❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 114 رمان #بهشت_چادر 🌈
هنوز دوساعت از اون زمان نگذشته بود که گوشیم زنگ خورد این بار یه شماره جدید از یه موبایل بود. سریع گوشیو به دستگاه وصل کردم و بچه ها بالای سرم ایستادن و زدم رو بلند گو.
_خب خب جناب سرگرد فیلم و دیدی ؟ حال کردی؟
من:میکشمت، بخدا دستم بهت برسه تیکه پارت میکنم عوضی زنده نمیزارم حانیرو ولش کنننننننن.
با داد من صدای خنده بلندش بلند شد..
_معلومه خیلی دوستش داری.
من:فقط بگو کجایی بگو تا بیام اون وقت این خنده به گریه تبدیل میشه.
_زیاد تند نرو جناب سرگرد ما حالا حالا با این خانوم کار داریم ... ولی خدایی خیلی لجباز وپرو عه ها اصن کم نمیاره دست مریزاد خوب تربیتش کردی.
من:خفه شو وحشی بی شعور دستم بهت برسه میکشمت .
_ دوباره برات عکس میفرستم جناب (سرگرد) ، حدف من فقط عذاب کشیدن توعه توعه. به زودی میبینمت...
جناب سرگرد و تاکید کرد و بعد سریع قطع کرد...
حامد:جناب سرگرد رد این خطو زدیم.
به یکباره از جام پریدم که صندلی خورد به دیوار . توجه ای نکردم و به سمت حامد دویدم:خب؟
حامد: قربان این خط توی خارج از شهره یه کارخونه متروکه.
من:آدرس دقیقشو برام بفرست بچه ها تیمو آماده کنید با گردان ۵ همین الان راه می افتیم.
حامد احترام نظامی گذاشت و گفت: چشم.
به سمت جلیقه ام رفتم و پوشیدمش، تفنگمو برداشتمو و با برداشتن کلاهم از اتاق خارج شدم.
بلاخره قراره اتفاق بیوفته . بلاخره قراره این بازیو تموم کنیم ، این بازی ۳ ساله رو.حانیه فقط یه زره دیگه دووم بیار یه زره دیگه.
فقط یه چیزی خیلی عجیبه . اونا خیلی زرنگ و حرفه این به راحتی نمیشه روشونو زد عجیبه که بلاخره ردشونو زدیم.
از اتاق بیرون اومدم. گردان ۵ که شامل (۵۰ سرباز حرفه ای) بود احترام گزاشتن. با علامت حرکت کردیم و سوار ون ها شدیم و به سرعت حرکت کردیم. فقط چند دقیقه دیگه تحمل کن داریم میایم حانیه...
این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
❄️
پارت 115 رمان #بهشت_چادر
[از زبان حانیه :]
مثل روال این دو روز به صندلی بسته بودنم. سرم و کمرم خیلی درد میکرد و دهنم خشک شده بود. غذام خیلی کم بود . حالم اصلا خوب نبود . وقتی اون روز چشمامو باز کردم همین جوری بودم و از همه عجیب تر اینجا فرهاد و اشکان و دیدم . درواقع اونا منو دزدیدن. نمدونم با علی چیکار دارن. میترسم واقعا میترسم.خیلی کتک خورده بودم و نا نداشتم که حتی داد بزنم بگم اب میخام. چشم هامو روی هم گزاشتم که یهو در با صدای بدی باز شد و باز سروکله فرهاد پیدا شد.
فرهاد: اخی حانیه جون حالت چطوره ؟ اذیت نمیشی که؟ و بعد مثل این احمقا خندید.
فقط بی رمق نگاهش میکردم.
ادامه داد:اگه به من یا اشکان جواب مثبت داده بودی الان وضعت این نبود.
بلاخره زبون باز کردم: هدفتون از این که اومدید خواستگاریه من چی بود؟
فرهاد:ما از عشق علی نسبت به تو خبر داشتیم درواقع علی ۳ ساله که تورو دوست داره و ماهم ۳ ساله که داریم سعی میکنیم علیو زمین بزنیم و چی بهتر از این که دست رو تنها نقطه ضعفش بزاریم؟
من:چرا باهاش دشمنید؟
_ما باهاش دشمنیم؟ما؟ما هیچ دشمنی با اون نداریم اونه که همش تو کار ما دخالت میکنه.
من:از حرفات سردر نمیارم.
_و نباید بیاری چون هنوز زمانش نشده.
و بعد به سمتم اومد خم شد طرفم و گفت: قراره با تو کلی علیو داغون کنیم و کسیم جلو دارمون نیست...به زودی شوهر قشنگتو میبینی ولی دیگه هیچ وقت نمیبینیش.
از حرفاش سر در نمیوردم .
همون لحظه صدای گوشخراش اومدانگار که تصادف شده باشه و بعد صدای دیوانه وار شلیک گلوله میومد و بعد هم صدای اخیر پلیس دقیقا همینجا میومد.
یه مرده اومد داخل و گفت: اقا پلیسا...پلیسا اومدن باید بریم...
فرهاد:بلاخره اومد...
و منه احمق هم چقدر به خاطر اومدن پلیس خوشحال شدم.
هوف بلاخره نجات پیدا میکنم.
فرهاد و بقیه رفتن بیرون.فقط صدای تیر میومد.
بعد از چند دقیقه در باز شد و قامت علی در لباس سبز پلیس نمایان شد. کپ کردم . علی...علی پلیسه؟ واو چه قدر تو این لباس جدی و خوشگله.
علی هراسون به طرفم اومد.دستشو به صورتم کشید و گفت: حالت خوبه؟ خوبی؟
من:علی...
علی:هیس...هیچی ...هیچی نگو...تموم شد...همچی تموم شد.
و بعد دستمو باز کرد. بدنم خشک شده بود. کمی طول کشید تا به حالت عادی برگشتم و بعد سریع پریدم بغل علی و زدم زیر گریه.
علی هم منو بغل کرد و سرمو نوازش کرد و میگفت: دیگه تموم شد...ببخشید...ببخشید عزیزم...هیس دیگه همی تموم شد...من پیشتم... هیس گریه نکن عزیزم...گریه نکن...
علی منو از خودش جدا کرد و گفت : حالا وقت برای رفع دلتنگی زیاده فعلا باید سریع از اینجا خارج بشیم چون خطرناکه.
و بعد دستمو گرفت و منو دنبال خودش کشید از یه جای مخفی منو بیرون برد و برد سمت ون پلیس.هنوز صدای تیر میومد. دقتی به ون ها رسیدیم علی دستمو ول کرد و گفت: تو برو تو ماشین من باید برم زود برمیگردم.
خواست بره که دستشو گرفتم و گفتم:نه نرو تنهام نزار علی...
علی:باید برم عزیزم تو دیگه در امانی زود برمیگردم قول میدم.
و لبخندی زد و رفت.
اما ای کاش هیچوقت نمیذاشتم بره ...ای کاش میگفتم نرو ... نمیدونستم...نمیدونستم که قراره دیگه نبینمش...ای کاش هیچ وقت ازش جدا نمیشدم...ای کاش...(و ای کاش های زیادی هستند که به حقیقت تبدیل نمیشوند...)
این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 116 رمان #بهشت_چادر ♈️
به ماشین ون پلیس تکیه دادم. میترسیدم خیلی زیاد به طوری که از ترس میلرزیدم
خدایا الان چیمیشه ؟ خدایا خودت کمک کن.چرا علی رفت؟ من میترسم. اخه هنوز صدای گلوله میومد.اگه علی طوریش بشه چی؟اگه خدایی نکرده زخمی بشه چی؟نه خدا من طاقتش ندارم میمیرم خدا خودت کمک کن.یه خانم پلیس اومد و یه پتو انداخت روم.بازم خدا خیرش بده تاشتم از خجالت آب میشدم بدون چادر.
همین که سرمو برگردوندم تا ازش تشکر کنم ساختمون منفجر شد و ما که نزدیک بودیم با انفجار ساختمون پرت شدیم روی زمین.
...سرم درد گفته بود...گوشم صوت میکشید...از روی زمین بلند شدم... روبه روم ساختمونی که حالا شعله های آتش اون رو میسوزوند و یه قسمتش هم ویران شده بود.
خدای من علی...علییییی...اون اونجا بود...علی؟
جیغ زدم و به سمت ساختمون دویدم.
من:علییییییی.
نرسیده به ساختمون دوتا خانم پلیس منو گرفتنو نزاشتن که به راهم ادامه بدم . اما من دیوونه شده بودم.
داد زدم: ولم کنید...ولم کنید...علی اونجاس...باید نجاتش بدم...شوهرمو نجات بدید...ولم کن ...میگم ولم کن لعنتییییی.
جیغ میزدم و گریه میکردم.
آخر سر به زور زنارو کنار زدم و دوباره خواستم به دووم که قسمت سوخته شده ساختمون فرو نشست که روی زمین افتادم.
داد زدم: نه....علی...نه...
جیغ میزدم و خودمو میزدم .
نه نباید اینجوری میشد...نه ما باید عروسی کنیم نههههه خدااااااااا.
و جوابم فقط اتش بود و آتش....
این داستان ادامه دارد...
سلام دوستان گلم بازم معذرت میخام راستش شرایطی برام پیش اومده که قادر به فعالیت در کانال نیستم بنابر این فقط دو پارت از رمان بهشت چادر رو داخل کانال میزارم🌸
حلال کنید...🙏
لف ندید و زیادمون کنید به زودی دوباره فعالیت پر شوری خواهیم داشت💞