فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨برای امام زمانم چه کنم؟✨
تشرف به ساحت مقدس #امام_زمان عج
29.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
↬❥(:⚘
ازادم🦋
امابـاتفسیـریجـدابافـته🍀
ازادےمـنحجـــــابمـناسـت•°`✌️🏻
#چادرانهـ 💝
هوووووو هوووووو
400 تایی شدنمون مبارک💞💞💞
ترکمون نکنیا🙏🙏🙏🌸🌈
به وقت رمان بهشت چادر🌈🌸💞
پارت ۱۹ و ۲۰ و ۲۱ خدمتتون👇👇👇👇😻
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 19 رمان #بهشت_چادر 🖇
_تو یه چیزی بهشون بگو
علی: چی بگم
_اه تو ام که تو باغ نیستی اصن
فاطمه : برو برو ببینم حانیه فک کردی نمیدونم دیشب چقد باهام خوش گذروندید
_فاطمه میزنم لهت میکنما اذیت نکن
زهرا: واا مگه فاطمه دروغ میگه؟
_ ای خدا از دست شما سر به بیابون بزارم نههه داره دروغ میگه
علی قهقهه زد. همگی سمت کلاس راشدی رفتیم.
باهم وارد شدیم و با هم همه ای که بود مشخص بود استاد نیس. من و فاطمه و زهرا رفتیم نشستیم کنار هم و علی رفت پیش ارسلان. نگاه سنگین و نفرتی نازی رو روی خودم حس میکردم اما به روی خودم نیاوردم. بیشتر دختر و پسرای دانشگاه به خاطر اینکه چادر سر میکنم ازم خوششون نمیاد ولی به جهنم من دوستای خودمو دارم.
تو همین فکرا بودم که راشدی وارد شد و کیف روی میز گزاشت و گفت:
+امروز باید کنفرانس بدید.
شانس گند من ما اولین گروه اجرا بودیم. با علی کنفرانس و به خوبی دادیم.راشدی از اول هیچی نگفت و فقط بررسی کرد. در آخر گفت:
+افرین عالی بودید.
_ممنون
رفتیم هرکی سر جاش نشست . بعد از اتمام کلاس با دوستان گل(فاطمه و زهرا) رفیتم سلف.
فاطمه: ای شیطون کنفرانستون عالی بود .
زهرا:معلومه دیشب خیلی باهم تمرین کردین.
_اره تمرین خیلی و کردیم
علی:البته خیلی قر هم میزدا
برگشتم و پشتمو علی و ارسلان و دیدم . دستمو به نشونه سکته رو قلبم گزاشتم و گفتم:
_شما خانوادگی این جوری هستید سکته کردم.
علی و ارسلان همزمان خندیدند. زهرا زد پس کلم و گفت:
+اوه زیادتم هست پسر به این خوبی.
سرم و به نشونه تاسف تکون دادم و به زهرا و فاطمه و علی اشاره کردم و گفتم:
_اینم شانس مایه.
ارسلان بلندتر خندید که نازی رو دیدم که پشت علی بود و خشمگین نگاهم میکرد . اخم هامو درهم کشیدم و بدون توجه به هیچ کدومشون رفتم سلف. پستم اونا اومدن و علی گفت:
+چت شد؟
__به لطف حرف خاک بر سری تو تو پارکینگ نازی باور کرده و از قبل حسود تر شده.
+خب چه بهتر
برگشتم سمتش و با تعجب گفت:
_چه بهتر؟؟؟
+اره بزار از حسادت بمیره
ایشی گفتم دوباره با فاطی و زهرا و اون دوتا راه افتادیم و بلاخره رسیدیم سلف. یهو یه پسره که از جلومون رد میشد بلند گفت:
+خانم افسارتو جمع کن رو زمین کشیده نشه .
منظورش چادرم بود. خجالت زده سرم و انداختم پایین که ارسلان داد زد :
+به تو ربطی نداره مرتیکه بی شرف.
پسرا رفتم و زیر هزار تا چشم داشتیم رد میشدیم که یهو زیر پام یه سوسک دیدم و بلند جیغ زد زدم و دویدم عقب که خوردم زمین .
علی سریع رفت و سوسک و زیر پاش له کرد.
_ای خدا لگنم.
بعد قهقهه زد و گفت:
+اخه از این میترسی
_اره به توچه سکته زدم
همه خندیدن و فاطمه و زهرا بلندم کردند و چادرمو تکوندن . رفتیم و غذامونو خوردیم.
این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 20 رمان #بهشت_چادر 🎨
از سف برون اومدیم رفتیم کلاس بعدی . هرکی سر جاش نشست البته من و دوستانم گلم کنار هم نشستیم. استاد قنبری وارد و شد و بعد از حضور و غیاب رفت سراغ درس . واقعا حوصله ام سر رفته بود.
آروم به زهرا گفتم:
_خسته شدم اه چرا تموم نمیشه
زهرا:اره منم همین طو...
باصدای استاد وا رفیتم.
استاد بادست به ما اشاره کرد و گفت:
+خانم ها حرفی دارید برید بیرون. منم که در کمال پرویی وسایلمو جمع کردم و کلمه برداشتم و رو به زهرا گفتم:
_بریم
زهرا ام با خجالت پشتم راه افتاد و از زیر چشم های متعجب و از کاسه بیرون زده استاد خارج شدیم.نفس مو خارج کردم گفتم:
_اخیییش راحت شدیم
زهرا:دمت گرم حال کردم
_قیافه استاد و ندیدی
زدیم زیر خنده که یهو از پشت صدای فاطمه رو شنیدم:
+به به سلام منو که جا گذاشتید
_تو چرا اومدی بیرون
فاطمه: نتونستم بدون دوستام دووم بیارم من به استاد گفتم میام پیش شما .
زهرا:دمت گرم رفیق خودمی
فاطمه:فوقش این ترم و باهم میوفتیم تازه از چشم های استاد که داشت خون میزد بیرون.
با این حرفش هرکدوم یه جای زمین و از خنده گاز میگرفتیم. بین خنده هام گفتم:
_وای واییییییی خدا مردم از خنده
یهو علی امد جلومون و گفت:
+خودتون و جمع و جور کنید
خنده م که تموم شد گفتم:
_تو دیگه چرا اومدی نکنه....
حرفم و قطع کرد و گفت:
+با این کار شما استاد کلاس تعطیل کرد و رفت.
دوباره ما سه تا زدیم زیر خنده.خم شدم و شکممو مالیدم گفتم:
_وای مردم از خنده
علی تک خنده ای کرد و گفت:
+بسه دیگه سرمو خوردین
_باشه باشه هههههههه
زهرا خودشو تموم کرد و گفت:
+اخ دلم...
فاطمه حرفشو ادامه داد و گفت:
+ای ای دل و روده ام از حلقم زد بیرون
_ایی چندشم شد
ایندفعه علی خندید ولی سریع خودشو جمع و جور کرد و به روبه رو خیره شد. رد نگاهش و دنبال کردم و رسیدم به استاد قنبری که با چشم های پر از خون داره میاد این ور. همه خودمونو جمع و جور کردیم و صاف وایسادیم. قنبری به ما رسید و گفت:
+آماده باشید این ترم هر چهارتاتون میوفتید.
سریع گفتم:
_ببخشید ولی علی که کاری نکرده خودتون کلاس تموم کردید.
چشم قره ترسناکی بهم رفت و بعدم برگشت ازمون دور شد.
برگشتم و رو به علی گفتم:
_تو ام افتادی
علی:جهنم و ضرر
این داستان ادامه دارد...