❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 116 رمان #بهشت_چادر ♈️
به ماشین ون پلیس تکیه دادم. میترسیدم خیلی زیاد به طوری که از ترس میلرزیدم
خدایا الان چیمیشه ؟ خدایا خودت کمک کن.چرا علی رفت؟ من میترسم. اخه هنوز صدای گلوله میومد.اگه علی طوریش بشه چی؟اگه خدایی نکرده زخمی بشه چی؟نه خدا من طاقتش ندارم میمیرم خدا خودت کمک کن.یه خانم پلیس اومد و یه پتو انداخت روم.بازم خدا خیرش بده تاشتم از خجالت آب میشدم بدون چادر.
همین که سرمو برگردوندم تا ازش تشکر کنم ساختمون منفجر شد و ما که نزدیک بودیم با انفجار ساختمون پرت شدیم روی زمین.
...سرم درد گفته بود...گوشم صوت میکشید...از روی زمین بلند شدم... روبه روم ساختمونی که حالا شعله های آتش اون رو میسوزوند و یه قسمتش هم ویران شده بود.
خدای من علی...علییییی...اون اونجا بود...علی؟
جیغ زدم و به سمت ساختمون دویدم.
من:علییییییی.
نرسیده به ساختمون دوتا خانم پلیس منو گرفتنو نزاشتن که به راهم ادامه بدم . اما من دیوونه شده بودم.
داد زدم: ولم کنید...ولم کنید...علی اونجاس...باید نجاتش بدم...شوهرمو نجات بدید...ولم کن ...میگم ولم کن لعنتییییی.
جیغ میزدم و گریه میکردم.
آخر سر به زور زنارو کنار زدم و دوباره خواستم به دووم که قسمت سوخته شده ساختمون فرو نشست که روی زمین افتادم.
داد زدم: نه....علی...نه...
جیغ میزدم و خودمو میزدم .
نه نباید اینجوری میشد...نه ما باید عروسی کنیم نههههه خدااااااااا.
و جوابم فقط اتش بود و آتش....
این داستان ادامه دارد...
سلام دوستان گلم بازم معذرت میخام راستش شرایطی برام پیش اومده که قادر به فعالیت در کانال نیستم بنابر این فقط دو پارت از رمان بهشت چادر رو داخل کانال میزارم🌸
حلال کنید...🙏
لف ندید و زیادمون کنید به زودی دوباره فعالیت پر شوری خواهیم داشت💞
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 117 رمان #بهشت_چادر 💔
*چهار سال بعد*
روپوش سفیدمو در اوردم و به چوب لباسی وصل کردم. چادرمو سر کردم و روبه روی اینه ایستادم. صورتم خیلی بی روح بود.چند وقت بود که نخندیده بودم؟ یک سال؟دوسال؟ فکر کنم ۴ ساله که نخندیدم اره ۴ سال . کیفمو برداشتم و از فاطمه و زهرا خداحافظی کردم. سوار ماشین شدم و روندم به سمت اونجا . همونجایی که زندگیمو نابود کرد...
از ماشین پیاده شدمو بهش تکیه دادم. ساختمان روبه روم هنوز روش اثر سوختگی هست ...هنوز هم به همون شکل مثل ۴ سال پیشه.
امروز چهارمین سالگرد مرگ علیه.درست چهارمین سالگرد . چقدر زودگذشت...
علی حتی قبر هم نداره اون تو این انفجار به همراه ۶ نفر دیگه مفقودالاثر شده بزار راحت بگم پودر شده. قطره اشکی از گوشه چشمم چکید.
هنوز اخرین لبخندی که بهم زد رو یادمه دقیقا وقتی به ماشین ون رسیدیم و گفت دیگه در امانم. خیلی زودگذشت...
"و در میان سیر زندگی، من محکومم به تکرار. تکرار
مداوم خاطراتی شیرین اما به تلخی زهر!".
اشکمو پاک کردم.هر وقت دلم میخواست با علی صحبت کنم میومدم اینجا. دلم برات تنگ شده علی.
سوار ماشین میشم و سرم و روی فرمون میزارم.ذهنم میره پی اتفاقات این چهارسال.
*خبر مرگ علی و رد کردن سکته مادرش که الان حالش بهتره ، ۴۰ روز اصلا حرف نزدن من به خاطر شوکی که بهم وارد شده بود ، پیدا نشدن جسد علی و شوک بعدی ، بعد از اون عقدمو با علی باطل نکردم و یه جورایی هنوز اون شوهرمه ، درس خوندنم و الان یک ساله که سر کارم (پرستاری)، فهمیدن این که علی پلیس بوده و این که از ۳ سال پیش بهم علاقه مند بوده و به خاطر پرونده پلیسیش از خانوادمون جدا شده بودن و اصلا انتقامی درکار نبوده، ازدواج زهرا و فاطمه با دو تا برادر درواقع زهرا با محمد و فاطمه با محسن که دوتا برادراند ازدواج کردن ، عروسی کردن میلاد و مریم و بچه دار شدنشون، فهمیدن اینکه فرهاد و اشکان خلافکارهای بزرگی بودند اما خبری نیومد که دستگیر شدند یا کشته شدن؟، و الانم چهارمین سالگرد مرگ علیه.*
تو این چهار سال مامان و بابا اسرار داشتن که دیگه ۲۴ سالمه و باید ازدواجم کنم اما من اصلا گوشم بدهکار نبود حتی هنوزم حلقه ای که علی برام خریده بود دستمه ،معلومه که من دیگه ازدواج نمیکنم .حال و هوام بهتر شده و کمی میخندم ولی خب مثل قبل نه.
همش سعی میکنم که نشون بدم خوبم ولی خب نمیدونم موفق هستم یا نه .
"درست مثل بیماری که گفت خوبم ولی مُرد".
سرمو از روی فرمون بر میدارم . باید برم خونه.
ساعت ۷ بعد از ظهره.
بعد از چهل و پنج دقیقه رسیدم و پیاده شدم.وقتی وارد خونه شدم سکوت حاکم بود . وارد اتاقم شدم و بعد از تعویض لباسم رفتن اشپزخونه تا آب بخورم .
به در یخچال یه یادداشت بود " ما خونه خاله ایم اگه خسته ای بخواب ما دیر میاییم(مامان)."
هوففف.ابو خوردم و رفتم تو نشیمن و خودم پرت کردم رو مبل و تی وی رو روشن کردم.
این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 118 رمان #بهشت_چادر ✈️
بی حوصله به تی وی نگاه میکردم اما ذهنم سمت اتفاق چهار ساله پیش بود.
*فلش بک چهار سال پیش*
همین که سرمو برگردوندم تا ازش تشکر کنم ساختمون منفجر شد و ما که نزدیک بودیم با انفجار ساختمون پرت شدیم روی زمین.
...سرم درد گفته بود...گوشم صوت میکشید...از روی زمین بلند شدم... روبه روم ساختمونی که حالا شعله های آتش اون رو میسوزوند و یه قسمتش هم ویران شده بود.
خدای من علی...علییییی...اون اونجا بود...علی؟
جیغ زدم و به سمت ساختمون دویدم.
من:علییییییی.
نرسیده به ساختمون دوتا خانم پلیس منو گرفتنو نزاشتن که به راهم ادامه بدم . اما من دیوونه شده بودم.
داد زدم: ولم کنید...ولم کنید...علی اونجاس...باید نجاتش بدم...شوهرمو نجات بدید...ولم کن ...میگم ولم کن لعنتییییی.
جیغ میزدم و گریه میکردم.
آخر سر به زور زنارو کنار زدم و دوباره خواستم به دووم که قسمت سوخته شده ساختمون فرو نشست که روی زمین افتادم.
داد زدم: نه....علی...نه...
جیغ میزدم و خودمو میزدم .
نه نباید اینجوری میشد...نه ما باید عروسی کنیم نههههه خدااااااااا.
و جوابم فقط اتش بود و آتش....
انقدر جیغ زدم که تو بغل خانم پلیس بیهوش شدم. وقتی بهوش اومدم ۳ روز از اون حادثه گذشته بود . وقتی همه چی یادم اومد شروع به گریه کردم . بیصدا...خیلی بی صدا...وقتی مامان و بابا باهام حرف میزدن یا چیزی میپرسیدن جواب نمیدادم ... میتونستم حرف بزنم ولی لال شده بودم . با خودم قهر بودم . دیوونه شده بودم. همش صحنه های اون اتفاق جلوی چشمم بود.به زور غذا میخوردم و لاغر شده بودم . برامم مهم نبود . هیچی مهم نبود. گذشت و روز چهلم علی رسید . فقط بعد از ختم بود که یک کلمه به مامان گفتم : میرم بخوابم .
گذشت و سعی میکردم با این موضوع کنار بیام . کمتر به عکس علی نگاه میکردم و شبا کمتر خاطراتمونو بیاد می اوردم . ولی هر طور که بود باهاش کنار اومدم. حسابی سرمو تو درس و کتاب فرو بردم تا کمتر به یاد علی باشم . خلاصه که دانشگاه و تموم کردم و بلافاصله رفتم سر کار.و همش سرم گرم بیمارستان و مریض ها بود.
همچی به همین منوال گذشت و چهار سال شد...
سخت بود ولی گذشت...
همچی به روال قبل برگشت اما من دیگه اون دختر شاد و شیطون چهار سال پیش نشدم حالا حس میکنم خانم تر و عاقل تر شدم و کمتر خوش میگذرونم.نمیدونم تا اخر عمر میخوام چیکار کنم ولی هنوز برنامه ای برای ازدواج ندارم چون به هیچ وجه علیو فراموش نکردم.
*فلش بک حال*
با صدای بلند پیام بازرگانی به خودم اومدم . هوففف بابا ترسیدم.تی وی رو خاموش کردم و رفتم تو اتاقم . نگاهم روی قاب عکس بزرگ روی دیوار ثابت موند . عکسی که منو علی توی جشن عقدمون گرفتیم. لبخند غمگینی میزنم و از کنارش رد میشدم . روی صندلی میزم میشینم و شروع میکنم به نوشتن گزارش کار.
این داستان ادامه دارد...
هدایت شده از בخترانـღمذهبـے•͜•ْ⃟♡
۲ پارت تقدیم نگاه پر مهرتون...🍃