📣 رکورد حضور مردم در راهپیماییهای ۱۰ سال اخیر شکست
🔺رئیس ستاد بزرگداشت دهه فجر اعلام کرد حضور مردم در راهپیمایی بزرگداشت چهل و چهارمین سالگرد پیروزی انقلاب در ۱۰ سال اخیر، بینظیر بوده است.
#برای_ایران
#لبیک_یا_خامنه_ای
#دهه_فجر
📷 چی بودیم چی شدیم
🔹 مقایسه جمهوری اسلامی و رژیم پهلوی در مبارزه با مواد مخدر
🔹 خوب آقا حق دارن ناله کنن به زور از پای پیک نیک بلندشون کردین دیگه
🔹 این کار یعنی چی ؟!
🇮🇷 #دهه_فجر
#لبیک_یا_خامنه_ای
🔴توپ تانک خاکانداز-فشار بخور برعنداز
🔹فقط اون نقاشی زیر نوشتهش
#لبیک_یا_خامنه_ای #برای_ایران #ایران_قوی
🔴 حضور ۲۱ میلیونی ایرانیها در راهپیمایی ۲۲ بهمن
🔹 برآورد دستگاههای ذیربط نشان میدهد که میزان حضور مردم در راهپیمایی امسال با احتساب شهرها و روستاهای کوچک حدود ۲۱ میلیون نفر بوده است. این آمار نسبت به سال ۹۸، قبل از شیوع کرونا، با افزایش حدود ۳۰ درصدی همراه بوده است.
🔹 برآوردهای اولیه جمعیت راهپیماییکنندگان در شهر مشهد را حدود یک میلیون نفر و مردم حاضر در شهر تهران را بیش از ۱.۵ میلیون نفر تخمین میزند./ فارس
🇮🇷 #لبیک_یا_خامنه_ای
#دهه_فجر
#ایران_قوی
#امام_زمان
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
پارت 110 رمان #بهشت_چادر 🎲
از پله ها پایین اومدیم . اکثر فامیل های من و علی و دوستام اومده بودم و همه حجابشونو رعایت کرده بودن به غیر از محرم های علی. با ورودمون به پذیرایی همه دست زدن و کل کشیدن . لبخندی زدم و با علی شروع کردیم به سلام و خوش آمد گویی و همه کلی بهمون تبریک گفتم ابراز خوشحالی کردن. کلی هم فاطمه زهرا سرم قر زدن که چرا زودتر راجع به این موضوع بهشون نگفتم من جواب سربالا بهشون دادم بلکه بپیچونمشون و دست از سر کچلم بردارن. بعد از نیم ساعت علی قصد رفتن به طبقه مردونه کرد و رفت.بعد همه زنا چادر هاشون رو در اوردن . راستش خانواده هامون خیلی به اهنگ و رقص و اینا کار نداشتن پس یه آهنگ گزاشتم و یه سری ها پریدن وسط. ولی من نشستم روی مبل و نگاهشون کردم که فاطمه و زهرا و مریم اومدن پیشم.بعد از این کلی قربون صدقم رفتم و ازم تعریف کردن.
مریم گفت:چیه نشستی اینجا پاشو بریم وسط بدو.
من:ای بابا حالا وقت زیاده.
زهرا:چیچیو وقت زیاده پاشو ببینم.
و بعد دستمو کشید و بلندم کرد. با هم رفتیم وسط و همه دست زدن و جا باز کردن منم کم نیاوردم و هنرنمایی کردم.خخخ چقد هنرمندم اخه:/
بعد از اینکه یک ساعت رقصیدم بلاخره رفتم نشستم.هوفففف خسته شدما.
یه لیوان شربت البالو برداشتم و مثل یه خانوم متمدن شروع کرم به نوشیدنش . خخخ اخه خیلی دلم میخاست کلشو یدفه سر بکشم ولی خب خیلی ضایع بود اینجا همه حواسشون به منه. یه سری ها هنوز داشتن اون وسط تخلیه انرژی میکردن و یه سری ها هم که جمع شده بودن مثل خاله زنکا فقط حرف میزدن میخندیدن ،یه سری از دخترای فامیل علی اینام به من با تحقیر نگاه میکردن و زیر لب به هم چیزایی میگفتن که شک ندارم داشتن بهم فحش میدادن. ایش ترشیده های بدبخت.
نشستم رو مبل و ارزو نشست کنارم.
ارزو:پس انقد قشنگ بلد بودی برقصی رو نمیکردی!
من:بله گزاشتم سوپرایز بشید.
ارزو:و شدیم!
لبخندی زدم که گفت: خدا به علی صبر بده.
من:چرا؟
علی:اگه با این همه ناز و خوشگل کردنات بتونه تا روز عروسی دووم بیاره خیلیه.
خندیدم و گفتم: نترس بابا...
ارزو:اره میدونم بادمجون بم افت نداره.
سری تکون دادم و همراهش خندیدم.
مامان علی اومد و رو به ارزو گفت:چیه چرا هی پشت پسم حرف میزنید؟
ارزو خندید و گفت:نترس مامان جان پسرت الان شوهر این خانومه.بخامم نمیتونم پشتش حرف بزنم.
و با دست به من اشاره کرد.
خجالت کشیدم و لبخندی زدم .
مامان علی :قربون عروسم برم من.
ای بابا من بی جنبه انقد هندونه نزنید زیر بغلم یه هو یه طوریم میشه.
دوباره خندیدم که یکی ارزو رو صدا زد و همراه مامانش با عذرخواهی رفتن ببینن چی کارشون دارن.
نگاهی به جمعیت کردم . فک کنم حدود ۲۰۰ نفر باشن اخه مردونه هم بلاخره هستن. همه چهره هاشون خوشحال بود. راستش منم خوشحال بودم اخه بلاخره دارم ازدواج میکنم.
وجدان:عووو همچین میگه بلاخره هرکی ندونه فک میکنه ۴۰ سالته بابا تو که هنوز ۲۰ سالته.
میدونم بابا ولی خب خوشحالم دیگه دارم میرم سر زندگی خودم.
ساعت ۱۰ بود که گفتن شامه و همه رفتیم سر میز. البته فقط فامیل های درجه یک سر میز نشستن چون جا نبود برا بقیه سفره انداختن رو زمین. غذا چلو کباب بود . یه زره خوردم و بلند شدم.
مامان علی:عه عزیزم چرا بلند شدی؟
من:سیر شدم ممنون.
و رفتم نشستم روی مبل.
گوشیم و برداشتم و یه چند تا عکس خوشگللل تو ژست های مختلف از خودم گرفتم .
این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 111 رمان #بهشت_چادر 🏰
بعد از شام اعلام کردن علی داره میاد داخل واسه همین همه چادراشونو سر کردن به غیر از افراد محرم به علی. علی اومد تو که یه دفه یه سری ها کل کشیدن . وای بابا چرا انقد جوگیر میشید سکتم دادید خو آرومتر.هیچی دیگه علی اومد و نشست کنارم . دوباره اهنگ گزاشتن و بقیه مشغول ر*ق*س*ی*د*ن شدن.
علی رو بهم گفت:خوش میگذره؟
منم شیطون گفتم:جای شما خالی.
با لبخند گفت:حالا که دور ،دور شماس داری شیطونی میکنی؟باشه منم دارم برات فسقلی.
خندیدم و گفتم : من فسقلی نیسم .
علی:دربرابر من که هستی.
و این شد که سکوت اختیار کردم .
گوشیمو در اوردم و رو به علی گفتم:حالا بیا یه عکسیم بگیریم این همه خوشگل کردیم .
علی: عیجان چشم خانومم.
یه زره خجالت کشیدم و گفتم:هیس آرومتر زشته.
علی:خب چیه مگه خانومم نیستی؟
من:حالا هرچی .
بعد باهم چند تا سلفی قشنگ گرفتیم.
هیچی دیگه تا ساعت ۱۲ مهمونا بودن و بعد عزم رفتن کردن و بلاخره این جشن تموم شد.
اره دیگه منم که خستهههه زودی به بابا اینا گفتم بریم خونه و هرچی علی اینا گفتم بمونم نموندم و همراه مامان و بابا و میلاد و مریم رفتیم خونه و بلافاصله من رفتم تو حمام و بعدم پریدم رو تخت و دیگه بیهوش شدم.
دینگگگگگگگ دینگگگگگگ دینگگگگگگ
ای خدا منو بکش راحت کن . این دیگه چه صدای مزخرف گوش خراشیه اخه اه.باشه بابا بیدار شدم . پاشدم و زنگو خاموش کردم ساعت ۷:۳۰ بود و من ۹ کلاس داشتم. اوف با بدبختی لباس پوشیدم و رفتم دانشگاه . موقع رانندگی چند بار نزدیک بود به دیار باقی بشتافم که مثل اینکه خدانخواست . اره دیگه الانم سر کلاسم و همش چرت میزنم بعد میپرم از خواب هوفففف.
بلاخره دانشگاه به همین روال تموم شد و رفتم خونه و اون روز دیگه هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد و درضمن علیرم ندیدم چون فک کنم نیومده بود داشنگاه درکل که کلا اصلا مهم نبود مهم فقط خواب بود خواب.😂
این داستان ادامه دارد...
هدایت شده از בخترانـღمذهبـے•͜•ْ⃟♡
۲ پارت تقدیم نگاه پر مهرتون...🍃