد. او حتي در زمينه گمراهي برخي جوانان محل، مجرم شناخته شد.چرا كه الگويي براي آنها شده بود و خبر تغيير دين او، واكنش‌هاي بدي در بين جوانان ايجاد كرد.البته اساتيد او هم در اين گمراهي و در آن‌جايگاه جهنمي با او شريك بودند. از ديگر موقعيت هايي كه در جهنم و در نزديكي او مشاهده كردم، نحوه عذاب برخي افراد بود كه من از سابقه ايمان و انقلابی بودن آنها مطلع بودم! مثلاً جايي را ديدم كه شبيه يك سطح معمولي بود، وقتي خوب دقت كردم ديدم اين سطح، پر از نوك شمشير يا نيزه است! اصلا نميشد آنجا راه رفت! يعني شبيه پشت جوجه تيغي بود. بعد ديدم كسي را از دور مي‌آورند.پاهايش را بسته بودند، او را سر و ته آويزان کرده و بدنش را روي اين سطح ميكشيدند. فريادهاي او دل هر كسي را به لرزه مي‌انداخت. تمام بدنش زخمي بود.كمي آن طرفتر را نگاه كردم، يك استخر پر از مواد مذاب بود. مانند آنچه از آتشفشان‌‌ها خارج ميشود! يك سيني گرد، با قطر حدود يك متر در وسط آن قرار داشت و شخصي روي اين سيني نشسته بود. هر چند دقيقه يكبار، اين شخص تعادل خود را از دست داده و داخل مواد مذاب می افتاد، بعد تلاش ميكرد و به روي اين سيني بر ميگشت! كمي كه دردهاي بدنش بهتر ميشد دوباره همين ماجرا تكرار ميشد. واقعاً وحشت كردم. من اين افراد را شناختم و گفتم: اين ها كه خيلي براي اسالم و انقالب زحمت كشيدند، فقط در چند مورد... نگذاشتند سخن من تمام شود. ماجراي طلحه و زبير را به ياد من آوردند، كساني كه در صدر اسلام و در جواني، براي خدا و اسلام بسيار زحمت كشيدند، اما سرانجام در مقابل اسلام واقعي قرار گرفتند و فتنه‌هاي بزرگي ايجاد كردند. در آستانه ظهور @zoohoornazdike
السلام علیک یا ابا صالح المهدی ازچهار شنبه 11 خرداد که اول ذی القعده هست تا روز عید قربان که 40 روز متوالیه بهترین زمان برای گرفتن حاجاته و بهش چله ی ذی القعده گفته میشه که به اصطلاح علما بهار حاجت هاست! یعنی اگه کسی چله ذی القعده داشته باشه و تو این چهل روز دعا کنه محاله دست خالی برگرده. تو هم مثل من این روز را به دوستات یادآوری کن؛ به این امید که از باغ دعاشون، یه گل استجابت هدیه بگیرى!!! 💚🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚 بزرگواران از روز چهارشنبه اول ذیقعده مصادف با میلاد حضرت معصومه (س) با همکاری اعضای کانال چهل روز 💚 برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان (عج الله)، چله ی صلوات با عجل فرجهم💚 و دعای سلامتی ( اللهم کن لولیک...)💚 و دعای فرج ( الهی عظم البلا....) 💚با کمک شما مهدی یاوران برگزار نماییم. لطفا با نفسهای گرم خود در این چله ما را یاری فرمایید و تعداد ختمهای خود را به ایدیی زیر اعلام بفرمایید. @HHSSKK بر چهره دلربای مهدی صلوات اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم. در آستانه ظهور @zoohoornazdike
‹بسـم‌اللّٰـه‌الرحمـن‌الرحیـم..!"› 🤍-! ۲۳ ±حق‌الناس‌وحق‌النفس از وقتي كه مشغول به كار شدم، حساب سال داشتم. يعني همه ساله، اضافه درآمدهاي خودم را مشخص ميكردم و يك پنجم آن را به‌عنوان خمس پرداخت ميكردم.با اينكه روحانيان خوبي در محل داشتيم، اما يكي از دوستانم گفت: يك پيرمرد روحاني در محل ما هست. بيا و خمس مالت را به ايشان بده و رسيدش را بگير.در زمينه خمس خيلي احتياط ميكردم. خيلي مراقب بودم كه چيزي از قلم نيفتد. من از اواسط دهه‌ي هفتاد، مقلد رهبري معظم انقلاب شدم. يادم هست آن سال، خمس من به بيست هزار تومان رسيد. يكي از همان سالها، وقتي خمس را پرداخت كردم. به آن پيرمرد تأكيد كردم كه رسيد دفتر رهبري را برايم بياورد.هفته بعد وقتي رسيد خمس را آورد، باتعجب ديدم كه رسيد دفتر آيت الله... است! گفتم: اين رسيد چيه؟ اشتباه نشده!؟ من به شما تأكيد كردم مقلد رهبري هستم.او هم گفت: فرقي ندارد. باعصبانيت با او برخورد كردم و گفتم: بايد رسيد دفتر رهبري را برايم بياوري.من به شما تأكيد كردم كه مقلد رهبري هستم و ميخواهم خمس من به دفتر ايشان برسد.او هم هفته بعد يك رسيد بدون مهر برايم آورد كه نفهميدم صحيح است يا نه! از سال بعد هم خمس خودم را مستقيم به حساب اعلام شده توسط دفتر رهبري واريز ميكردم. يكي دو سال بعد، خبردار شدم اين پيرمرد روحاني از دنيا رفت.من بعدها متوجه شدم كه اين شخص، خمس چند نفر ديگر را هم به همين صورت جا به جا كرده!در آن زماني كه مشغول حساب و كتاب اعمال بودم، يكباره همين پيرمرد را ديدم. خيلي اوضاع آشفته‌اي داشت. در زمينه حق‌الناس به خيلي‌ها بدهكار و گرفتار بود. بيشترين گرفتاري او به بحث خمس برميگشت. برخي آدمهاي عادي وضعيت بهتري از اين شخص داشتند!پيرمرد پيش من آمد و تقاضا كرد حلالش كنم. اما اينقدر اوضاع او مشكل داشت كه با رضايت من چيزي تغيير نميكرد. من هم قبول نكردم. در اينجا بود كه جوان پشت ميز به من گفت: اينهايي كه ميبيني،اين كساني كه از شما حلالیت ميطلبند يا شما از آنها حلالیت ميطلبي، كساني هستند كه از دنيا رفته‌اند. حساب آنها که هنوز در دنيا هستند مانده، تا زماني که آنها هم به برزخ وارد شوند.حساب و كتاب شما با آنها كه زنده‌اند، بعد از مرگشان انجام ميشود. بعد دوباره در زمينه حق‌الناس با من صحبت کرد و گفت: واي به حال افرادي که سال‌ها عبادت کرده‌اند اما حق‌الناس را مراعات نکردند. اما اين را هم بدان، اگر کسي در زمينه حق‌الناس به شما بدهکار بود و او را در دنيا ببخشي، ده برابر آن در نامه‌ي عملت ثبت ميشود. اما اگر به برزخ کشيده شود، همان مقدار خواهد بود.اما يكي از مواردي كه مردم نسبتاً به آن دقت کمتري دارند، حق‌الله است. ميگويند دست خداست و ان‌شاءالله خداوند از تقصيرات ماميگذرد. حق‌الناس هم که مشخص است. اما در مورد حق‌النفس يعني حق بدن، تقريباً حساسيتي بين مردم ديده نميشود! گويي حق بدن را هم خدا بخشيده!اما در آن لحظات وانفسا، موردي را در پرونده ام ديدم كه مربوط به حق بدن‹حق‌النفس›ميشد.در روزگار جواني، با رفقا و بچه‌هاي محل، براي تفريح به يكي از باغ‌هاي اطراف شهر رفتيم. كسي كه ما را دعوت كرده بود، قليان را آماده كرد و با يك بسته سيگار به سمت ما آمد. سيگارها را يكي يكي روشن كرد و دست رفقا ميداد. من هم در خانه‌اي بزرگ شده بودم كه پدرم سيگاري بود، اما از سيگار نفرت داشتم. آن روز با وجود كراهت، اما براي اينكه انگشت نما نشوم، سيگار را از دست آن آقا گرفتم و شروع به كشيدن كردم! حالم خيلي بد شد.خيلي سرفه كردم. انگار تنگي نفس گرفته بودم. بعد از آن، هيچوقت ديگر سراغ قليان و سيگار نرفتم. اما در آن وانفسا، اين صحنه را به من نشان دادند و گفتند: تو كه ميدانستي سيگار ضرر دارد چرا همان يكبار را كشيدي؟ تو حق النفس را رعايت نكردي و بايد جواب بدهي.همين باعث گرفتاري ام شد!در آنجا برخي افراد را ديدم كه انسان‌هاي مذهبي و خوبي بودند. بسياري از احكام دين را رعايت كرده بودند، اما به حق‌النفس اهميت نداده بودند. آنها به خاطر سيگار و قليان به بيماري و مرگ زودرس دچار شده بودند و در آن شرايط، به‌خاطر ضرر به بدن گرفتار بودند. در آستانه ظهور @zoohoornazdike
.‹بسـم‌اللّٰـه‌الرحمـن‌الرحیـم..!"› 🤍-! ۲۴ ±شراکت از همشهريهاي ما بود.كسي كه به ايمان او اعتقاد داشتيم. اومدتي قبل، از دنيا رفت. حالا او را در وضعيتي ديدم كه خوشآيندنبود! گرفتار عذاب نبود، اما اجازه ورود به بهشت برزخي را نداشت! وقتي مرا ديد، با التماس از من خواهش كرد كه كاري برايش انجام دهم. لازم نبود حرفي بزند، من همه چيز را با يك نگاه ميفهميدم. گفتم اگر توانستم چشم. او هم مثل خيلي هاي ديگر گرفتار حق الناس بود. مدتي پس از بهبودي، به سراغ برادر كوچكترش رفتم، بلكه بتوانم كاري برايش انجام دهم. به برادرش گفتم: خدا رحمت كند برادر شما را، اما يك سؤال دارم، از برادرتان راضي هستي؟ نگاهي از سر تعجب به من كرد وگفت: اين چه حرفيه، خدا رحمتش كنه، برادرم خيلي مؤمن بود. هميشه برايش خيرات ميدهم.گفتم: اما برادرت پيغام داده كه من گرفتار حق الناس هستم. بايد برادر كوچكترم مرا حلال كند.ايشان با اخم مرا نگاه كرد و گفت: اشتباه ميكني.گفتم: اما برادرت به من توضيح داده. اگه لطف كني و بشنوي برايت ميگويم. ولي بايد قول بدهي كه او را حلال كني.لبخند تلخي برلبانش نقش بست و گفت: جالب شد، بگو، اگر واقعاً درست باشد حلالش ميكنم. گفتم: شما بيست سال قبل با برادرت در يك كار اقتصادي شراكت داشتيد. صد هزار تومان شما و صد هزار تومان برادرت آورديد و برادرت اين پول را به كسي داد كه كار كند.اين بنده خدا گفت: بله، خوب يادمه. يك سال شراكت داشتيم. آن شخص سود را ماهيانه به حساب برادرم ميريخت و او هم هر ماه دو هزار تومان به من ميداد.گفتم: مشكل همين مطلب است. حق شما سه هزار تومان بوده كه هزار تومان را برادرت بر ميداشت. او باز هم باتعجب نگاهم كرد و گفت: از كجا ميداني؟ گفتم: «او خودش همين مطلب را به من گفت. اما قول دادي حلالش كني.» من اين را گفتم و رفتم. يكي دو ماه بعد ايشان به سراغ من آمد و گفت: آن روز كه شماآمدي، از همان شخصي كه پول در اختيارش بود و كار اقتصادي ميكرد پيگيري كردم. حرف شما درست بود، اما برادرم حكم پدر برايم داشت، او را حلالش كردم.همان شب برادرم را در خواب ديدم. خيلي خوشحال بود و همينطور از من تشكر ميكرد. بعد هم به من گفت: برو داخل حياط خانه مادر، فلان نقطه را حفر كن. يك جعبه گذاشته‌ام كه چند سكه طلا داخل آن است. گذاشته بودم براي روز مبادا، اين سكه ها هديه براي توست. ايشان ادامه داد: من رفتم و سكه ها را پيدا كردم. حالا آمده‌ام پيش شما و ميخواهم دوسه تا از اين سكه ها را براي كار خير بدهم تا ثوابش براي برادرم باشد.من هم خدا را شكر كردم. يكي دو خانواده مستحق را به او معرفي كردم و الحمدلله پول خوبي به آنها پرداخت شد. ـ ـ ـ ـــــ𑁍ـــــ ـ ـ ـ در آستانه ظهور @zoohoornazdike
‹بسـم‌اللّٰـه‌الرحمـن‌الرحیـم..!"› 🤍-! ۲۵ ±تشكيل‌خانواده‌وصله‌رحم در مورد اهميت تشكيل خانواده،شايد لازم به هيچ گونه تذكري نباشد. درست است كه قبول بارخانواده، كار سخت و سنگيني است.اما در روايات ما، ازدواج، سنت پيامبر اسلام معرفي شده و تكامل نيمي از دين انسان، منوط به ازدواج و تشكيل خانواده است. وقتي هم كه فرزندي متولد شود، خيرات و بركات بر اهل خانه نازل ميشود.البته اين را هم بايد اشاره كرد كه تمام امور دنيا، بخصوص همين تشكيل خانواده، با سختي وگرفتاري همراه است. چرا كه خداوند درآيه۴ سوره بلد ميفرمايد:«بدرستي كه ما انسان را(همواره) در سختي و رنج آفريده‌ايم.» يعني حال دنيا اينگونه است كه باسختي‌ها و مشكلات آميخته شده. اما در آن سوي هستي مشاهده كردم كه هر بار انسان در كنار خانواده و همسر خود قرار ميگيرد، خيرات و بركات الهي بر او نازل ميگردد.از طرفي، بسياري از خيرات، توسط فرزند براي او ارسال ميشود. شايد هيچ باقيات الصالحاتي بهتر از فرزند صالح براي انسان نباشد.براي همين است كه امام رضا‹ع‌›ميفرمايد: وقتي خداوند خير بنده‌اش را بخواهد،وي را نميميراند تا فرزندش را ببيند.بنده از نوجواني ياد گرفتم كه هر كار خوبي انجام ميدهم يا اگرصدقه‌اي ميدهم، ثواب آن را به روح تمام كساني كه به گردن من حق دارند، از آدم تا خاتم و تمام اموات شيعه و پدران و مادرانم نثار كنم. در آن سوي هستي، پدر بزرگم را همراه با جمعي كه در كنارش بودند مشاهده كردم. آنها مرتب از من تشكر ميكردند و ميگفتند: ما به وجود اولادي مثل تو افتخار ميكنيم. خيرات و بركاتي كه از سوي تو براي ما ارسال شده، بسيار مهم و كارگشا بود. ما هميشه برايت دعا ميكنيم تا خداوند بر توفيقات تو بيفزايد. در ميان بستگان ما خيلي از افراد در فاميل ازدواج ميكنند. من هم با دختردايي خودم ازدواج كردم. از طرفي من در ميان فاميل معروف هستم كه خيلي اهل صله رحم هستم. زياد به فاميل سر ميزنم.عمه‌اي دارم كه مادرشهيد است. همان که پسرش در اتاق عمل بالاي سرم بود. تمام فاميل به من ميگويند كه تو پسر اين عمه هستي. از بس كه به عمه سر ميزنم و تلاش در راه حل مشكلات ايشان دارم. دعاي خير اهل فاميل همواره مشكل گشای‌گرفتاری‌هايم بوده.حتي به من نشان دادند که در برخي موارد، حوادث سختي كه شايد منجر به مرگ ميشد، با دعاي فاميل و والدين من برطرف در آستانه ظهور @zoohoornazdike
‹بسـم‌اللّٰـه‌الرحمـن‌الرحیـم..!"› 🤍-! ۲۶ ±اعمال جوان پشت ميز، وقتي نابودي بسياري از اعمال مرا ديد، نكته جالبي را به من يادآور شد وگفت:«من ديدهام برخي انسان‌هاي دانا، جداي از اينكه كارهاي خود را براي رضاي خدا انجام ميدهند، اما در ادامه، ثواب كارهاي خوبي كه در دنيا انجام ميدهند را به يکي از چهارده معصوم هديه ميكنند. انسان ها، ممكن است در ادامه زندگي به خاطر گناهان و اشتباهات، ثواب اعمال خوب خود را از دست بدهند، در نتيجه وقتي به برزخ مي‌آيند، مانند تو دست خالي هستند، در اين زمان، آنها كه اين ثواب هارا هديه گرفته‌اند به آن شخص سر ميزنند و از او دلجويي ميكنند. اين بزرگواران كه به اين ثواب‌ها احتياج ندارند، لذا اين اعمال خير را به همان شخص بر ميگردانند. بنابراين به شما توصيه ميكنم كه خالصانه اين كار را انجام دهيد؛ يعني ثواب تمام كارهاي خير خودتان را به مقربين درگاه الهي هديه نماييد.»اين مطلب خيلي به دلم نشست. به جوان پشت ميز گفتم: چرا خداوند به بعضي از كساني كه دين و ايمان درست و حسابي ندارند، اينقدر مال و ثروت ميدهد؟ اين كار،اهل ايمان را در مورد راه درست، به شك و ترديد مي‌اندازد. او هم گفت:«خداوند برخي افراد كه از مسير او دور شده و غرق در دنيا شدند و براي دستورات پروردگار ارزشي قائل نيستند را به حال خود رها ميكند تا در آن سوي هستي به حساب آنها رسيدگي شود. برخي از اين افراد، به محض اينكه از خداوند چيزي از مال دنيا بخواهند، سريع به آنها داده ميشود تا ديگر با خدا حرف نزنند. به تعبير شما، سريع او را رد ميكنند كه صداي او را نشنوند! برخي از اين افراد فكر ميكنند كه مقرب خدا هستند كه هر چه ميخواهند فراهم ميشود، اما در واقع اينطور نيست. اين‌ها به حال خود رها شده‌اند. ميخواهند كار خوب كنند، اما توفيق نمييابند. كار خيري هم اگر انجام دهند، يا باعث فساد ميشود و يا آن را نابود ميكنند.» من اين گفتگو را به ياد داشتم. تا اينكه سال بعد در يك جلسه فاميلي، يكي از افراد ثروتمند بي ايمان را ديدم. درست مصداق همان كلام بود. او اهل نماز و عبادت نبود، اما ميگفت هر چه از خدا بخواهم سريع ميدهد! به او گفتم: كدام كشورها رفته‌اي؟ گفت:بيشتر كشورهاي دنيا را رفته‌ام و همينطور اسم كشورها را برد.گفتم:چند بار تا حالا كربلا رفتي؟ چند سفر مشهد رفتي؟خنده‌اي از سر تمسخر كرد و گفت: كربلا كه فعلا امنيت ندارد. اما اگر بخواهم يك قطار را كامل ميخرم و همه را مشهد ميبرم.دوباره سؤالم را تكرار كردم: چندبار تا حالا مشهد رفتي؟ گفت: يكبار براي پروژه اقتصادي رفتم، اما زود برگشتم.گفتم: حرم امام رضاهم رفتي؟گفت: فرصت نشد.اما اراده كنم ميروم. بعد يكي از بزرگترهاي هيئت فاميلي را صدا كرد وگفت: حاجي، امسال هزينه غذاي ده شب محرم رو به حساب من بذار. اين را گفت و بلند شد و رفت.درست يكي دو شب به محرم، اعضاي هيئت به سراغ او رفتند كه هزينه غذا را بگيرند، اما خارج از كشور بود! اين آقا بعد از عاشورا برگشت. باز مثل هميشه، مردمان عادي هزينه محرم را پرداخت كردند.خبر دارم كه هنوز اين شخص توفيق زيارت مشهد را پيدا نكرده! ـ ـ ـ ـــــ𑁍ـــــ ـ در آستانه ظهور @zoohoornazdike
‹بسـم‌اللّٰـه‌الرحمـن‌الرحیـم..!"› 🤍-! ۲۷ ±يازهرا‹ص› خيلي سخت بود. حساب و كتاب خيلي دقيق ادامه داشت.ثانيه به ثانيه را حساب ميكردند. زمان‌هايي كه بايد در محل كار حضور داشته باشم را خيلي بادقت بررسي ميكردند كه به بيت‌المال خسارت زده‌ام يا نه!؟ خدا را شكر اين مراحل به خوبي گذشت. زمان‌هايي را كه در مسجد و هيئت حضور داشتم محاسبه‌كردند و گفتند دو سال ازعمرت را اينگونه گذراندي كه جزو عمرت محاسبه نميكنيم. يعني بازخواستي ندارد و ميتواني به‌راحتي از اين دو سال بگذري. در آنجا برخي دوستان همكارم و حتي برخي آشنايان را ميديدم، بدن مثالي آنهايي را در آنجا ميديدم كه هنوز در دنيا بودند! ميتوانستم مشكلات روحي و اخلاقي آنها را ببينم.عجيب بود كه برخي از دوستان همكارم را ديدم كه به‌عنوان شهيد راهي برزخ ميشدند و بدون حساب و بررسي اعمال به سوي بهشت برزخي ميرفتند! چهره خيلي از آنها را به خاطر سپردم. جواني كه پشت ميز بود گفت: براي بسياري از همكاران و دوستانت، شهادت را نوشته اند، به شرطي كه خودشان با اعمال اشتباه، توفيق شهادت را از بين نبرند. به جوان پشت ميز اشاره كردم و گفتم: چكار ميتوانم بكنم كه من هم توفيق شهادت داشته باشم.او هم اشاره كرد و گفت: در زمان غيبت امام عصر‹عج› زعامت و رهبري شيعه با ولي فقيه است. پرچم اسلام به دست اوست. همان لحظه تصويري از ايشان را ديدم. عجيب اينکه افراد بسياري كه آنها را ميشناختم در اطراف رهبر بودند و تلاش ميكردند تا به ايشان صدمه بزنند، اما نميتوانستند!من اتفاقات زيادي را در همان لحظات ديدم و متوجه آنها شدم. اتفاقاتي كه هنوز در دنيا رخ نداده بود! خيلي‌ها را ديدم كه به شدت گرفتار هستند. حق‌الناس ميليون‌ها انسان به گردن داشتند و از همه كمك ميخواستند هيچكس به آنها توجه نميكرد. مسئوليني كه روزگاري براي خودشان، كسي بودند و با خدم و حشم فراوان مشغول گذران زندگي بودند، حالا غرق در گرفتاري بودند و به همه التماس ميكردند.بعد سؤالاتي را از جوان پشت ميز پرسيدم و او جواب داد. مثلا در مورد امام عصر‹عج› و زمان ظهور پرسيدم.ايشان گفت: بايد مردم از خدابخواهند تا ظهور مولايشان زودتر اتفاق بيفتد تا گرفتاري دنيا و آخرتشان برطرف شود. اما بيشتر مردم با وجود مشکلات، امام زمان‌ ‹عج›را نميخواهند. اگر هم بخواهند براي حل گرفتاري دنيايي به ايشان مراجعه ميكنند. بعد مثالي زد و گفت: مدتي پيش، مسابقه فوتبال بود. بسياري از مردم، در مکان‌هاي مقدس،امام زمان‹عج› را براي نتيجه اين بازي قسم ميدادند! من از نشانه‌هاي ظهور سؤال كردم. از اينكه اسرائيل و آمريكا مشغول دسيسه‌چيني در كشورهاي اسلامي هستند و برخي كشورهاي به ظاهر اسلامي با آنان همكاري ميكنند و... جوان پشت ميز لبخندي زد و گفت: نگران نباش. اينها كفي بر روي آب هستند. نيست و نابود ميشوند. شما نبايد سست شويد. نبايد ايمان خود را از دست دهيد. مگر به آيه‌ی۱۳۹سوره آل عمران دقت نکرده‌اید: «وَلاتَهنُوا‌وَلاتَحزَنواواَنتُم‌الاَعلَون‌اِن‌کُنتُم‌مُؤمِنین» در اين آيه خداوند متعال مي‌فرمايند: سست نشويد و غمگين نباشيد، شما اگر ايمان داشته باشيد، برترين‌گروه انسان‌ها‌هستيد. ـ ـ ـ ـــــ𑁍ـــــ ـ ـ در آستانه ظهور @zoohoornazdike
‹بسـم‌اللّٰـه‌الرحمـن‌الرحیـم..!"› 🤍-! ۲۸ ±یازهرا‹ص› نكته ديگري كه آنجا شاهد بودم، انبوه كساني بود كه زندگي دنيايي خود را تباه كرده بودند، آن هم فقط به‌خاطر دوري از انجام دستورات خداوند! جوان گفت: آنچه حضرت حق از طريق معصومين براي شما فرستاده است، در درجه اول، زندگي دنيايي شما را آباد ميكند و بعد آخرت را ميسازد. مثلاً به من گفتند: اگر آن رابطه پيامكي با نامحرم را ادامه ميدادي، گناه بزرگي در نامه عملت ثبت ميشد و زندگي دنيايي تو را تحت‌الشعاع قرار ميداد. در همين حين متوجه شدم كه يك خانم باشخصيت و نوراني پشت سر من، البته كمي با فاصله ايستاده‌اند! از احترامي كه بقيه به ايشان گذاشتند متوجه شدم كه مادرماحضرت فاطمه زهرا‹ص›هستند. وقتي صفحات آخر كتاب اعمال من بررسي ميشد و خطا و اشتباهي در آن مشاهده ميشد، خانم روي خودش را بر ميگرداند. اما وقتي به عمل خوبي ميرسيديم، با لبخند رضايت ايشان همراه بود.تمام توجه من به مادرم حضرت زهرا‹ص›بود. من در دنيا ارادت ويژهاي به بانوي دو عالم داشتم. مرتب در ايام فاطميه روضه خواني داشتيم و سعي‌ميكردم كه همواره به ياد ايشان باشم. ناگفته نماند كه جد مادري ما از علما و سادات بوده و ما نيز از اولاد حضرت زهرا‹ص›به حساب مي‌آمديم. حالا ايشان در كنار من حضور داشت و شاهد اعمال من بود. نه فقط ايشان که تمام معصومين را در آنجا مشاهده کردم! براي يک شيعه خيلي سخت است که در زمان بررسي اعمال، امامان معصوم: در کنارش باشند و شاهد اشتباهات و گناهانش باشند.از اينكه برخي اعمال من، معصومين را ناراحت ميكرد. ميخواستم از خجالت آب شوم... خيلي ناراحت بودم. بسياري از اعمال خوب من از بين رفته بود.چيز زيادي در كتاب اعمالم نمانده بود. از طرفي به صدها نفر در موضوع حق‌الناس بدهکار بودم که هنوز به برزخ نيامده بودند.براي يك لحظه نگاهم به دنيا و به منزل خودمان افتاد. همسرم كه ماه چهارم بارداري را ميگذراند، بر سر سجاده نشسته بود و با چشماني گريان، خدا را به حق حضرت زهرا‹ص›قسم ميداد كه من بمانم.نگاهم به سمت ديگري رفت. داخل يك خانه در محله خود ما،دو كودك يتيم، خدا را قسم ميدادند كه من برگردم. آنها به خداميگفتند: خدايا، ما نميخواهيم دوباره يتيم شويم.اين را بگويم كه خدا توفيق داد كه هزينه‌هاي اين دو كودك يتيم را ميدادم و سعي ميكردم براي آنها پدري كنم. آنها از ماجراي عمل خبر داشتند و همينطور با گريه از خدا ميخواستند كه من زنده بمانم.به جواني كه پشت ميز بود گفتم: دستم خالي است.نميشود كاري كني كه من برگردم؟ نميشود از مادرمان حضرت زهرا‹ص›بخواهي كه مرا شفاعت كند. شايد اجازه دهند تا من برگردم و حق‌الناس را جبران کنم. يا كارهاي خطاي گذشته را اصلاح كنم. جوابش منفي بود. اما باز اصرار كردم. گفتم از مادرمان حضرت زهرا‹ص›بخواه كه مرا شفاعت كنند.لحظاتي بعد، جوان پشت ميز نگاهي به من كرد و گفت: به‌خاطر اشك‌هاي اين كودكان يتيم و به خاطر دعاهاي همسرت و دختري‌كه در راه داري و دعاي پدر و مادرت، حضرت زهرا‹ص› شما را شفاعت نمود تا برگرديد.به محض اينكه به من گفته شد: ‹برگرد› يكباره ديدم كه زير پاي من خالي شد! تلويزيون‌هاي سياه و سفيد قديمي وقتي خاموش ميشد، حالت خاصي داشت، چند لحظه طول ميكشيد تا تصوير محو شود. مثل همان حالت پيش آمد و من يكباره رها شدم... ـ ـ ـ ـــــ𑁍ـــــ ـ ـ ـ در آستانه ظهور @zoohoornazdike
‹بسـم‌اللّٰـه‌الرحمـن‌الرحیـم..!"› 🤍-! ۲۹ ±بازگشت کمتر از لحظهاي ديدم روي تخت بيمارستان خوابيدهام و تيم پزشكي مشغول زدن شوك برقي به من هستند. دستگاه شوك را چندبار به بدن من وصل كردند و به قول خودشان؛ بيمار احيا شد.روح به جسم برگشته بود، حالت خاصي داشتم. هم خوشحال بودم كه دوباره مهلت يافته‌ام و هم ناراحت بودم كه از آن وادي نور، دوباره به اين دنياي فاني برگشته‌ام.پزشكان بعد از مدتي كار خودشان را تمام كردند. در واقع غده خارج شده بود و در مراحل پاياني عمل بود كه من سه دقيقه دچار ايست قلبي شدم. بعد هم با ايجاد شوك، مرا احيا كردند.من در تمام آن لحظات، شاهد كارهايشان بودم. پس از اتمام كار، مرا به اتاق مجاور جهت ريكاوري انتقال داده و پس از ساعتي، كم‌كم اثر بيهوشي رفت و درد و رنجها دوباره به بدنم برگشت.حالم بهتر شد و توانستم چشم راستم را باز كنم، اما نميخواستم‌حتي براي لحظهاي از آن لحظات زيبا دور شوم. من در اين ساعات، تمام خاطراتي كه از آن سفر معنوي داشتم را با خودم مرور ميكردم. چقدر سخت بود. چه شرايط سختي را طي كردم. من بهشت برزخي را با تمام نعمت‌هايش ديدم. من افراد گرفتار را ديدم. من تا چند قدمي بهشت رفتم.من مادرم حضرت زهرا‹ص›را با كمي فاصله مشاهده كردم. من مشاهده کردم که مادر ما چه مقامي در دنيا و آخرت دارد. برايم تحمل دنيا واقعاً سخت بود.دقايقي بعد، دو خانم پرستار وارد سالن شدند تا مرا به بخش منتقل كنند. آنها ميخواستند تخت چرخدار مرا با آسانسور منتقل كنند. همين كه از دور آمدند، از مشاهده چهره‌ي يكي از آنان واقعاً وحشت كردم. من او را مانند يك گرگ ميديدم كه به من نزديك ميشد! مرا به بخش منتقل كردند. برادر و برخي از دوستانم بلاي سرم بودند. يكي دو نفر از آشنايان به ديدنم آمده بودند. يكباره از ديدن چهره باطني آنها وحشت كردم. بدنم لرزيد. به يكي از همراهانم گفتم: بگو فلاني و فلاني برگردند. تحمل هيچكس را ندارم. احساس ميكردم كه باطن بيشتر افراد براي نمايان است. باطن اعمال و رفتار و... به غذايي كه برايم ميآوردند نگاه نميكردم. ميترسيدم باطن غذا را ببينم. اما از زور گرسنگي مجبور بودم بخورم.دوست نداشتم هيچكس را نگاه كنم. برخي از دوستان و بستگان آمده بودند تا من تنها نباشم، اما نميدانستند كه وجود آنها مرا بيشتر تنها ميكرد! بعداز ظهر تلاش كردم تا روي خودم را به سمت ديوار برگردانم. ميخواستم هيچكس را نبينم. اما يكباره رنگ از چهره ام پريد! من صداي تسبيح خدا را از در و ديوار ميشنيدم. دو سه نفري كه همراه من بودند، به توصيه پزشك اصرار ميكردندكه من چشمانم را باز كنم. اما نميدانستند كه من از ديدن چهره اطرافيان ترس دارم و براي همين چشمانم را باز نميكنم. ـ ـ ـ ـــــ𑁍ـــــ ـ ـ ـ در آستانه ظهور @zoohoornazdike
‹بسـم‌اللّٰـه‌الرحمـن‌الرحیـم..!"› 🤍-! ۳۱ ±تنهـايـی آن روز در بيمارستان، با دعا و التماس از خداخواستم كه اين حالت برداشته شود. من نميتوانستم اينگونه ادامه دهم. با اين وضعيت، حتي با برخي نزديكان خودم نميتوانستم صحبت كرده و ارتباط بگيرم! خدا را شكر اين حالت برداشته شد و روال زندگي من به حالت عادي بازگشت. اما دوست داشتم تنها باشم. دوست داشتم در خلوت خودم، آنچه را در مورد حسابرسي اعمال ديده بودم، مرور كنم.تنهايي را دوست داشتم. در تنهايي تمام اتفاقاتي كه شاهد بودم را مرور ميكردم. چقدرلحظات زيبايي بود.آنجا زمان مطرح نبود. آنجا احتياج به كلام نبود. با يك نگاه، آنچه ميخواستيم منتقل ميشد. آنجا از اولين تا آخرين را ميشد‌مشاهده كرد.من حتي برخي اتفاقات را ديدم كه هنوز واقع نشده بود.حتي در آن زمان، برخي مسائل و قضايا را متوجه شدم كه گفتني نيست. من در آخرين لحظات حضور در آن وادي، برخي دوستان وهمكارانم را مشاهده كردم كه شهيد شده بودند، ميخواستم بدانم اين‌ماجرا رخ داده يا نه؟! از همان بيمارستان توسط يكي از بستگان تماس گرفتم و پيگيري كردم و جوياي سلامتي آنها شدم. چندتايي را اسم بردم. گفتند: نه، همه رفقاي شما سالم هستند. تعجب كردم. پس منظور از اين ماجرا چه بود؟ من آنها را درحالي كه با شهادت وارد برزخ ميشدند مشاهده كردم.چند روزي بعد از عمل، وقتي حالم كمي بهتر شد مرخص شدم. اما فكرم به‌شدت‌مشغول بود. چرا من برخي از دوستانم كه الان مشغول كار در اداره هستند را در لباس شهادت ديدم؟ يك روز براي اينكه حال و هوايم عوض شود، با خانم و بچه‌ها براي خريد به بيرون رفتيم. به محض اينكه وارد بازار شدم، پسر يكي از دوستان را ديدم كه از كنار ما رد شد و سالم كرد.رنگم پريد! به همسرم گفتم: اين فلاني نبود!؟همسرم كه متوجه نگراني من شده بود گفت: چيزي شده؟ آره، خودش بود! اين جوان اعتياد داشت و دائم دنبال كارهاي خلاف بود. براي به دست آوردن پول مواد، همه كاري ميكرد. گفتم: اين زنده است؟ من خودم ديدم كه اوضاعش خيلي خراب بود.مرتب به ملائك التماس ميكرد. حتي من علت مرگش را هم ميدانم.خانم من با لبخندگفت: مطمئن هستي كه اشتباه نديدي؟ حالا علت مرگش چي بود؟گفتم: بالاي دكل، مشغول دزديدن كابل‌هاي فشار قوي برق بوده كه برق او را ميگيرد و كشته ميشود. خانم من گفت: فعلا كه سالم و سر حال بود.آن شب وقتي برگشتيم خونه خيلي فكر كردم. پس نکنه اون‌چيزهايي كه من ديدم توهم بوده؟! دو سه روز بعد، خبر مرگ آن جوان پخش شد. بعد هم تشييع جنازه و مراسم ختم همان جوان برگزار شد!من مات و حيران مانده بودم كه چه شد؟ از دوست ديگرم كه با خانواده آنها فاميل بود سؤال كردم: علت مرگ اين جوان چه بود؟ گفت: بنده خدا تصادف كرده. من بيشتر توي فكر فرو رفتم. اما خودم اين جوان را ديدم. او حال و روزخوشي نداشت. گناهان و حق الناس و... حسابي گرفتارش كرده بود. به همه التماس ميكرد تا كاري برايش انجام دهند.چند روز بعد، يكي از بستگان به ديدنم آمد. ايشان در اداره برق اصفهان مشغول به كار بود. لابه‌لای صحبتها گفت: چند روز قبل، يک جوان رفته بود بالای دكل برق تا كابل فشار قوي را قطع كند و بدزدد. ظاهراً اعتياد داشته و قبلا هم از اين كارها ميكرده. همان بالا برق خشكش ميكند و به پايين پرت ميشود. خيره شده بودم به صورت اين‌مهمان و گفتم: فلاني رو ميگي؟ شما مطمئن هستي؟گفت: بله، خودم بالا سرش بودم.اما خانواده‌اش چيز ديگه‌اي گفتند. در استانه ظهور @zoohoornazdike
.‹بسـم‌اللّٰـه‌الرحمـن‌الرحیـم..!"› 🤍-! ۳۲ ±نشانـه‌هـا پس از ماجرايي كه براي پسر معتاد اتفاق افتاد،فهميدم كه من برخي از اتفاقات آينده نزديک را هم ديده‌ام. نميدانستم چطور ممكن است. لذا خدمت يكي از علما رفتم و اين موارد را مطرح كردم. ايشان هم اشاره كرد كه در اين حالت مكاشفه كه شما بودي،بحث زمان و مكان مطرح نبوده. لذا بعيد نيست كه برخي موارد مربوط به آينده را ديده باشيد.بعد از اين صحبت، يقين كردم كه ماجراي شهادت برخي همكاران من اتفاق خواهد افتاد. يكي دو هفته بعد از بهبودي من، پدرم در اثر يك سانحه مصدوم شد و چند روز بعد، دار فاني را وداع گفت. خيلي ناراحت بودم، اما ياد حرف عموي خدا بيامرزم افتادم كه گفت: اين باغ براي من و پدرت هست و به‌زودي به ما ملحق ميشود. در يكي از روزهاي دوران نقاهت، به شهرستان دوران كودكي و نوجواني سر زدم، به سراغ مسجد قديمي محل رفتم و ياد و خاطرات‌كودكي و نوجواني، برايم تداعي شد. يكي از پيرمردهاي قديمي مسجد را ديدم. سلام‌وعليك كرديم و براي نماز وارد مسجد شديم.يكباره ياد صحنه‌هايي افتادم كه از حساب و كتاب اعمال ديده بودم.ياد آن پيرمردي كه به من تهمت زده بود و به‌خاطر رضايت من، ثواب‌حسينيه‌اش را به من بخشيد.اين افكار و صحنه ناراحتي آن پيرمرد، همينطور در مقابل چشمانم بود.باخودم گفتم: بايد پيگيري كنم و ببينم اين ماجرا تا چه حد صحت دارد. هرچند ميدانستم كه مانند بقيه موارد، اين هم واقعي است. اما دوست داشتم حسينيه‌اي كه به من بخشيده شد را از نزديك ببينم. به آن پيرمرد گفتم:فلاني را يادتان هست؟ همان كه چهار سال پيش مرحوم شد. گفت: بله، خدا نور به قبرش بباره. چقدر اين مرد خوب بود. اين آدم بي‌سر و صدا كار خير ميكرد. آدم درستي بود. مثل آن حاجي كم پيدا ميشود. گفتم: بله، اما خبر داري اين بنده خدا چيزي تو اين شهر وقف كرده؟ مسجد، حسينيه؟! گفت: نميدانم. ولي فلاني خيلي با او رفيق بود. حتماً خبر دارد. الان هم داخل مسجد نشسته.بعد از نماز سراغ همان شخص رفتيم. ذكر خير آن مرحوم شد و سؤالم را دوباره پرسيدم: اين بنده خدا چيزي وقف كرده؟اين پيرمرد گفت: خدا رحمتش كند. دوست نداشت كسي خبردار شود، اما چون از دنيا رفته به شما ميگويم.ايشان به سمت چپ مسجد اشاره كرد و گفت: اين حسينيه را ميبيني كه اينجا ساخته شده. همان حاج آقا كه ذكر خيرش را كردي اين حسينيه را ساخت و وقف كرد. نميداني چقدر اين حسينيه خير و بركت دارد.الان هم داريم بنايي ميكنيم و ديوار حسينيه را برميداريم و ملحقش ميكنيم به مسجد، تا فضا براي نماز بيشتر شود.من بدون اينكه چيزي بگويم، جواب سؤالم را گرفتم. بعد از نماز سري به حسينيه زدم و برگشتم. من پس از اطمينان ازصحت مطلب، از حقم گذشتم و حسينيه را به باني اصلياش بخشيدم.شب با همسرم صحبت ميكرديم. خيلي از مواردي كه براي من پيش آمده، باوركردني نبود. بالبخند به خانمم گفتم: اون لحظه آخر به من گفتند: به‌خاطر دعاهاي همسرت و دختري كه تو راه داري شفاعت شدي. به همسرم گفتم: اين هم يك نشانه است. اگه اين بچه دختر بود، معلوم ميشه كه تمام اين ماجراها صحيح بوده. در پاييز همان سال دخترم به دنيا آمد. اما جداي از اين موارد، تنها چيزي كه پس از بازگشت، ترس شديدي در من ايجاد ميكرد و تا چند سال مرا اذيت ميكرد، ترس از حضور در قبرستان بود! من صداهاي وحشتناكي ميشنيدم كه خيلي دلهره‌آور و ترسناك بود.اما اين مسئله اصلا در كنار مزار شهدا اتفاق نميافتاد. در آنجا آرامش بود و روح معنويت كه در وجود انسانها پخش ميشد. لذا براي مدتي به قبرستان نرفتم و بعد از آن، فقط صبح‌هاي جمعه راهي مزار دوستان و آشنايان ميشدم. اما نکته مهم ديگري را که بايد اشاره کنم اين است که: من در كتاب اعمالم و در لحظات آخر حضور در آن دنيا، ميزان عمر خودم را كه اضافه شده بود مشاهده كردم. به من چند سال مهلت دادند که آن هم به پايان رسيده! من اکنون در وقت‌های اضافه هستم!اما به من گفتند: مدت زماني كه شما براي صله رحم و ديدار والدين و نزديكانت ميگذاري جزو عمر شما محسوب نميشود. همچنين زماني كه مشغول بندگي خالصانه خداوند يا زيارت اهلبيت هستيد، جزو اين مقدار عمر شما حساب نميشود. در آستانه ظهور @zoohoornazdike
‹بسـم‌اللّٰـه‌الرحمـن‌الرحیـم..!"› 🤍-! ۳۳ ±مدافعـان‌حـرم ديگر يقين داشتم كه ماجراي شهادت همكاران من واقعي است. در روزگاري كه خبري از شهادت نبود، چطور بايد اين حرف را ثابت ميكردم؟ براي همين چيزي نگفتم. اما هر روز كه برخي همكارانم را در اداره ميديدم، يقين داشتم يك شهيد را كه تا مدتي بعد، به محبوب خود خواهد رسيد مالقات ميكنم.هيجان عجيبي در مالقات با اين دوستان داشتم. ميخواستم بيشتر از قبل با آنها حرف بزنم و ... من يک شهيد را که به زودي به مالقات الهي ميرفت ميديدم.اما چطور اين اتفاق ميافتد؟ آيا جنگي در راه است!؟چهار ماه بعد از عمل جراحي و اوايل مهرماه 1394 بود كه در اداره اعلام شد:كساني كه عالقمند به حضور در صف مدافعان حرم هستند، ميتوانند ثبت نام كنند. جنبوجوشي در ميان همكاران افتاد. آنها كه فكرش را ميكردم، همگي ثبت نام كردند. من هم با پيگيري بسيار توفيق يافتم تا همراه آنها، پس از دوره آموزش تكميلي، راهي سوريه شوم.آخرين شهر مهم در شمال سوريه، يعني شهر حلب و مناطق مهم اطراف آن بايد آزاد ميشد، نيروهاي ما در منطقه مستقر شدند و كار آغاز شد. چند مرحله عمليات انجام شد و ارتباط تروريست‌ها با تركيه قطع شد. محاصره شهر حلب كامل شد.مرتب از خدا ميخواستم كه همراه با مدافعان حرم به كاروان شهدا ملحق شوم. ديگر هيچ عالقه‌اي به حضور در دنيا نداشتم.مگر اينكه بخواهم براي رضاي خدا كاري انجام دهم. من ديده بودم كه شهدا در آن سوي هستي چه جايگاهي دارند. لذا آرزو داشتم همراه با آنها باشم.كارهايم را انجام دادم. وصيتنامه و مسائلي كه فكر ميكردم بايد جبران كنم انجام شد. آماده رفتن شدم. به ياد دارم كه قبل از اعزام، خيلي مشكل داشتم. با رفتن من موافقت نميشد و... اما با ياري خدا تمام كارها حل شد.ناگفته نماند كه بعد از ماجراهايي كه در اتاق عمل براي من پيش آمد، كل رفتار و اخلاق من تغيير كرد. يعني خيلي مراقبت از اعمالم انجام ميدادم، تا خداي نكرده دل كسي را نرنجانم، حق الناس بر گردنم نماند. ديگر از آن شوخي‌ها و سر كار گذاشتنها و... خبري نبود. يكي دو شب قبل از عمليات، رفقاي صميمي بنده كه سالها با هم همكار بوديم، دور هم جمع شديم. يكي از آنها گفت: شنيدم كه شما در اتاق عمل، حالتي شبيه مرگ پيدا كرديد و...خالصه خيلي اصرار كردند كه برايشان تعريف كنم. اما قبول نكردم. من براي يكي دو نفر، خيلي سر بسته حرف زده بودم و آنها باور نكردند. لذا تصميم داشتم كه ديگر براي كسي حرفي نزنم. جوادمحمدي، سيدیحيي‌براتي، سجادمرادي، برادر كاظمي، برادر مرتضي زارع و شاهسنايي و... در کنار هم بوديم. آنها مرا به يكي از اتاقهاي مقر بردند و اصرار كردند كه بايد تعريف كني. من هم كمي از ماجرا را گفتم، رفقاي من خيلي منقلب شدند.خصوصاً در مسئله حق‌الناس و مقام شهادت. چند روز بعد در يكي از عملياتها حضور داشتم. در حين عمليات مجروح شدم و افتادم. جراحت من سطحي بود اما درست در تيررس دشمن افتاده‌بودم.هيچ حركتي نميتوانستم انجام دهم.كسي هم نميتوانست به من نزديك شود. شهادتین را گفتم. در اين لحظات منتظر بودم با يك گلوله از سوي تك تيرانداز تكفيري به شهادت برسم.در اين شرايط بحراني، عبدالمهدي كاظمي و جواد محمدي خودشان را به خطر انداختند و جلو آمدند. آنها خيلي سريع مرا به سنگر منتقل كردند. خيلي از اين كار ناراحت شدم. گفتم: چرا اين كار رو كرديد؟ ممكن بود همه ما رو بزنند. جواد محمدي گفت: تو بايد بماني و بگويي كه در آن سوي هستي چه ديدهاي.چند روز بعد، باز اين افراد در جلسه‌اي خصوصي از من خواستند كه برايشان از برزخ بگويم. نگاهي به چهره تك‌تك آنها كردم. گفتم چند نفري از شما فردا شهيد ميشويد. سكوتي عجيب در آن جلسه حاكم شد. با نگاه.هاي خود التماس ميكردند كه من سكوت نكنم. حال آن رفقا در آن جلسه قابل توصيف نبود. من تمام آنچه ديده بودم را گفتم. از طرفي براي خودم نگران بودم. نكند من در جمع اينها نباشم. اما نه. ان‌شاءالله كه هستم.جواد با اصرار از من سؤال ميكرد و من جواب ميدادم. در آخر گفت: چه چيزي بيش از همه در آن طرف به درد ميخورد؟گفتم بعد از اهميت به نماز، با نيت الهي و خالصانه، هر چه ميتوانيد براي خدا و بندگان خدا كار كنيد. روز بعد يادم هست كه يكي از مسئولين جمهوري اسلامي، در مورد مسائل نظامي اظهار نظري كرده بود كه براي غربي‌ها خوراك خوبي ايجاد شد. خيلي از رزمندگان مدافع حرم از اين صحبت ناراحت بودند.جواد محمدي مطلب همان مسئول را به من نشان داد و گفت: ميبيني، پس فردا همين مسئولي كه اينطور خون بچه‌ها را پايمال ميكند، از دنيا ميرود و ميگويند شهيد شد! ـ ـ ـ ـــــ𑁍ـــــ ـ ـ ـ در آستانه ظهور @zoohoornazdike
.‹بسـم‌اللّٰـه‌الرحمـن‌الرحیـم..!"› 🤍-! ۳۴ ±مدافعـان‌حـرم خيلي آرام گفتم: آقا جواد، من مرگ اين آقا را ديدم. او در همين سالها طوري از دنيا ميرود كه هيچ كاري نميتوانند برايش انجام دهند! حتي مرگش هم نشان خواهد داد كه از راه و رسم امام و شهدا فاصله داشته.چند روز بعد، آماده عمليات شديم. جيره جنگي را گرفتيم و تجهيزات رابستيم. خودم را حسابي براي شهادت آماده كردم. من آرپي جي برداشتم و در كنار رفقايي كه مطمئن بودم شهيد ميشوندبا تمام اين افرادقرار گرفتم. گفتم اگر پيش اينها باشم بهتره. احتمالاهمگي با هم شهيد ميشويم. نيمه‌هاي شب، هنوز ستون نيروها حركت نكرده بود كه جواد محمدي خودش را به من رساند.او كارها را پيگيري ميكرد. سريع پيش من آمد و گفت: الان داريم ميرويم براي عمليات، خيلي حساسيت منطقه بالاست. اوميخواست من را از همراهي با نيروها منصرف كند. من هم به او گفتم: چند نفر از اين بچه‌ها به زودي شهيد ميشوند. از جمله بيشتر دوستاني كه با هم بوديم. من هم ميخواهم با آنها باشم، بلكه به‌خاطر آنها، ما هم توفيق داشته باشيم.دستور حركت صادر شد. من از ساعتها قبل آماده بودم. سر ستون ايستاده بودم و با آمادگي كامل ميخواستم اولين نفر باشم كه پرواز ميكند. هنوز چند قدمي نرفته بوديم كه جواد محمدي با موتور جلو آمد و مرا صدا كرد. خيلي جدي گفت: سوارشو، بايد از يك طرف ديگر، خط شكن محور باشي. بايد حرفش را قبول ميكردم. من هم خوشحال، سوار موتور جواد شدم. ده دقيقه‌اي رفتيم تا به يك تپه رسيديم. به من گفت: پياده شو. زود باش.بعد جواد داد زد: سيديحيي بيا. سيد يحيي سريع خودش را رساند و سوار موتور شد. من به جواد گفتم: اينجا كجاست، خط كجاست؟ نيروها كجايند؟ جواد هم گفت: اين آرپيجي را بگير، برو بالاي تپه. بچه‌ها تو را توجيه ميكنند. رفتم بالاي تپه و جواد با موتور برگشت! اين منطقه خيلي آرام بود. تعجب كردم! از چند نفري كه در سنگر حضور داشتم پرسيدم: چه كار كنيم. خط دشمن كجاست؟يكي از آنها گفت: بگير بشين. اينجا خط پدافندي است. بايد فقط مراقب حركات دشمن باشيم. تازه فهميدم كه جواد محمدي چه كرده! روز بعد كه عمليات تمام شد، وقتي جواد محمدي راديدم،باعصبانيت گفتم: خدا بگم چيكارت بكنه، برا چي من رو بردي پشت خط؟! او هم لبخندي زد و گفت: تو فعلا نبايد شهيد شوي. بايد براي مردم بگويي كه آن طرف چه خبر است. مردم معاد رو فراموش کردهاند.براي همين جايي تو را بردم كه از خط دور باشي. اما رفقاي ما آن شب به خط دشمن زدند. سجاد مرادي و سيديحيي براتي كه سر ستون قرار گرفتند، اولين شهدا بودند، مدتي بعد مرتضي زارع، بعد شاهسنايي و عبدالمهدي کاظمي و... در طي مدت کوتاهي تمام رفقاي ما كه با هم بوديم، همگي پركشيدند و رفتند. درست همان طور كه قبلاديده بودم. جواد محمدي هم بعدها به آنها ملحق شد.بچه‌هاي اصفهان را به ايران منتقل كردند. من هم با دست خالي از ميان مدافعان حرم به ايران برگشتم. با حسرتي كه هنوز اعماق وجودم را آزار ميداد. ـ ـ ـ ـــــ𑁍ـــــ ـ ـ ـ در آستانه ظهور @zoohoornazdike
‹بسـم‌اللّٰـه‌الرحمـن‌الرحیـم..!"› 🤍-! ۳۵ ±مدافعان‌وطن مدتي از ماجراي بيمارستان گذشت. پس از شهادت دوستان مدافع حرم، حال و روز من خيلي خراب بود. من تا نزديكي شهادت رفتم، اما خودم ميدانستم كه چرا شهادت را از دست دادم! به من گفته بودند كه هر نگاه حرام، حداقل شش ماه شهادت آنان كه عاشق شهادت هستند را عقب‌مي‌اندازد. روزي كه عازم سوريه بوديم، پرواز ما با پرواز آنتاليا همزمان بود! چند دختر جوان بالباس‌هايي بسيار زننده در مقابل من قرار گرفتند و ناخواسته نگاه من به آنها افتاد. بلند شدم و جاي خودم را تغيير دادم. هرچه ميخواستم حواس خودم را پرت كنم انگار نميشد. اما ديگر دوستان من، در جايي قرار گرفتند كه هيچ نامحرمي دركنارشان نباشد.اين دختران دوباره در مقابلم قرار گرفتند.نميدانم، شايد فكر كرده بودند من هم مسافر آنتاليا هستم. هرچه بود، گويي ايمان من آزمايش شد. گويي شيطان و يارانش آمده بودند تا به من ثابت كنند هنوز آماده نيستي. با اينكه در مقابل‌عشوه‌هاي آنان هيچ حرف و هيچ عكس العملي انجام ندادم، اما متأسفانه نمره قبولي از اين آزمون نگرفتم.در ميان دوستاني كه با هم در سوريه بوديم، چند نفر را ميشناختم كه آنها را جزو شهدا ديدم. ميدانستم آنها نيز شهيد خواهند شد.يكي از آنها علي خادم بود. علي پسر ساده و دوستداشتني سپاه بود. آرام بود و بااخلاص. در فرودگاه جايي نشست كه هيچ كسي در مقابلش نباشد. تا يك وقت آلوده به نگاه حرام نشود. در جريان شهادت رفقاي ما، علي هم مجروح شد، اما همراه با ما به ايران برگشت. من با خودم فكر ميكردم كه علي بهزودي شهيد خواهد شد، اما چگونه و كجا؟!يكي ديگر از رفقاي ما كه او را در جمع شهدا ديده بودم، اسماعيل كرمي بود. او در ايران بود و حتي در جمع مدافعان حرم حضور نداشت. اما من او را در جمع شهدايي كه بدون حساب و كتاب راهي بهشت ميشدند مشاهده كردم! من و اسماعيل، خيلي با هم دوست بوديم. يكي از روزهاي سال 1397 به ديدنم آمد. ساعتي با هم صحبت كرديم. او خداحافظي كرد و گفت: قراراست براي مأموريت به مناطق مرزي اعزام شود.رفقاي ما عازم سيستان و بلوچستان شدند. مسائل امنيتي در آن منطقه بهگونه‌اي است كه دوستان پاسدار، براي مأموريت به آنجا اعزام ميشدند. فرداي آن روز سراغ علي خادم را گرفتم. گفتند سيستان است. يكباره با خودم گفتم: نكند باب شهادت از آنجا براي او باز شود!؟ سريع با فرماندهي مكاتبه كردم و با اصرار، تقاضاي حضور در مرزهاي شرقي را داشتم. اما مجوز حضورم صادر نشد.مدتي گذشت. با رفقا در ارتباط بودم، اما نتوانستم آنها را همراهي کنم. در يکي از روزهاي بهمن 97 خبري پخش شد. خبر خيلي كوتاه بود. اما شوك بزرگي به من و تمام رفقا وارد كرد. يك انتحاري وهابي، خودش را به اتوبوس سپاه ميزند و ده‌ها رزمنده را كه مأموريتشان به پايان رسيده بود به شهادت ميرساند.سراغ رفقا را گرفتم. روز بعد ليست شهدا ارسال شد. علي خادم و اسماعيل كرمي هر دو در ميان شهدا بودند. در آستانه ظهور @zoohoornazdike
‹بسـم‌اللّٰـه‌الرحمـن‌الرحیـم..!"› 🤍-! ۳۶ ±توفيـق‌شهـادت وقتي با آن شهيد صحبت ميكردم، توصيفات جالبي از آن سوي هستي داشت. او اشاره ميكرد كه بسياري از مشكلت شما با توكل به خدا و درخواست از شهدا برطرف ميگردد.مقام شهادت آنقدر در پيشگاه‌خداوند با عظمت است كه تا وارد برزخ نشويد متوجه نميشويد. در اين مدت عمر، با اخلاص بندگي كنيد و به بندگان خداوند خدمت كنيد و دعا كنيد مرگ شما هم شهادت باشد.بعد گفت:«اينجا بهشتيان همچون پروانه به گرد شمع وجودي اهلبيت حلقه ميزنند و از وجود نوراني آنها استفاده ميكنند.» من از نعمت‌هاي بهشت که براي براي شهداست سؤال كردم. از قصرها و حوري‌ها و...گفت: »تمام نعمت‌ها زيباست،اما اگر لذت حضور در جمع اهلبيت:را درک كني،لحظه‌اي حاضربه ترک محضر آنها نخواهي بود. من ديده‌ام كه برخي از شهدا، تاكنون سراغ حوري هاي بهشتي نرفته‌اند، از بس كه مجذوب جمال نوراني محمد و آل محمد: شده‌اند.«صحبت‌هاي من با ايشان تمام شد.اما اين نکته که زيبايي جمال نوراني اهل بيت:حتي با حوري‌ها قابل مقايسه نيست را در ماجراي عجيبي درک کردم.در دوران نوجواني و زماني که در بسيج مسجد فعال بودم، شبها درقبرستان محل، که پشت مسجد قرار داشت، رفت وآمد داشتيم.ما طبق عادت نوجواني، برخي شب‌ها به داخل قبرهاي خالي ميرفتيم و رفقا را ميترسانديم! اما يک شب ماجراي عجيبي پيش آمد. من داخل يک قبر رفتم، يکباره متوجه شدم ديواره قبر کناري فروريخته و سنگ لحدهاي قبر پيداست! من در تاريکي، از حفره ايجاد شده به درون آن قبر نگاه کردم. اسکلت يک انسان پيدا بود! ازنشانه‌هاي روي قبر فهميدم که آنجا قبر يک خانم است.همان لحظه يکي از دوستانم رسيد و وارد قبر شد. او ميخواست اسکلت‌هاي مرده را بردارد! هرچه با او صحبت کردم که اين کار را نکن، قبول نکرد. من از آنجا رفتم. لحظاتي بعد صداي جيغ اين دوستم را شنيدم! نفهميدم چه ديده بود که از ترس اينگونه فرياد زد! من او را بيرون آوردم و بالفغاصله وارد قبر شدم، به هر طريقي بود، قسمت سوراخ قبر راپوشاندم و با گذاشتن چند خشت و ريختن خاک، قبر آن مرحومه را کامل درست کردم.در آن سوي هستي و درست زماني که اين ماجرا را به من نشان دادند، گفته شد: آن قبري که پوشاندي، مربوط به يک زن مؤمن و باتقوا بود. به خاطر اين عمل و دعاي آن زن، چندين حوري بهشتي در بهشت منتظر شما هستند. همان لحظه وجود نوراني اهل بيت:در مقابل من قرار گرفتند و من مدهوش ديدار اين چهره‌هاي نوراني شدم. از طرفي چهره ي زيباي آن حوري ها را نيز به من نشان دادند. اما زيبايي جمال نوراني اهل بيت: کجا و چهره‌ي حوري هاي بهشتي؟! من در آنجا هيچ چيزي به زيبايي جمال اهل بيت: نديدم. ـ ـ ـ ـــــ𑁍ـــــ ـ ـ ـ در آستانه ظهور @zoohoornazdike
‹بسـم‌اللّٰـه‌الرحمـن‌الرحیـم..!"› 🤍-! ۳۷ ±توفیـق‌شهـادت انسان بااخالصي كه بتواند از تمام تعلقات دنيايي دل بكند، لياقت شهادت مييابد. شهادت يك اتفاق نيست، يك انتخاب است. يك انتخاب آگاهانه كه براي آن بايد تمام تعلقات را از خود دور كرد.مثالي بزنم تا بهتر متوجه شديد. همان شبي كه با دوستانم در سوريه دور هم جمع بوديم وگفتم چه كساني شهيد ميشوند، به يكي از رفقا هم تأكيد كردم كه فردا با ديگر رفقا شهيد ميشوي.روز بعد، در حين عمليات، تانک‌نيروهاي ما مورد هدف قرار گرفت. سيديحيي و سجاد، درهمان زمان به شهادت رسيدند. درست در كنارهمين تانك، آن دوست ما قرار داشت كه من شهادت او را ديده بودم. اما اين دوست ما زنده ماند و در زير بارش سنگين رگبارنيروهاي داعش، توانست به عقب بيايد!من خيلي تعجب كردم. يعني اشتباه ديده بودم؟! دو سه سال از اين ماجرا گذشت. يك روز در محل كار بودم كه اين بنده خدا به ديدنم آمد. پس از كمي حال و احوال، شروع به صحبت كرد و گفت: خيلي پشيمانم. خيلي... باتعجب گفتم: از چي پشيماني؟ گفت:‹یادته تو سوريه به من وعده شهادت دادي؟ آن روز، وقتي كه تانك مورد هدف قرار گرفت، به داخل يك چاله كوچك پرت شدم. ما وسط دشت و درست در تيررس دشمن بوديم. يقين داشتم كه الان شهيد ميشوم. باور كن من ديدم كه رفقايم به آسمان رفتند! اما همان لحظه، فرزندان خردسالم در مقابل چشمانم آمدند. ديدم نميتوانم از آنها دل بكنم!در درونم به حضرت زينب ‹ص› عرض كردم: خانم جان، من لياقت دفاع از حرم شما را ندارم. من ميخواهم پيش فرزندانم برگردم. خواهش ميكنم... هنوز اين حرفهاي من تمام نشده بود كه حس كردم يك نيروي غيبي به ياري من آمد! دستي زير سرم قرار گرفت و مرا از چاله بيرون آورد. آنجا رگبار تيربار دشمن قطع نميشد.من به سمت عقب ميرفتم و صداي گلوله‌ها كه از كنار گوشم رد ميشد را ميشنيدم، بدون اينكه حتي يك گلوله يا تركش به من اصابت كند! گويي آن نيروي غيبي مرا حفاظت كرد تا به عقب آمدم. اما حالا خيلي پشيمانم. نميدانم چرا در آن لحظه اين حرفها را زدم! توفيق شهادت هميشه به سراغ انسان نميآيد.» او ميگفت و همينطور اشك ميريخت... درست همين توصيفات را يكي ديگر از جانبازان مدافع حرم داشت. او ميگفت: وقتي تير خوردم و به زمين افتادم، روح از بدنم خارج شد و به آسمان رفتم.يك دلم ميگفت برو، اما با خودم گفتم خانم من خيلي تنهاست. حيفه در جواني بيوه شود. من خيلي او را دوست دارم...همين كه تعلل كردم و جواب ندادم، يكباره ديدم به سمت پايين پرت شدم و با سرعت وارد بدنم شدم. درست در همان لحظه،پيكرهاي شهدا را كه من، همراه آنها بودم، از ماشين به داخل بيمارستان بردند كه متوجه زنده بودن من شدند و... شبيه اين روايت را يکي از جانبازان حادثه انفجار اتوبوس سپاه داشت. او ميگفت: همين كه انفجار صورت گرفت، همراه دهها پاسدار شهيد به آسمان رفتم! در آنجا ديدم كه رفقاي من، از جمع ما جدا شده و با استقبال ملائك، بدون حساب وارد بهشت ميشدند، نوبت به من رسيد. گفتند: آيا دوست داري همراه آنها بروي؟ گفتم: بله، اما يکباره ياد زن و فرزندانم افتادم. محبت آنها يکباره در دلم نشست. همان لحظه مرا از جمع شهدا بيرون کردند.من بلافاصله به درون بدنم منتقل شدم.حالا چقدر افسوس ميخورم. چرا من غفلت كردم!؟ مگر خداوند خودش ياور بازماندگان شهدا نيست؟ من خيلي اشتباه كردم. ولي يقين پيدا کردم که شهادت توفيقي است که نصيب همه نميشود. ـ ـ ـ ـــــ𑁍ـــــ ـ ـ ـ در آستانه ظهور @zoohoornazdike
‹بسـم‌اللّٰـه‌الرحمـن‌الرحیـم..!"› 🤍-! ۳۸ ±حسـرت اين مطلب را يادآور شوم که بعد از شهادت دوستانم، بنده راهي مرزهاي شرقي شدم. مدتي را در پاسگاه‌هاي مرزي حضور داشتم. اما خبري ازشهادت نشد! در آنجا مطالبي ديدم که خاطرات ماجراهاي سه دقيقه براي من تداعي ميشد. يک روز دو پاسدار را ديدم که به مقر ما آمدند. با ديدن آنها حالم تغيير کرد! من هر دوي آنها را ديده بودم که بدون حساب و در زمره ي شهدا و با سرهاي بريده شده راهي بهشت بودند.براي اينکه مطمئن شوم به آنها گفتم: نام هر دوي شما محمد است؟ آنها تأييد کردند و منتظربودند که من حرف خود را ادامه دهم، اما بحث را عوض کردم و چيزي نگفتم.از شرق کشور برگشتم. من در اداره مشغول به كار شدم. با حسرتي كه غير قابل باور است. يك روز در نمازخانه اداره دو جوان راديدم كه در كنار هم نشسته بودند. جلو رفتم و سالم‌كردم. خيلي چهره آنها برايم آشنا بود. به نفر اول گفتم: من نميدانم شما را كجا ديدم. ولي خيلي براي من آشنا هستيد. ميتوانم فاميلي شما را بپرسم؟نفر اول خودش را معرفي كرد. تا نام ايشان را شنيدم، رنگ از چهره ام پريد! ياد خاطرات اتاق عمل و ... برايم تداعي شد. بلافاصله به دوست كناري او گفتم: نام شما هم بايد حسين آقا باشه؟او هم تأييد كرد و منتظر شد تا من بگويم كه از كجا آنها را ميشناسم. اما من كه حال منقلبي داشتم، بلند شدم وخداحافظي كردم. خوب به ياد داشتم كه اين دو جوان پاسدار را با هم ديدم كه وارد برزخ شدند و بدون حسابرسي اعمال راهي بهشت شدند. هر دو با هم شهيد شدنددرحاليكه در زمان شهادت مسئوليت داشتند!باز به ذهن خودم مراجعه كردم. چند نفر ديگر از نيروها براي من آشنا بودند. پنج نفر ديگر از بچه‌هاي اداره را مشاهده كردم كه الان از هم جدا و در واحدهاي مختلف مشغول هستند، اما عروج آنها را هم ديده بودم. آن پنج نفر با هم به شهادت ميرسند. چند نفري را در خارج اداره ديدم که آنها هم... هرچند ماجراي سه دقيقه حضور من در آن سوي هستي و بررسي اعمال من، خيلي سخت بود و آن لحظات را فراموش نميكنم، اما خيلي از موارد را سال‌ها پس از آن واقعه، در شرايط و زمان‌هاي مختلف به ياد مي‌آورم. چند روز قبل در محل كار نشسته بودم. چاپ اول كتاب سه دقيقه در قيامت انجام شده بود. يكي از مسئولين از تهران، براي بازرسي به اداره‌ي ما آمد. همينكه وارد اتاق ما شد، سلام كرد و پشت ميز آمد و مشغول روبوسي شديم. مرا به اسم صدا كرد و گفت: چطوري برادر؟من كه هنوز او را به خاطر نياورده بودم، گفتم: الحمدالله گفت: ظاهراً مرا نشناختي؟ ده سال قبل، در فلان اداره براي مدت كوتاهي با شما همكار بودم. من كتاب سه دقيقه در قيامت را كه خواندم، حدس زدم كه ماجراي شما باشد، درسته؟گفتم: بله و كمي صحبت كرديم. ايشان گفت: يکي از بستگان من با خواندن اين كتاب خيلي متحول شده و چند ميليون ردمظالم داده و به عنوان بازگشت حق‌الناس و بيت‌المال، كلي پول پرداخت كرده.بعد از صحبت‌هاي معمول، ايشان رفت و من مشغول فكر بودم كه او را كجا ديدم! يكباره يادم آمد! او هم جزو كساني بود كه از كنار من عبور كرد و بي‌حساب وارد بهشت شد. او هم‌شهيدميشود.ديدن هر روزه اين دوستان بر حسرت من مي‌افزايد، خدايا نكند مرگ ماشهادت نباشد.قول برادر عليرضا قزوه: وقتي كه غزل نيسـت شـفاي دل خسـته ديگـر چـه نشـينيم بـه پشـت در بسـته؟ رفتند چه دلگير و گذشـتند چه جانسوز آن سـينهزنان حرمـش دسـته بـه دسـته ميگويم و ميدانم از اين كوچه تاريك راهي اسـت به سرمنزل دلهاي شكسته در روز جزا جرئت برخواسـتنش نيست پايـي كـه بـه آن زخـم عبوري ننشسـته قسـمت نشـود روي مـزارم بگذارنـد سـنگي كـه گل اللـه به آن نقش نبسـته ـ ـ ـ ـــــ𑁍ـــــ ـ ـ در آستانه ظهور @zoohoornazdike
‹بسـم‌اللّٰـه‌الرحمـن‌الرحیـم..!"› 🤍-! ۳۹ ±تجربـه‌ای‌جديـد كتاب سه دقيقه در قيامت، چاپ و با ياري خدا، بااقبال مردم روبرو شد. استقبال مردم از اين كتاب خيلي خوب بود و افراد بسياري خبر ميدادند كه اين كتاب تأثير فراواني روي آنها داشته. بارها در جلسات و يا در برخورد با برخي دوستان، اين كتاب به من هديه داده ميشد! آنها من را كه راوي كتاب بودم نميشناختند، و من از اينكه اين كتاب در زندگي معنوي مردم موثر بوده بسيار خوشحال بودم. يك روز صبح، طبق روال هميشه از مسير بزرگراه به سوي محل كار ميرفتم. يك خانم خيلي بدحجاب كنار بزرگراه ايستاده و منتظر تاكسي بود. از دور او را ديدم كه دست تكان ميداد، بزرگراه خلوت و هوا مساعد نبود، براي همين توقف كردم و اين خانم سوار شد.بي‌مقدمه سلام كرد و گفت: ميخواهم بروم بيمارستان ... من پزشك بيمارستان هستم. امروز صبح ماشينم روشن نشد. شما مسيرتان كجاست؟ گفتم: محل كار من نزديك همان بيمارستان است.شما را ميرسانم. آن روز تعدادي كتاب سه دقيقه درقيامت روي صندلي عقب بود.اين خانم يكي از كتابها رابرداشت و مشغول خواندن شد. بعد گفت: ببخشيد اجازه نگرفتم، ميتونم اين كتاب را بخوانم؟گفتم: كتاب را برداريد. هديه براي شماست. به شرطي كه بخوانيد.تشكر كرد و دقايقي بعد، در مقابل درب بيمارستان توقف كردم. خيلي تشكر كرد و پياده شد. من هم همينطور مراقب اطراف بودم كه همكاران من، مرا در اين وضعيت نبينند! كافي بود اين خانم را با اين تيپ و قيافه در ماشين من ببينند و... چند ماه گذشت و من هم اين ماجرا را فراموش كردم. تا اينكه يك روز عصر، وقتي ساعت كاري تمام شد، طبق روال هميشه، سوار ماشين شدم و از درب اصلي اداره بيرون آمدم. همين كه خواستم واردخيابان اصلي شوم، ديدم يك خانم چادري از پياده رو وارد خيابان شد و دست تكان داد!توقف كردم. ايشان را نشناختم، ولي ظاهراً او خوب مرا ميشناخت! شيشه را پايين كشيدم. جلوتر آمد و سلام كرد وگفت: مرا شناختيد؟خانم جواني بود. سرم را پايين گرفتم وگفتم: شرمنده، خير. گفت: خانم دكتري هستم كه چند ماه پيش، يك روز صبح لطف كرديد و مرا به بيمارستان رسانديد. چند دقيقه‌اي با شما كار دارم.گفتم: بله، حال شما خوبه؟ رسم ادب نبود، از طرفي شايد خيلي هم خوب نبود كه يك خانم غريبه، آن هم در جلوي اداره واردماشين شود. ماشين را پارك كردم و پياده شدم و در كنار پياده رو، در حالي كه سرم پايين بود به سخنانش گوش كردم.گفت: اول از همه بايد سؤال كنم كه شما راوي كتاب سه دقيقه هستيد؟ همان كتابي كه آن روز به من هديه داديد؟ درسته؟ميخواستم جواب ندهم ولي خيلي اصرار كرد.گفتم: بله بفرماييد، در خدمتم.گفت: خدا رو شكر، خيلي جستجو كردم. از مطالب كتاب و از مسيري كه آن روز آمديد، حدس زدم كه شما اينجا كار ميكنيد. از همکارانتان پيگيري کردم، الان هم يكي دو ساعته توي خيابان ايستاده و منتظر شما هستم.گفتم: با من چه كار داريد؟ گفت: اين كتاب، روال زندگي ام را به هم ريخت. خيلي مرا در موضوع معاد به فكر فرو برد. اينكه يك روزي اين دوران جواني من هم تمام خواهد شد و من هم پير ميشوم و خواهم رفت. جواب خداوند را چه بدهم؟!درسته که مسائل ديني رو رعايت نميكردم،اما در يك خانواده معتقد بزرگ شده‌ام. يك هفته بعد از خواندن اين كتاب، خيلي در تنهايی خودم فكر كردم. تصميم جدي گرفتم كه توبه كامل كنم. من نميتوانم گناهانم را بگويم، اما واقعاً تصميم گرفتم كه تمام كارهاي گذشته‌ام را ترك كنم. درست همان روز كه تصميم گرفتم، تصادف وحشتناكي صورت گرفت و من مرگ را به چشم خود ديدم!من كاملا مشاهده كردم كه روح از بدنم خارج شد، اما مثل شما،ملك الموت مهربان و بهشت و زيبايي‌ها را نديدم!دو ملك مرا گرفتند تا به سوي عذاب ببرند، هيچكس با من مهربان نبود. من آتش را ديدم. حتي دستبندي به من زدند كه شعله‌ور بود.اما يكباره داد زدم: من كه امروز توبه كردم. من واقعاً نيت كردم كه كارهاي گذشته را تكرار نكنم.يكي از دو مأموري كه در كنارم بود گفت: بله، از شما قبول ميكنيم، شما واقعاً توبه كردي و خدا توبه‌پذير است. تمام كارهاي زشت شما پاك شده، اما حق الناس را چه ميكني؟ گفتم: من با تمام بديها خيلي مراقب بودم كه حق كسي را در زندگي‌ام وارد نكنم. حتي در محل كار، بيشتر مي‌ماندم تا مشكلي نباشد. تمام بيماران از من راضي هستند و...آن فرشته گفت: بله، درست ميگويي، اما هزار و صد نفر از مردان هستند كه به آنها در زمينه حق الناس بدهكار هستي!وقتي تعجب مرا ديد، ادامه داد: خداوند به شما قد و قامت وچهره‌اي زيبا عطا كرد، اما در مدت زندگي، شما چه كردي؟!با لباسهاي تنگ و نامناسب و آرايش و موهاي رنگ شده و بدون حجاب صحيح از خانه بيرون مي‌آمدي، اين تعداد از مردان، با ديدن شما دچارمشكلات مختلف شدند. ـ ـ ـ ـــــ𑁍ـــــ ـ ـ ـ در آستانه ظهور @zoohoornazdike
.‹بسـم‌اللّٰـه‌الرحمـن‌الرحیـم..!"› 🤍-! ۴۰ ±تجربـه‌ای‌جدیـد بسياري از آنها همسرانشان به زيبايي شما نبودند و زمينه اختلاف بين زن و شوهرها شدي. برخي از مردان جوان كه همكار يا بيمار شما بودند، با ديدن زيبايي شما به گناه افتادند و... گفتم: خب آنها چشمانشان را حفظ ميكردند و نگاه نميكردند. به من جواب داد: شما اگر پوشش و حريم‌ها و حجاب را رعايت ميكردي و آنها به شما نگاه ميكردند، ديگر گناهي براي شما نبود. چون خداوند به هر دو گروه زن و مرد در قرآن دستور داده كه چشمانتان را حفظ كنيد.اما اكنون به دليل عدم رعايت دستور خداوند در زمينه حجاب، در گناه آنها شريك هستي. تو باعث اين مشكلات شدي و اين کار، از بين بردن حق مردم در داشتن زندگي آرام است. تو آرامش زندگي آنها را گرفتي واين حق‌الناس است. پس به واسطه حق‌الناس اين هزار و صد نفر، در گرفتاري و عذاب خواهي بود تا تك تك آنها به برزخ بيايند و بتواني از آنها رضايت بگيري.اين خانم ادامه داد:هيچ دفاعي نميتوانستم از خودم انجام دهم. هرچه گفتند قبول كردم. بعد مرا به سمت محل عذاب بردند. من آنچه كه از آتش و عذاب جهنم توصيف شده را كامل مشاهده كردم. درست درزماني كه قرار بود وارد آتش شوم، يكباره ياد كتاب شما و توسل به حضرت زهرا‹ص›افتادم. همانجا فرياد زدم و گفتم: خدايا به حق مادرم حضرت زهرا‹ص›به من فرصت جبران بده. خدا... تا اين جمله را گفتم، گويي به داخل بدنم پرتاب شدم! با بازگشت عالم حياتي، مرا به بيمارستان منتقل كردند و اكنون بعد از چند ماه بهبودي كامل پيدا كردم. اما فقط يك نشانه از آن چند لحظه بر روي بدنم باقي مانده. دستبندي از آتش بر دستان من زده بودند، وقتي من به هوش آمدم، مچ دستانم ميسوخت، هنوز اين مشكل من برطرف نشده!دستان من با حلقه‌اي از آتش سوخته و هنوز جاي تاول‌هاي آن روي مچ من باقي است! فكر ميكنم خدا ميخواست كه من آن لحظات را فراموش نكنم. من به توبه‌ام وفادار ماندم. گناهان گذشتهام را ترك كردم. نمازها را شروع كردم و حتي نمازهاي قضا را ميخوانم. ولي آنچه مرا در به در به دنبال شما كشانده، اين است كه مرا ياري كنيد. من چطور اين هزار و صد نفر را پيدا كنم؟ چطور از آنهاحلالیت بطلبم؟اين خانم حرف‌هاي آخرش را با بغض و گريه تكرار كرد. من هم هيچ راه حلي به ذهنم نرسيد. جز اينكه يكي از علماي رباني را به ايشان معرفي كنم. در آستانه ظهور پایانی @zoohoornazdike
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گرچه باید هر لحظه از زندگیمون پر از رنگ و بوی امام زمان باشه ، اما حد اقل بیاید به کمک هم سه شنبه ها و جمعه هامون رو ویژه تر مهدوی کنیم همین الان برای سه شنبه مهدوی خودت درخواست روضه بده @rozeh_tel_admin باقیات صالحات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای اخر ماه صفر بفرستین برای عزیزانتان تا از بلا دور باشن 🙏🤲🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📳به / بپیوندید 👇 https://eitaa.com/joinchat/104792144C73f33bbb51