eitaa logo
בخترانـღمذهبـے•͜•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ْ‌‌‌‌‌‌⃟♡
180 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
209 فایل
[زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست...💔] ♡•مذهبی بودن لیاقت میخواد حواسمون باشه•♡ 300....🚴‍♀🚴‍♂....200 تاسیس 1400/3/5 ایدی مدیر>>> @Atieha ناشناسمونهـ https://harfeto.timefriend.net/16685314500247 🖇 @zozozos 🖇
مشاهده در ایتا
دانلود
📲 ♥️ ⚫️ ⚜ رفیق اربعین فصل غم یادته ...💔 •••✾..🌱.•🦋•.🌱..✾••• @zozozos •••✾..🌱.•🦋•.🌱..✾•••
29.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
↬❥(:⚘ ازادم🦋 اما‌بـا‌تفسیـری‌جـدا‌بافـته🍀 ازادے‌مـن‌حجـــــاب‌مـن‌اسـت•°`✌️🏻 💝
چالش یهویی🌸🌈 هرکی زودتر پاسخ این سوال رو داد برنده پول پرداخت ایتا میشود🌈💞 ایدیم>>> @دید اومدی تموم شد توجه : این سوال از ویژگی خودتونه یعنی خودتون کدوم غذارو بیشتر دوست دارین؟!
برنده چالش پیوی باش🌈 ترک نکن شاید برنده چالش بعدی تو باشی✔️
هوووووو هوووووو 400 تایی شدنمون مبارک💞💞💞 ترکمون نکنیا🙏🙏🙏🌸🌈
به وقت رمان بهشت چادر🌈🌸💞 پارت ۱۹ و ۲۰ و ۲۱ خدمتتون👇👇👇👇😻
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 19 رمان 🖇 _تو یه چیزی بهشون بگو علی: چی بگم _اه تو ام که تو باغ نیستی اصن فاطمه : برو برو ببینم حانیه فک کردی نمیدونم دیشب چقد باهام خوش گذروندید _فاطمه میزنم لهت میکنما اذیت نکن زهرا: واا مگه فاطمه دروغ میگه؟ _ ای خدا از دست شما سر به بیابون بزارم نههه داره دروغ میگه علی قهقهه زد. همگی سمت کلاس راشدی رفتیم. باهم وارد شدیم و با هم همه ای که بود مشخص بود استاد نیس. من و فاطمه و زهرا رفتیم نشستیم کنار هم و علی رفت پیش ارسلان. نگاه سنگین و نفرتی نازی رو روی خودم حس میکردم اما به روی خودم نیاوردم. بیشتر دختر و پسرای دانشگاه به خاطر اینکه چادر سر میکنم ازم خوششون نمیاد ولی به جهنم من دوستای خودمو دارم. تو همین فکرا بودم که راشدی وارد شد و کیف روی میز گزاشت و گفت: +امروز باید کنفرانس بدید. شانس گند من ما اولین گروه اجرا بودیم. با علی کنفرانس و به خوبی دادیم.راشدی از اول هیچی نگفت و فقط بررسی کرد. در آخر گفت: +افرین عالی بودید. _ممنون رفتیم هرکی سر جاش نشست . بعد از اتمام کلاس با دوستان گل(فاطمه و زهرا) رفیتم سلف. فاطمه: ای شیطون کنفرانستون عالی بود . زهرا:معلومه دیشب خیلی باهم تمرین کردین. _اره تمرین خیلی و کردیم علی:البته خیلی قر هم میزدا برگشتم و پشتمو علی و ارسلان و دیدم . دستمو به نشونه سکته رو قلبم گزاشتم و گفتم: _شما خانوادگی این جوری هستید سکته کردم. علی و ارسلان همزمان خندیدند. زهرا زد پس کلم و گفت: +اوه زیادتم هست پسر به این خوبی. سرم و به نشونه تاسف تکون دادم و به زهرا و فاطمه و علی اشاره کردم و گفتم: _اینم شانس مایه. ارسلان بلندتر خندید که نازی رو دیدم که پشت علی بود و خشمگین نگاهم میکرد . اخم هامو درهم کشیدم و بدون توجه به هیچ کدومشون رفتم سلف. پستم اونا اومدن و علی گفت: +چت شد؟ __به لطف حرف خاک بر سری تو تو پارکینگ نازی باور کرده و از قبل حسود تر شده. +خب چه بهتر برگشتم سمتش و با تعجب گفت: _چه بهتر؟؟؟ +اره بزار از حسادت بمیره ایشی گفتم دوباره با فاطی و زهرا و اون دوتا راه افتادیم و بلاخره رسیدیم سلف. یهو یه پسره که از جلومون رد میشد بلند گفت: +خانم افسارتو جمع کن رو زمین کشیده نشه . منظورش چادرم بود. خجالت زده سرم و انداختم پایین که ارسلان داد زد : +به تو ربطی نداره مرتیکه بی شرف. پسرا رفتم و زیر هزار تا چشم داشتیم رد میشدیم که یهو زیر پام یه سوسک دیدم و بلند جیغ زد زدم و دویدم عقب که خوردم زمین . علی سریع رفت و سوسک و زیر پاش له کرد. _ای خدا لگنم. بعد قهقهه زد و گفت: +اخه از این میترسی _اره به توچه سکته زدم همه خندیدن و فاطمه و زهرا بلندم کردند و چادرمو تکوندن . رفتیم و غذامونو خوردیم. این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 20 رمان 🎨 از سف برون اومدیم رفتیم کلاس بعدی . هرکی سر جاش نشست البته من و دوستانم گلم کنار هم نشستیم. استاد قنبری وارد و شد و بعد از حضور و غیاب رفت سراغ درس‌ . واقعا حوصله ام سر رفته بود. آروم به زهرا گفتم: _خسته شدم اه چرا تموم نمیشه زهرا:اره منم همین طو... باصدای استاد وا رفیتم. استاد بادست به ما اشاره کرد و گفت: +خانم ها حرفی دارید برید بیرون. منم که در کمال پرویی وسایلمو جمع کردم و کلمه برداشتم و رو به زهرا گفتم: _بریم زهرا ام با خجالت پشتم راه افتاد و از زیر چشم های متعجب و از کاسه بیرون زده استاد خارج شدیم.نفس مو خارج کردم گفتم: _اخیییش راحت شدیم زهرا:دمت گرم حال کردم _قیافه استاد و ندیدی زدیم زیر خنده که یهو از پشت صدای فاطمه رو شنیدم: +به به سلام منو که جا گذاشتید _تو چرا اومدی بیرون فاطمه: نتونستم بدون دوستام دووم بیارم من به استاد گفتم میام پیش شما . زهرا:دمت گرم رفیق خودمی فاطمه:فوقش این ترم و باهم میوفتیم تازه از چشم های استاد که داشت خون میزد بیرون. با این حرفش هرکدوم یه جای زمین و از خنده گاز میگرفتیم. بین خنده هام گفتم: _وای واییییییی خدا مردم از خنده یهو علی امد جلومون و گفت: +خودتون و جمع و جور کنید خنده م که تموم شد گفتم: _تو دیگه چرا اومدی نکنه.... حرفم و قطع کرد و گفت: +با این کار شما استاد کلاس تعطیل کرد و رفت. دوباره ما سه تا زدیم زیر خنده.خم شدم و شکممو مالیدم گفتم: _وای مردم از خنده علی تک خنده ای کرد و گفت: +بسه دیگه سرمو خوردین _باشه باشه هههههههه زهرا خودشو تموم کرد و گفت: +اخ دلم... فاطمه حرفشو ادامه داد و گفت: +ای ای دل و روده ام از حلقم زد بیرون _ایی چندشم شد ایندفعه علی خندید ولی سریع خودشو جمع و جور کرد و به روبه رو خیره شد. رد نگاهش و دنبال کردم و رسیدم به استاد قنبری که با چشم های پر از خون داره میاد این ور. همه خودمونو جمع و جور کردیم و صاف وایسادیم. قنبری به ما رسید و گفت: +آماده باشید این ترم هر چهارتاتون میوفتید. سریع گفتم: _ببخشید ولی علی که کاری نکرده خودتون کلاس تموم کردید. چشم قره ترسناکی بهم رفت و بعدم برگشت ازمون دور شد. برگشتم و رو به علی گفتم: _تو ام افتادی علی:جهنم و ضرر این داستان ادامه دارد...