eitaa logo
בخترانـღمذهبـے•͜•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ْ‌‌‌‌‌‌⃟♡
187 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
210 فایل
[زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست...💔] ♡•مذهبی بودن لیاقت میخواد حواسمون باشه•♡ 300....🚴‍♀🚴‍♂....200 تاسیس 1400/3/5 ایدی مدیر>>> @Atieha ناشناسمونهـ https://harfeto.timefriend.net/16685314500247 🖇 @zozozos 🖇
مشاهده در ایتا
دانلود
-🌿 چادࢪم‌ٺـٰاج‌بھشٺٻسٺ ڪھ‌برسردارم ... ٻـٰادگارٻسٺ‌ڪھ‌ازحضرٺ‌‌مادردارم ...♥️!
اي چــــِشـم 👁 اَشـــك هـاي تـ ‌و وقـــف حســـ♥️ـین بــــــاد ..... 🏴
نوش‌جانش‌بشود‌هرڪہ‌حرم‌رفت، حسین!‌‌シ خودمانیم،ولۍگاهۍحسادت‌کردم!‌‌‌🚶🏾‍♂ 🖐🏻🖤 مِهـرَت‌بہ‌دِلَم‌نِشَست‌وَدِلَم‌رَنـگ‌وبـوگِرفت ایـن‌دِل‌بـہ‌پـٰاےعشق‌شمـٰاآبروگـرفت...!🌱...!‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌱 رفقا ...! وقٺۍمیرٻن‌لوازم‌الٺحریر‌مٻگیرٻن . حواسٺون‌بہ‌اون‌باباٻۍ‌باشہ ‌ڪھ‌ا‌زصبح‌ٺآشب‌ڪآر‌میڪنه‌ بہ‌امٻد‌اٻنڪھ‌یہ‌پولۍ‌دربٻاره‌ بر‌خانواده‌اش‌ببرھ ...! ما‌اٻرانۍ‌هسٺٻم‌و‌اٻرانی‌میخریم ...✔ سخنان‌حضرٺ‌آقا‌ر‌اهم‌در‌اٻن‌باره‌گوش‌ بدٻمツ ♥️
به وقت رمان بهشت چادر✨💜 پارت ۴۴ و ۴۵ و ۴۶👌👇👇👇👇👇💞
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 44 رمان 😜 سریع پیاده شدم و ریموت و زدم. دویدم سمت کلاس هنوز تایم اول تموم نشده بود. در زدم و با بفرمایید استاد محبی وارد شدم. استاد با اخم نگاهم کرد و گفت: بفرمایید سرجاتون خانم اسماعیلی . نشستم پیش زهرا. استاد دوباره مشغول درس دادن شد. زهرا: خب خاله خوبی به سلامتی از خواب ناز پاشدی؟ _هییییییس الان استاد بیرونمون میکنه باز زهرا:خب حالا مشغول درس خوندن شدم . تمام حواسمو دادم به درس تا کنکور خوب بدم. ‌کلاس تموم شد و با زهرا رفتیم بیرون. _خب زهرا چیشد حواستگاره که زوری بود پرید؟ زهرا: اره خیلی پیگیر بود ولی وقتی دید از ما ابی گرم نمیشه دست برداشت. _به سلامتی پس میخوای بترشی رو دستمون بمونی ها؟ زهرا با حالت لوسی گفت: آله بمونم پیشتون دیگه . _کوفت نی نی تو دل برو. زهرا: اخی نازم چقد. _خوب دیگه بریم سلف زهرا:چی چیو سلف بریم کلاس بعدی شروع شد.بی حوصله رفتیم کلاس بعدی. یه میز سه نفره بود که یه دختر محجبه و چادری هم روی یکی از صندلی هاش نشسته بود. رفتیم و کنارش نشستیم. وقتی متوجه ما شد با لبخند گفت: سلام. _سلام زهرا:شلام دختره: اسم من مهناز هست از امروز به کلاستون اضافه شدم و تا اخر ترم باهاتون هستم در رشته پرستاری. _خوشبختم منم حانیه رشته پرستاری هستم. زهرا : منم خوشبختم بنده هم زهرا در رشته پرستاری درخدمتم. با مهناز کلی حرف زدیم و باهم آشنا شدیم دختره خوب و دل نازک و خوشگل و محجبه و مذهبی بود. استاد وارد شد و با اخم حظور و غیاب کرد و بعد مشغول درس دادن شد. با تمام توان گوش دادم و یادداشت کردم. بعد از اتمام کلاس با زهرا و مهناز رفتیم سلف که فاطمه رو اونجا دیدم . چون دوتا تایم اول کلاس باهم نبودیم. _به سلام فاطی خانم گل زهرا:سلام فاطمه چه خبرا؟ فاطمه: سلام رفیقانه خاک تو سرم هیچ خبری شما چه خبر؟ _خبری که نیست ولی یه دوست خوب پیدا کردیم. بعد با دست به مهناز اشاره کردم و گفتم : ایشونم مهناز خانم زند هستند در رشته پرستاری و از امروز تو کلاسمون ضور دارند. رو به مهناز ادامه دادم: ایشونم فاطمه خانم رشته پرستاری اند. باهم دیگه آشنا شدن و کلی حرف زدیم و کلی خندیدیم و شماره مهناز گرفتیم و شمارمونو بهش دادیم. بعد باهم کلاس های بعدی رو هم گذروندیم. این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 45 رمان 💔 بعد از تموم شدن دانشگاه سوار ماشین شدم و یه راس رفتم بیمارستان. امروز علی مرخص میشد. رفتم اتاق ۴۵ که اتاق علی بود. در رو باز کردم و وارد شدم اما کسی داخل نبود. از پرستار که سوال کردم گفت مرخص شده. رفتم خونه. در و باز کردم و بلند گفتم : سلاااااام مامان از تو اشپزخونه گفت: زهرمار ترسیدم . خنده ای کردم و رفتم توی اتاق. لباسامو با تیشرت صورتی و شلوارک همرنگش عوض کردم و موهامو با تل عقب فرستادم. توی آینه به خودم نگاه کردم و برای هزارمین بار قربون صدقه خودم رفتم. منم یه دختر بودم عین همه‌ی دختر های دیگه اما با این تفاوت که من محجبه بودم و مذهبی. منم ارزو دارم خاطره دارم شادی دارم بازی دارم و مثل دخترهای دیگه لجباز و یکمی مغرورم و همه رو هم میخندونم . با دوست هام صمیمی ام اما با پسرا با جذبه رفتار میکنم. منم یه دخترم با یک دل نازک و هزار ارزو . منم مثل دخترای دیگه آزادی دارم اما با انتخاب خودم شخصیت مذهبی خودمو ساختم. تو همین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد. میلاد بود. از روی عسلی کنار تختم برداشتم و جواب دادم. _الو سلام داداشی گلم . میلاد: سلام حانیه کجایی؟ _خونه چطور؟ +ها عه خونه ای؟ _اره چیزی شده؟ +نه نه یه کاری دارم میخوام تو هم بیای؟ _چه کاری؟ +ببین خب علی از بیمارستان مرخص شد و گفت میره یه رستوران منم بگم تو ام بری پیشش. _چرا و برای چه کاری؟ +انقدر سوال نپرس فکر کن سوپرایز. _اخ چون سوپرایز باشه ادرس بده میام. بعد قطع کردم. یه مانتو مشکی بلند و یه شلوار لی سفید و شال سفیدی سر کردم و گوشمو برداشتم و چادرمو سر کردم و رفتم بیرون. مامان: میری؟ _اره باید برم جایی +خدافظ _خدافظ تعجب کردم که نپرسید کجا میرم چون عمش سوال پیچم میکرد. سوار ماشینم شدم و رفتم همون کافه رستورانی که میلاد آدرسشو داده بود. داخل شدم. فضای سنگینی بود و ساکت بود. علی دیدم که پشت میزی نشسته بود و با تلفنش حرف میزد. دستش کاملا خوب شده بود. سمتش رفتم و نشستم. تا من اومدم تلفن و قطع کرد . _سلام +سلام _ببخشید داداشم گف بیام اینجا شما باهام کار دارین. +ام خوب راستش بله . _خب ... +ببینید امروز چه روزیه؟ _ ۲۱ تیر +خب اون اره درسته ولی چه روزیه؟ _روز .... روز .... نمیدونم چه روزیه؟ +یکم فکر کنید _نمیدونم +واقعا نمیدونین؟ _ببینم کسی مرده؟ +نه بابا اخم کردمو گفتم: پس چی؟ +روز تولد منه _تولد شما؟ +بله _خب مبارک باشه منو تا اینجا کشوندن تا همینو بگین. +نمیخواین کادو بدین. _من به کسی که نمیشناسم و مخصوصا یه پسر هست برای چی کادو بدم. جاخورد انگار انتظار همچین حرفی از طرف من نداشت. میدونم اره میدونم که بچگی باهم بازی میکردیم یا تا همین ۱۷ سالگی روابطمان خوب بود اما از اون به بعد اون فقط برای انتقام اومد جلو. علی: خیلی خوب پس ما غریبه ایم. _درسته علی با خشم گفت: این شما بودید که غریبونه کردین ما باهم بزرگ شدیم. مثل خودش با خشم گفتم: میدونم ولی تو فقط مثل سگ برای اتش انتقام له له میزنی. تازه فهمیدم چه حرفی زدم برای همین محکم دستمو گزاشتم روی دهنم. خاک بر سرم چه حرف بدی زدم. این داستان ادامه دارد...