eitaa logo
בخترانـღمذهبـے•͜•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ْ‌‌‌‌‌‌⃟♡
188 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
210 فایل
[زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست...💔] ♡•مذهبی بودن لیاقت میخواد حواسمون باشه•♡ 300....🚴‍♀🚴‍♂....200 تاسیس 1400/3/5 ایدی مدیر>>> @Atieha ناشناسمونهـ https://harfeto.timefriend.net/16685314500247 🖇 @zozozos 🖇
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقت رمان بهشت چادر♡♡ پارت ۱۶ و ۱۷ و ۱۸💞🙏👇👇👇👇👇👇
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 16 رمان 🍃 بعد از نماز دوباره خوابیدم. خواب بد دیدم.انقدر بد بود که حتی تو خواب جیغ زدم. *از زبان علی*: با صدای جیغ بلدی از خواب پریدم به سرعت از اتاق بیرون اومدم که دیدم مامان و بابا و مجید د سجاد و ارزو دم در اتاق حانیه آن و دارن در میزنن.جلو رفتم و گفتم: _برید کنار دستگیره رو فشار دادم ولی باز نشد در قفل بود.انقدر جیغ میزدم که نگران شدم و با پا زدم تو در که قفل شکست و وارد شدیم اول من رفتم . حانیه خواب بود و داشت جیغ میزد معلوم بود که خواب میبینه . درسته پرد و مادرم و خانوادم از پدرش متنفرن اما از خودش هیچ ذره ای متنفر نیستیم و باهاش خوب برخورد میکنیم‌. رفتم جلو و خواستم بیدارش کنم که ارزو دستمو گرفت پرت کرد اون ور. ارزو: چیکار میکنی دیوونه مگه نمیدونی حساسه. بعد خودش رفت کنارش و آروم نوازشش کرد. ارزو: بیدار شو حانیه جان داری خواب میبینی بیدار... یهو حانیه از خواب پرید و نفس زنان بلند شد و به گریه افتاد و با دیدن ارزو بغلش کرد و شروع کرد به زار زدن. فکر کنم متوجه حظور ما تو اتاق نبود که شالشو بپوشه. حانیه:ارزو ارزو ... خواب دیدم...خیلی بد بود...داشتن بابامو می‌کشتن ... علی هم اون جا بود... من .... من میترسم ارزو با این حرفش شوکه شدم . ارزو هم ناراحت شد و محکم تر بغلش کرد. به خودم اومدم دیدم مجید و سجاد دارن به موهای حانیه نگاه میکنن. غیرتم زد بالا و رفتم و شال حانیه رو از پشتش برداشتم حانیه از بغل ارزو بیرون اومد وبا دیدن سجاد و مجید دهنش باز شد.سریع شالو رو سرش انداختم که اون سریع شالو پوشید و بهم نگاه کرد. خودمو جمع و جور کردم و روی صندلی نشستم. حانیه هیچی نمیگفت و خیره به من بود که نگاه بد و پر از نفرت مجید رو روی خودم حس کردم اما محل ندادم و به حانیه خیره شدم.با صدای اهم اهم بابا به خودمون اومدیم و از جا بلند شدیم. بابا:خوبی دخترم؟ _بله ممنونم اقا جواد بابا: خدارو شکر فقط خواب دیدی حانیه سری تکون و داد که سجاد گفت : _خب بریم که حانیه خانم راحت باشه مامان: اره بهتره بریم من:اگه اجازه بدین من ۵ دقیقه ای میمونم بعد میام بابا:باشه ار جور راحتید ولی علی جان یه خورده مراعات کن من:چشم این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 17 رمان 🐣 از زبان حانیه: همه به غیر از علی بیرون رفتم و در و بستن. علی اومد کنارم روی تخت نشست. علی:خوبی؟ _اره خوبم رومو برگردوند و بغض کردم. +اتفاقی افتاده برگشتم و تو چشمام نگاه کردم . _تو تو خواب من بودی تو داشتی به بابام آسیب می‌رسوندی ولی ولی چرااااا علی: آروم باش حانیه همش یه خواب بود. _خواب نبود مثل واقعیت بود خیلی واقعی بود. +باشه باشه اشکال نداره گریه نکن سرمو پایین انداختم و اشک ریختم . علی: هی حانیه گریه نکن بخواب . _با... هوففف باشه +نترس خوب _باشه لطفا برو بیرون علی از جاش بلند شد که یاد چیزی گفتم سریع گفتم: _هی راستی وایسا وایساد و برگشت سمتم _یه لحظه بیا بشین کارت دارم. اومد سمتم روی تخت نشست. ازش فاصله گرفتم و گفتم: _ظهر تو جونمو نجات دادی از دست اون مرد درسته؟ با تعجب گفت:درسته که چی؟ _تو از کجا اومدی تو داشتی تعقیبم میکردی؟ انگار شکه شده بود و میخواست قضیه رو ماس مالی کنه گفت: +عه ... نه ... من خب... داشتم رد میشدم که دیدمتون . _علی خواهش میکنم بهم دروغ نگو. +خب باشه داشتم تعقیبت میکردم. _ولی ولی چرااا +تا ازت محافظت کنم _در برابر چی؟؟ +در برابر همه چی. _ چی داری میگی من خودم بادیگارد دارم +اوه نمیدونستم _چرا میخوای ازم محافظت کنی؟ +نمیدونم _اصلا چرا منو اوردی اینجا؟؟چرا اون روز گفتی برای انتقام اومدی؟چرا تو خوابم داشتی بابامو میکشتی؟چرااا از وقتی اومدی باهام صمیمی شدی... من من هیچ وقت حتی با پسر حرف نمیزدم و سر سنگین بودم اما تو تو چرا این جوری میکنی چرا من باهات سر سنگین نبودم زدم زیر گریه. علی گفت: هی آروم باش روزی به همه ی جوابت میرسی. با این حرفش دلم آتیش گرفت . این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 18 رمان ❄️ _من اونقدرم خنگ نیستم میدونم شما دارید یه چیزی رو پنهون میکنید ولی نمیدونم چی یو +من چیزی پنهون نکردم بعدا خودت همه چیزو میفهمی _پس تو از کجا منو میشناختی؟ +نمیشناختم هوفیییی کشیدم و دراز کشیدم و گفتم : _ظهر من چیزی نفهمیدم برای همین کوله و ریموت ماشینم کجاس؟ +ریموت که دست منه و کولت تو ماشینه _اهان +شب بخیر _برو بیرون شب بخیر علی رفت بیرون و منم شالمو در اوردم و خوابیدم . صبح ساعت ۷ آلارم گوشیم منو از خواب پروند.رفتم سرویس و صورتمو شستم.ارایش کوچولویی کردم و شالو و چادرمو پوشیدم و بیرون زدم. صدایی نمیومد پس معلوم بود همه خوابن . دو تا پله رو پایین رفتم که علی از پشت صدام زد و من برگشتم . علی:حانیه _بله +صبر کن بهم بریم دانشگاه _نمیخوام من با ماشین خودم میرم اینجوری اگه باهم بریم دوباره تو دانشگاه واسم حرف در میارن +باشه پس صبر کن لاقل صبحونه بخور _باشه پایین رفتم و علی هم پشت سرم اومد . رفتم تو اشپزخونه و تا خواستم در یخچالو باز کنم که مجید از اون طرف گفت: +سلام حانیه خانم. همون موقع علی وارد اشپزخونه شد.به مجید سلام داد و منم گفتم: _سلام اقا مجید علی: بشینید صبحونه رو آماده کنم. _باشه من و مجید رو به روی هم روی میز نشستیم و علی صبحونه رو اورد و کنار مجید نشست. علی: خب بفرمایید شروع کنید. مجید:به به چشم یه سوالی برام ایجاد شد که بی مقدمه پرسیدم. _ببخشید علی قا میشه لطفا بگی خودت و خواهر و برادران چند سالشونه و کدوم بزرگترین. قبل از اینکه علی حرف بزنه مجید گفت: +علی ۲۳ سالشه و منم ۲۰ و سجاد هم ۲۴ و ارزو ۱۹ سالشه و همون تر که دیگه پیداس ارزو از همه کوچیک تره. _اهان ممنونم علی: خب دیگه بخورید حانیه دیر شد. _وای اره سریع چند تا لغمه درست کردم و خوردم وسیع پاشدم و گفتم : _من آماده دیگه برم. مجید و علی بهت زده نگاهم میکردند و جم نمیخودند که علی زبون باز کرد و گفت : +وای خدا چه سرعتی ناخوداگاه نیشم تا بناگوشم باز شد که سریع جمش کردم و با یه خدافظی بیرون زدم . اخی چه هوایی داشتم اون تو از خجالت آب میشدم ‌. زر لب گفتم: _نباید شب اینجا میخوابیدم من که این هارو نمیشناسم تازه اونم خونه ی یه پسر ناسلامتی من به خدا قول داده بودم که دست از پا دراز تر نکنم و دختر مذهبی باشم. نباید به پسرا رو بدم. یهو سجاد از پشت گفت: _که این طور برگشتم و با حالت سکته ای دستمو رو قلبم گزاشتم و چند قدم عقب رفتم و از پله افتادم البته بگم که کلا یه پله بود و با لگن خوردم زمین. سجاد قهقه ای زد و سرش به دو طرف تکون داد. _وای سکته کردم تا سجاد خواست حرف بزنه علی از در اومد بیرون و با دیدن ما گفت: +ام ببخشید وسط مکالمه و جنگ و دعواتون پردیم ولی دانشگاه دیر شد. چون سجاد حواسش پرت شد سریع از روی زمین پاشدم و استین های چادرم و تو دستم کردم و چادرمو تکون دادم. و رو به سجاد گفتم: _ببخشید اما دیگه باید برم دانشگاه خدافظ و قبل از اینکه حرف بزنه دویدم . از بین باغشون رد شدم اما نمیدونستم در کجاس. _ای وای گم شدم. باحالت تمسخر برگشتم که با علی مواجه شدم و جیغ خفیفی زدم که خنده ای کرد و گفت : +وقتی راهمو بلد نیستی الکی ندو. بعد رفت سمت چپ و منم دنبالش رفتم. رسیدیم به پارکینگ و سوار ماشینم شدم و اونم سوار ماشینش . اول من از پارکینگ بیرون اومدم و بعد اون. رسیدیم دانشگاه ماشینو تو پارکینگ پارکیدم و اومدم بیرون و در بستم که چادرم لای در گیر کرد. _ای خدااااا دوباره در و باز کردم و چادرو بیرون کشیدم و در محکم بستم که خودم از صدایی که داد ترسیدم. ریموت و زدم و داخل کوله انداختم.رفتم و علی هم همون موقع پشتم اومد و باهم سوار آسانسور شدیم. داشتم راه میرفتم و علی هم پشتم میومد که یهو روبه روم فاطمه رو دیدم و دویدم سمتش اونم منو دید‌ سریع پریدم تو بغلش و محکم فشارش دادم. من:ای دلم برات تنگ شده بود جیگر فاطمه:منم زهرا:من که فراموش کردی فاطمه : بله معلومه دیشب که بهش خوش گذشته معلوم مارو فراموش میکنه. از بغل فاطی برون اومدم و یکی زدم تو سرش و گفتم: نه خیر انقدر چرت و پرت نگید. علی هم کنارمون وایساده بود و فقط نگاه میکرد. این داستان ادامه دارد...
رمان بهشت چادر👆👆👆👆👆👆 روزی یک الی سه پارت خدمتتون🧚‍♂🧚‍♀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چالش یهویی🌸🌈 هرکی زودتر پاسخ این سوال رو داد برنده پول پرداخت ایتا میشود🌈💞 ایدیم>>> @ترکید توجه : این سوال از ویژگی خودتونه یعنی خودتون از کدوم بیشتر میترسید؟!💜