🔴 اسرائیل ۲۵سال آینده رو نخواهد دید! این وعده ی نائب امام زمان عج الله است...
🔹 حالا یا از درون فرو میریزن یا با موشک های روسی و ایرانی!!! این امر اجتناب ناپذیره پس حق دارن بترسن! 😉
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
#ماه_شعبان
🔴 قطعا ما به دنبال تولید سلاح هسته ای نیستیم ولی برای دفاع و بقاء این انقلاب تا میتونیم به توان نظامی کشور می افزاییم🖐
#ایران_قوی
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
هدایت شده از - خـٰانومِ 213 .
330تایینشیمهمسایههافورر .
#همـسنـگـریفـور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
■ ساخت باکس هدیه😍😍
#ایده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شیرینی_نسکافه_ای_با_طعم_متفاوت
موادلازم
آرد۲۲۵ گرم
کره۲۲۵ گرم
نشاسته ذرت۵۰ گرم
پودرقند۶۰ گرم
نسکافه ۲ق غ
وانیل وآب جوش مقداری
پودرقند وکره را باهمزن حسابی مخلوط میکنیم تارنگش کاملا روشن بشه.وانیل و نسکافه حل شده درآب جوش(آب بسیار کم درحد۱تا۲ق)اضافه میکنیم ویکم مخلوط میکنیم بعدازاون آردونشاسته الک شده رو اضافه میکنیم وبادورتند همزن مخلوط میکنیم تاخمیریکدست بشه.وقتیکه خمیر آماده شد باقیف وماسوره هرمدلی که دوس دارین شکوفه بزنین.شیرینی هاروداخل فرازقبل گرم شده بادمای ۱۶۰درجه برای ۱۰تا۱۲قیقه قراربدین.
نکته:شکلات چیپسی هاروقبل ازاینکه بذارین تو فر روی شیرینیاتون بذارین تابهش بچسبه و همچنین شیرینیتون خیلی تو فر نمونه ک حالت بیسکوییتی پیدا کنه.چون شیرینیه کاملا نرم و و خوش بافتیه
#آشپزی
هدایت شده از -رایـحـه¹²⁸-
همــسایه ها زیادمون ڪنید🌱⚡️
#فور
هدایت شده از - خـٰانومِ 213 .
3نفربسیجیمخلصمیفرستیناینور؟
#همـسنـگـریفـور
#امام_زمان
🔴 یکطرف رهبر دیکتاتور و دور از مردم، یکطرف شاه آریایی در بین مردم تازه به زبان انگلیسی هم مسلطه
🔹 آخی... چه جوری بیان کنم که مردم باور کنن پهلویا خوب بودن؟! 😂
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
#ماه_شعبان
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 132 رمان #بهشت_چادر 😝
نگاه مامان و بابا با نگرانی روی ما زوم میشه و بادیدنمون مثل اینکه فهمیدن مشکلاتمون حل شده لبخند زدند.
باهم روی مبل دونفره نشستیم که بابا گفت:خب علی اقا تعریف کن این چند سال کجا بودی؟
علی سرش رو پایین انداخت و با شرم گفت:معذرت میخام آقای اسماعیلی برای ماموریت رفتم و ...
شروع کرد از اول تا آخر داستان رو براشون گفتن و از این که چقدر نگران من بوده و همش دلتنگم میشده و به فکرم بوده هم حرف زد و در آخر گفت: متاسفم که به خاطر من تو این چند سال اذیت شدید قول میدم که دیگه تکرار نشه.
و بعد نفس عمیقی کشید.
نگاهش هنوز به زیر بود.
دلم براش سوخت.درسته که ما خیلی عذاب کشیدیم ولی اونم کم عذاب نکشیده .
طولی نکشید که بابا با صدای ارومی گفت: چرا سرتو پایین گرفتی؟توکه کاری نکردی سرتو بالا بگیر پسرم...
از لفظ پسرم خوشحال شدم و فهمیدم باباهم مثل من دلش به حال علی سوخته و بهش رحم کرده...
وجدان: همیچین میگه رحم...ن که اگه رحم نمیکرد گردنشو میزد واسه همون
تو ساکت
علی سرشو گرفت بالا و تو چشم های بابا خیری شد: میدونم خیلی بی شرمانه است که اینو بگم ولی من هنوز ....حانیه رو دوست دارم و ازتون اجازه میخام.
مامان پرسید:اجازه برای چی؟
علی نگاهی بهم انداخت و رو به مامان گفت:اجازه برای عروسی.
یه دفه میلاد ساز مخالف زد و بلند گفت: دیر اومدی زودم میخای بری علی اقا...فکر کردی به همین سادگیه؟...میدونی تو این چند سال چه به حانیه گذشت؟...مگه ما مسخره توییم...اگه حانیه الان ازدواج کرده بود چی؟
بابا رو به میلاد گفت: بسه دیگه برو بیرون.
اما میلاد از جاش بلند شد و بلند تر گفت: من راضی به این وصلت نیسم وقتی قبل از ازدواج این رفتارو میکنه و به فکر بقیه نیست بعد از ازدواجم بدتر میشه من اجازه شو نمیدم.
و بعد از در بیرون رفت و درو بهم کوبید.
با صدای کوبیده شدن در ضربان قلبم رفت رو هزار.
علی با ناراحتی نگاهی به بابا کرد و با عجز گفت: میدونم بد کردم ... ولی اشتباه نکردم...من برای حفاظت از حانیه بود که رفتم وگرنه ممکن بود بازم به خاطر من توی دردسر بیوفته ... اقا مهدی خاهش میکنم اجازه بدید من هرگز نمیزارم حتی یه ثانیه حانیه پیشم عذاب بکشه خواهش میکنم .
علی التماس میکرد و بابا با ناراحتی نگاهش میکرد.
این وسط من ترسیده بودم...ترسیده از رفتار میلاد...ترسیده از اینکه نکنه بابا بهمون اجازه نده؟...ناراحت از اینکه غرور علی شکسته.
مامان به جای بابا جواب داد : من و مهدی مشکلی نداریم ما میدونیم که تو هم سختی کشیدی ما مانع شما نمیشیم و براتون آرزوی خوشبختی داریم چون تورو میشناسم مطمئن هستم که حانیه خوشبخت میشه ما بهت اعتماد داریم و اجازه اشو میدیم مشکل فقط میلاده اون هم باید راضی بشه.
باباهم در تاکید حرف های مامان سری تکون داد.
علی خوشحال از جواب مامان گفت: ممنون ممنونم ازتون .
و به من با خوشحالی نگاه کرد.
اما ناراحتی توی چشمای من رنگ نگاه اونم تغییر داد.
میلاد...داداشم راضی نیست...مشکل مهم اونه.
این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 133 رمان #بهشت_چادر 🧕
۶ روزی از روزی که علی برگشته میگذره و و من تو این ۶ روز فقط یه بار دیدمش اونم توی مهمونی دو روز پیش که به مناسبت برگشتن علی توی خونه ی باباش برگزار شده بود.
دو روز پیش وقتی دیدمش به خودش سر و سامون داده بود موهاشو و ریشاشو اصلاح کرده بود و به تیپش رسیده بود .
از اون روز فقط همین یه بار دیدمش و دیگه خبری ازش ندارم.
از اون موقع چند باری پیش میلاد رفتم که حتی بهم اجازه حرف زدن راجع به این موضوع رو نداد و اوقات تلخی کرد...
نمیدونم چرا اینجوری شده؟شاید حرف هاش راست بود ولی دیگه حتی باباهم موافقه.
سرمو تکون میدم و از فکر خارج میشم.
پرونده بیمارو نگاه میکنم . بیمار یه خانم ۵۴ ساله بانمک بود که اخلاق خوبی داشت و مهربون بود و با دکتر و پرستارهای بیمارستان رفیق شده بود اسمش معصومه بود که معروف بود به معصوم خانم...خیلی خانم خوبیه و درکنارش خیلی راحتم.
معصوم خانم به خاطر بیماری سرطان خون بستری شده ... بیماریش خیلی جدی هست و اثرات شدیدی داره... موهاشو به خاطر سرطان کچل کرده بودن و همیشه روسری گل گلی سرش هست ... حالش چندان خوب نیست و دکتر ها کاری از دستشون بر نمیاد ولی معصوم خانم انقدر خانم و باوقار و مهربون و تودل برو هست و اصلا به روی خودش نمیاره که همه فکر میکنن حالش خوبه و سرحاله اما در واقعیت اینجوری نیست.
با صدای معصوم خانم از فکرش بیرون میام و نگاهمو از پرونده اش میگیرم و بهش نگاه میکنم.
+دخترم چرا تو فکری؟
_هیچی معصوم جون خب حالا چطوره امروز؟
+به لطف شما خوبم دخترم
_خدارو شکر خب درزا بکشید من سرمتون رو بزنم لطفا .
دراز کشید که تشکر کردم و سرم رو زدم. بعد از اتمام کارم داروهاش رو اوردم و دادم به دخترش که همراه بیمار بود و زمان هاش رو گفتم تا درست بده به معصوم خانوم.
کارم که با این بیمار تموم شد خواستم برم اتاق بعدی که معصوم خانم دستمو گرفت.برگشتم که با لبخند تسبیحی گذاشت توی دستم و با مهربونی گفت: بیا دخترم یادگار مادر خدابیامرزمه،تبرکه از کربلاست، همراهت داشته باش ایشالا خوشبخت میشی ، ممنون که اینهمه برام زحمت میشکشی عزیزم.
لبخندی میزنم و بوسه ای به دستاش میزنم و میگم:ممنونم و بعد از خداحافظی ازش میرم تا به بیمار های دیگه ام برسم.
ساعت ۵ بعد از ظهره و تقریبا دیگه تایمم تا یه ساعت دیگه تمومه. خسته از کار سمت اتاق استراحت میرم تا بعد از این همه کار برای چند دقیقه بشینم و استراحت کنم. میون راه نگاهم میوفته به تسبیح فیروزه ای که معصوم خانم بهم داد و دور دستم پیچیده بودم... لبخندی زدم که همون موقع...!!
این داستان ادامه دارد...
هدایت شده از בخترانـღمذهبـے•͜•ْ⃟♡
۲ پارت تقدیم نگاه پر مهرتون...🍃
رَنج
تو رو کِش میده
تا برای ملاقات با بُزرگترین فرد عالم
در روز قیامت،
بزرگ شدهباشی!
👤استاد پناهیان
#روحبزرگ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اولئَکَ أولیاءَالله...
- ویژگی اولیاء خدا در آخرالزمان!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🌱
از رحمت خدا نومید نشوید!😌🤞🏻🌸
#انگیزشی
#آیه_گرافی
رفیق!!
حواسمون باشه قرآن مون کنج طاقچه خاک نخوره💔
#تلنگر