eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
16.6هزار ویدیو
69 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
«صبحم» شروع مے شود آقا به نامتان «روزے من» همه جـا «ذڪـر نـامتـان» صبح علے الطلوع «سَلامٌ عَلے یابن الحسن» مـن دلخـوشـم بـه «جـواب سلامتـان» ...!! السلام علیــڪ یا اباصالحَ المهــدی
1_1861354433.mp3
8.21M
یادت باشه، اول‌ امام‌ زمان تو رو یاد می‌کنه بعد تو یاد‌ِ امام‌ زمان میفتی... 🌼 صوت قرائت
🔻گفت: میشه ساعت ۴ صبح بیدارم کنی تا داروهام رو بخورم؟ ساعت ۴ صبح بیدارش کردم، تشکر کرد و بلند شد از سنگر رفت بیرون. 🔹بیست الی بیست‌و‌پنج دقیقه گذشت، اما نیومد! نگرانش شدم، رفتم دنبالش و دیدم یه قبر کنده و نمازشب می‌خونه و زار زار گریه می‌کنه! 🔹بهش گفتم: مرد حسابی تو که منو نصف‌جون کردی، می‌خواستی نمازشب بخونی چرا به دروغ گفتی مریضم و می‌خوام داروهام رو بخورم؟! 🔹برگشت و گفت: خدا شاهده من مریضم، چشمای من مریضه، دلم مریضه، من ۱۶ سالمه، چشام مریضه، چون توی این ۱۶ سال امام زمان(عج) رو ندیده؛ دلم مریضه بعد از ۱۶ سال هنوز نتونستم با خدا خوب ارتباط برقرار کنم؛ گوشام مریضه، هنوز نتونستم یه صدای الهی بشنوم! 🔹ﺷﻬﯿﺪ عباس ﺻﺎﺣﺐ‌ﺍﻟﺰﻣﺎﻧﯽ
گفتم‌ڪاش‌می‌شدمنم‌همراهت‌بیام جبهہ‌،لبخندی‌زدوگفت‌؛هیچ‌میدونی سیاهیِ‌چادرتوازسرخیِ‌خونِ‌من‌ڪوبنده تره؟!.. حجابتورعایت‌ڪنی؛مبارزتوانجام دادی:))!♥️.. همسر🌷 یاد شهدا با ذکر صلوات🌸
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢جلوه های آخرالزمانی خیلی واضح عیان شده.... ❌نترسید و نلرزید از اینکه از امام زمان عجل الله دم بزنید. ❌پشت این میکروفونا بگین از کسی که باید به دادمون برسه. شیعیانِ خفته در خوابِ غفلت رو بیدار کنید. شاید فرصتمون کم باشه. ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔴 امام زمان علیه السلام هنگام ظهور به اصحاب خاص خود چه می‌فرماید؟ 🟢 علامه طباطبایی (ره) می‌فرمود: مرحوم استاد ما آقای قاضی می‌فرمودند که: 🔵 (حضرت در موقع ظهور) به اصحابش مطلبی می‌گویند که همه آنها در اقطار عالم متفرق و منتشر می‌گردند، و چون همه آن‌ها دارای طی الارض هستند، تمام عالم را تفحص می‌کنند، و می‌فهمند که غیر از آن حضرت، کسی دارای مقام ولایت مطلقه الهی و مأمور به ظهور و قیام و حاوی همه گنجینه‌های اسرار الهی و صاحب الامر نیست. در این حال، همه به مکه مراجعت می‌کنند و به آن حضرت تسلیم می‌شوند و بیعت می‌نمایند. مرحوم قاضی می‌فرمود: من می‌دانم آن کلمه‌ای را که حضرت به آن ها می‌فرماید و همه از دور آن حضرت متفرق می‌شوند، چیست. 📚 مهر تابان ص ۳۳۲ ⚫️ ۹ بهمن ۱۳۲۵ شمسی سالروز وفات آیت اللّه قاضی ( به نقلی ۸ بهمن) ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
4_5859353814389229560.mp3
2.81M
💠حجت الاسلام والمسلمین عالی: آیا ظهور عجل الله تعالی فرجه الشریف نزدیک است ⁉️ 👈دیدار مقام معظم رهبری با مرحوم آیت الله محمد تقی بهجت "ره https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔴 امام زمان علیه السلام هنگام ظهور به اصحاب خاص خود چه می‌فرماید؟ 🟢 علامه طباطبایی (ره) می‌فرمود: مرحوم استاد ما آقای قاضی می‌فرمودند که: 🔵 (حضرت در موقع ظهور) به اصحابش مطلبی می‌گویند که همه آنها در اقطار عالم متفرق و منتشر می‌گردند، و چون همه آن‌ها دارای طی الارض هستند، تمام عالم را تفحص می‌کنند، و می‌فهمند که غیر از آن حضرت، کسی دارای مقام ولایت مطلقه الهی و مأمور به ظهور و قیام و حاوی همه گنجینه‌های اسرار الهی و صاحب الامر نیست. در این حال، همه به مکه مراجعت می‌کنند و به آن حضرت تسلیم می‌شوند و بیعت می‌نمایند. مرحوم قاضی می‌فرمود: من می‌دانم آن کلمه‌ای را که حضرت به آن ها می‌فرماید و همه از دور آن حضرت متفرق می‌شوند، چیست. 📚 مهر تابان ص ۳۳۲ https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
⭕️ زنان در حکومت امام زمان الف) حضور پنجاه زن در بین یاران حضرت مهدی: اولین گروه از زنانی که به محضر امام زمان می شتابند، آنهایند که در آن زمان می زیستند و همانند دیگر یاران امام، به هنگام ظهور در مکه به خدمت امام میرسند. امام باقر فرموده اند: به خدا سوگند، سیصد و سیزده نفر می آیند که پنجاه نفر از این عده زن هستند... {📚بحارالانوار ج۵۲ ص۲۲۳} ب) زنان آسمانی: گروه دوم چهارصد بانوی برگزیده هستند که خداوند برای حکومت امام عصر در آسمان ذخیره کرده است. پیامبر اکرم فرموده اند: عیسی بن مریم به همراه هشتصد مرد و چهارصد زن از بهترین و شایسته ترین افراد روی زمین فرود خواهد آمد. {📚معجم الامام المهدی ج۱ ص۵۳۴} ج) رجعت زنان: گروه سوم زنانی هستند که خداوند به برکت ظهور، آن ها را زنده میکند که دو دسته اند: ۱-برخی با نام و نشان از زنده شدنشان خبر داده شده. ۲-برخی فقط از آمدنشان سخن به میان آمده. امام صادق فرمودند: همراه قائم سیزده زن خواهند بود. (آنان) به مداوای مجروحان پرداخته سرپرستی بیماران را بر عهده می گیرند. بانوان گرامی، خواهران گرامی اگر می خواهید در زمره یاران حضرت باشید و فرد مفیدی در حکومتش باشید، بیایید از هم اکنون با ایشان پیمان ببندید. رابطه خود را با او محکم کنید و خود را با برنامه ها و خواسته های ایشان تطبیق دهید https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
♥️ کم بودن منتظران ظهور، و اهمیت ثابت قدم بودن امام جواد (ع) از جانب امیرالمؤمنین ع فرمودند: ➖ برای قائم ما غیبتی است طولانی؛ گویی سرگردانی شیعیانم در عصر غیبتش را می‌بینم که در فقدانش به این سو و آن سو منحرف می‌شوند، همچون گوسفندان در جستجوی چراگاه! غیر از کسی از آنان که در دینش ثابت قدم بماند و طولانی شدن غیبت امامش، موجب قساوت قلب او نشود که چنین کسی در قیامت با من و در درجه‌ی من خواهد بود 📜 كمال الدين. شیخ صدوق ص303 https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
29.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📝در آخرالزمان چه اتفاق هایی می افتد؟ 🔥امام زمان عج که بیاد یک عده میگن این آقا دین تازه آورده... ‼️ شیخ احمدکافی https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹اولین قدمی که میتوانیم برای امام زمان برداریم چیست؟ ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
♦️ تذکر مهم : 🔹 آیا می دانید که امام زمان(عج) به تمام محتوای گوشی ما دسترسی دارند؟ و از جزئیات آن آگاه هستند ؟ اگر مطلب بدی داری که حضرت را ناراحت میکنه ، فردا دیره، همین الان پاکش کن..... ! https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: #راهنمای_سعادت پارت8 همین که نشستم حرکت کرد و گفت: - ادرستون رو لطف کنید. آدرس رو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: پارت9 با تعجب جواب دادم. - سلام از صداش میشد فهمید فاطمه هست با خوشحالی گفتم: - سلام عزیزم، فاطمه خودتی؟ - اره عزیزم، خوبی؟ - ممنون بخوبیت تو خوبی؟ چیشد یادی از ما کردی! ریز خندید و گفت: - ممنون منم خوبم، والا زنگ زدم یه خبر خوب بهت بدم اما قبلش باید بهم شیرینی بدی! اگه فاطمه بود طوری که توی همون زمان کم شناختمش میدونستم تا شیرینی نگیره حرفی نمیزنه پس خندیدم و گفتم: - باشه عزیزم شیرینیت هم محفوظه، حالا خبرت رو بگو! - آفرین دختر خوب، خب خبر خوب اینه که برات کار پیدا کردم. خیلی خوشحال شدم سریع گفتم: - چه کاریه؟ کجاست؟ حقوقش چقدره؟ فاطمه خندید و گفت: - آروم تر دختر نفست نگرفت؟! توی پایگاه بسیج محمد اینا در حوزه خواهران یه نفر رو نیاز دارن منم تورو معرفی کردم حقوقشم به اندازه ای هست که بتونی زندگیت رو باهاش بچرخونی نگران اینم نباش که کسی رو نمیشناسی چون خودمم هستم همه رو باهات آشنا میکنم. اما.. گفتم: - اما چی؟! بگو دیگه جون به لبم کردی - اما باید پوشش کامل داشته باشی باید حجاب کنی - وای فاطمه من ازپس این کار برنمیام من نه میتونم درست حجاب کنم و نه علاقه ای دارم و از همه مهمتر نمیتونم چادر به اون سنگینی رو سرم کنم. - منم دوست ندارم به اجبار کار مجبور به انتخاب پوششت بشی دوست دارم اگه زمانی حجاب رو کردی کاملا دلی باشه اما دیدم دنبال کار میگردی و به حقوقش نیاز داری گفتم شاید امتحانش ضرری نداشته باشه. - اره امتحانش ضرری نداره اما من چادر ندارم بعدشم من توی چادر و روسری اونطور که بسیجیا سرشون میکنن خفه میشم فاطمه خندید و گفت: - نگران نباش دختر، بنظرت من تا الان خفه شدم؟! اونطور که فکر می‌کنی سخت نیست خیلیم راحته تا سرت نکردی نمی‌فهمی بعدشم ما انواع مختلف چادر رو داریم که وابسته به سلیقه خودت میتونی انتخاب کنی اصلا بیا بریم پاساژ دوستم یه مغازه چادر فروشی داره. اما من که پول نداشتم چادر بخرم! سکوت کردم که فاطمه گفت: - نگران هزینشم نباش می‌خوام به عنوان هدیه دوستیمون برات چادر بگیرم. هروقتم نیاز به پول داشتی به خودم بگو ما دوستیم دیگه، نه؟! وقتی هم دستت باز شد و پولی دستت اومد میتونی بهم برگردونی هیچ عجله ای هم نیست. الحق که فاطمه توی دوستی چیزی کم نمیزاشت اون حتی خیلی خوب منو نمی‌شناسه اما خیلی باهام خوبه و من نمی‌دونم چطور این مهربونیش رو جبران بکنم. گفتم: - ممنون که هستی و کمکم میکنی. نویسنده: فاطمه سادات
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: پارت10 - ممنون که هستی و کمکم میکنی خندید و با شیطنت گفت: - هنوز که کاری نکردم پس زودتر بگو کی وقت داری تا پشیمون نشدم. مثل خودش خندیدم و گفتم: - فردا بعداز مدرسه خوبه؟ - ساعت چند تعطیل میشی؟ - فردا قراره فقط برم امتحان بدم و بیام ساعت شش عصر تموم میشم. - پس با محمد میایم دنبالت! - باشه پس منتظرتم، خیلی ممنونم - حتما گلم، خب دیگه کاری نداری؟ - نه عزیزم سلام برسون خداحافظ - چشم حتما، سلامت باشی خدانگهدارت از فاطمه خداحافظی کردم و رفتم سراغ سیب‌زمینی هایی که نزدیک بود بسوزه زیر گاز رو خاموش کردم و امشب هم سعی کردم با همین مقدار سیب‌زمینی سر کنم. برای فردا خیلی ذوق داشتم آخه خیلی وقت بود خرید نرفته بودم آخه منو چه به خرید پولم کجا بود؟! حالا بازم خوبه فاطمه رو دارم وگرنه معلوم نبود فردا بعداز مدرسه کار گیر بیارم یا نه، آخه دم عیدی کار گیر نمیاد! خلاصه با کلی شوق و ذوق واسه فردا چشام رو روی هم گذاشتم و به عالم خواب رفتم. (صبح روز بعد) با برخورد نور آفتاب به چشام آروم لای چشمام رو باز کردم و ساعت رو نگاه کردم! ساعت هشت بود. تصمیم گرفتم دستی به سر و روی خونه بکشم و برم دوش بگیرم. بعداز کلی تمیزکاری رفتم حمام، موهام رو باز کردم و کمی سرم رو ماساژ دادم چون موهام رو بالا بسته بودم الان سرم درد گرفته بود ازبس موهام بلنده منم مجبورم همیشه بالا ببندمشون، رفتم زیر دوش و سرحال از حمام بیرون اومدم و بازهم رفتم سراغ درس خوندن و دوره‌ی مطالب خوانده شده. انقدر خوب خوندم که مطمئن بودم بیست میگیرم. نگاهی به ساعت انداختم ساعت سه بود و دو ساعت تا شروع امتحانمون نمونده بود. گشنم بود اما چیزی نداشتیم که بخورم بخاطر همین سعی میکردم گرسنگیم رو به روی خودم نیارم! فرم مدرسه‌ام رو تنم کردم و لباسی که فاطمه بهم داده بود رو توی کیفم گذاشتم تا وقتی دیدمش بهش برگردونم. همه چیز رو آماده کرده بود و خیلی خسته بودم و تا به خودم بیام خوابم برده بود. نمی‌دونم بعداز چند ساعت چشام رو باز کردم که دیدم ای وای نیم ساعت بیشتر وقت ندارم که خودم رو به مدرسه برسونم پس با عجله کیفم رو برداشتم و به سمت مدرسه دویدم. همیشه همین کارم بود آخه کرایه تاکسی گرون بود، نفس زنان به مدرسه رسیدم و دویدم داخل تا به امتحان برسم. حیاط مدرسه خالی بود که نشون میداد همه سر کلاسن سریع خودم رو به کلاس رسوندم و در زدم و با اجازه معلم وارد شدم. همه سرشون رو برگه هاشون بود که فهمیدم امتحان شروع شده! خانم معلم گفت: - چرا دیر کردی؟ ده دقیقه از امتحان گذشته بدو بیا برگه امتحانیت رو بگیر و شروع کن تا عقب نیافتادی! رفتم جلو و برگه رو ازش گرفتم و گفتم: - دیگه تکرار نمیشه، چشم ممنونم سری تکون داد منم رفتم نشستم و به سوالات نگاهی انداختم خیلی آسون بود. سریع همه رو حل کردم شاید بیست دقیقه شایدم کمتر اما بیشتر طول نکشید برگه رو تحویل دادم و از جلوی چشمای متعجب معلم بیرون رفتم! خب تعجبم داشت آخه ده دقیقه دیر تر رسیدم اما زودتر از همه اومدم بیرون و از همه مهمتر مطمئنم بیست میگیرم. چنان با افتخار توی حیاط مدرسه قدم میزدم که هرکی نگاهم می‌کرد می‌گفت انگاری مدال طلای المپیک گرفته. توی دلم به خودم و حرکات بچه‌گانم خندیدم. داشتم راهم رو میرفتم که دستی از پشت چشام رو گرفت! با تعجب برگشتم و فاطمه رو دیدم با خوشحالی بغلش کردم و گفتم: - چقدر زود اومدی!؟ با حالت خاصی گفت: - اخه خیلی دلم برات تنگ شده بود واسه همین زودتر اومدم. گفتم: - الهی بگردم بچم دلش تنگ شده فاطمه زد زیر خنده و گفت: - کی به کی میگه بچه؟! تو خودت بچه‌ای کوچولو! نویسنده: فاطمه سادات 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: ر فاطمه خندید و گفت: - کی به کی میگه بچه تو خودت بچه ای کوچولو! - بنظرم بحث کردن با تو فایده نداره، بچه هم خودتی فاطمه بازم خندید و گفت: - قهر نکن خانوم کوچولو باشه، بیا بریم تا دیر نشده - باشه بریم باهم به سمت ماشین آقا محمد رفتیم فاطمه جلو نشست منم سلامی کردم و عقب نشستم اونم به سر تکون دادن اکتفا کرد و حرکت کرد! واقعا دلیل این حجم از خشک بودنش رو نمیفهمم؟! با صدای فاطمه افکار مزاحم رو کنار گذاشتم: - نیلا امتحان رو چکار کردی؟ خوب بود؟ با ذوق مثل دختر بچه های کلاس اولی گفتم: - وای اره عالی بود مطمئنم بیست میگیرم دیروز خیلی خوب درس خوندنم اما با اینکه دیر هم رسیدم و ده دقیقه از امتحان گذشته بود زودتر از همه امتحان رو تموم کردم و بیرون اومدم. فاطمه به ذوق بچگانه‌ام خندید و گفت: - من میگم بچه ای بعد تو قهر می‌کنی! سنگین باش دخترم - چشم مادرم چشم رو جوری کشیدم که فاطمه خندش گرفت حتی محمد هم دیدیم که گوشه لبش کش اومده بود اما سعی می‌کرد خودش رو کنترل کنه! فاطمه خندش رو کنترل کرد و گفت: - محمد همینجا نگه‌دار. محمد نگه داشت و ما پیاده شدیم. نگاهی به پاساژ رو‌ به روم انداختم چقدر باکلاس و شیک بود! اگه به خودم بود مطمئنم حتی تا بیست سالگیم هم همچین جایی نمیومدم یا شایدم از کنارش هم رد نمیشدم. به افکارم لبخندی زدم و از عالم هپروت بیرون اومدم..! فاطمه با محمد خداحافظی کرد و گفت: - اگه تا دوساعت دیگه نتونستی بیای دنبالمون تاکسی میگیریم میایم. محمد با جدیت گفت: - نه خودم میام دنبالتون وقتی کارتون تموم شد بیاید همینجا باهام تماس بگیر خودم رو میرسونم. فاطمه گفت: - اما تو الان میخوای بری پایگاه معلوم نیست کی برگردی! محمد بازم مثل قبل با جدیت کامل گفت: - فاطمه جان گفتم میام یعنی میام دیگه! فاطمه هم دیگه اصراری نکرد و گفت: - چشم آقا محمد خندید و رفت! تعجب کرده بودم آخه مگه اونم می‌خندید؟ چه چال گونه ای هم داشت! حالا چی میشد همیشه می‌خندید و ما هرروز خندش رو می‌دیدیم؟! با تکون دادن دستی جلوی چشمم به خودم اومدم و سری تکون دادم. فاطمه گفت: - کجایی دختر یک ساعته دارم صدات میزنما گفتم: - ببخشید فاطمه چیزی نگفت و دستم رو گرفت و باهم از خیابون رو به روی پاساژ رد شدیم. با دیدن چیزی که رو به روم بود چشام برقی زد! فاطمه با دیدنم خندش گرفته بود و گفت: - پله برقی دوست داری؟! خندیدم و سری تکون دادم که دستم رو گرفت و به سمت پله برقی رفتیم. ادامه دارد..♥️ نویسنده‌: فاطمه سادات 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: از پله برقی گذشتیم و به سمت یکی از چادر فروشی ها رفتیم. برام خیلی جالب بود این ساختمون کلا سه طبقه بزرگ بود که هر طبقه چیزی های متفاوتی می‌فروخت طبقه دوم کلا لوازم حجابی بود انقدر تنوع زیاد بود که دلم میخواست همه رو داشته باشم. فاطمه وارد چادر فروشیه دوستش شد منم مثل بچه ها دستش رو گرفته بودم به دنبالش میرفتم خودم خندم گرفته بود هرکی مارو میدید فکر می‌کرد مادر و دختریم البته من زیادم بچه نمیزدما اما با این فرم مدرسه دیگه قطعا سنم خیلی اومده بود پایین فاطمه هم با اون چادر و حجابش مثل مادرم! به تصوارتم لبخندی زدم و با صدای احوال پرسی فاطمه و دوستش به خودم اومدم و سلام دادم. دوست فاطمه گفت: - معرفی نمیکنی فاطمه؟! فاطمه هم با مهربونی گفت: - ایشون دوست بنده نیلا خانوم هستن دوستش لبخندی زد و دستش رو به سمتم گرفت و گفت: - خوشبختم نیلا جان منم حلما هستم دوست فاطمه خانوم منم دستم رو جلو بردم و باهاش دست دادم و گفتم: - همچنین عزیزم منم از اشناییت خوشبختم حلما جان بعد دوباره روش و کرد سمت فاطمه و گفت: - چخبر؟ چیشد بعداز مدت ها سری به ما زدی! فاطمه خندید و گفت: - خبر که سلامتی بعدشم مگه ما دیشب تو مسجد همو ندیدیم! بعد دوستش که الان فهمیدم اسمش حلماست با حالت بامزه ای با دستش سرش رو خاروند و گفت: - خب حالا نمیشه جلو دوست جدیدمون آبرو داری کنی و ضایعمون نکنی! فاطمه خندید و گفت گفت: - تو که منو می‌شناسی حلما هم خندید و گفت: - بله بله کیه که شمارو نشناسه! بعدش ماهم زدن زیر خنده البته نه با صدای بلند خیلی محجوب و باحیا از خندشون منم خندم گرفته بود با لبخند تماشاشون می‌کردم این دختر چقدر خنده رو و مهربون بود! تا همه رو مثل خودش نکنه دست بردار نیست! حلما گفت: - جانم درخدمتم؟! مطمئنم فقط برای احوالپرسی نیومدی فاطمه گفت: - اره، داشت دادم میرفتا! اومدیم اینجا تا برای نیلا چادر بخریم. حلما با لبخند سمت من برگشت و گفت: - چه عالی مطمئنم تو چادر از این که هستی هنوز خوشگل تر و معصوم تر میشی. فاطمه گفت: - حلما جان نیلا تا حالا چادر سرش نکرده و نمیتونه چادرای سنگین و روی سرش تحمل کنه بخاطر همین یه چادر ساده و سبک و در عین حال شیک می‌خوایم. حلما کمی فکر کرد ‌و گفت: - برای نیلا بهترین گزینه چادر دانشجویی هستش از لحاظ مدل، مثل چادر ساده هستش با این تفاوت که شکاف‌هایی در دو طرف آن برای بیرون آوردن دست به منظور حمل کیف، وسایل و... و کنترل بیشتر تهیه شده هست. مدل دانشجویی برای فعالیت‌های روزمره مناسب تر است. فاطمه با ذوق دستاش رو به هم کوبید و گفت: - عالیه، یکیشون رو بده تا نیلا پرو کنه راستی ما یه روسری قواره دار هم می‌خوایم. حلما گفت: - بله حتما فقط اینکه ما اینجا بیشتر چادر داریم روسری هامون ساده هستن اما رنگ بندی زیادی دارن. فاطمه لبخند محجوبی زد و گفت: - زیبایی در سادگیست، بعدشم نیلا هرچی سرش کنه بهش میاد من خیلی مشتاقم توی چادر ببینمش، قربونت دستت بی‌زحمت یکی از همون روسری هایی که گفتی بیار رنگ آبی اسمونیش بنظرم خیلی به نیلا میاد با چشماش ست میشه . حلما رفت و از توی قفسه ها چادر و روسری آورد و گذاشت روی میز و با فاطمه منو به سمت اتاق پرو همراهی کردن منم این وسط هنگ کرده بودم و فقط نظاره گر بودم. ادامه دارد..♥️ نویسنده: فاطمه سادات
🔴 ظهور یعنی پایان این دنیا؟ 📖 «فَهَلْ یَنْظُرُونَ إِلَّا السَّاعَهَ أَنْ تَأْتِیَهُمْ بَغْتَهً فَقَدْ جاءَ أَشْراطُها فَأَنَّی لَهُمْ إِذا جاءَتْهُمْ ذِکْراهُمْ»*۱ ✍امام علی علیه السلام می‌فرمایند: «رسول خدا بیان کردند که پیش از قیامت ده (نشانه) خواهد بود که چاره ای از آن نیست: سفیانی، دجال، دابه، خروج حضرت قائم، طلوع خورشید از مغرب، نزول حضرت عیسی علیه السلام، خسفی در مشرق و خسفی در جزیره العرب و آتشی که از انتهای عدن خارج می‌شود و مردم را به سوی محشر می‌فرستد.»*۲ در روایت های زیادی برای ظهور حضرت مهدی و همچنین برپایی قیامت نشانه هایی بیان شده است، اولی را "علائم ظهور" و دومی "اشراط الساعه" می‌نامند، همه نشانه های ظهور، نشانه های قیامت هم به حساب می‌آید؛ ولی قیامت، نشانه های اختصاصی نیز دارد که پس از ظهور اتفاق می‌افتد. پس باید بدانیم در ظهور آن چیزی که تمام می‌شود، این دنیای پر از ظلم است و در واقع آغاز قیامت است برای ظالمان. این ما هستیم که انتخاب می‌کنیم ظهور برایمان آغاز قیامت باشد یا شروع یک زندگی همراه با آرامش و انسانیت. 📚 ۱. سوره محمد، آیه ۱۸ ۲. کتاب الغیبه، ص۴۳۶ الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2