eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
16.6هزار ویدیو
69 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء) 🔺️با نوای مهدی 👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد 👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه* به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️ @zoohoornazdike
💢 پادشاه اردن: اوضاع در کرانه باختری در آستانه وقوع یک جنگ گسترده است
💢 شعار انتخاباتی هر کاندیدا چیست؟ 🗳 پزشکیان: برای ایران 🗳 پورمحمدی: دولت قرار؛ عدالت ثروت، قدرت 🗳 جلیلی: یک جهان فرصت، یک ایران جهش؛ هر ایرانی یک نقش باشکوه 🗳 زاکانی: دولت خدمت 🗳 قاضی‌زاده: دولت مردم و خانواده 🗳 قالیباف: خدمت و پیشرفت ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خلاصه رمان : 📖 مهیا به دلیل دوستی با نازنین وارد مسیری می شود که در شخصیت خودش و پدرِ جانبازش نیست. با زخمی شدن شهاب پسر نظامی و مسجدی برای دفاع از مهیا و آشنایی با خانواده زندگی مهیا دگرگون می شود…
💠رمـــــان 💠 رژ لب قرمز را بر لبانش کشید و نگاه دوباره‌ای به تصویر خود در آیینه انداخت با احساس زیبایی چند برابر خود لبخندی زد شال مشکی را سرش کرد و چتری هایش را مرتب کرد...باشنیدن صدای در اتاق خودش را برای یک جروبحث دوباره با مادرش آماده کرد... زود کیفش را برداشت و به طرف درخروجی خانه رفت «مهلا خانم» نگاهی به دخترکش کرد ــ کجا میری مهیا ــ بیرون ــ گفتم کجا مهیا کتونی هایش پا کرد نگاهی به مادرش انداخت _گفتم که بیرون مهلا خانم تا خواست با اون بحثی کند با شنیدن صدای سرفه های همسرش بیخیال شد مهیا هم از فرصت استفاده کرد و از پله ها تند تند پایین آمد در خانه را بست که با دیدن پسر همسایه (ای بابایی) گفت... نگاهی به آن انداخت...پسر سبزه ای که همیشه دکمه اخر پیراهنش بسته است و ریشو هم هست نمیدانست چرا اصلا احساس خوبی به این پسره ندارد با عبور ماشین پسر همسایه از کنارش به خودش آمد رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
💠رمـــــان 💠 قسمت_دوم به سرکوچه نگاهے انداخت با دیدن نازی و زهرا دستی برایشان تکان داد و سریع به سمتشان رفت نازی _ به به مهیا خانوم چطولی عسیسم مهیا یکی زد تو سر نازی _اینجوری حرف نزن بدم میاد با زهرا هم سلام و احوالپرسی کرد زهرا تو اکیپ سه نفره اشان ساکترین بود و نازی هم شیطون تر و شرتر _خب دخترا برنامه چیه کجا بریم ?? زهرا موهای طلایشو که از روسری بیرون انداخته بود را مرتب کرد و گفت _فردا تولد مامان جونمه میخوام برم براش ✨چادر نماز✨ بگیرم تا مهیا خواست تبریک بگه نازی شروع کرد به خندیدن _اخه دختره دیوونه چادر نماز هم شد کادو چقد بی‌سلیقه ای زهرا ناراحت ازش رو گرفت مهیا اخمی به نازی کرد و دستش را روی شانه ی زهرا گذاشت _اتفاقا خیلی هم قشنگه بیا بریم همین مغازه‌هایی که پیش مسجد هستن اونجا پیدا میشه با هم قدم می زدند و بی‌توجه به بقیه می خندیدند و تو سر و کله ی هم می زدند وارد مغازه ای شدند که یک پسر بسیجی پشت ویترین ایستاده بود که به احترامشون ایستاد نازی شروع کرد به تیکه انداختن زهرا هم با اخم خریدش را میکرد مهیا بی توجه به دخترا به سمت تسبیح ها رفت یکی از تسبیح ها که رنگش فیروزه‌ای بود نظرش را جلب کرد با دست لمسش کرد با صدای زهرا به خودش امد _قشنگه _اره خیلی زهرا با ذوق رو به پسره گفت همینو میبریم رمان ✍ نویسنده
💠رمـــــان 💠 پسره مبارکه ای گفت و تسبیح زیبایی را همراه چادر به عنوان هدیه در کیسه گذاشت از مغازه خارج شدند چون نزدیک اذان بود خیابان شلوغ شده بود نازی هی غر میزد _نگانگا خودشو مذهبی نشون میده بعد تسبیح هدیه میده اقا ،اخ چقدر از اینا بدم میاد زهرا با ناراحتی گفت _چی شد مگه کار بدی نکرد مهیا حوصله ای برای شنیدن حرفهایشان نداشت میدانست نازی یکم زیادروی میکند ولی ترجیح می داد با او بحثی نکند به پارک محله رفتن که خلوت بود و به یاد بچگی سرسره بازی کردن و زهرا انها را به بستنی دعوت کرد هوا تاریک شده بود ترجیح دادن برگردن هر کدام به طرف خانه شان رفت مهیا تنها در پیاده رو شروع به قدم زدن کرد که با شنیدن صدای بوقی برگشت با دیدن چند پسر مزاحم اهی کشید با خود زمزمه ڪرد _اخه اینا دیگه چقدر خزن دیگه کی میاد اینجوری مخ زنی کنه بی توجه به حرف های چندش آورشان به راهش ادامه داد ولی انها بیخیال نمیشدند مهیا که کلافه شده بود تا برگشت که چیزی تحویلشان بدهد با صدای داد یک مردی به سمت صدا چرخید با دیدن صاحب صدا شکه شد 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
💠رمـــــان 💠 با تعجب به پسره همسایہ شان نگاهے ڪرد باورش نمے شود او براے ڪمڪ بیاید مگر همچین آدم هایی فقط به فڪر خودشان نیستند... پسرای مزاحم با دیدن پسره معروف و مسجدی محله پا بہ فرار گذاشتن مهیا با صدای پسره به خودش آمد _مزاحم بودند _بله پسر با اخم نگاهی به مهیا انداخت ...مهیا متوجه شد که می خواهد چیزی بگوید ولی دو دل بود _چیه چته نگاه میکني؟؟برو دیگه میخوای بهت مدال افتخار بدم پسره استغفرا... زیر لب گفت _شما یکم تیپتونو درست کنید دیگه نه کسی مزاحمتون میشه نه لازمه به فکر مدال برای من باشید مهیا که از حاضر جوابی آن عصبانی بود شروع کرد به داد و بیداد _تو با خودت چه فڪری کردی ها؟؟ من هر تیپی میخوام میزنم به تو چه تو وامثال تو نمیتونن چشاشونو کنترل کنن به من چه تاپسره می خواست جوابش را بدهد یکی از دوستانش از ماشین پیاده شد و اورا صدا زد _بیا بریم سید دیر میشه پسره که حالا مهیا دانست سید هست به طرف دوستانش رفت و سوار ماشین شد و از کنارش با سرعت گذشت مهیا که عصبانی بود بلند فریاد زد _عقده ای بدبخت به طرف خانه رفت بی‌توجه به مادرش و پدرش که در پذیرایی مشغول تماشای تلویزیون بودن به اتاقش رفت 🔸دوروز بعد مهیا درحالی که آهنگی زیر لب زمزمہ می ڪرد،در خانه را باز ڪرد واز پلہ ها بالا آمد وبا ریتم آهنگ بشڪڹ مے زد خم شد تا بوت هایش را از پا دربیاورد که در خانه باز شد با تعجب به دو مردی که با برانکارد و لباس های پزشکی تند تند از پله ها بالا می آمدن و وارد خانه شدند کم کم صداها بالا گرفت مهیابا شنیدن ضجه های مادرش نگران شد _نفس بڪش احمد... توروخدا نفس بڪش احمد پاهاے مهیا بی حس شدند نمیتوانست از جایش تکان بخورد مے دانست در خانہ چه خبر است بار اول ڪہ نبود...جرأت مواجه شدن با جسم بی جان پدرش را نداشت آن دو مرد با سرعت برانکارد که احمد آقا روی آن دراز کشیده بود بلند کرده بودند مهلا خانم بی توجه به مهیا به آن تنه ای زد و پشت سر آن ها دوید 👈 .... رمان ✍ نویسنده
بسم الله الرحمن الرحیم حی و یا قیوم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«لایضل ربی و لا ینسی» خداوند هرگز نه اشتباه میکند و نه چیزی را از یاد میبرد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام بر سرور و سالار شهیدان آقا اباعبدالله شروع میکنیم... اَلسلامُ علی الحُــسین و علی علی بن الحُسین وَ عــــلی اُولاد الـحـسین و عَـــلی اصحاب الحسین ✍امام باقر علیه السلام فرمودند: شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون می‌کند و عمر را طولانی می‌گرداند و بلاها و بدی‌ها را دور می کند. ارزقنا کربلا
آقای ما بیا و دعا کن برای ما...😢 امام_زمانم بخیر و خوشی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم. ‹🕊 قرار_مهدوی ‹🕊عجل علی ظهور
1_1861354433.mp3
8.21M
بی‌حضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد! اللّهم عجل لولیک الفرج 💔 صوت قرائت قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رقابت کهنه سربازان ایران برای ریاست جمهوری ‼️ 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅نداشتن حالِ صادقانه دعا برای ظهورامام زمان عج یکی از علامتهای یخ‌زدگی قلب هست. 🌱 ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2