eitaa logo
בخترانـღمذهبـے•͜•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ْ‌‌‌‌‌‌⃟♡
188 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
210 فایل
[زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست...💔] ♡•مذهبی بودن لیاقت میخواد حواسمون باشه•♡ 300....🚴‍♀🚴‍♂....200 تاسیس 1400/3/5 ایدی مدیر>>> @Atieha ناشناسمونهـ https://harfeto.timefriend.net/16685314500247 🖇 @zozozos 🖇
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آن دم چو بِرفتی.. صد بار شهیدت...! •/🖤/• ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/zozozos
♨️اگه عکس، کلیپ، یا کانال بدی به چشمت خورد، سریع پاکش کن🚮 ⚫️نذار سیاهی گنــ📛ــاه 💔وارد دلت بشه❗️ ⚠️اگه نگاهتو ادامه بِدی…👀 وارد باتلاقی میشی🏊🏿 💢که قهقهه‌ی شیطان نتیجشه😈👹 کانال خدا⚘🌱⬇⬇ ╔═ 🌺════🌺 ═╗ @zozozos ╚═ 🌺════🌺 ═╝
به وقت پارت گزاری رمان بهشت چادر❤️ پارت اول😌💞👇👇👇👇👇
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 1 رمان 💞 حانیه: از خواب که بیدار شدم به سمت سرویس رفتم و صورتمو شستم ، لباس خوابمو با لباس جین جدیدی که خریدم عوض کردم و ته آرایش خیلی ریزی کردم و کوله مو و چادرمو برداشتم . از اتاق بیرون اومدم وسایلمو رو مبل انداختم و به سمت اشپزخونه دویدم . _سلام مامانی عزیزم صبح بخیر🌸 مامان:عه سلام دخترم بیدار شدی! _بللله انتظار نداشتی😂 باید برم داشگاها مامان: برو برو بشین صوبحونتو بخور انقدر حرف نزن. _مامان راستی بابا کو؟ +رفته سر کار دیگه اهانی گفتم و مختصر صبحانه ای خوردم با یه حرکت کیفو انداختم رو کولمو و چادرمو پوشیدم. _مامان من رفتم خدافظ +خدافظ از خونه بیرون زدم و سوار ماشین مازراتیم شدم رفتم دانشگاه . توی راه همه به ماشن زل زده بودن و منم خیلی ریلکس حرکت میکرد . توی پارکینگ داشنگاه ماشینمو پارک کردم. از این که الان باز اون نازی عفریته بگه چرا چادر سر کردم خیلی بدم میاد. از ماشین پیاده شدم و سمت آسانسور شدم. به سمت کلاس آقای راشدی رفتم و داخل شدم ؛ مثل همیشه کلاس هم همه بود و منم رفتم سر جام بشینم که دیدم آدامسی روی صندلیم چسبیده. صندلی رو با صندلی میز پشتی عوض کردم و نشستم و زیر چشمی به نازی نگاه کردم که دیدم داره میسوزه از حسادت.محلی ندادم و به در کلاس زل زدم که دیدم همزمان دو تا پسر وارد شدن و با نگاهشون کل کلاسو گذروندن و صندلی های خالی رو که فقط دو صندلی پشت من خالی بود رو پیدا کردند و به سمت من اومدن و پشت من نشستند . یهو یادم افتاد که ادماس به صندلی پشتی چسبیده برای همین برگشتم تا ببینم روی ادامس نشسته یانه که ..‌. این داستان ادامه دارد...
رمان بهشت چادر 🌸❤️ روزی یک پارت خدمت شما💎👆👆👆👆👆
دوستان راجع به رمان جدیدی که داخل کانال میزارم(بهشت چادر)به صورت ناشناس نظر بدید🌈ممنونم💞 https://harfeto.timefriend.net/16310161675550